. . .

متروکه رمان شباهنگ | سفیر‌ستاره‌ها

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
به نام خدا

نام رمان: شباهنگ


نویسنده: سفیرستاره‌ها

ژانر: عاشقانه،اجتماعی

ناظر: @ara.pr.o.o



خلاصه:

نوجوان است و تنها و مانند خیلی از همسن و سالان دهه‌ی هشتادی‌اش خواهری ندارد. پدر و مادر از نظرش فرسنگ‌ها از او دورند و با افکار پوسیده‌ی خود سر و کله می‌زنند. در آرزوی یک دوست است، دوستی که دنیای صورتی دخترانه‌اش را با او تقسیم کند؛ اما شباهنگ این رفیق نامرئی همیشه نظاره‌گر اوست و روزی خود را نشان خواهد داد و سیاهی شب را برای او غرق روشنی و امید و رویاهایش را رنگ‌ باران خواهد کرد؛ اما در قبال این دوستی خواسته‌هایی دارد که به نظر دشوار می‌رسند!



شباهنگ نام درخشان‌ترین ستاره‌ی آسمان شب است.*



سخنی با دوستانم


رمانی که پیش رو دارید یک عاشقانه‌ی متفاوت است؛ ولی نه از آن دست عاشقانه‌هایی که ممکن است تا به حال در خیلی از رمان‌ها خوانده باشید و نه حتی از آن عاشقانه‌های مذهبی کلیشه‌ای که پسری تسبیح به دست و با محاسن جای خود را با پسری با تیپ آن‌چنانی و بی‌قید و بند عوض کرده و در مسیر دختری قرار می‌گیرد و دختر به عشق او به طرف خدا کشیده می‌شود... نه! اگر از رک گویی نگارنده مکدر نشوید؛ باید بگویم محتوای این داستان هیچ‌کدام از این مزخرفات نیست. من اینجا نوشتم عاشقانه و اجتماعی؛ ولی امیدوارم روزی اساتید ژانری برایش معرفی کنند.

این اثر را تقدیم می‌کنم به ستاره‌ی شباهنگِ پریا و دختران خوب سرزمینم...



سفیر ستاره‌ها
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,368
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #2
مقدمه:

آن‌گاه که دنیا همه‌اش برایم تاریکی و ظلمت بود و من با حالتی گنگ قدم‌‌های سستم را به مقصدی نامعلوم برمی‌داشتم، ناگهان مانند ستاره‌ای پر نور درخشیدی و مسیرم را روشن‌تر از روز کردی. تا همیشه دوستت خواهم داشت شباهنگِ من!



من پریا هستم، یعنی بودم تا زمانی که گردباد طوفانی عجیب به دور خانه‌ و حسار رویاهای نوجوانی‌ام پیچید و مرا و تمام چیزهایی که به آن تعلق داشتم را از جای کند و آن بالاها به سرزمین شباهنگ فرودم آورد... آه شباهنگ عزیز من... نقطه‌ی شروع آشناییم با او هم‌زمان با شروع فصل بزرگ شدنم بود آن زمان که پاييز آهسته‌آهسته داشت پولک‌های طلایی دامن خود را در همه‌جا می‌پراکنید و ماشین کهنه‌ی بابا مثل پیرمردی خسته غرولندکنان با صدای غان‌غانش من را تا مدرسه‌ی جدید همراهی می‌کرد. بی‌توجه به صدای بوق‌ ماشین‌های اطراف و حرف زدن‌ و ورجه وورجه کردن‌های داداش علی، آرام و بی‌صدا روی صندلی ماشین نشسته بودم و همین‌طور که به آستین‌های چهارخانه‌ی روپوش سورمه‌ایم نگاه می‌کردم در افکارم غوطه می‌خوردم:
- یعنی معلم‌های جدیدم چه شکلین؟ جَوونن یا مسن؟ برای نمره دادن سختگیرن؟
ناگهان با صدای مادر به خود آمدم:
- آقا رضا ببین چقدر معطل شدیم توی این ترافیک!
بابا دستش را از روی فرمان ماشین بلند کرد و به موهای جوگندمی‌اش کشید و گفت:
- همینه دیگه، نمی‌شه کاریش کرد، همیشه روز اول مهر خیابون‌ها شلوغن.
مادر هوفی کشید و شیشه‌ی ماشین را پایین داد:
- آخه می‌ترسم بچه‌ام دیرش بشه!
- تازه ساعت شیشه، مگه نگفتی هفت و نیم زنگشون می‌خوره؟ هنوز وقت هست؛ این‌قدر نگران نباش خانم.
من اما بدون هیچ کلام و عکس‌العملی هنوز غرق در افکارم بودم. به خیابان مدرسه که رسیدیم، همه‌جا خلوت بود. از دور دیوار آبی دبیرستان پیدا شد. کمی که جلوتر رفتیم تابلوی مدرسه در مقابلم چشمک زد: «دبیرستان‌ دوره‌ی اول دخترانه‌ی سوره» از خوشحالی این‌که دیگر دبستانی نیستم و قاطی آدم‌بزرگ‌ها شده‌‌ام، انگار تمام دنیا را یک‌جا به من داده بودند! پدر که ماشین را نگه داشت بی‌معطلی کوله‌‌ی آبی رنگم را برداشتم و پایین پریدم. مادر سرش را از پنجره بیرون آورد:
- پریا جان زنگ تفریح حتماً تغذیه‌ات رو بخور ضعف نکنی، ساعت یک هم میام دنبالت. بلند جواب دادم:
- ولی من دیگه بچه نیستم! مامان بابا خداحافاظ!

بعد هم در ماشین را محکم بستم و قبل از این‌که جوابی بشنوم با لبخند به طرف مدرسه دویدم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #3
بابا درست می‌گفت؛ انگار خیلی زود بود، فقط پنج-شش دانش‌آموز آن وسط کنار تور والیبال دور هم نشسته بودند. روی سکوی باغچه نشستم و به آسمان آبی که پر از لکه‌های سفید ابر بود چشم دوختم. باد سرد لذت بخشی به صورتم می‌وزید. قطره‌ای باران به نوک بینی‌ام خورد. از سوز سرما توی خودم مچاله شدم. تنها چیزی که گاهی سکوت حیاط بزرگ و خالی مدرسه را می‌شکست صدای خنده‌ی بلند آن چند دختر و تک کلاغی بود که فقط قار- قارش به گوش می‌رسید و معلوم نبود خودش کجاست.
با چشم‌هایم شروع کردم به برانداز کردن محیط، ساختمان شکلاتی رنگ مدرسه از مدرسه‌ی سال قبل خیلی بزرگ‌تر بود و وسط آن که پررنگ‌تر بود با پنج پله‌‌ که طول زیادی داشتند از ایوان به زمین وصل می‌شد. چشمم به پنجره‌های بلند و باریکی خورد که وسط طبقه‌ی بالا بودند، توی دلم شمردم:
- یک، دو، سه، چهار... هفت.
به پنجره‌های کلاس‌ها نگاه کردم:
- یعنی کلاس من کجاست؟ قسمت چپ یا راست؟ بالا یا پایین؟ خدا کنه پایین نباشه؛ چون اون‌جا دفتره و همه‌اش جلوی چشم خانم مدیر و بقیه هستیم، اون‌وقت نه می‌تونیم توی راهرو بدوبدو کنیم نه هیچ کار دیگه‌ای!
نگاهم سمت پنجره‌های کوچک و تاریک زیر زمین رفت. قسمت چپ و راست پایین ساختمان که به زیر زمین منتهی می‌شد به رنگ طوسی بود و هر طرف هشت پنجره‌ی کوچک داشت چهار تا وسط، دوتا چپ و دوتا راست که روی هم شانزده پنجره بود:
- اوه پریا ببین چه زیر زمین بزرگی! یعنی توش چی هست؟
از تصویر نمای ساختمان چشم برداشتم و شروع کردم به تماشای حیاط که دور تا دور آن باغچه‌های سرسبز مستطیل و هر چند قدم جلوی ‌باغچه‌ها یک نیمکت‌ رنگی بود. به دیوارهای آجری کرمی که نوشته‌هایی به رنگ‌های قرمز و آبی داشتند نگاه کرد. دیوار نوشته‌های سمت راست و مقابل به علت دور بودن درست دیده نمی‌شد؛ ولی نوشته‌ی آبی رنگ انتهای دیوار سمت چپ که نزدیک محل نشستن من و در مدرسه بود به خوبی دیده می‌شد: « حضرت علي(علیه السلام): همانا شرافت به عقل و ادب است، نه به مال و نسب».
کم‌کم از نگاه کردن خسته شدم و از فرط بیکاری شروع کردم با نوک کفشم به تکان دادن تکه سنگ کوچکی که جلوی پایم بود.

از بس که حوصله‌ام سر رفته بود با حسرت به دخترها که غرق بگو بخند بودند، نگاه کردم. چقدر دلم می‌خواست به طرف‌شان بروم و سر صحبت را باز کنم؛ هر چه که بود از تنهایی نشستن بهتر بود؛ ولی خجالت می‌کشیدم. از جایم بلند شدم و خاک‌های روپوشم را تکاندم و آرام به طرف ایوان مدرسه قدم برداشتم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #4
بعد از طی کردن مسافتی به بچه‌ها نزدیک‌تر شدم. دختر سبزه‌ای که بین آن‌ها نشسته بود با حرکات دست مشغول تعریف کردن مطلبی بود، و دختر دیگری دستش را روی شانه‌ی او گذاشته بود و به دنبال هر خنده‌ی دختر سبزه‌رو بقیه هم با جیغ می‌خندیدند:
- آره خلاصه پسره رو چنان زدم که از ترس فرار کرد؛ دُرسا هم هنگ فقط نگاهم می‌کرد...
- کاش ما هم بودیم کمکت می‌کردیم!
- آره کاش ما هم بودیم.
- حیف شد.
پیش خودم گفتم:
- چه با حاله این، پسره رو کتک زده! این‌ها گروه دختران نینجان انگار!
چنان گرم صحبت بودند که حواس‌شان به اطراف نبود. راهم را کشیدم و به طرف ایوان مدرسه حرکت کردم؛ وقتی رسیدم پله‌ها را طی کردم و به طرف در شیشه‌ای بزرگ رفتم و صورتم را به آن چسباندم تا ببینم داخل چه خبر است. زن میان‌سالی با مقنعه‌ی شیری رنگ و صورتی گرد، روی صندلی کنار در نشسته بود و چرت می‌زد. دستگیره‌ی فلزی در را که به سمت پایین حرکت دادم از صدای جیر آن چرت زن پرید و نگاهم کرد و با صدایی که از داخل ضعیف می‌آمد پرسید:
- کجا؟
قبل از این‌که جوابی بدهد کسی از دور داد زد:
- نمی‌شه بری داخل، زنگ نخورده.
سرم را که به طرف صدا برگرداندم؛ دیدم دختران نینجا به من خیره شده‌اند. چند قدمی برگشتم و به دیوار ایوان تکیه دادم. دخترها دوباره مشغول صحبت شدند. دوباره حوصله‌ام سر رفت و به سمت حیاط راه افتادم. کنار دخترها که رسیدم آرام بالای سرشان ایستادم و در سکوت نگاه‌شان کردم. ناگهان دختر سبزه رو سرش را بالا آورد و چشم‌های درشتش را به صورتم دوخت و با صدای بَمَش پرسید:
- چندمی؟
با افتخار جواب دادم:
- هفتم!
- ما نُهُمیم.
- دختری که کنارش نشسته بود و دستشش روی شانه‌ی او بود با خنده گفت:
- دروغ میگه ما هم هفتمیم.
دختران نینجا دوباره بلند خندیدند؛ دختر کناری همان‌طور که به من نگاه می‌کرد، سریع با انگشتان شست و اشاره‌اش دو لبه‌ی مقنعه‌ی گله گشادش را به طرف تو هُل داد و گفت:
- چرا ایستادی؟ بشین خب.
من هم از خدا خواسته کنارش نشستم.
رئیس نینجاها (دختر سبزه رو) پرسید:
- اسمت چیه؟!
آهسته جواب دادم:
- پریا کریمی. تو چی؟
با کمی مکث جواب داد:
- دنیا.

و این آغاز دوستی‌های پر شر و شور مدرسه بود، رفاقت‌هایی که معلوم نیست دست سرنوشت تا کجا آن‌ها را ماندگار می‌کند، گاه پر تداوم و همیشگی؛ گاه کوتاه و آکنده از خاطره‌های پر حسرت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #5
چقدر از جذبه‌‌‌ی دنیا خوشم می‌آمد. به سمت دخترها که نگاه کردم یکی یکی شروع کردند به معرفی کردن خودشان؛ دختری که من را به نشستن دعوت کرده بود دُرسا بود، چشم‌های مشکی کشیده و بینی و دهان کوچک به چهره‌اش معصومیت خاصی داده بود. همین‌طور که اسم‌هایشان را می‌گفتند نگاهشان می‌کردم و از بابت ورودم به گروهشان کلی خوشحال بودم: نازنین دختری با قامت متوسط و پوست و چشمانی روشن. شیما ریزه میزه بود و چتری‌های مشکی‌اش را مثل دنیا و دُرسا توی صورتش ریخته بود. از دیدن کیف‌اش که با دری باز کنارش پرت شده بود و ته آن که از بس روی زمین کشیده شده بود جای آبی نفتی خود را به سفید داده بود؛ می‌شد فهمید دختر شلخته‌ای است.
مهتاب دختر کم‌ حرف و لاغر اندام و سفیدی بود که کمی از موهای وز و زرد رنگش اطراف مقنعه‌اش پخش و پلا بودند. او به جای صحبت کردن بیشتر ترجیج می‌داد با چشم‌های قهوه‌ای‌اش که در کم پشتی ابروها و مژه‌هایش براق جلوه می‌کردند؛ گوینده را نگاه کند و هر از چند گاهی خنده‌ای کم رنگ به لبش بنشاند.
شیما که چهار زانو روی زمین نشسته بود و یک دستش را به ته کفشش می‌‌کشید پرسید:
- مگه تو نمی‌دونی قبل از ژنگ نمی‌تونی بری تو شالُن؟
او به خاطر سیم‌کشی دندان‌هایش نمی‌توانست بعضی از حروف را درست تلفظ کند و این به نظر من خیلی بامزه بود.
نازنین که کنارش نشسته بود فوری جواب داد:
- چی کار داری به بچه‌ی مردم؛ خب دوست داشته بره اون‌جا.
شیما در جواب نازنین گوشه چشمی نازک کرد:
- ایش.
شانه‌ام را بالا انداختم و دهانم را به طرف پایین کج کردم:
- آخه مدرسه‌ی پارسالمون این شکلی نبود؛ هر موقع می‌خواستیم می‌رفتیم داخل.
بچه‌ها همه با هم به حرف آمدند:
-مگه میشه؟!
- چه ریلکس.
- هتل مدرسه بوده احتمالاً.
- کدوم مدرسه می‌رفتی؟
کوله‌‌ام را که از سنگینی‌ آن خسته شده بودم از شانه‌‌هایم پایین آوردم و روی زانوهایم گذاشتم و گفتم:
- مدرسه‌ی اندیشه.
دنیا ابروهایش را توی هم داد:
- کجاست؟ نشنیدم اسمشُ.
- خیابون شهید باهنر؛ ما قبلاً اون‌جا بودیم؛ امسال تازه اومدیم بهار.
نازنین که انگار کشف مهمی کرده باشد انگشت اشاره‌اش را رو به بالا گرفت و بلند گفت:

- آهان! اون غیر انتفاعیه رو میگی؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #6
پنجه‌ی دست‌هایم را به هم قلاب کردم و گوشه‌ی لپم را باد کردم و گفتم:
- آره مدیرش عمه‌ی منه.
نازنین گفت:
- خب معلومه غیر انتفاعی سخت نمی‌گیرن تازه اگه مدیرش عمه‌ی آدم باشه که هیچی دیگه.
به غرورم برخورد و جواب دادم:
- نه خداییش بین من و بقیه فرقی نمی‌گذاشت!

شیما گفت:
- راشت میگه، دوستم غیر انتفاعی می‌ره، مدیرش خالشه ولی خیلی شَخت‌گیره.
حدود نیم‌ساعت بود که گرم گفت‌وگو بودیم و حیاط مدرسه کم، کم داشت از جمعیت دخترهایی که با لباس‌های اتو کشیده و ل**ب‌های خندان به استقبال اول مهر می‌آمدند و با شادی همدیگر را در آغوش می‌کشیدند پُر می‌شد. البته بعضی‌ها هم که از روی روپوش سورمه‌ای‌شان می‌شد فهمید مثل من کلاس هفتمی هستند؛ چون تازه وارد بودند و کسی را نمی‌شناختند آرام گو‌شه‌ای یا کنار مادرهایشان ایستاده بودند. بچه‌های اکیپ که مدرسه‌ی ‌سال قبل‌شان فاصله‌ای با اینجا نداشت و توی همین محله زندگی می‌کردند، کمابیش با این مدرسه آشنایی داشتند:
- این روپوش بنفش‌ها هشتمی‌هستن؛ سبزا نُهُمی.
- چه قیافه‌ای می‌گیره این سمیرا رفته نُهُم. منُ دید خودش رو به اون راه زد... .
بلأخره با صدای زنگ تمام مدرسه به صف شد و خانم مدیر توی ایوان ایستاد و میکروفون را به دست گرفت:
- سلام بچه‌های خوبم...
خانم مدیر زن میانسالی بود با چهره‌ی سفید و قدی متوسط و لاغر که از چشم‌های ریز و کشیده‌ش معلوم بود خیلی باهوش است و مو رو از ماست بیرون می‌کشد!
وقتی صحبت‌های خانم مدیر که در حد خوش‌آمد گویی بود تمام شد؛ خانم جوانِ عینکی‌ و قد بلندی لبخند زنان میکروفون را گرفت و شروع به صحبت کرد:
- سلامٌ علیکم دخترهای گل. من فرزانه هستم معاون تربیتی شما.
توی دلم گفت:
- از شکل چادر پوشیدنش بهش میاد معاون تربیتی باشه.
خانم فرزانه بعد از معرفی خودش و خوش‌آمد گویی معمول، نگاهش را به سمت چپ چرخاند و با لبخند گفت:
- خانم سهرابی نیومده برامون قرآن بخونه؟

همین‌طور که همه با کنجکاوی به سمت چپ خیره شده بودیم، دختری سبز پوش از بین صف‌ها با شتاب خودش را به جایگاه رساند و در حالی که لبخند کشیده‌ای بر صورتش نقش بسته بود به طرف خانم فرزانه رفت. خانم فرزانه با خنده دستش را به نشانه‌ی سلام جلو آورد و باهم دست دادند و صحبت کردند. چون از میکروفون فاصله داشتند هر چقدر گوش‌هایم را تیز کردم نتوانستم بفهمم چه می‌گویند؛ ولی ظاهراً داشتند احوال‌پرسی می‌کردند. بعد از دقیقه‌ای کوتاه خانم فرزانه دستی به شانه‌ی سهرابی زد و سهرابی به پشت میکروفون رفت و شروع به قرآن خواندن کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #7
بعد از اینکه قرآن خواندن سهرابی تمام شد و در میان صلوات بچه‌ها به صف برگشت، این‌بار خانم ناظم میکروفون را به دست گرفت؛ قد بلند و چهارشا‌نه‌ و صورت کشیده‌اش به او اقتداری خاص داده بود و از سر و وضع به شدت مرتب و اتو‌کشیده‌اش می‌شد فهمید تا چه حد منظم و قانون‌مند است:
- سلام خانم‌ها، من رضایی هستم معاون مدرسه. ورود به سال جدید تحصیلی رو به شما و بیشتر از همه کلاس‌ هفتمی‌ها تبریک میگم.
این را که گفت نگاه تیزش را حواله‌کرد به طرف ما کلاس هفتمی‌ها که دو صف بودیم :
- امیدوارم تا آخر سال دوست‌های خوبی باشیم و بتونیم با رعایت کردن قوانین مدرسه با هم کنار بیایم! دانش‌آموزان سال‌های قبل می‌دونن من به هیچ وجه بی نظمی رو از کسی نمی‌پذیرم. بعد از خوردن زنگ در مدرسه بسته میشه. تمیز و مرتب هم باید به مدرسه بیاید، خانم این لاک ناخن از دیشب که عروسی داشتیم روی دستم مونده و حالم بد بود نتونستم به موقع بیام و روپوشم کثیف بود وقت نکردم بشورم و یکی دیگه پوشیدم و از این حر‌ف‌ها نداریم. اگه کسی هم بیشتر از سه مورد انضباتی داشته باشه با حضور اولیائش پرونده‌ش رو تحویلش می‌دیم.
با خودم گفت:
صد رحمت به خانم مدیر؛ این یکی انگار خطرناک‌تره!
به بچه‌ها که نگاه کردم با چشم‌های گرد شده و دهان‌های بسته به صحبت‌های معاون گوش می‌دادند.
خط و نشان کشیدن‌ها و تهدیدها که تمام شد و نوبت به کلاس بندی رسید خانم رضایی چند برگه‌ی بزرگی را که به دست داشت بالا آورد:
- خب حالا هفتمی‌ها بایستن کنار اسم هر کسی رو خوندم بیاد توی صف. الهام اسکندری. راحله امجدی. نرگس بنیانی... .
حواسم آنقدر پی اسمم و اینکه در کدام کلاس هستم رفته بود که توجهم به هیچ چیز دیگر نبود و وقتی من و اکیپ در یک صف قرار گرفتنم و بچه‌ها از خوشحالی می‌خندیدند و آخ جان آخ جان می‌گفتند؛ اصلاً متوجه نشدم ئکه اسم بعضی‌هایشان مثل دنیا کی خوانده شد؛ ولی به‌هر‌حال از بودن با آن‌ها در یک کلاس خیلی خوش‌حال بودم و این را برای خودم شانس بزرگی می‌دانستم.
اسامی که تمام شد خانم رضایی گفت:
- خب حالا کسانی که باقی موندن برن توی یک صف.
بعد به صف ما نگاه کرد:
- آروم برید توی سالن، کلاس هفتم الف. سر و صدا و بدو بدو هم از کسی نشنوم ها.
کلاس مثل قطار بی صدایی به طرف سالن روان شد. داخل که رسیدیم دنیا که جلوتر از همه حرکت می‌کرد با شتاب کوله‌ی قرمز براقش را که به دست گرفته بود روی شانه‌هایش ‌انداخت و برگشت به عقب و با دست به طرف کلاس آخر راهرو که تابلوی آبی رنگش از کناره‌ی در به بیرون انحنا پیدا کرده بود و روی آن نوشته شده بود ( کلاس هفتم الف) اشاره کرد:
- بچه‌ها بدویم!
هر شش نفرمان به سرعت به طرف کلاس دویدیم. دنیا که زودتر از همه داخل شده بود فوری خودش را به نیمکت‌های آخر ردیف وسط رساند و بلند گفت:

- بیاید اینجا!
 
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #8
درسا زود رفت کنار دنیا نشست. شیما و نازنین هم نیمکت جلوی آن‌ها و من هم به ناچار کنار مهتاب. خیلی دلم می‌خواست پیش دنیا می‌نشستم اما در این مدت کم آشنایی به خوبی فهمیده بودم او به هیچ وجه حاضر نیست از دوست جان جانی‌اش درسا دل بکند؛ بنابراین مجبور بودم مهتاب کم‌حرف را تحمل کنم.
بعد از اینکه جا گیر شدیم و نفسی تازه کردیم، زیپ کوله‌ام را باز کردم و به امید اینکه این ساعت فارسی درس محبوبم را داشته باشیم کتابم را بیرون آوردم و جامدادی زیپ دار صورتی‌ و دفتر جلد لیمویی که برای این درس کنار گذاشته بود را روی میز گذاشتم. دفتر را که باز کردم بوی معطر صفحه‌هایش کمی در فضا پخش شد. مهتاب که هنوز وسایلش را روی میز نگذاشته بود به آن نگاه کرد و با بینی‌اش نفس عمیقی کشید:
- وای این بوی لیمو ماله اینه؟ چه خوبه.
خندیدم و گفت:
- آره نگهش داشتم برای درس فارسی.
مهتاب لبخندی زد و مشغول خارج کردن وسایل از کیفش شد . شروع کردم به ورق زدن کتاب و تماشای صفحات آن. دختری که صندلی جلو نشسته بود سرش را برگرداند و خیره به کتاب پرسید:
- مگه این ساعت فارسی داریم؟!
جواب دادم:
- نمی‌‌دونم همینطوری کتاب آوردم.
دختر آهانی گفت و ابرویی بالا انداخت . ناگهان یکی از بچه‌ها از جلوی کلاس ردیف وسط، از جایش بلند شد و به طرف تخته رفت و با خط خوش روی آن نوشت: "بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم" همه در سکوت محو تماشای خط زیبایش شده بودند. رو کردم طرف مهتاب که سرش توی کیفش بود و به دنبال چیزی می‌گشت و گفتم:
- ببین چه دستخط قشنگی داره!
مهتاب سرش را بالا آورد و نیم نگاهی انداخت به دختر که هنوز پای تخته مشغول تزئین بسم الله بود و نفس عمیقی کشید، بعد با گوشه‌ی چشم به من نگاه کرد:
- کی؟ این؟!
و سرش را به عقب برگرداند با صدای آرامش رو به شیما گفت:
- نگاه میگه زینب خطش قشنگه.
کنجکاوانه به عقب برگشتم.
شیما گوشه‌های دهانش را به طرف پایین کج کرد و لبخند مسخره آمیزی به ل**ب نشاند.
قبل از اینکه حرفی بزند نازنین گفت:
- ولش کن پری این از اون اُمُّل‌های خود شیرینه نکنه یه وقت بری طرفش!
شیما هم ادامه داد:
- آره شیشم با ما بود میشناسیمش.
مهتاب زیر ل**ب حرصش را خالی کرد:
- جوجه اردک زشت! ما بخوایم خودنمایی کنیم خطمون از این خیلی قشنگ‌تره.
لحظه‌ای که زینب برگشت سرجایش بنشیند؛ به چهره‌ او خیره شدم؛ اگرچه صورت گندمگونش لاغر و رنگ پریده بود اما معصومیت خاصی در چشمان سیاهش دیده می‌شد و برعکس حرف مهتاب این دختر اصلاً زشت نبود! نمی‌دانستم به چه دلیلی او را جوجه اردک زشت خطاب کرد؛ شاید از روی دلخوری و کینه و یا حسادت ویا... توی همین‌ فکر‌ها بودم که ناگهان دنیا را دیدم که از کنارم رد شد و تند به طرف جلو قدم بر‌داشت. کنار زینب که رسید محکم با کیف او که با در باز روی نیمکت کنارش بود برخورد کرد و صدای برخورد کیف و وسایل داخلش با موزائیک‌های کف زمین و پخش شدنشان با همهمه‌‌‌ای که در کلاس بود قاطی شد.زینب سریع خم شد و بند کیفش را گرفت و سرش را به طرف دنیا برگرداند. دنیا نگاهش کرد و با صدای بلند گفت:
-آخ! ببخشید می‌خواستم برم آب بخورم هول شدم!

و بعد رو به ما چشمکی زد و خندید. زینب با صدای آهسته چیزی گفت که نشنیدم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

سفیرستارهها

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
889
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
31
پسندها
373
امتیازها
83

  • #9
دبیر خانم جوان و لاغر اندامی بود که به محض وارد شدن به کلاس وقتی زینب را در حال جمع کردن وسایلش از روی زمین دید قبل از هر کاری به کمک او رفت و چند تا کتاب‌هایش را از زوی زمین بلند کرد و روی میز گذاشت.
چند نفر از بچه‌ها هم با دیدن او به صحنه آمدند و شروع کردند به جمع کردن وسایل ریزی مثل تراش و پاکن و خطکش که این طرف و آن طرف پخش شده بودند. بعد معلم به طرف تخته رفت ماژیک آبی رنگ را برداشت و نوشت:
"هیچ چیز در زمین، مقدس تر از انسانیت نیست."
و بدون مکث به طرف کلاس برگشت و در حالی گونه‌هایش از شدت شوق قرمز شده بود و لبخند می زد نفس عمیقی کشید و گفت:
- سلام دوستان من نیکخواه هستم دبیر فارسی شما. امیدوارم سال قشنگی رو در کنار هم داشته باشیم.
بعد با دست به ردیف سمت راست اشاره کرد:
- خب؛ از اینجا به نوبت خودتون رو معرفی کنید تا باهم آشنا بشیم!
صدایی با اکراه از میان کلاس گفت:
- خانم مگه دفترِ اسامی نیست؟
خانم نیکخواه با زرنگی تمام زود صاحب صدا را پیدا کرد و خیره به صورتش لبخند زد:
- نه فعلا فکر نمی‌کنم تا دو_سه روز دیگه از دفتر اسامی خبری باشه.
بچه‌ها از سمت راست کلاس یکی یکی شروع کردند به معرفی کردن خودشان.
هر بار که کسی اسمش را می‌گفت، خانم نیکخواه با جمله‌هایی مثل: به به چه نام زیبایی و از چهره‌ی شما پیداست بچه زرنگی و... به استقبال نفری بعدی می‌رفت. با یکی دوتا از بچه‌ها هم مثل مینا که میز سوم ردیف راست می‌نشستند آشنا از آب درآمدند. از شباهت نام خانوادگی و چهره‌ی مینا معلوم شد خواهر او دوست و هم‌کلاسی دوره‌ی دانشگاه خانم بوده است. و این موضوع را دبیر باذکاوت در همان لحظه‌ی معرفی متوجه شد:
- مرادخانی خواهر شما توی دانشگاه ادبیات شیراز درس نخوندن؟
- بله خانم خواهر ما دانشگاه شیراز درس خوندن.
- اسم کوچیکشون مریم نیست؟
- چرا خانم!
- احتمالاً هم‌دوره‌ای بودیم.
بعد با لبخند ادامه داد:
- یادش بخیر، خوشا شیراز و وضع بی مثالش... .
کار معرفی که تمام شد خانم کنار تخته رفت و با اشاره به جمله در حالی که با شور و حرارت کلاس را نگاه می‌کرد گفت:
- ازتون می‌خوام برای انشاء یک نامه به واقعی ترین انسانی که میشناسید بنویسید.
زمزمه در فضا پیچید. صدای شیما را از پشت سرم شنیدم:
- چه سرخوشه این.
نازنین گفت:
- آره خوشی زده زیر دلش بیکار!
و ریز خندید.
سرم را به عقب برگرداندم و رو به شیما گفتم:
من چیزی به فکرم نمی‌رسه چی بنویسیم الآن؟!
شیما جواب داد:
- ولش کن الکی دفتر رو بزار روبه روت لفتش بده تا زنگ بخوره.

وقتی برگشتم نگاهم به مهتاب افتاد که عوض انشاء داشت توی دفترش چشم و ابرو می‌کشید و حسابی خنده‌ام گرفت.

چقدر از دوستان جدیدم خوشم آمده بود؛
چقدر خوشحال بودم از بابت ورودم به این مدرسه.
و از بزرگ شدنم، آه...
من،
پریایِ پر از شورِ نوجوانی،
با خود می‌اندیشیدم که

این روزها می‌خواهند مرا با خود به کجا بکشانند؟
و سرنوشت قرار است من و بچه‌های اکیپ را تا کی کنار هم قرار دهد؟
آیا دوستی‌هامان از جنس پایداری است؟
آن‌گونه که فردا با افتخار قصه‌شان را برای فرزندانم بگویم؟
خدا می‌داند در آینده هر کداممان کجا هستیم؛

باهم یا تک و تک و هر یک در مسیر زندگی خودش؟
شاید بعدها تنها
حیاط مدرسه و در و دیوار و نیم‌کت‌های کلاس

خاطره‌ها‌یمان را در دل خویش نگه داشته باشند...
خاطره‌های خندیدن‌ها و شیطنت‌ها و باهم بودن‌هایمان...
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
45
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
25
پاسخ‌ها
18
بازدیدها
246

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین