. . .

در دست اقدام رمان شاید عشق | ستیا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. جنایی
به نام خداوند جان آفرین
حکیم سخن در زبان آفرین​
نام رمان: شاید عشق
ژانر: عاشقانه، جنایی
نویسنده: ستیا
ناظر: @ansel
خلاصه: آتش یک انتقام بزرگ وقتی جوانه زد تمام رویاها و هست و نیستش را سوزاند، جوری که خودش هم باور نمی‌کرد. دخترکی که پایش به بازی خطرناکی باز شده بود و خودش هم خبر نداشت، کافی بود با جرقه‌ای کوچک تمام دنیایش را بسوزاند اما آیا راهی برای خاموش کردن این آتش بود؟ آیا چیزی بود که مانند آب روی آتش بریزد و بازی را تمام کند؟ شاید آرامش... شاید شروع دوباره... شاید عشق!

مقدمه: از همه چیز و همه کس دل بریدم تا به اینجا رسیدم. همه مانع شدن، سنگ جلوی پام انداختن اما هیچ‌ کدوم نتونستن به جایگاه من برسن! بلکه فقط یه کینه رو توی دل من بزرگ و بزرگ‌تر کردن. من... امیرهومان سلحشور ملقب به هامان، رسیدم به جایی که توی رویاهام می‌دیدم؛ جایی که لیاقتش رو داشتم. قرار بود فقط انتقام خون چند نفر رو بگیرم و بعدش بشم آدم خوبه‌ی داستانم اما رویای من با واقعیت فرق داشت...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
946
پسندها
7,566
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #3
(هامان)

گردن کج کردم و با تفریح به مرد رو به روم خیره شدم. انگار قصد حرف زدن نداشت! اسلحه رو دور دستم چرخوندم و به سمتش گرفتم. خنده‌ای بلند سر دادم و به بهنام نگاه کردم.

-بهنام سزای کسی که حرف نزنه چیه؟

نیشخندی رو صورتش نشست و لب زد:

-مرگ!

با سری کج شده به مرد رو به روم نگاه کردم.

-این یعنی اشهدش رو باید بخونه، مگه نه؟

به هق هق افتاد و زار زد. میون گریه‌اش با تته پته گفت:

-آ... آقا... مـ... من زن و بچه دارم... رحم کن... به... به جان بچم... دیگه این وَرا پیدام نمیشه... آقا اصلا از این شهر میرم... جمع می‌کنم... از این کشور میرم... ببخش...

نچی کردم و بی حوصله گفتم:

-رفتن تو درد من رو دوا نمی‌کنه.

جلو رفتم و رو به روش روی زانوهام نشستم. سر اسلحه رو زیر چونه‌اش گذاشتم که لرزی به تنش افتاد. اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:

-اسمت؟

با ترس و چشمای گرد شده نگاهم کرد و لب زد:

-قـ... قاسم!

نیشخندی به این وحشتش زدم و گفتم:

-از طرف کی اومدی جاسوسیِ من؟

اشکاش بند نمی‌اومدن و همین کلافه‌ام کرده بود.

-آ... آقا اگه بگم زنده‌ام نمی‌ذارن. تو رو جونِ عزیزت...

با اسلحه به چونه‌اش فشار اوردم و با خشم غریدم.

-یه بار دیگه جون عزیز من رو قسم بخور تا مغزت رو سوراخ کنم‌!

و این بار با عصبانیت داد کشیدم.

-میگی از طرف کی اومدی یا نه؟

با ترس چشم بست و اشک ریخت. می‌ترسید از جاش تکون بخوره چون می‌دونست با کسی شوخی ندارم و کشتنش برام مثل آب خوردن می‌مونه!

-آقـ... آقا هادی!

نیشخندی زدم و چند ثانیه نگاهش کردم. هادی... مثل اینکه نمی‌خواد بازی رو تموم کنه! منم که عاشق بازی کردن...!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #4
از روی زانوهام بلند شدم و نگاهش کردم. مثل بید می‌لرزید و اشک می‌ریخت. دلم براش نمی‌سوخت... خیلی وقت بود دلم برای خودمم نمی‌سوخت. برگشتم طرف بهنام و دوتا بادیگاردی که دو طرفش وایساده بودن. نیشخندی زدم و یه دفعه برگشتم سمت قاسم. قبل اینکه قدرت درک بهش بدم یه تیر توی بازوش زدم که فریاد دردناکش توی انبار پیچید. نفس عمیقی کشیدم و همونطور که به طرف در خروجی می‌رفتم گفتم:

-به خاطر خانوادت جونت رو بهت بخشیدم اما بار دیگه اون تیر بیست سانت کنار تر توی قلبت فرو میره!

و پله‌ها رو دوتا یکی طی کردم و از انبار بیرون رفتم که بهنام هم دنبالم اومد. دوتا بادیگارد دیگه‌ای که جلوی در انبار منتظرمون بودن دنبالمون راه افتادن. تفنگ رو پشت شلوارم گذاشتم که بهنام گفت:

-حالا می‌خوای چیکار کنی؟ میری سراغ هادی؟

نیشخندی رو لبم جا خوش کرد. مسخره بود که به خاطر یه جاسوسی برم سراغش. به این راحتی‌ها هم کنار نمی‌اومدم اما فعلا بهش وقت می‌دادم.

-نه!

گیج نگاهم کرد. ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت:

-نه؟

کلافه نچی کردم و گفتم:

-بهنام ده دفعه گفتم یه چیزی میگم سوال نپرس. گفتم نه، یعنی نه!

سری تکون داد و به گوشیش خیره شد. چند دقیقه‌ای بود سرش تو گوشیش بود و تند تند چیزی می‌نوشت. بالاخره با خودش به نتیجه رسید و نگاهم کرد. حس می‌کردم این پا و اون پا می‌کنه تا چیزی بهم بگه. سر جام وایسادم که اونم وایساد و نگاهم کرد. دست به سینه شدم و گفتم:

-چیه باز‌؟

نفس عمیقی کشید و آروم گفت:

-یه مشکلی پیش اومده!

(کیمیا)

مات و مبهوت به کیانا که روی زمین نشسته بود و گریه می‌کرد خیره شدم. قدرت تکلمم رو از دست داده بودم و فقط به این بچه فکر می‌کردم. با شنیدن صدای طاهره گردنم طرفش چرخید و نگاهش کردم.

-بسه هرچی خوردین و خوابیدین منم هیچی بهتون نگفتم. سه سال تحملتون کردم بسمه! زودتر از خونه‌ی من برید بیرون!
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #5
ابروهام بالا پرید و با بهت بهش خیره شدم. خونه‌ی اون؟ اینجا... با صداش از فکر بیرون اومدم. همونجور که سه تا پله‌ی جلوی خونه رو پایین می‌اومد، نیشخندی زد و گفت:

-چهل روز داغ رو دلتون بود تحمل کردم و گفتم اشکال نداره مهمونن! اما مهمون یه روز، دو روز، نه یه عمر! به جمیله گفتم وسایلت رو جمع کنه فردا ظهر اگه اومدی ببری که هیچی؛ اگه نیومدی میزارمشون جلوی در یکی برداره ببره.

با حرفاش تازه به خودم اومدم. اخم‌هام رو توی هم کشیدم و سمت کیانا رفتم. دستش رو گرفتم و همونجوری که از روی زمین بلندش می‌کردم گفتم:

-خونه‌ی‌ تو؟ طاهره خانوم دور برت داشته! اینجا خونه‌ی بابای منه! بعد اونم به من و این بچه می‌رسه! چه فکری پیش خودت کردی؟ ما رو از خونه‌ی خودمون بیرون می‌کنی؟

لبخند رو مخی زد و با مهربونی‌ای که ظاهری بود با تعجب گفت:

-آخی... عزیزدلم فکر می‌کردم می‌دونستی! بیچاره بابات فرصت نکرد بهت بگه!

قدمی جلو اومد که کیانا بهم چسبید. خیس شدن شلوار جینم رو از شدت اشک‌های کیانا حس کردم و سرش رو محکم‌تر به پام چسبوندم. رو به روم وایساد و نیشخندی زد.

-بابات وصیت کرد این خونه بعد مرگش به من برسه و البته نصف اون شرکت و کارخونه!

ابروهام بالا پرید و نگاهش کردم. بابا... بابا چیکار کرده؟ نفسی مثل آه از سینم خارج شد و دلم به حال خودم سوخت. راست می‌گفت... بابا یه چیزایی گفته بود ولی... ولی اون موقع طاهره با الان صد و هشتاد درجه فرق می‌کرد. این آدمی که رو به روم وایساده بود و با بی‌رحمی تمام کیانای پنج ساله رو از خونه بیرون کرده بود با اون آدمی که مثل پروانه دورمون می‌چرخید فرق داشت!

همه چیز خوب بود. یه زندگی خوب، یه خانواده‌ی خوب... کیانا که به دنیا اومد مامان زری مُرد! با داغش هنوز که هنوزه بعد پنج سال کنار نیومدم. اون موقع من شونزده سالم بود و مثل یه مادر به کیانا عشق ورزیدم. دو سالش شده بود که سر و کله‌ی طاهره پیدا شد و بابا با تموم عشقی که به مامان زری داشت، تصمیم گرفت دوباره ازدواج کنه. خودم رو با کیانا و درس و دانشگاه سرگرم کردم و تلاش کردم حضورش رو حس نکنم، مخصوصاً وقتی می‌خواست محبت الکی به ما بکنه و مثلاً برای کیانا مادری کنه! با وجود مخالفت‌های بابا هیچ وقت بهش اجازه ندادم خیلی به من و کیانا نزدیک بشه و حتی برای خریدهای کوتاه از دانشگاهم می‌زدم و خودم کیانا رو می‌بردم تا یه وقت به طاهره وابسته نشه!

از روز اول هم حسی به طاهره نداشتم و مثل یک اجبار تحملش کردم تا چهل روز پیش که بابا ماشینش چپ کرد و... حتی فکر بهش هم برام سخت بود. دیگه رسماً یتیم شده بودیم. حالا بعد چهل روز، طاهره شد همونی که انتظار داشتم. کسی که به خاطر پول مثل پروانه دور ما و بابا می‌چرخید و حالا خونه‌ی پدری رو ازمون گرفت.
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #6
طاهره بی حوصله ضربه ای به شونه‌ام زد و گفت:

-چته؟ چرا ماتت برده؟ دست خواهرت رو بگیر برو.

چند بار پلک زدم و نگاهش کردم. حتماً انتظار داشت بمونم و ازش خواهش کنم بهمون جا بده؟ شده شب رو توی ماشینم صبح کنم از این درخواستی نمی‌کنم! حتی به خاطر کیانا!

نیشخندی زدم و همونجوری که چمدون کوچیک کیانا رو بر می‌داشتم، گفتم:

-میرم طاهره خانوم! اما منتظر باش و ببین کِی بر می‌گردم!

اخم کرد و صورتش که به زور ژل و بوتاکس صاف شده بود بازم چین برداشت. سری تکون داد و با تمسخر گفت:

-آخی عزیزم. برو فعلا ببین جای خواب پیدا می‌کنی یا نه بعدش که برگشتی یه فکری به حالت می‌کنم.

اشاره‌ای به اتاقک نگهبانی گوشه‌ی حیاط کرد و گفت:

-شاید اونجا بتونین زندگی کنین.

و خنده‌ی بلند و مسخره‌ای سر داد که با حرص دست کیانا رو گرفتم و توی صورت طاهره لب زدم:

-اما من به یه روزی می‌کشونمت که اونجا هم جایی نداشته‌ باشی!

و پشتم رو بهش کردم و سریع به سمت در رفتم. جلوی در برگشتم و نگاهی به خونه‌ای که چندین و چند سال توش زندگی کردیم انداختم. خونه‌ باغی شش‌صد متری بود که یه ساختمون دو طبقه داشت. طبقه بالا چهار تا اتاق خواب داشت و طبقه پایین پذیرایی و آشپزخونه بود. حیاط سرسبزی داشت و درخت‌های زیادی توی باغ بود که روزی بابا خودش تک تکشون رو کاشته بود و به ثمر رسیدنشون رو دیده بود. تاب آهنی و تک نفره‌ای گوشه‌ی حیاط و یه استخر کوچیک هم جلوی ساختمون بود که به ساختمون نمای قشنگی داده بود. با یاد بودنمون توی این خونه و روزهایی که با مامان توی حیاط قدم می‌زدم دلم گرفت اما بغض نکردم. در برابر داغ‌هایی که من دیده بودم گریه کردن برای‌ ترک خونه واقعا مسخره بود!

نگاهم رو از خونه گرفتم و بیرون رفتم. در رو پشت سرم بستم و نگاهی به کیانا که هنوز فین‌فین می‌کرد، کردم. به سمت ماشینم رفتم و در سمت شاگرد رو برای کیانا باز کردم که خودش رو بالا کشید و روی صندلی نشست. چمدونش رو روی صندلی عقب گذاشتم و خودمم پشت فرمون نشستم. چند ثانیه‌ای فرمون رو توی مشتم فشردم و نفس‌های عمیق و کش‌دار کشیدم که صدای کیانا مثل دستی محکم من رو از فکر و خیال‌هام بیرون کشید.
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #7
-آجی؟

سری تکون دادم و گیج نگاهش کردم که چشمای مشکیش دوباره لبریز از اشک شد و با بغض گفت‌:

-ما دیگه خونمون... نمیریم؟

نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم و به دستای کوچولوش که توی هم گره خورده بود دادم. آروم دست دراز کردم و دستش رو توی دستم گرفتم و آروم نوازشش کردم.

-نمی‌دونم قشنگم اما قول میدم بیرون از اون خونه هم بهمون خوش بگذره!

و با لبخندی زورکی و امیدی که به خاطر کیانا به چهره‌ام تزریق کرده بودم ادامه دادم:

-نگران هیچی نباش کوچولوی آبجی! همه چی درست میشه، خب؟

اروم سری تکون داد و دست آزادش رو زیر چشمای اشکیش کشید و گفت:

-اگه بابایی بود...

دلم نمی‌خواست حسرت بخوره. اخم کوچیک و مصنوعی‌ کردم و گفتم:

-بابا نیست اما آبجیت که مثل شیر پشتته!

لبخند کوچیک و تلخی زد و به رو به روش خیره شد. اصلا دلم نمی‌خواست کیانای شاد و پرانرژی رو اینجوری بی‌حال و خسته ببینم. دستی به موهای مشکیش کشیدم و ماشین رو روشن کردم. باید یه فکری به حال خونه می‌کردم. یه مبلغی توی حسابم بود اما باهاش نمی‌شد خونه‌ای درست و حسابی بخرم و قصد خرید خونه کوچیک توی پایین شهر رو هم نداشتم، شاید فعلا بهتر بود یه خونه اجاره کنم یا... احسان! چرا احسان رو فراموش کردم؟

سریع گوشیم رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم و شماره‌ی احسان رو لمس کردم. یه بوق... دو بوق... سه... چهار... نمی‌دونم چقدر بوق خورد و بازم جواب نداد که کلافه دوباره شماره‌اش رو گرفتم. بالاخره وقتی گوشیش خودش رو از شدت زنگ خوردن کُشت، صدای خسته‌ و خواب‌آلودش به گوشم رسید.

-چیه؟

بی حوصله گفتم:

-کجایی احسان؟

خمیازه‌ای کشید و با حواس پرتی‌ای که توی صداش داد می‌کشید، آروم گفت:

-سر قبر تو!

اخمی کردم و با تشر گفتم:

-احسان درست حرف بزن! دارم میگم کجایی؟

انگار حواسش کمی جمع شد و با کمی نگرانی گفت:

-خونه‌ی دوستمم. چی‌شده کیمیا؟
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #8
پوفی کشیدم و موهام رو پشت گوشم هدایت کردم.

-به کمکت احتیاج دارم. میشه هم رو ببینیم؟

مکثی کرد و چیزی نگفت. انگار تعجب کرده بود که ازش درخواست کمک می‌کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-میای همون کافه نزدیک خونه‌ات؟

انگار به خودش اومد و سریع گفت:

-آره عزیزدلم برو منم می‌رسونم خودم رو.

باشه‌ای گفتم و بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم. ماشین رو طرف کافه‌ی مورد نظرم روندم که صدای کیانا بلند شد.

-آجی می‌ریم پیش احسان؟

ابرویی بالا انداختم و نچی کردم. تو اون خونه‌ی شلوغ احسان که هر روز ده نفر از دوستاش توش رفت و آمد داشتن جای زندگی نبود. نگاهی به کیانا کردم و گفتم:

-اونجا نه اما یه جای خوب زندگی می‌کنیم.

گونه‌ی تپلش رو کشیدم و گفتم:

-نگران هیچی نباش فسقلیِ آبجی!

و در سکوت رانندگی کردم. با اینکه دلم می‌خواست آب تو دل کیانا تکون نخوره اما از این سکوتش مشخص بود که این بچه هم نگران آینده هست. با رسیدن به کافه‌ نگاهی به کیانا کردم و بهش اشاره کردم پیاده بشه. دست کیانا رو گرفتم و باهم وارد کافه شدیم. صدای موسیقی آرامش بخشی که گذاشته بودن هم‌خوانی خوبی با تم سفید و آبی آسمانیِ کافه داشت. یه جورایی اونقدر آرامش بخش بود که دلم نمی‌خواست ازش بیرون برم.

نمی‌دونم چقدر طول کشید تا سر و کله‌ی احسان پیدا بشه اما وقتی اومد، با دیدنمون سریع به سمتمون اومد. آماده شدنش از یه دختر بیشتر طول می‌کشید و از موهای شونه‌ نخورده‌اش مشخص بود سریع آماده شده و خودش رو اینجا رسونده.

کیانا با دیدنش بلند خندید و دویید سمتش که احسان خم شد و همونجوری که کیانا رو از روی زمین بلند می‌کرد، گفت:

-سلام خوشگل من!

کیانا با ذوق خندید و سلام کرد. احسان با دیدن منی که حتی از جام بلند نشده بودم لبخند کوچیکی زد و سرش رو تکون داد.

-نگاهش کن توروخدا! کیانا این آبجیت چرا اینجوریه؟

کیانا با یاد آوری چیزی چهره‌اش توی هم رفت و چیزی نگفت که احسان اومد و رو به روم نشست. کیانا از روی پای احسان پایین اومد و روی صندلی کنارمون نشست که احسان گفت:

-این چه وضعیه؟ چی‌شده؟
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #9
نفس عمیقی کشیدم و بدون مقدمه گفتم:

-طاهره از خونه بیرونمون کرد!

ابروهاش بالا پرید و با بهت نگاهم کرد.

-چیکار کرد؟

کیانا فنجون قهوه‌ی من رو از روی میز برداشت و کمی خورد. از تلخیش صورتش تو هم رفت و با همون حالت خطاب به احسان گفت:

-از خونه بیرونمون کرد.

احسان اخم کوچیکی کرد و فنجون قهوه رو از توی دستش بیرون کشید و تشر زد:

-نخور این رو بچه بده برات!

و نگاهی به من کرد و دوباره ابروها‌‌ش از تعجب بالا رفت.

-مگه اون خونه؟

قبل اینکه من جواب بدم کیانا گوشی من رو از روی میز برداشت تا بازی کنه و بدون اینکه به احسان نگاه کنه زودتر از من جوابش رو داد.

-بابا وصیت کرده بود اون خونه به طاهره برسه!

احسان دوباره اخمی کرد و گوشی من رو از تو دستش بیرون کشید و گفت:

-انقدر سرت رو تو گوشی نکن آخر پدر چشمات رو در میاری! اصلاً کی از تو سوال کرد؟ عروسکی چیزی نداری باهاش بازی کنی؟

کیانا اخمی شیرین به احسان کرد و با حرص گفت:

-به کار من کار نداشته باش احسان! درضمن بهم قول دادی برام عروسک بخری اما نخریدی.

احسان ابرویی بالا انداخت و با نگاه به منی که شاهد کل‌کل کردنشون بودم گفت:

-این بچه رسماً به من گفت بهت مربوط نیست!

و هم‌زمان با حرف احسان کیانا آروم زمزمه کرد:

-پدر چشمام یعنی چشمای بابام؟

از حرفش خنده‌ام گرفت اما با یاد آوری موضوعات مهم‌تر کلافه پوفی کشیدم و گفتم:

-احسان و کیانا! تمومش کنید! احسان مثل این‌که یادت رفت چی داشتیم می‌گفتیم؟

کیانا چهره‌ای در هم کشید و خودش رو بغل کرد که احسان چشم غره‌ای بهش رفت و نگاهم کرد. کیانا با دیدن چشم غره‌ی احسان با لحن جیغ جیغوای گفت:

-آجی یه چیزی به احسان بگو.

احسان اخم کرد و آروم خواست بزنه پس گردن کیانا که سریع گفتم:

-احسان دستت بهش بخوره من می‌دونم و تو!
 

Setiya

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
147
پسندها
515
امتیازها
123

  • #10
کیانا لبخندی رضایت‌مندانه زد و با غرور زیر چشمی به احسان نگاه کرد که احسان با حرص گفت:

-ده دفعه بهت گفتم جلو این بچه هی نگو احسان احسان خبر مرگت یه دایی پشت اسمم بزار اینم یاد بگیره!

و اخمی به کیانا کرد و باز به من زل زد. احسان تنها کسی بود که داشتمش. یعنی... یکم ماجراش مفصله...

مامان و بابام که می‌خواستن ازدواج کنن فاصله‌ی طبقاتی زیادی داشتن. مامانم از قشر پولدار و بی نیاز جامعه بود و اون زمان بابام گاهی لنگ یه لقمه نون برای خوردن بود. بابابزرگم... یعنی بابای مامانم که جز یه اسم چیزی ازش نشنیدم با این ازدواج مخالفت کرد که خیلی عادی به نظر می‌رسید اما مامان و بابام چون هم رو دوست داشتن بیخیال همه چیز شدن و فرار کردن. بابام از دار دنیا فقط یه مادر داشت که اونم چند سال بعد ازدواجشون می‌میره و می‌مونن خودشون دو نفر. از اون خانواده‌ی مادری که مامان تعریف می‌کرد و می‌گفت خیلی جمعیت زیادی هم داشتن تنها کسی که به فکر می‌افته مامان کجاست و چیکار می‌کنه دایی احسان بوده.

دایی احسان با دیدن خونه و زندگی‌ای که بابا برای خودش ساخته بود یه جورایی شاخ در میاره و یواشکی با ما رفت و آمد می‌کنه. کلاً شش سال با من تفاوت سنی داشت و بیست و هفت سالش بود واسه همین من باهاش راحت بودم. چند وقت بعد از رفت و آمد های احسان پدربزرگ متوجه میشه و احسان رو از خانواده طرد می‌کنه. می‌مونه احسان و یه خونه‌ی نقلی که بابا براش خریده بود.

با صدای احسان از فکر بیرون اومدم و نگاهش کردم. دستش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت:

-چته؟ ماتت برد چرا؟

سری تکون دادم و گفتم:

-هیچی. احسان یه فکری بکن. من جایی ندارم واسه موندن!

کیانا لبخندی دندون‌نمایی زد و با شیطنت گفت:

-آواره شدیم!

احسان با کلافگی نفس عمیقی کشید و چپ‌چپ به کیانا نگاه کرد و باز به من چشم دوخت.

-روی خونه‌ی من که نمیشه حساب کرد. چرا یه خونه نمی‌خری؟

صورتم درهم شد و با حرص نگاهش کردم. یعنی نمی‌فهمید یا خودش رو به نفهمی می‌زد؟ لبخندی زدم و با حرص گفتم:

-عه خوب شد گفتی به فکر خودم نرسیده بود!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
165

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 6)

بالا پایین