. . .

تمام شده رمان سه مجنون | حدیث محمدی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام رمان: سه مجنون
نام نویسنده: حدیث محمدی
ژانر: عاشقانه، علمی، تخیلی، طنز.

خلاصه:
ارسلان، امیر و امین، سه رفیقی که طی یه سانحه‌ی تصادف جونشون رو از دست میدن و برای این‌که دوباره بتونن به زندگیشون ادامه بدن باید از یه دختر جادو‌دارِ زیبا‌رو محافظت کنن تا دوباره بتونن عادی به زندگیشون ادامه بدن.
حدیث، دختر جادو‌دارِ ما ابتدا قبول نمی‌کنه و با کاری که می‌کنه... .
آیا اون‌ها می‌تونن به زندگی عادیشون ادامه بدن؟!
همه‌ چیز توی رمان معلوم میشه!

مقدمه:
دلمان خوش است که می‌نویسیم
و دیگران می‌خوانند!
عده‌ای می‌گویند:
آه چه زیبا!
بعضی‌ها اشک می‌ریزند
و بعضی‌ می‌خندند.
دلمان خوش است
به لذت‌های کوتاه!
به دروغ‌هایی که از راست بودن قشنگ‌ترند.
به این‌که کسی برایمان دل بسوزاند؛
یا کسی عاشق‌مان شود!
با شاخه گلی دل می‌بندیم
و با جمله‌ای دل می‌کَنیم.
دلمان خوش می‌شود
به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی!
وقتی چیزی مطابق میل ما نبود
چه‌قدر راحت لگد می‌زنیم
و چه ساده می‌شکنیم
همه چیز را!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​
بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2
پله‌ها رو دوتا دوتا بالا رفتم و در اتاق رو به صورت وحشیانه با لگد باز کردم.
همین موقع با سه‌تا کله روبه‌رو شدم. یکی مثل خرس رو‌ی تخت لم‌ داده بود؛ یکی روی صندلی خوشگلم نشسته بود، عینک مطالعه‌ام رو‌ی چشمش بود و کتاب می‌خوند. اونی که کنار پنجره بود، برگشت و گفت:
- سلام.
- من این‌جا قرآن دارم‌ها‌.
پسری که روی صندلی بود عینک رو داد بالا و گفت:
- چه ربطی داره بچه.
- بچه خودتی خرس گنده! عینک من رو بزار زمین. هی هی دست نزن. اصلاً شما کی هستین؟ اگه جن منی هستین که من توی اتاقم قرآن دارم.
اونی که روی ‌تخت بود گفت:
- هی دختر آروم من... .
تا اومد جمله‌اش رو کامل کنه بلند داد زدم:
- مامان... .
ولی طی یه حرکت سریع اون‌که بهم سلام داد دهنم رو گرفت.
شروع کردم جفتک انداختن که پسره گفت:
- نمی‌فهمم چی میگی.
- احمق اعظم چون دستت رو دهنشه.
در جواب پسره گفت:
- خب باشه‌‌. ببین دختر جون دستم رو برمی‌دارم؛ ولی جیغ بزنی خودت می‌دونی.
سر تکون دادم که دستش رو برداشت.
از اون‌جایی که خیلی شجاع بودم در اتاق رو بستم، رفتم نزدیک‌تر و گفتم:
- خب الان با من چی‌کار دارید؟
همونی‌که روی تخت دراز کشیده بود گفت:
- نیست که حالا کاری‌ هم ازت ساخته‌‌ست.
اونی‌که کنار پنجره بود رو به همون پسره کشید و طولانی گفت:
- امیر!
امیر: خب راست میگم کاری نمی‌تونه انجام بده.
پسری که بهم سلام داد رو به من کرد و گفت:
- ببین من امین هستم، این‌ امیر و اونی هم که روی صندلی نشسته ارسلانه.
- خوش‌بختم‌‌.
امین: همین‌طور. خب ببین می‌خوام از همه چیز خبر داشته باشی.
ما طی یه تصادف مردیم و برای این‌که دوباره به دنیا برگردیم باید از تو محافظت کنیم.
- خب چرا باید از من محافظت کنید؟
- چون خطری تو رو تهدید می‌کنه و این‌که ما هر چی گفتیم رو باید گوش بدی، چون به نفع هر چهارتای ماست. یه نکته دیگه در مورد ما، ما نامرئی هستیم و کسی نمی‌تونه ما رو ببینه و یا صدامون رو بشنوه. پس هر وقت پیشت بودیم، باهامون حرف نزن تا کسی بهت شک نکنه‌‌. خب سوالی داری؟
با لبخند گفتم:
- نه، ممنون بابت توضیحاتت. فکر کنم بین شما سه‌تا، فقط تو آدمی. راستی یه چیزی شما که سر لخت من و مامانم رو می‌بینید چی!؟
امین با خنده گفت:
- اگه از نظر گناه میگی، عیب نداره؛ چون ما مُردیم.
- یعنی الان شما مردین؟ چه‌قدر باحال!
نزدیک‌تر رفتم و گفتم:
- خب الان با من چی‌کار دارید؟ باید چیکار کنم؟
امیر: امین سه ساعت چی داشت بلغور می‌کرد؟
- وا! تو چته؟ دعوا داری؟ اگه داری بگو خودم شتک پتکت کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3
امین: ناراحت نشو، اخلاق امیر همین‌طوریه!
- آره تابلوعه. یه چیزی! شما چه نسبتی با هم دارید؟ و چند سالتونه؟
امین: ما سه تا دوستیم؛ من و ارسلان نوزده سالمونه و امیر هیجده سالشه‌.
- آهان. خوب من‌ هم حدیثم، شونزده سالمه و خوش‌بختم‌‌. راستی، شما همه‌اش این‌جاها سرگردونید؟جایی نمی‌خوابید؟
امین: نوچ ما هر جایی که تو بری هستیم.
- چه بیکارید.
کمی مکث کردم.
- جیغ! حتی تو دستشویی؟
امیر: آره‌.
- واقعاً؟
امین: نه بابا شوخی می‌کنه.
- آهان. خوب دیگه من می‌خوام بخوابم.‌ لطفاً همگی بیرون، صبح هر جا خواستید همراهم باشید.
امین: ارسلان نوبت توعه.
امیر: آره امین راست میگه. ما هر دومون نوبتمون رو موندیم ولی تو نه.
- ها؟
ارسلان: خیلی خوب گمشید بیرون. توام بگیر بخواب، برق رو هم خاموش کن.
امیر رو به من گفت:
- خوش بگذره!
همین‌جور گیج مونده بودم. این‌ها چی میگن؟
ارسلان: امیر گمشو بیرون.
امین: ببین قراره هر سری که تو می‌خوابی یکی تو اتاقت بمونه که این سری نوبت ارسلانه.
- وا. مگه بچه‌ام؟ نمی‌خوام کسی توی اتاقم بمونه، این‌طوری راحت نیستم. نمی‌خوام.
- بچه جون می‌خوابی یا بخوابونمت؟ بگیر بخواب دیگه، این لوس بازی‌ها چیه؟
- ایش، پرو! بچه‌ام خودتی، دیگه به من نگو بچه‌. بعد‌شم چجوری من رو می‌خوای بخوابونی؟ بی ادب.
- وای می‌خوابی یا نه؟
- نه تا وقتی که تو هستی.
از جایش بلند شد که قلبم ایستاد و روی تخت افتادم که گفت:
- نترس مگه نمی‌خواستی من برم؟
- چرا.
بعد به بیرون رفت. چند دقیقه بعد امین برگشت که گفت:
- چرا نمی‌خوای ارسلان پیشت بمونه؟
- اول از این‌که من کلاً خوشم نمیاد وقتی خوابم یکی توی اتاقم بیدار باشه، بعد هم از این ارسلان خوشم نمیاد، یه جوریه.
- خوب راستش ارسلان کلاً اخلاقش این‌طوریه زیاد حرف نمی‌زنه مثل مغرورهاست.
- آهان.
- حالا بزار بیاد، مگه قرار نشد به حرف‌هامون گوش بدی؟
- خیلی خوب.
بعد رفت و ارسلان اومد.
بی‌توجه بهش روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4
صبح از خواب بلند شدم و دیدم هیچ‌کس نیست.
نه به اون‌که میگن نباید تنها بخوابی نه به الان، اصلاً معلوم نیست چشون هست. ایش ولشون کن.
از جایم بلند شدم. دستشویی رفتم و بیرون اومدم. موهام رو بالای سرم بستم و از اتاقم بیرون اومدم که دیدم امیر و امین روی مبل خوابیدن.
پس اون ارسلان کجاست؟
جلوتر رفتم که دیدم ارسلان داخل آشپزخونه است.
واو چه صبحونه‌ای! آخ که چه‌قدر گشنمه.
بدون توجه بهش روی صندلی میز ناهار خوری نشستم و شروع به خوردن کردم، برگشت و اومد جلویم نشست. اول یه نگاه بهم کرد بعد خودش شروع به خوردن کرد‌.
گفتم:
- اون دوتا نمی‌خورن؟
جوابی نداد، ایش! فکر کرده کیه؟
خودم پا شدم. یه قاشق دست گرفتم، پیششون رفتم و با قاشق زدم رو دستشون و گفتم:
- بلند شید.
دیدم فایده‌ای نداره برای همین محکم‌تر زدم. به طرف آشپزخونه رفتم. پارچ رو پر از آب کردم به طرف‌شون رفتم. یک‌دفعه‌ای آب رو روی سر هر دوشون ریختم که مثل چی از جاهاشون بلند شدن و من رو نگاه کردند.
از خنده روده بر شده بودم که امیر با عصبانیت گفت:
- من تو رو نگیرم آدم نیستم.
با خنده گفتم:
- مگه الان هم آدمی؟
همین رو که گفتم از جایش بلند شد و دنبالم افتاد.
من‌هم از اون‌ور بدو بدو می‌کردم که امین گفت:
- به غیر از آب چیزی دیگه‌ای نبود؟
همینطور که می‌دویدم گفتم:
- با قاشق زدمتون بیدار نشدید.
امین: خیلی خوب بسه دیگه الان مامانت میاد میگه دخترم دیوونه شده.
امیر: دیوونه که بود.
اداش رو در آوردم‌.
امین: بس کنید! حدیث توام برو صبحونه‌ات رو بخور.
- راستی مامانم کجاست؟
ارسلان: رفت بیرون.
- آهان!
بی‌توجه به امیر به طرف آشپزخونه رفتم و روی صندلی نشستم. صبحونه‌ام رو خوردم، بعد از جایم بلند شدم که دیدم این‌هام دنبالم اومدن، بی‌توجه به سه‌تاشون بیرون رفتم و روی مبل دراز کشیدم.
کنترل رو دست گرفتم و شبکه‌ها رو بالا و پایین کردم که رسیدم به یه فیلم علمی تخیلی‌.
وای عاشق این فیلم‌هام، برای همین نشستم فیلم‌ رو دیدم که یادم افتاد تخمه داریم، برای همین صدایم رو بلند کردم گفتم:
- هی امیر میز جمع کن تخمه‌ها رو از توی کابینت بیار.
- باشه، چشم! دیگه چی می‌خوای؟ خونه رو هم جمع کنم؟
- آره این طرف‌ها خیلی زباله ریخته.
- وای آدم این‌قدر پرو توی عمرم ندیده بودم، شیطونه میگه.
- ها شیطونه چی میگه؟ می‌خوای بیا بزن؟
- اتفاقاً به ذهنم رسیدها؛ ولی گفتم دختری، گناه داری.
- آره جونِ خودت. اگه می‌خوای بیا دعوا کنیم.
- مطمئنی ناقص نمیشی؟
- تو خودت مواظب باش ناقص نشی، من عیب نداره.
همین موقع بود که دیدم امین از آشپزخونه اومد بیرون، تخمه رو به من داد و گفت:
امین: نمیشه یک دقیقه سکوت کنید؟ عه، چقدر دعوا می‌کنید. مثل من آقا باشید. آقا!
امیر: آره تو که خیلی ماشاءالله آقایی.
- پس چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5
- مطمئنم هر چی نباشه از تو یکی بهترم.
با این حرفم فقط ادا در آورد و رفت روی مبل جلوایم نشست.
ارسلان‌هم از توی آشپزخونه اومد بیرون، همگی نشستیم و فیلم دیدیم که مامانمم اومد.
- سلام مامان.
- سلام عزیزم.
-کجا بودی؟
- هیچی، رفته بودم خرت پرت بخرم؛ بعد مامان مهراد رو دیدم و من رو برد خونشون.
- مهراد! همون که اندازه منه؟
- آره.
- اوم، میگم مامان یه هفته دیگه امتحان‌هام شروع میشه خیلی استرس دارم.
- اگه یه ذره درس بخونی استرس نمی‌گیری.
- عه، مامان جلو این‌ها این‌طوری نگو! من که همیشه درس می‌خونم.
- جلو کی؟
- ها... چی!؟ چیزه منظورم این‌که جلو کس دیگه‌ای نگی‌ها، من درسم رو همیشه می‌خونم.
- آهان، راستی میگم درس مهراد تو همه چیز خیلی خوبه، می‌خوای بری پیشش؟ با هم دیگه درس کار کنید. تازه النازم که دختر خالشه، هم تو می‌شناسیش و هم من. خوبه؟
- نه خودم می‌خونم.
- خودت اگه می‌خواستی بخونی تا الان خونده بودی.
- عه مامان.
- یامان! برم به مامانش زنگ بزنم بهش بگم.
- چی رو؟
- ای بابا دِقم دادی، درس رو میگم.
- آهان خوب باشه برو.
وقتی مامان رفت انگار دنیا سرم خراب شده، لعنتی! من نمی‌خوام برم پیش اون پسره و درس بخونم.
اَه، یکی نیست بگه آخه مگه مرض داری که به مامانت میگی. دلم می‌خواست جیغ بزنم!
آدم از هر چی بدش میاد، سرش میاد. هق، پسره چندش!
امین: چی‌شده حدیث؟ چرا ناراحتی؟ مهراد کیه؟
- ایش، مگه نفهمیدی باید برم پیش اون پسره از خود راضی درس بخونم. آدمِ مغرور و خودخواه! یعنی امین این‌قدر مغروره که نگو، می‌خوام موهاش از کله‌اش بکَنم. پسره بوق! حالا من چی‌کار کنم؟
- این‌قدر حرص نخور. یه کاریش می‌کنیم.
- هق.
- حالا نگفتی کی هست؟
- اوم، پسرِ دوست مامانم. اون‌هم مثل من شونزده سالشه.
- آهان. امیر، امیر!
امیر: ها؟ چیه؟
امین: برو به ارسلان بگو مشخصات این مهراد رو در بیاره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #6
امیر: مهراد کیه؟
- دوست پسر مامان حدیث.
من و امیر با صدای بلند و با هم دیگه گفتیم:
- ها؟!
امین با خنده گفت:
- پسرِ دوستِ مامان حدیث.
من و امیر دوباره هم‌ زمان گفتیم:
- آهان.
امیر: واقعاً که یه جمله رو نمی‌تونی درست بگی.
***
(امیر)
بعد از این‌که امین این حرف‌ها رو بهم گفت، به طرف ارسلان رفتم و گفتم:
- هی ارسلان امین میگه مشخصات مهراد رو در بیار.
- مهراد کیه؟
- اوم، پسر دوستِ مامان حدیث.
دیگه هیچی نگفت، خیلی پسر عجیبی بود. نمی‌دونم چطوریه که این همه سال باهاش دوستیم. فکر کنم فقط بخاطر امین هست، چون خیلی پسر با ادبی هست.
آره دیگه اصلاً این دوتا موجودات عجیبی هستن.
***
(حدیث)
- اوف، یعنی یه دقیقه نمیشه این‌ها رو تحمل کرد؟
امین: کی‌ها رو؟
- پسرها رو دیگه.
امین: یعنی حتی من رو؟
- نه منظورم، چیزه!
امین با خنده گفت:
- ولش کن فهمیدم.
- خوب من دیگه برم به اتاقم.
امین: بیام؟
من: نه دیگه نمی‌خواد.
امین: خیلی خوب باشه.
از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم، روی تختم دراز کشیدم، که همون موقع تقه‌ای به در اتاقم خورد.
- بله؟
- حدیث از فردا روزی دو ساعت میری خونه زری خانوم، فهمیدی؟
- برای چی؟
- برای کلفتی، ای بابا برای درس دیگه!
با خنده گفتم:
- آهان.
و بعد مامانم رفت. هی خدا! آدم از هر چی بدش میاد سرش میاد.
چشم‌هام رو بستم و توی افکارم غرق شدم و بعد از چند دقیقه خوابم برد.
***
بعد از چند ساعت بلند شدم. گوشیم رو چک کردم که دیدم اوه ساعت چهار شده. چقدر خوابیدم! از جایم بلند شدم و با دیدن اون سه تا روح قلبم وایستاد.
همین‌طوری مثل مجسمه جلویم وایستاده بودن که صدایم رو بلند کردم و گفتم:
- وای قلبم وایستاد. چرا این‌جا وایستادید؟
امین گفت:
- می‌دونی این مهراد کی هست؟
- وا! آره دیگه. چند بار بگم پسر دوستِ مامانمه.
امین می‌خواست حرف بزنه که ارسلان برگشت و گفت:
- زیادی دور و اطرافش نپلک. بچه‌ها بیاین بیرون.
- وا، یعنی چی؟ فردا قراره برم پیشش درس بخونم، اون‌وقت میگی دور اطرافش نپلکم؟!
بی تفاوت به حرفم رفت.
وای، یعنی شیطونه میگه برم بزنمش و پدرش رو در بیارم تا این‌قدر مغرور نباشه.
امین: از دستش حرص نخور، اخلاقش این‌طوریه.
- نخیرم اصلاً برام مهم نیست. حرص‌ هم نمی‌خورم، کی گفته من حرص می‌خورم؟
امیر با خنده گفت:
- آره تابلوعه.
با عصبانیت گفتم:
- تو چی میگی؟ ها؟
امیر: وا دختره‌ی... .
امین: عه.
- ها؟ چیه؟ بگو دیگه. توروخدا یه وقت حیا نکنی!؟
امیر: از چی‌ حیا کنم؟ ها؟
امین: من رفتم شما به کَل‌کَلتون برسید.
- وای خدا تو چقدر پرویی.
- یکی باید به خودت بگه.
- وای! برو گمشو بیرون.
- نمی‌خوام! تا نگی از دست چی حیا کنم.
- جیغ، خدا من رو گاو کن.
با خنده گفت:
- گاو که هستی.
- عمه‌ات گاوه، بیشعور!
- من عمه ندارم.
وای چه‌قدر این بشر حرص من رو در میاورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #7
بالشت رو به طرفش پرت کردم و گفتم:
- تو رو جون ننه‌ات حوصله ندارم برو بیرون.
با خنده گفت:
- باشه پس فعلاً.
وقتی که رفت یه نفس راحت کشیدم و به این سه نفری که روی مخ بودن فکر کردم، البته به جز امین که خیلی پسر خوبی بود؛ ولی اون دوتا؟ نه. یکیش که این‌قدر خودخواهه که حاضر نیست یه بله بگه یا یه نه و یکی دیگه‌اش هم وای خیلی رو مخه، پرو! ایش، اصلاً من نمی‌فهمم چرا این‌ها باید محافظ‌های من باشن؟ ها؟ چرا؟ دقیقاً چرا؟
ای همسایه‌ها بیاین بگید من چه گناهی کردم که بین این‌ها گیر کردم. یکی از یکی رو مخ‌تر.
بعد این‌که خوب خودم رو خالی کردم، پایین رفتم و صدایم رو بلند کردم و گفتم:
- مامان کجایی؟
- این‌جا.
- نیستی که.
- توی آشپزخونه‌ام.
- آهان، چی‌کار داری می‌کنی؟
- دارم غذا درست می‌کنم.
- آهان، حالا چی درست می‌کنی؟
- ماکارانی.
- وای‌ آخ جون!
این رو گفتم و به طرف مبل رفتم، دوباره خودم رو روش پرت کردم و گوشیم رو از توی جیبم در آوردم. رفتم توی اینستاگرام و یک چرخی زدم که خودش دو ساعت طول کشید.
- حدیث پاشو بیا میز رو بچین، غذا بخوریم.
- باشه اومدم.
و بعد از جایم بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
یه سوالی برام پیش اومد! این سه بشر کجا هستن؟ نه به اون که یک دقیقه نمی‌ذاشتن تنها باشم نه به الان. واقعاً عجیبن! ایش، با صدای مامان به خودم اومدم.
- حدیث کجایی؟
- ها؟
- میگم کجایی؟
- هیچ‌جا همین‌جام.
- خوبه، میز رو بچین.
و بعد رفتم و غذاهایی رو که مامان کشیده بود رو گذاشتم روی میز ناهارخوری؛ نوشابه رو هم بردم و با مامان نشستیم و خوردیم.
کله‌ام رو برده بودم توی بشقاب و وقتی آوردمش دیدم اون سه بشر هم نشستن و دارن غذا می‌خورن، یه لحظه مامان رو نگاه کردم که دیدم انگار نه انگار! پس من بی‌توجه بهشون ادامه غذا رو خوردم، بعد چند دقیقه غذای من تموم شد. بشقابم رو داخل آشپزخونه بردم و گذاشتم داخل سینک و بعد از آشپزخونه اومدم بیرون که دیدم مامانمم غذاش رو تموم کرده پس رفتم بشقابش و همین‌طور لیوان خودم رو برداشتم و بعد رفتم داخل سینک گذاشتم. برگشتم که دیدم مامان داره جمع می‌کنه گفتم:
- ظرف‌های امروز با من.
- باشه.
و بعد دوباره به طرف سینک برگشتم، آستین‌هام رو تا زدم و بعد گوشیم رو از توی جیبم در آوردم یه آهنگ گذاشتم و تو حس رفتم؛ بعد شروع به ظرف شستن کردم.
ظرف‌ها دیگه تموم شده بود که دیدم امین اومد و سه‌تا ظرف دیگه‌ام آورد که باعث شد عصبانی بشم. این همه من شستم بعد الان میاره!
ایش،‌ خوب الان موقعی بود که باید ازش سوال می‌پرسیدم. یکی از سوال‌هام این بود که این‌ها کجا بودن؟ یکی دیگه‌اش این بود که تا کی باید این‌ها از من محافظت کنند؟ یا برای چی باید از من محافظت کنند؟ مگه چه خطری بود که من رو تهدید می‌کرد؟
داشت می‌رفت بیرون که سریع شروع به حرف زدن کردم.
- یک دقیقه وایستا! من کلی ازت سوال دارم.
- در مورد چی؟
- در مورد خیلی چیزها که باید روشن بشه!
- اوکی، پس بزار اون‌هارو هم صدا بزنم.
- نه! الان میان، امیر مسخره بازی در میاره و اون ارسلان‌ هم که اصلاً جواب نمیده.
- خیلی خوب.
و بعد ج به طرفم اومد و یه صندلی رو عقب کشید و نشست و گفت:
- شروع کن.
- اوکی، خیلی خوب.
من‌ هم جلویش یه صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم. شروع به حرف زدن کرذم و گفتم:
- اول این‌که کجا بودید؟
- محرمانه‌ست.
- یعنی چی؟ یعنی الان من غریبه‌ام؟
- نه نیستی؛ ولی محرمانه است.
- خیلی خوب. سوال دومم! این‌که تا کی شما پیش من هستید و از من مراقبت می‌کنید؟
- اوم تا وقتی که دشمن‌هات رو پیدا کنیم و مطمئن بشیم خطری تهدیدت نمی‌کنه. در ضمن معلوم نیست تا چه‌قدر طول بکشه، چون پای خودمون‌ هم گیره و اگه دیر عمل کنیم ممکنه زندگیمون بر فنا بره و دیگه نتونیم زندگی‌ کنیم.
- خوب چرا؟
- این‌ رو خودمم نمی‌دونم.
- سوال بعدیم! چه چیزی من رو تهدید می‌کنه؟ اصلاً من کی هستم؟ چرا یک‌دفعه این همه مهم شدم که سه نفر باید از من محافظت کنند؟
- نمی‌تونم بهت بگم.
- یعنی چی؟
- یعنی این‌که نمی‌تونم بهت بگم.
و بعد از جایش بلند شد و از آشپزخانه خارج شد.‌
- هی! کجا میری؟
وای من چیکار کنم الان این‌هم که مثل ارسلان شده. چرا این‌قدر یک‌دفعه‌ای زندگیم تغییر کرد؟
با خودم هی کلنجار می‌رفتم که مامانم اومد و گفت:
- چرا این‌جا نشستی؟
- هیچی همین‌جوری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #8
بعد از جایم بلند شدم و رفتم اون سه تا ظرف رو شستم. از آشپزخونه بیرون اومدم و بالا رفتم؛ در اتاقم رو باز کردم روی تختم دراز کشیدم و دوباره فکر کردم که یادم افتاد فردا کلاس نقاشی‌ هم دارم.
وای فردا پدرم در میاد. باید مدرسه برم بعد برم کلاس نقاشی بعد برم خونه اون ایکبیری، وای فردا فکر کنم نصف بشم. جیغ مشق‌هامم ننوشتم، سری از جایم بلند شدم دفتر و خودکار کتاب ریاضی و انگلیسی رو از تو کمدم در آوردم و سریع شروع به نوشتن کردم؛ ولی من‌که هیچی از این فصل نمی‌دونم، حالا چی‌کار کنم؟!
یه ذره سرم رو خاروندم که یادم افتاد این امیر هیجده سالشه جیغ پس بلده! هو بیا وسط، اصلاً زندگی الان معنا داره. سریع از جایم بلند شدم و پایین رفتم که دیدم روی مبل نشستن و دارن فیلم می‌بینن. وا الان من چجوری بهش بفهمونم؟
ای خدا یه جاش رو درست می‌کنم، یه جای دیگه‌اش خراب میشه. یک دقیقه وایستا فکر کنم. آخ جون فهمیدم! سریع داخل آشپزخانه رفتم و یه قاشق انداختم و جیغ زدم که سریع هم مامانم هم اون سه تا اومدن.
مامانم گفت:
- چی شده؟
- چیزه قاشق یک‌دفعه‌ای افتاد، من‌هم ترسیدم و جیغ زدم.
- خیلی خوب حواست رو جمع کن.
- باش.
و بعد رفت، که امیر سریع غر غر کرد.
- وای چه‌قدر تو آخه ترسو هستی! به خاطر یه قاشق جیغ می‌زنی.
هی خدا می‌خواستم کله‌اش رو‌ بکنم، ولی دیگه ازش کمک می‌خواستم! ولش کن یک این‌دفعه است، داشتن می‌رفتن که گفتم:
- هی امیر یک دقیقه وایستا کارت دارم.
- چی‌کار؟
- وای یک دقیقه وایستا دیگه.
که وایستاد و اون دوتا هم رفتن. سریع خودم رو لوس کردم و گفتم:
- امیر برادر ناتنی میشه کمکم کنی این سوال‌های ریاضی رو بنویسم‌؟ خواهش!
- عوضش چی بهم میدی؟
- ایش، اوم چیزی ندارم که بهت بدم. فقط نقاشی بلدم، نویسندگی و آشپزی.
- بلدی چهره‌ام رو بکشی؟
- آری.
- خوب خوبه کل سوالات رو حل می‌کنم، در عوضش چهره‌ام رو نقاشی کن.
همین موقع بود که امین هم وارد آشپزخانه شد.
امین: خوب خوب شما دارید چی می‌گید؟
رو به من گفت:
- اگه قراره نقاشی امیر رو بکشی باید چهره من‌ رو هم بکشی.
- اوم خیلی خوب بابا، ولی باید توی مشق‌هام کمکم کنید.
و هردوشون قبول کردن. بعد با هم دیگه بالا رفتیم و روی تختم نشستیم، بهشون دفتر و خودکار دادم و گفتم بنویسید، داشتن می‌نوشتن که گفتم:
- تمیزتر بنویسید بابا، مثلاً من دخترم‌ها باید تمیز بنویسم.
وجدان: آره جون خودت.
- عه چند وقت بود پیدات نبود از این‌ورها.
بدون این‌که منتظر جواب وجدان باشم گوشیم رو برداشتم و توی اینستا رفتم.
ولی خدایی چقدر حال میده یکی دیگه برات مشق‌هات رو بنویسه، اصلاً الان احساس می‌کنم پادشاه‌ شدم.
همین موقع بود که یه فکر شیطانی به مغزم رسید.
هاها! این همه شما من رو حرص دادید حالا نوبت من‌ هم شد.
بعد چند دقیقه که دیدم مشق‌هام دارن تموم میشن رفتم پایین یه لیوان رو پر از آب کردم و بالا رفتم. یک‌دفعه‌ای کل آب رو روی مشق‌هام ریختم که‌ روی خودشون‌ هم ریخت. جیغ! کل دفترم خیس شد.
فقط به قیافه امیر و امین نگاه می‌کردم و می‌خندیدم. خودم رو کنترل کردم و گفتم:
- جیغ الان چی‌کار کنیم؟ کل دفترم خیس شد!
امیر: حدیث بخدا می‌کشمت!
با چهره مظلومی گفتم:
- وای این همه نوشتیم. وای حالا چی کار کنیم؟ جیغ خدایا!
امیر: وای من‌که دیگه خسته شدم.
- عه مگه من از قصد کردم؟
وجدان: آره جونِ عمه‌ات!
- خفه‌شو وجدان.
وجدان: بی‌ادب.
بی تفاوت به این وجدان گفتم:
- اوم حالا عیب نداره از اول بنویسید.
امیر و امین با عصبانیت گفتن:
- بنویسید؟
امین: نخیرم خودت‌ هم میای می‌نویسی، وگرنه ما دیگه نمی‌نویسیم.
امیر: با امین موافقم.
- آه! اوم خیلی‌خوب باشه.
و بعد نشستیم با هم دیگه نوشتیم که دیگه بعد از چهل دقیقه تموم شد.
امیر: هوف به مولا تا حالا این‌قدر خسته نشده بودم.
امین: آره واقعاً.
- اوه حالا انگار کوه کَندید.
با نگاهشون دیگه هیچی نگفتم. خوب حالا چی می‌چسبه؟ اوم چایی! وایی آره.‌ سریع مثل جت از جایم بلند شدم و پایین رفتم، برای خودم ریختم بالا رفتم که امین و امیر با دیدن چایی داخل لیوان گفتن:
- ما هم می‌خوایم.‌
-‌ برید خودتون بخورید.
ولی قبول نکردن و من‌ هم مجبوری پایین رفتم و یواشکی لیوان‌ها رو بالا بردم بهشون دادم و گفتم:
- اصلاً تا حالا دختر به این خوبی دیدید؟
امیر چشم‌هاش رو یه جوری کرد که خنده‌ام گرفت.
اصلاً خدایی دختر به این ماهی، گلی و خوشگلی تو دنیا هیچ‌کس نداشته و ندیده.
وجدان: اعتماد به سقف رو من برم.
- عه کجا‌؟ تازه اومده بودی.
وجدان: وایی ماشاالله کم که نمیاری.
- پس چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #9
وجدان: یعنی هر کی یک دقیقه باهات باشه موهاش سفید میشه از بس که حرص می‌خوره.
- چه بهتر دیگه لازم نیست بره آرایشگاه که رنگ کنه.
جواب وجدان رو دادم و رو به اون دو نفر گفتم:
- خوب دیگه برید پایین‌.
یه "باشه‌"ای گفتن و رفتن، من‌ هم پریدم رو تختم و گوشیم رو برداشتم و داخل اینستا رفتم. یه چند‌تا پست دیدم که از داخلش یه فیلم خوب پیدا کردم و داخل گوگل اسمش رو زدم و نشستم دیدم تا این که ساعت هشت شب شد. حوصله‌ام سر رفته بود که پایین رفتم و رو به مامان گفتم:
- غذا چی داریم؟
- مرغ داریم.
- آخ جون.
بعد این‌که با کمک‌ هم میز رو چیدیم. شام رو خوردیم ظرف‌ها رو شستم و بالا وارد اتاقم شدم. مسواک زدم و صورتم رو با شامپو شستم، برق‌ها رو خاموش کردم و پریدم رو تخت. چشم‌هام رو بستم و خوابیدم.
***
با آلارم همیشگی گوشیم بلند شدم. دست و صورتم رو شستم، فرم مدرسه‌ام رو پوشیدم و کیف مدرسه‌ام رو کولم کردم و پایین رفتم که دیدم اون سه‌تا انگار می‌خوان برن بیرون رو بهشون گفتم:
- کجا؟!
- مدرسه.
- وا مگه شما نمردید؟
امیر: یعنی واقعاً که، مگه نمی‌دونی ما محافظ توایم، خوب دیگه ما باید هرجا میری بیایم. مثل سه‌تا علافِ بیکار.
- آهان (با خنده) راستی مامانم رو ندیدید؟
امین: چرا، رفت سر کار.
- آهان خیلی خوب بریم.
و بعد راه افتادیم؛ کوچه‌ها رو گذروندیم و به خیابون رسیدیم. داشتم رد می‌شدم که حواسم نبود نزدیک بود ماشین بهم بخوره ولی ‌به لطف آقا ارسلان نشد.
خلاصه از خیابان رد شدیم و وارد مدرسه شدم. بدو‌ بدو کردم و پریدم بغل بهترین دوستم ریحانه که امیر گفت:
- خدایی همیشه دلم می‌خواست بیام مدرسه دخترونه.
امین: آره من‌ هم دوست داشتم بیام ببینم چجوری‌ هستن. والا واسه ما که همه‌اش کتک زدن و دعواست (با خنده)
- نخیرم ما دخترها خیلی خانومیم مثل شما که وحشی نیستیم.
ریحانه: حدیث داری با کی حرف می‌زنی؟
- اوم، چیزه با هیچ‌کس. بریم داخل صف وایستیم تا خانم ناظم بهمون گیر نداده.
ریحانه: باشه... .
وارد کلاس شدیم من میز اول نشستم و اون سه تا هم یه جا ایستادن. خانوم زبان اومد و به خارجی گفت:
- سلام بچه‌ها.
و بعد ما هم به خارجی جوابش رو دادیم و شروع کرد به درس دادن؛ خوب و با دقت گوش می‌دادم که همه چیز یادم بمونه ولی این امیر نمی‌‌ذاشت که هی ادا در می‌آورد و من خنده‌ام می‌گرفت که آخر خانوممون گفت:
- برو بیرون، خوب که خندیدی بعد بیا داخل.
یعنی اون لحظه این‌قدر حرصم گرفته بود که نگو. بعد از چند دقیقه خانوم من رو صدا کرد و من وارد کلاس شدن.
تا که نشستم زنگ تفریح خورد و پایین رفتم. یه کیک و آب میوه خریدم و خوردم، بالا رفتم و وارد کلاس شدم و روی نیمکت نشستم.
بعد از گذشتن چند دقیقه معلم ورزشمون اومد و گفت: برید داخل حیاط وایستید تا بیام.
ما هم رفتیم و وایستادیم، دیدم امیر و امین دارن با هم دیگه حرف می‌زنن و می‌خندن؛ ولی ارسلان یه گوشه نشسته.
بهشون اهمیت ندادم و با ریحانه حرف زدم که معلم ورزشمون اومد و گفت:
- همین‌طور که چهارشنبه گفتم مسابقه دو داشتیم که دو نمره داشت اسامی اون‌هایی رو که ثبت‌نام کردن رو میگم بیاین وایستین.
خدارو شکر من بینشون نبودم چون‌که من خیلی ضعیف بودم و نمی‌تونستم. بعد از گذشتن سه زنگ به خونه برگشتیم.
ساعت دوازده ظهر بود و من ساعت دو باید می‌رفتم کلاس نقاشی. برای همین سریع فرم مدرسه‌ام رو در آوردم و غذایم رو خودم و مشق‌هام رو نوشتم که قشنگ دو ساعت طول کشید.
یه لباس هودی پوشیدم و شالم و‌ سر کردم و داخل کیفم وسایل نقاشی‌ام رو گذاشتم، بعد پایین رفتم که امیر و امین گفتن:
- باز کجا؟
- کلاس نقاشی عزیزانم.
امیر: نقاشی چهره خوشگل من رو که یادت نرفته؟
- اَه اَه تو خوشگلی؟
امیر: نه، پس تو خوشگلی!
امین: الکی بحث نکنید من از همتون خوشگل‌تر و خوشتیپ‌ترم.
من و امیر: اوه اوه اعتماد به سقف رو.
ارسلان: اگه بحث کردنتون سر این‌که کی خوشگله تموم شده، بریم.
- اوه اوه این صدای کی بود؟ کی حرف زد؟ (با خنده)
امین: فکر کنم از یه آدمی بود که اصلاً حرف نمیزد.
امیر: آره فکر کنم از یه همچین آدمی بود (با خنده)
ارسلان: بسه دیگه بریم.
- وای راست میگه دیر شد. هی امیر کلید رو از روی اپن بردار که بریم. همه پیش، همه پیش با یک
امین: صدا جاوادن ایران ما.
امیر: وای این سرود رو همیشه می‌خوندیم (با خنده‌)
- چی میگی ما هنوز هم می‌خونیم (با خنده) ولی خدایی هیچ‌وقت تکراری نمیشه.
امین:‌ آره بخدا‌.
امیر: خب برداشتم بریم.
و بعد راه افتادیم بعد از چند دقیقه رسیدیم. - راستی یادم رفت بگم مامان من دکتره برای همین از صبح میره سر کار و من خودم همه‌ جا میرم. از بس دختر شجاعی هستم.
پسر جلوی من کم میاره، بله آدم باید شجاع باشه.
- مگه نه امین؟
امین: چی؟
- هیچی (با خنده)
امیر: دختره دیوونه شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #10
-کی به کی میگی دیوونه؟ تو که از همه ما دیوونه‌تری.
همین موقع بود که یه پسره از کجا بی خبر گفت:
- هی دختر خانوم داری با کی حرف می‌زنی؟
- به تو ربطی نداره.
- مراقب حرف زدنت باش خانوم کوچولو.
- کوچولو عمته.
و بعد بی‌خیال بهش راه افتادم رفتم که بعد ارسلان گفت:
- به به می‌بینم که زبون داری.
- آره عزیزم خدا از تو زبون رو گرفته به من داده.
امیر: آره بخدا یه کلمه‌ هم حرف نمی‌زنه؛ ولی تو ماشاءالله یه سره حرف می‌زنی.
- نخیرم من اصلاً حرف نمی‌زنم.
امیر: می‌زنی‌.
- نمی‌زنم.
امین : وسط خیابون دارید دعوا می‌کنید سر این‌که کی زیاد حرف می‌زنه یا نمی‌زنه؛ الان دوباره یکی‌ بهتون چیز میگه‌ها.
- بزار بگه به اون چه. آدم باید آزاد باشه‌.
امیر: بالأخره توی عمرت یه حرف درست زدی.
- اگه دقت کنی من همیشه حرف درست می‌زنم.
امیر: بله، بله.
بعد از این حرف امیر دیگه حرفی نزدیم و بعد چند دقیقه رسیدیم؛ من وارد کلاس شدم و به اون سه نفر گفتم:
- ببینید من همه این‌ها رو می‌شناسم پس دیگه لازم نیست بیاید داخل تا حواس من رو پرت کنید، قبوله؟
امین: خیلی خوب باشه.
و بعد روی میز‌ سوم نشستم که عرفان، رفیق کلاس نقاشیم اومد و گفت:
- سلام بر آبجی ناتنی خودم، چطوری؟ چه خبرها؟
- هیچی سلامتی، تو چطوری داداش گلم؟
- من‌ هم خوبم، راستی اون الگو رو که گفته بودم برام کشیدی؟
- وای نه، وای خدا یادم رفت. می‌دونی چیه؟ گذاشتم که جمعه بکشم بعد دیگه یادم رفت. ببخشید!
- عیب نداره آجی زیاد مهم نبود، خوب من برم بشینم.
- باشه برو باز هم ببخشید.
- گفتم که عیب نداره آجی.
با لبخند گفتم:
- باشه.
و بعد رفت نشست. ایش یه کار بهم سپردها همه‌اش به خاطر این سه تاعه، با اومدنشون کل برنامه‌ریزی‌هام رو بهم ریختن؛ ولی عیب نداره زندگیم شبیه این رمان‌ها شده.
کلاسم بعد از یک ساعت تموم شد و ما به خونه رفتیم.
لباس‌هام رو در آوردم و مامانمم اومد و غذا خوردیم؛ بعدش من رو برد خونه همون دوستش که یه پسر داشت به اسم مهراد تا پیشش درس بخونم. همگی سلام دادیم و بعد من رفتم داخل اتاق مهراد.
مهراد: خوب تو چه درس‌هایی ضعیفی؟
از قیافه امین خندم گرفت و خندیدم که این مهراد گفت:
- چیز خنده‌داری گفتم؟
- نه، فقط توی ریاضی ضعیفم.
- اوکی، چه فصل‌هایی؟
امیر: چه‌قدر سوال می‌پرسی درست رو بده دیگه پسره‌ی خز. موهاش رو نگاه توروخدا!
و بعد به موهاش دست زد.
با خنده گفتم:
- هی امیر نکن زشته.
مهراد: با کی حرف می‌زنی؟
امیر: با عمه‌ی خدا بیامرزش.
- عه.
همون موقع بود که فکری به ذهنم رسید تا این بشر رو بترسونم یا اسکلش کنم.
- میگم این‌جا جن داره؟
مهراد: نه.
امین: چرا داره اون‌ها ماییم.
- ببین به نظرم اتاقت رو جن‌ها تسخیر کردن، ببین من یه کتاب در موردِ جن‌ها خوندم که علائمش توی اتاقت هست. می‌دونی چرا خوندم؟ آخه من بدنم جوریه که وقتی جن می‌بینم می‌خندم دقیقاً مثل الان.
مهراد: بچه خودت رو اسکل کن!
- حالا من‌که گفتم خود دانی.
و بعد دوباره الکی خندیدم.
مهراد: باز واسه چی داری می‌خندی؟
- من که گفتم به خاطر جن‌هاست.
مهراد: داری شوخی می‌کنی دیگه؟
- نه کاملاً جدی‌ام.
امیر و امین: دهنت سرویس.
ارسلان: هی دختر با این شوخی نکن، جدی باش! امین یادت که نرفته؟!
امین: راست میگه، بگو شوخی کردم!
امیر: آره این دو نفر راست میگن. بگو شوخی کردم.
- نوچ.
مهراد: چی‌ نوچ؟
- هیچی.
مهراد: میگم بیا درس بخونیم‌، قبوله؟
- خیلی خوب باشه قبول.
و بعد الکی یه درس رو گفتم و شروع کرد به چرت و پرت توضیح دادن؛ ولی من اصلاً گوش نمی‌دادم. الکی می‌گفتم آره متوجه شدم؛ ولی در واقع اصلاً گوش نمی‌دادم. کی آخه حوصله داره دوبار درس گوش بده، والا من‌که نمی‌تونم! خلاصه بعد از چند دقیقه درس دادنش تموم شد و ما هم از اون‌جا رفتیم و برگشتیم خونه، دیگه شب شده بود.
مامان یه نیمرو درست کرد و خوردیم و من‌ هم مسواک زدم، صورتم رو شستم، پریدم روی تخت و با گوشی ور رفتم و بعد خوابیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
64

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین