. . .

تمام شده رمان سه مجنون | حدیث محمدی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام رمان: سه مجنون
نام نویسنده: حدیث محمدی
ژانر: عاشقانه، علمی، تخیلی، طنز.

خلاصه:
ارسلان، امیر و امین، سه رفیقی که طی یه سانحه‌ی تصادف جونشون رو از دست میدن و برای این‌که دوباره بتونن به زندگیشون ادامه بدن باید از یه دختر جادو‌دارِ زیبا‌رو محافظت کنن تا دوباره بتونن عادی به زندگیشون ادامه بدن.
حدیث، دختر جادو‌دارِ ما ابتدا قبول نمی‌کنه و با کاری که می‌کنه... .
آیا اون‌ها می‌تونن به زندگی عادیشون ادامه بدن؟!
همه‌ چیز توی رمان معلوم میشه!

مقدمه:
دلمان خوش است که می‌نویسیم
و دیگران می‌خوانند!
عده‌ای می‌گویند:
آه چه زیبا!
بعضی‌ها اشک می‌ریزند
و بعضی‌ می‌خندند.
دلمان خوش است
به لذت‌های کوتاه!
به دروغ‌هایی که از راست بودن قشنگ‌ترند.
به این‌که کسی برایمان دل بسوزاند؛
یا کسی عاشق‌مان شود!
با شاخه گلی دل می‌بندیم
و با جمله‌ای دل می‌کَنیم.
دلمان خوش می‌شود
به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی!
وقتی چیزی مطابق میل ما نبود
چه‌قدر راحت لگد می‌زنیم
و چه ساده می‌شکنیم
همه چیز را!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #31
- یعنی چی؟ چیزی نشده، بنده رو...
- بنده رو چی؟ از قصد که نکردم، تازه... .
- تازه چی؟
- هیچ!
خیلی با چیز گفتم:
- لطفاً من رو دوباره سرجام بذار.
- خیلی‌‌خوب.
و بعد بلندم کرد و توی هواپیما گذاشت، خودش هم رفت نشست و هواپیما رو به پرواز درآورد که داشتم از ترس سکته می‌کردم و حالت‌ تهوع گرفته بودم. چشم‌هام رو بستم و فقط جیغ زدم که ارسلان با آرامش گفت:
- میشه جیغ نزنی؟
با جیغ و داد گفتم:
- نه! خیلی وحشتناکه، می‌ترسم.
همین‌طوری جیغ می‌زدم که یک‌دفعه گرمای عجیبی احساس کردم و باعث آرامشم شد. فقط چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- این بالا چه‌قدر هوا گرمه!
- خوبه که گرمه.
- میشه من بخوابم و تو هم تا وقتی که به جنگل نرسیدیم بیدارم نکنی؟!
- آره عزیزم، راحت بخواب.
عر! چه‌قدر ارسلان مهربون شد. گفتم الان بخاطر اون لحظه باهام چیزه. ولش کن، من که می‌خوابم.

(ارسلان)
حواسم هم به جلو بود، هم به حدیث. نمی‌تونستم حتی یه دقیقه هم چشم ازش بردارم، دلم می‌خواست برای خودم بود، نه برای کس دیگه‌ای.
من باید به‌دستش می‌آوردم، حتی اون اگه یکی دیگه رو دوست داشت.
دِ آخه حتی توی خوابم باز یاد جمله‌اش افتادم که گفت هوا چه‌قدر گرمه. اصلاً حواسش به این نبود که گرفته بودمش تا نترسه. همیشه توی فیلم‌ها دیده بودم که اگه دست کسی رو، مخصوصاً دخترها رو بگیری دیگه نمی‌ترسن، دقیقاً مثل حدیث.
یه نگاه بهش انداختم که دیدم موهاش جلوی چشم‌هاش هست. خوب نگاهش کردم که احساس کردم هواپیما داره می‌لرزه، برای همین سریع حواسم رو به جلو‌ و دکمه‌ها دادم که دیدم هیچی نیست. هوف! خداروشکر.
بعد از چند دقیقه حدیث بلند شد و گفت:
- کجاییم؟ هنوز نرسیدیم؟
- نه.
- میگم ارسلان به‌نظرت آبجیم خلافکاره؟
- نمی‌دونم.
- می‌دونی من خوشحالم که یه آبجی دارم، آخه خیلی تنهام!
- تو تنها نیستی، ما پیشت هستیم.
- خب شما هم می‌رید دیگه. میگم ارسلان تو اگه بری من رو فراموش می‌کنی؟
- تو چی؟ من رو فراموش می‌کنی؟!
- این چه حرفیه؟ معلومه که نه!
- واقعاً؟
- آره.
- ولی من فراموشت می‌کنم!
- خیلی بدی، دیگه دوست ندارم!
- مگه از قبل دوستم داشتی؟
- خب راستش... .
- بگو ببینم اون یه‌‌ نفر من بودم؟
- کی‌گفته؟
- خودت گفتی دوست دارم.
- من منظورم اون دوست داشتن نبود که اون یکی بود.
- وا‌ مگه ما چندتا دوست داشتن داریم؟!
- دوتا، یکی که عاشقیه، یکی دیگه‌ هم خواهر و برادری هست.
- مطمئنی تو از خواهر و برادری من رو دوست داری؟ آخه ما که خواهر برادر نیستیم!
- چه ربطی داره؟
- ربط داره.
- نداره!
- راست میگی نداره. من زیاد پا پیج شدم.
- بله، من همیشه راست میگم.
- خب بیا من شماره‌ام رو میدم که هر وقت دلت هوام رو کرد، بهم پیام بدی.
- ایش!
و بعد گوشیش رو از توی جیبش درآورد و بهم داد، گفت:
- خودت رو توی مخاطبینم ذخیره کن.
- باشه.
و بعد خواستم بگیرم بنویسم که دیدم هر چی می‌نویسم نمیشه.
وای خدای من! این یعنی... . رو به حدیث گفتم:
- حدیث یه چی میگم هول نکن.
- باشه، راحت باش.
- ببین من هم مثل تو حس‌هام رو دارم از دست میدم.
تا این رو گفتم یه جیغی کشید و گفت:
- وای! واسه چی؟
- بخاطر این‌که وقت توی این دنیا موندنمون داره تموم میشه و اگه امنیت جانی تو برقرار نشه، به احتمال زیاد می‌میریم.
با بغض و اشک‌هایی که توی چشم‌هاش حلقه زده بود، گفت:
- من نمی‌خوام بمیری، نکن با من، من تازه پیدات کردم!
- من‌ هم نمی‌خوام تو رو از دست بدم؛ ولی باید سعی‌مون رو بکنیم.
- از دست من چی بر میاد؟ بگو انجام میدم.
- باشه، فقط قول بده خودت رو ناراحت نکن. باشه؟
- باشه.
و بعد به رو‌به‌رو خیره شد و با انگشتش اشک‌هاش رو پاک کرد و من هم به رو‌به‌رو خیره شدم و گفتم:
- گوشیت رو بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #32
- باشه.
و بعد گوشیش رو گرفت و با تمام سختی براش توی دفترچه یادداشتش نوشتم:
- نمی‌خواستم بهت بگم، چون می‌دونم تو شخص دیگه‌ای رو دوست داری، نه من رو؛ ولی خب چون دیگه می‌دونم رفتنیم، میگم که من با تمام وجودم تو رو دوست دارم و نمی‌خوام مال شخص دیگه‌ای باشی.
کاش می‌شد عاشق من باشی، نه شخص دیگه. من می‌دونم لایق تو نیستم؛ ولی خوب من‌ هم می‌خوامت، لطفاً من رو هیچ‌وقت فراموش نکن! عاشق پیشه‌ی تو، ارسلان.
و بعد رو به حدیث شدم و گوشیش رو دادم که توی جیبش گذاشت و به بیرون خیره شد، گفت:
- ارسلان نمی‌خوای فرود بیای؟ پایین جنگل هست‌ها! البته فکر کنم، چون خیلی تاریکه... .
- باش.
به پایین یه نگاه کردم که دیدم راست می‌گفت، درخت‌ها معلوم بودن.
بهش گفتم هلیکوپتر رو خوب نگه داره که گفت:
- عه! این هلیکوپتر؟ فکر کردم هواپیما هست!
- نه هلکوپتر؛ ولی از یه نوع دیگه.
- باشه.
و بعد هلیکوپتر رو به سختی پایین نشوندم و ازش خارج شدیم که یه بشکن زدم که غیب شد و با حدیث راه افتادیم.
حدیث طرف یه درخت رفت و بهش تکیه داد و با خود گفتم بیام کار رو یک‌سره کنم و بهش بگم که دوستش دارم، برای همین نزدیکش شدم که بدبخت از تعجب داشت می‌مرد؛ ولی من کارم رو ادامه دادم و گوشه‌ی شالش رو پشت گوشش دادم و توی‌ گوشش گفتم:
- خیلی دوست دارم! دیگه نتونستم دووم بیارم.
تا این رو گفتم، با اشک‌هایی که از چشم‌هاش روی گونه‌اش میومد، گفت:
- خیلی ع×و×ض×ی هستی! من فکر می‌کردم تو کس دیگه‌ای رو دوست داری. خب من‌ هم دوست دارم!
تا این حرف رو زد، از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم.
- ارسلان خیلی دوست دارم!
- من بیشتر قشنگم.
و بعد از من جدا شد و گفت:
- من گشنمه.
خندیدم و گفتم:
- یعنی چی؟ وسط اعتراف احساسات میگی گشنمه؟
- خب چی‌کار کنم؟ من شکمم خیلی برام مهمه.
- حتی از من؟!
- جیغ! نه هر دوتون در یه حد هستین.
- حدیث خیلی ع×و×ض×ی هستی!
- چرا؟
- من رو با شکمت یکی‌ می‌دونی؟
- ای بابا! شوخی کردم. خب بیا بریم یه جا پیدا کنیم و شب بمونیم، بعد فردا میریم به قلمرو اون‌ها حمله می‌کنیم.
- هورا!
راه افتادیم و یه جا پیدا کردیم و من‌ هم چوب جمع کردم و روی هم دیگه گذاشتم و حدیث بهم فندک داد که ازش پرسیدم:
- فندک واسه چی داری؟ هان!
- ای بابا! من برای محافظت از خودم همه چیز دارم.
- اون‌وقت فندک چطوری می‌تونه ازت محافظت کنه؟
- همون‌طور که تو نمی‌تونی.
- یعنی فندک می‌تونه از تو محافظت کنه، ولی من نه؟
- نه. فندک خیلی‌خوب می‌تونه از من محافظت کنه؛ ولی تو نه.
- اون‌وقت چرا؟
- فندک کارایی داره، تو چه کارایی داری؟
- من می‌تونم گرمت کنم.
تا این رو گفتم خندید و گفت:
- مگه تو آتیشی؟
- آره. می‌‌خوای نشونت بدم؟
- آره.
و بعد رفتم کنارش روی چوب نشستم، گفتم:
- حالا گرم شدی؟
و بعد نگاهم کرد و گفت:
- اهوم. بالاخره به درد یه چیز خوردی.
- خوبه، خوشحالم.
- من‌ هم.
بعد دیگه هیچی نگفتیم و خوابمون برد.
***
با صدای دعوای دونفر بیدار شدم که دیدم حدیث داره با یه دختره دعوا می‌کنه. رو بهش با خماری گفتم:
- حدیث این کیه؟
- هی! ببین این دختره داره به من زور میگه.
رو به اون دختره که خیلی شبیه حدیث بود، گفتم:
- برای چی داری به حدیث زور میگی؟ هان!
- تو چی میگی؟
حدیث: هوی! با ارسلان درست حرف بزن.
دختر: اگه درست حرف نزنم؟
حدیث: اون‌وقت من می‌دونم با تو چی‌کار کنم!
دختره: ببین دختر جون، من الان حال و حوصله‌ی هیچ‌کس رو ندارم، پس لطفاً بساطتون رو جمع کنید که کلی کار دارم.
حدیث: ببین داره چی میگه! ببین ما از دیشب این‌جا بودیم، پس این‌جا مال ما هست.
ارسلان: ببینید خانوم‌ها، آروم باشید.
بعد رو به دختره گفتم:
- شما کی هستین؟
- به تو چه؟
- درست حرف بزنید، کامل خودتون رو معرفی کنید!
- اوف‌... .
می‌خواست حرف‌ بزنه که یاد عکسی که امین نشونم داد، افتادم که فهمیدم، وای! این آبجی حدیث هست. رو بهش گفتم:
- تو هانا نیستی؟
- خب، آره.
- الان یه چیزی میگم تعجب نکنید، شما با همدیگه آبجی هستید.
تا این رو گفتم، رو به همدیگه گفتن:
- چی؟ این آبجیِ منِ؟
با خنده گفتم:
- آره آبجی همدیگه هستین.
و بعد همدیگر رو بغل کردن و گریه کردن.
خدا شفاشون بده، اول با هم دعوا می‌کنن، بعد همدیگر رو بغل می‌کنن.
بعد چند دقیقه از هم جدا شدن و با هم دیگه آتیش درست کردیم و کنار هم نشستیم که حدیث شروع به پرسیدن سوال‌هاش از هانا کرد.
حدیث: هانا چند سالته؟ واسه چی با خلافکارایی؟ از من بدت میاد یا خوشت میاد؟ این همه سال پیش کی بزرگ شدی؟
هانا: خب من چهارده سالمه، من با خلافکارا نیستم بلکه اومدم قایمکی ازشون اطلاعات جمع کنم. سوم این‌که معلومه که دوست دارم، آبجی به این خوشگلی دارم. سوال آخرت این‌که از بچگی توی جنگل زندگی کردم.
حدیث: اهوم. خب تو جادوت چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #33
هانا: من می‌تونم با حیوانات حرف بزنم و با دست‌هام اشیاء‌ها رو جابه‌جا کنم.
حدیث: جیغ! چه‌قدر خوبه که تو هستی.
هانا: جیغ! تو خیلی‌خوبه که هستی. بیا بغلم آبجی جونم.
و بعد همدیگر رو مثل خل و چل‌ها دوباره بغل کردن که گفتم:
- اگه بغل کردنتون تموم شده، پاشید بریم به اون‌ها حمله کنیم تا من نمردم.
حدیث: راست میگه وقت نداریم، من نمی‌خوام ارسلان رو از دست بدم.
ارسلان: من هم نمی‌خوام که تو رو از دست بدم.
هانا: حالم به هم خورد. راستی پسر تو کی هستی؟! واسه چی آبجی جونم نمی‌خواد تو رو از دست بده؟ هان!
و بعد یه چوب گرفت و به زیر گلوم زد که گفتم:
- هیچی به‌خدا! من و حدیث همدیگر رو دوست داریم. همین! من‌ هم محافظ هستم.
و بعد رو به حدیث گفت:
- عر! تو از این نکبت خوشت اومده؟
حدیث: آره. خب مگه چه ایرادی داره؟
هانا: هیچیش نیست، فقط جلوی من از این چس بازی‌ها در نیارید.
حدیث: باشه.
هانا: دنبال من بیاید، می‌دونم مخفی‌گاهشون کجاست.
حدیث: راستی هانا تو می‌دونی اون‌ها واقعاً می‌خوان به من دارو بدن یا می‌خوان که جادو‌هام رو برای خودشون کنن؟
هانا: خوب این تابلو هست دیگه، جادوت رو می‌خوان.
حدیث: آهان. الناز ما چی‌کار کنیم؟
هانا: هیچی، سه‌تایی بهشون حمله می‌کنیم.
حدیث: باشه.
و بعد از پشتش راه افتادیم و به یه قصر رسیدیم که هانا نقشه‌ی قلمرو رو نشون داد و گفت:
- ببینید شماها از اون‌طرف حمله می‌کنید، من از اون‌ور. این دوتا چوب‌ها رو هم بگیرید، هر کی اومد جلوتون بزنیدشون.
- باشه.
و بعد با حدیث راه افتادیم و رو به حدیث گفتم:
- برو حواسشون رو پرت کن، من از پشت می‌زنمشون.
حدیث: من می‌ترسم!
- ترس نداره، یه نفس عمیق بکش و برو.
- باشه.
واقعاً این بشر دلقک بود. خلاصه با نقشه‌ای که هانا کشیده بود، اون‌ها رو شکست دادیم و به خونه برگشتیم.

(حدیث)
با هانا خداحافظی کردیم و گفت من توی جنگل بمونم بهتره؛ ولی تو می‌تونی به من سر بزنی.
با صدای امین و امیر به خودم اومدم.
امین: حدیث کجایی؟ وقت رفتن، نمی‌خوای خداحافظی کنی؟
با بغض به طرفشون رفتم و با هم دوستانه خداحافظی کردیم. به ارسلان که رسید، رو بهش با بغض گفتم:
- یادت نره به من پیام بدی!
- هیچ‌وقت فراموشت نمی‌کنم.
- من‌ هم.
صدای امین اومد که می‌گفت:
- ارسلان وقت رفتن.
و بعد پیش ارسلان رفتم و گفتم:
- خیلی دوست دارم!
و بعد رفتن و من موندم با یه عالم خاطرات.

(یک سال بعد)
(حدیث)
به جای اون‌طرفی که قراره بیاد، باید ارسلان به خواستگاریم می‌اومد، نه اون‌طرف. دلم برای ارسلان تنگ شده بود، کاشکی دوباره می‌تونستم ببینمش.
چایی‌ها رو ریختم و از آشپزخونه خارج شدم. با دیدن کسی که روی صندلی نشسته بود، کرک و پرم ریخت.
اون، اون ارسلان بود؟! خودم رو کنترل کردم و یه لبخندی از هیجان زدم و چایی رو به طرف باباش بردم که یه لبخندی به من زد و بعد برای مامانش بردم که گفت:
- به‌به، عروس خانوم!
و بعد به ارسلانم رسید که یه لبخندی زد و آروم گفت:
- منتظر این لحظه بودم.
و بعد یه نیشخندی زدم و به بقیه تعارف کردم و رفتم روی یه صندلی نشستم که با همدیگه حرف زدن و در مورد مهریه این‌جور چیز‌ها، من یه ذره‌اش رو هم نفهمیدم؛ ولی خیلی‌خیلی خوشحال بودم. اصلاً هیچ‌ چیز جلو دارم نبود.
مامان ارسلان: میگم بهتر نیست بچه‌ها برن با هم دیگه حرف بزنن؟
مامان: آره، برن سنگ‌هاشون رو با هم باز بکنن.
و بعد از جامون بلند شدیم و رفتیم. داخل اتاقم که شدیم، ارسلان خندید و گفت:
- به‌به! چه اتاق تمیزی!
- ایش! خب، خواستگار بگو چی داری؟
- خودم کافیم دیگه.
- خیلی پرو هستی.
- خب، من‌ هم ماشین دارم و هم خونه.
- واو! مگه میشه؟
- بله‌، وقتی یه پدر و مادر پولدار داشته باشی میشه.
- باشه.
- خب، تو چی بلدی؟
- همه چی.
- چی‌ مثلاً؟
- گریم کردن، نقاشی کشیدن و مدل مو دادن.
- همین‌ها؟ غذا چی؟
- نه بلد نیستم، البته یه ذره نیمرو بلدم.
- مرسی. پس باید هر روز نیمرو بخوریم؟
- همین هم از سرت زیاده.
- ایش! خب، عروس خانوم بله رو میدی.
- بله.
- پس بریم بیرون به اون‌ها هم خبر بدیم.
و بعد بیرون رفتیم، به اون‌ها هم خبر دادیم و قرار شد هفته‌ی دیگه عقد کنیم و دو سال نامزد باشیم تا من بزرگ‌تر بشم.
***
- عروس خانوم بنده وکیلم شما را... .
- بله.
- لی‌، لی، لی.

پایان

نویسنده: خب، سلام. بنده نویسنده هستم، خواستم بگم که امیدوارم از رمان خوشتون اومده باشه و لذت برده باشید و این‌که اگر رمانم بی‌ریخت بود ببخشید، چون این اولین رمانم بود و در یه شب نوشتمش. در کل امیدوارم خوشتون اومده باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
64

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین