. . .

تمام شده رمان سه مجنون | حدیث محمدی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام رمان: سه مجنون
نام نویسنده: حدیث محمدی
ژانر: عاشقانه، علمی، تخیلی، طنز.

خلاصه:
ارسلان، امیر و امین، سه رفیقی که طی یه سانحه‌ی تصادف جونشون رو از دست میدن و برای این‌که دوباره بتونن به زندگیشون ادامه بدن باید از یه دختر جادو‌دارِ زیبا‌رو محافظت کنن تا دوباره بتونن عادی به زندگیشون ادامه بدن.
حدیث، دختر جادو‌دارِ ما ابتدا قبول نمی‌کنه و با کاری که می‌کنه... .
آیا اون‌ها می‌تونن به زندگی عادیشون ادامه بدن؟!
همه‌ چیز توی رمان معلوم میشه!

مقدمه:
دلمان خوش است که می‌نویسیم
و دیگران می‌خوانند!
عده‌ای می‌گویند:
آه چه زیبا!
بعضی‌ها اشک می‌ریزند
و بعضی‌ می‌خندند.
دلمان خوش است
به لذت‌های کوتاه!
به دروغ‌هایی که از راست بودن قشنگ‌ترند.
به این‌که کسی برایمان دل بسوزاند؛
یا کسی عاشق‌مان شود!
با شاخه گلی دل می‌بندیم
و با جمله‌ای دل می‌کَنیم.
دلمان خوش می‌شود
به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی!
وقتی چیزی مطابق میل ما نبود
چه‌قدر راحت لگد می‌زنیم
و چه ساده می‌شکنیم
همه چیز را!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #11
صبح چشم‌هام رو که باز کردم با دیدن این سه بشر، کرک و پرِ من ریخت.
صدام رو بلند کردم و گفتم:
- میشه دیگه این‌طوری جلوم واینستید؟
همشون گفتن "نه"، یعنی اون موقع می‌خواستم از دستشون جیغ بکشم که امیر گفت:
- نقاشی من رو که یادت نرفته؟
امین: و همین‌طور من!
من: نه، بزارید اول بلند بشم، برم مدرسه؛ بعد.
امیر: خیلی خوب.
از جایم بلند شدم و پتو رو صاف کردم و به طرف دستشویی رفتم، می‌خواستم در رو باز کنم که در از جا کنده شد و بوم صدا داد.
ارسلان گفت:
- می‌دونستم.
- چی رو؟! اصلاً چرا این از جا کنده شد؟
همین موقع بود که مامانم اومد.
مامان: حدیث حدیث! این صدای چی بود؟!
- هیچی از من نبود.
- خیلی‌خوب حتماً از همسایه‌ی بغلیه. مدرسه‌ات دیر نشه؟!
- نه حواسم هست، دارم آماده میشم.
- خوبه.
رو‌ به این سه‌نفر‌ گفتم:
- واسه‌ی چی‌ این در با یه دست کوچیک من کنده شد؟
امیر: واسه‌ی این‌که زور و جادو داری.
- ها؟!
ارسلان: یعنی هممون قدرت جادویی داریم که می‌تونیم از تو محافظت کنیم و خراب کاری‌های تو رو درست کنیم؛ دقیقاً مثل الان.
بعد از این حرف از جایش بلند شد، رفت و در رو درست کرد.
با دیدن این‌که چه‌جوری داره در رو درست می‌کنه دهنم باز موند.
وجدانن عالی درستش کرد مثل روز اولش بود.
دهنم همین‌طور مثل چی باز مونده بود که فکر کنم ارسلان متوجه‌ام شد و گفت:
- دهن مبارکت رو ببند، خوشم نمیاد.
- ایش! خیلی‌خوب، کارت خیلی خیلی باحال، شاخ و بی‌نظیر بود. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم؛ ولی برید بیرون می‌خوام فرمم رو بپوشم که حسابی دیرم شده.
امین: خیلی‌خوب!
و بعد هر سه‌تاشون رفتن بیرون و منم فرمم رو پوشیدم، ساعت مچیم رو دستم کردم و کتاب های امروز رو توی کیفم گذاشتم.
ولی فکر کنم از فردا امتحان‌هامون شروع بشه، جیغ کلی استرس دارم. بعد از این افکار، کیفم رو کولم کردم و پایین رفتم و به مامانم گفتم:
- مامان امروز نمیری بیمارستان؟
- نه دخترم امروز مرخصی دارم.
- آهان پس فعلاً بای.
و بعد رفتم یه ماچ روی صورتش کردم و از خونه با اون سه بشر خارج شدم. بعد از چند دقیقه رسیدیم و وارد مدرسه شدیم که خانم ناظم داشت سخنرانی می‌کرد.
- خوب عزیزانم از فردا امتحان‌های ترم دوم شروع میشه؛ قوانین و ساعت‌ها مثل ترم اوله پس سوالی نباشه! برگه‌ای روی دیوار زدیم که تاریخ و ساعت‌ امتحانات در اون درج شده. امیدوارم همتون رو سال دیگه در پایه بالاتر ببینم. حالا هم بفرمایید توی کلاس‌هاتون.
و بعد ما هم وارد کلاس‌هامون شدیم و نشستیم.
پنج‌تا زنگ به ترتیب گذشت و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.
از مدرسه به همراه اون سه کله‌پوک خارج شدم.
در خونه رو زدم، وارد خونه شدم و مامانم با یه استقبال گرم من رو به داخل هدایت کرد. به اتاقم رفتم و لباس‌های عزیزم رو در‌آوردم و یه هودیِ ست پوشیدم و موهام رو دم اسبی بستم و پایین رفتم.
دیدم مامانم میز رو چیده، منم رفتم دست‌هام رو شستم، اومدم و غذایم رو خوردم و ظرف‌ها رو جمع کردم و شستم. سپس همراه اون سه نفر به اتاقم رفتم. از مجبوری نقاشی‌هاشون رو توی سه ساعت کشیدم و بعد نشستم اجتماعی و ریاضی رو که فردا امتحان داشتم، خوندم. پدرم در‌ اومد و مغزم دیگه داشت سوت می‌کشید. ساعت نُه بود که پایین رفتم و به کمک مامان ظرف‌ها رو روی میز چیدم و غذا خوردیم. بعد ظرف‌ها رو شستم و روی مبل دراز کشیدم که مامان گفت:
- حدیث کی امتحاناتت تموم میشه؟!
- یه هفته دیگه‌؛ چون مدرسه‌مون مثل ترم پیش توی یه روز دوتا درس امتحان گذاشته.
- آهان خوبه، چون می‌خواستم با خاله‌ات این‌ها بریم جنگل.
- جیغ! آخ جون، هفته دیگه بریم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #12
- باشه بهشون میگم.
و بعد دوباره ادامه فیلمم رو دیدم. همین‌طور داشتم فیلمم رو می‌دیدم که یه فکری برای امتحان فردا به ذهنم رسید‌.
سریع از جایم بلند شدم و دور اطرافم رو نگاه کردم که دیدم اون سه بشر نیستن. وا این‌عا کجا رفتن؟! به اتاقم رفتم که دیدم نیستن. همین‌جور داشتم دور و اطرافم رو می‌گشتم که احساس کردم یکی پشتمه. برگشتم و دیدم ارسلان پشتم وایستاده؛ برگام ریخت و گفتم:
- چته تو؟ قلبم وایستاد.
یک‌هو گفت:
- چشم‌هات رو ببند.
و بعد من بدون هیچ چون و چرایی چشم‌هام رو بستم. یه بادی به کله‌ام خورد و ارسلان گفت:
- حالا چشم‌هات رو باز کن.
چشم‌هام رو باز کردم و کرک و پرم ریخت؛ وسط یه جایی پر از کامپیوتر و لپ‌تاپ بودم که ارسلان گفت:
- بیا این‌جا!
دنبالش رفتم که یه مرد رو نشون داد و گفت:
- این رو می‌شناسی؟!
اون مردی که نشونم داد برام آشنا نبود، برای همین گفتم:
- نه.
ولی اون گفت:
- بیشتر دقت کن.
بازم دقت کردم؛ ولی برام آشنا نبود.
بهش گفتم:
- امیر و امین کجان؟
با صداشون متوجه شدم کنارم هستن و گفتم:
- پس وقتی یک‌هو قیبتون میزد می‌اومدید این‌جا. چه جای باحالیه! خوب حالا این مردی که توی عکس هست، کی هست؟
امین: دشمن اصلی ما.
- ها؟
امین: کسی که می‌خواد تو رو بدزده و جادو‌هات رو برای خودش کنه.
- چجوری؟ جادو‌ها که برای منن.
امین: با دستگاه‌هایی که ساخته می‌تونه جادو‌های تو رو برای خودش کنه.
- وای چه جالب!
امین: آره.
- خوب‌ حالا که مامانم این‌جا نیست، میگم میشه خواهش کنم فردا سر امتحان کمکم کنید؟! خواهش می‌کنم!
و بعد چشم‌هام رو یه‌جوری کردم که تا ارسلان دید گفت:
- امین کمکش کن.
امین: چرا؟!
- چون‌ فردا فقط‌ شما دوتا می‌رید، پس کمکش می‌کنید.
امیر: تو چرا نمیای؟!
ارسلان: چون این‌جا کار دارم.
من: ممنون. میگم چرا این‌جا صورتیه؟!
و بعد با خنده گفتم:
- مگه‌ شما‌‌ پسر نیستید؟!
امین: چه ربطی داره‌؟ به ما این‌طوری دادن.
امیر: بله.
من: ولی خیلی خوشگله! من که عاشقش شدم، میشه هر وقت اومدید این‌جا منم بیارید؟
ارسلان: باشه، ببینیم چی میشه!
"خوبه"ای گفتم و ادامه دادم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #13
- خوب دیگه من رو برگردونید به اتاقم که می‌خوام بخوابم؛ فردا امتحان داریم.
امین: خیلی‌خوب، بیاین جمع بشید.
و بعد‌ دور هم جمع‌ شدیم و دست‌هامون رو روی گوی گذاشتیم و چشم‌هامون رو بستیم و هر کی سر جای خودش برگشت و من دوباره همین‌طوری دهنم هاج‌ و واج باز مونده‌ بود‌. بعد‌ از چند دقیقه دهن‌ باز موندن، رفتم دست‌ و صورتم رو شستم، پریدم روی تختم و به بقیه‌ام گفتم برید ‌بیرون و هر کی نوبتش هست ‌‌‌بمونه؛ امیر‌ موند و بقیه‌ به بیرون‌ رفتن.
بی‌خیال به امیر چشم‌هام رو بستم و خوابیدم.
***
با چیزی که بهم خورد مثل رعد و برق از جایم بلند شدم و گفتم:
- کدوم بی‌شعوری من رو زد!؟
- همون با شعوری که خواست تو رو بیدار کنه.
- آخه آدمی باشعور چرا این‌جوری بیدار می کنی؟ اگه من توی خوابم سکته می‌کردم و می‌مردم، چی؟! اون‌وقت تو جواب می‌دادی!؟
- اوه! تو سگ جون‌تر از این حرف‌هایی. حالا‌ هم پاشو برو‌ آماده‌شو وگرنه امتحانت دیرت میشه‌؛ از من گفتن بود.
- وای راست گفتی پاشم برم.
و بعد از روی تخت خوشگلِ صورتیم که با اتاقم که صورتی بود ست شده بود، بلند شدم و وارد دوستشویی زشت و کریحم شدم؛ ولی خدایی آدم دستشویی میاد مغزش باز میشه. یه حال و هوایی دیگه داره!
من که هر وقت اومدم کلی ایده به ذهنم رسید. خوب خوب برم سراغ مسواک! مسواک زدم و دست و صورتم رو شستم و از دستشویی زشت و کریحمون بیرون زدم و دیدم که امیر نیست. ولش‌کن، به من چه! بی‌خیال. این امیر که معلوم نیست کجا رفت؛ شایدم رفت پایین. مانتوم رو پوشیدم خودکار، مداد، پاکن و تراش و خلاصه ‌‌‌همه‌چیز رو برداشتم؛ از اتاقم زدم بیرون، در رو بستم و از پله‌ها یکی دوتا اومدم پایین که یک‌هو پام پیچ خورد و جیغ خاک توی سرم. بخیر گذشت!
رو به سمت ارسلان کردم و گفتم:
- کوری؟ نمی‌بینی یه دختر به این خوشگلی و خوشتیپی داره از پله‌ها می‌افته؟
- خیلی عذر می‌‌خوام خانوم خوشگل و خوشتیپ؛ تقصیر شما بود که از پله‌ها یکی دوتا اومدی پایین که پات پیج خورد، حالا من مقصرم؟
- از اون لحاظ که نه، ولی از لحاظ دیگه تو مقصری که داشتی از این‌جا رد می‌شدی.
- اول این‌که من رد نمی‌شدم، بعدم میشه این‌قدر پررو نباشی؟
- الان دقیقاً با کی بودی؟
- اوف باشه من کم آوردم، فقط توروخدا بیاید برید.
- ایش، بچه‌ها بیاید بریم.
و بعد کوله‌بار و بستیم و رفتیم. بعد از چند دقیقه جلوی دم مدرسه وایستادیم، یک "بسم‌الله" گفتم و وارد شدیم.
روی میز اول نشستم که خانوم معلم برگه‌ها رو آورد و امین هم اومد کنارم نشست و من یذره اون ورتر رفتم. خودکار رو از توی جیبم در آوردم و امین شروع کرد به گفتن جواب سوال اول، دوم و سوم؛ جواب سوال چهارم رو خودم دادم که رسید به پنجم اوف سوال پنج خیلی سخت بود، من نمی‌دونم کی همچین سوالی طرح کرده. عجبا! کدوم دانش‌آموزی می‌تونه این رو حل کنه؟ الان انیشتین هم اگه بود، بلد نبود.
والا این سوال اصلاً داخل کتاب نبود. یه نگاه به امین انداختم که دیدم توی فکره. بعد از دو سه دقیقه یه بشکنی زد و گفت:
- بنویس.
و من هم هر چی گفت رو نوشتم؛ انگاری این از انیشتین هم باهوش‌تره. البته یادم نمیاد انیشتین باهوش بود یا چی؛ ولی هر چی بود به نظرِ من که آدم باهوشی بود. دیگه مهم نیست فقط مهم منم که به نظر من باهوشه، پس باهوشه. بعد از این فکرها دوباره شروع کردم به جواب دادن و بعد از یک ساعت امتحان رو تموم کردم و بعد با بچه‌ها به داخل حیاط رفتیم. اوف خیلی خسته شده بودم؛ بعد از چند دقیقه خانوم مدیر گفت:
- بیاید برید داخل کلاس سوم، سمت چپ.
و بعد از پله‌ها بالا رفتیم و وارد کلاس شدیم. این دفعه من میز دوم نشستم؛ چون میز اول رو یک دخترِ پررو و تخس و هر چی که دیگه باید نثارش کنم ولی زشت بود، گرفته بود.
خلاصه امتحان دومی رو هم دادیم و از مدرسه خارج شدیم. به مغازه رفتم و بستنی خریدم و بردیم خونه و دور هم نشستیم و خوردیم. همین‌طوری نشسته بودیم که من از ارسلان پرسیدم:
- چرا نیومدی مدرسه؟
- چون دوست داشتم.
- وا!
- این چیزها رو ولش کن؛ الان توی بدنت درد نداری؟!
- چطور؟
- الان بدنت درد می کنه یا نه؟
- خب فکر کنم آره! سرم، بدنم و معدم درد می‌کنه. فکر می‌کنم به‌خاطر... .
داشتم جواب ارسلان رو می‌دادم که نمی‌دونم چرا سرم یهویی گیج رفت و بی‌هوش شدم.
***
(ارسلان)
حدیث همین‌طوری داشت حرف میزد که یک‌هو سرش گیج رفت و بی‌هوش شد. باید می‌دونستم امروز این اتفاق براش می‌افته؛ لعنت به من! باید بهش می‌گفتم نباید چیزهای سرد بخوره. اعصابم بهم ریخته بود و عصبانی شده بودم. اگه برای این دختر اتفاقی می‌افتاد تقصیر من بود. ای خدا! سرم رو خاروندم و بعد از پله‌ها بالا رفتم و حدیت رو بردم توی اتاقش و روی تختش گذاشتم. باورش برای من سخته که من توی چند روز عاشق این دختر شدم. من این دختر رو خیلی دوستش دارم و اگه اتفاقی براش بیفته خودم رو مقصر می‌دونم. بهش نزدیک شدم و پتو رو روش کشیدم تا یخ نزنه؛ خیلی ضعیف شده. کاش‌ زودتر ما رو می‌فرستادن. همین‌طوری بهش زل زده بودم که یهو امین وارد شد و گفت:
- حالش خوبه؟!
- نمی‌دونم.
- بهتره نبضش رو بگیری، بالاخره تو انرژی‌های خودت رو داری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #14
- باشه.
دستش رو از زیر پتو در آوردم و نبضش رو گرفتم؛ نبضش یخ زده بود. آخه یکی بگه تو چرا باید با این بدن ضعیفت جادو داشته باشی؟ نبضش رو فشار دادم که از چشم‌هاش خون بیرون زد؛ صدام رو بلند کردم و گفتم:
- یا خدا امین، امین! ببین چی شد.
- یا قمر بنی هاشم! امیر اون دستگاه رو از اتاق بیار، سریع باش بدو.
امیر دستگاه رو آورد، بهش وصل کردیم تا خون ریختنش تموم شد. خیلی ترسیده بودم، اگه بلایی سرش می‌اومد چی؟ اگه یک‌هو... .
- ارسلان حالت خوبه؟!
با نگرانی گفتم:
- آره بد نیستم، یعنی چی میشه؟ چه بلایی سرش میاد؟!
- نگران نباش داداش، حالش خوب میشه.
- مامانش رو چی‌کار کنیم؟ اگه بیاد ببینه همه چی به باد میره.
- بهتره بهش بی‌هوشی بزنیم و وقتی همه چی روال شد ذهنش رو پاک کنیم.
- خیله‌خوب.
همین‌طور داشتم نگاهش می‌کردم که امیر بیرون رفت و امین با لبخندی گفت:
حالا تو چرا این‌قدر نگرانشی؟ به حال تو که فرقی نداره!
در جوابش دست و پا شکسته گفتم:
- خوب چه ربطی داره؟ به هر حال اونم مثل خواهرِ نداشتمه.
امین: آره جون عمت. وای داداش نکنه عاشق شدی؟
- چی؟ من؟ نه بابا.
امین: داداش بگو دیگه! به خدا قسم به هیچ‌کس نمیگم.
و بعد اومد خودش رو نزدیکم کرد و گفت:
- بگو دیگه!
- امین!
- داداش!
- خیلی‌خوب بابا! آره عاشق شدم.
- وای مبارکه! پس یه زن داداش حاضر جواب و خوشگل گیرمون اومد.
در جوابش با حرص‌ و خشم گفتم:
- امین!
که با خنده گفت:
- خوب چیه؟ راست میگم.
همون موقع بود که صدای حدیث اومد. نشسته بود و خون سرفه می‌کرد؛ سریع به طرفش رفتم و دستمال جلوی دهنش گرفتم و اون هم همین‌طور‌ی سرفه می‌کرد. داشتم از استرس می‌مردم! خیلی‌ نگرانش بودم. همین‌طور داشتم بهش نگاه می‌کردم که کَله‌اش رو با چشم‌های خونی‌اش بالا آورد و رو به من که دلم براش غش می‌رفت گفت:
- ممنونم.
که در جوابش گفتم:
- قربونت، حالت خوبه؟!
- آره بهترم. چرا یهویی غش کردم؟!
-‌ هیچی نیست فقط یذره مریضی.
- آهان. میشه ازت یه خواهش کنم؟
- آره بگو.
- میشه یه لیوان آب بدی؟ خیلی تشنمه.
- شرمنده، نمی‌تونم بهت بدم.
با گریه‌ای که ازش خون می‌اومد گفت:
توروخدا ارسلان، فقط یه قطره! خیلی تشنمه.
با دیدن صورتش قلبم به درد اومد و با بغض گفتم:
- تو ازم جون بخواه؛ ولی نمی‌تونم کاری کنم که حالت بدتر بشه.
صداش رو بلند‌تر کرد و گفت:
- توروخدا! امین تو حداقل یه لیوان آب بده.
که امین در جوابش گفت:
- حدیث نباید آب بخوری، ارسلان درست میگه.
امین رفت بیرون و حدیث همین‌طوری وایستاده بود ‌و گریه می‌کرد.
من نمی‌دونم این دختر چی داشت که این‌طوری دوستش داشتم و جونش به جونم وصل بود. اون الان هیچ جونی برایش باقی نمونده بود.
- ارسلان؟
- جونم؟!
- من می‌میرم؟
رو به صورت خوشگلش که جونم براش می‌رفت گفتم:
- دیگه هیچ‌وقت همچین حرفی نزن که من میرم، فهمیدی؟!
- باشه. مامانم این قضیه رو می‌دونه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #15
- نه.
- اگه بیاد و من رو این‌جوری ببینه چی‌؟!
- تو به این چیزها فکر نکن؛ حالا هم برو بخواب که حالت بهتر بشه.
- باشه.
بعد رفت و روی تختش دراز کشید. خواستم برم بیرون که گفت:
- ارسلان!
- جونم؟
- میشه ازت یه خواهش کنم؟!
- آره.
- میشه پیشم بمونی؟!
- باشه عشقم.
- چی؟!
- هیچی تو بخواب منم میام پیشت.
- باشه.
و یعد خودش رو یه‌طرفی کرد، در رو بستم و رفتم کنارش نشستم .
منم بعد از این‌که حدیث خوابید، خوابم بردم.
با صدای دری که باز شد از خواب بلند شدم و امین رو دیدم؛ آروم گفتم:
- چی کار داری؟!
- مامان حدیث اومد، بیا بریم پایین بی‌هوشش کنیم.
- باشه، تو برو منم الان میام.
- راستی حال حدیث چه‌طوره؟!
- نمی‌دونم همین که به‌هوش اومده خوبه؛ ولی فعلاً خوابیده.
- باشه. راستی بیماری حدیث چیه؟!
- برو بعد میام بهت میگم. الان حدیث بیدار میشه!
- باشه.
رفت و من هم پتو رو روی حدیث کشیدم و اومدم بیرون که دیدم امین رو‌به‌روم وایستاده.
- چرا این‌جا وایستادی؟!
- منتظرت بودم دیگه.
- آهان.
- نمی‌خوای بگی مریضی حدیث چیه؟!
- چرا. فعلاً اول باید مامانش رو بی‌هوش کنیم.
- باشه.
و بعد پایین رفتیم.
دلم خیلی شور میزد؛ هم برای حدیث و هم برای زندگی خودم. نمی‌دونم آخر و عاقبتمون چی میشه. با صدای امین به خودم اومدم که می‌گفت:
- چیه؟ نکنه تو فکر حدیثی؟!
- هان؟ تو فکر اینم که قراره زندگیمون چی بشه؟!
- آره، راست میگی! منم نگرانم. راستش رو بخوای خیلی دلم برای آبجی، ننه و بابام تنگ شده.
- اهوم.
امیر: داداش‌های گلم چی می‌گید؟!
امین: هیچی.
امیر: میگم امین، نمی‌خوای مامان حدیث رو بی‌هوش کنی؟! اگه بره بالا چی‌؟! اون‌وقت حدیث رو می‌بینه و پشم‌هاش می‌ریزه.
امین: خیله‌خوب، اون دستگاه رو بیار. تیز باش!
امیر: باش.
و بعد امیر رفت و دستگاه رو آورد، اون رو به مامان حدیث زدیم و اون بی‌هوش شد و روی مبل افتاد. بالا رفتم پیش حدیث که دیدم هنوز خوابیده، در رو بستم تا کسی نیاد و خودم به داخل اتاق رفتم و روی صندلی کنار تختش نشستم.
منی که اصلاً به هیچ دختری رو نمی‌دادم، حالا عاشق این دختر کوچولو شدم. چشم‌های درشت و قدِ کوتاهی داشت و با همه‌ی دخترها فرق داشت؛ همین باعث شده بود که عاشقش بشم.
همین‌طور که کنارش نشسته بودم خوابم برد.
با صدای حدیث از خواب بلند شدم که می‌گفت:
- ببخشید بیدارت کردم، راستش خیلی گشنم شده میشه بهم غذا بدی؟!
- عیبی نداره قشنگم! باشه الان برات غذا میارم.
- میگم تو چرا یه‌دفعه این همه مهربون شدی؟!
- عاشقی همینه دیگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #16
که حدیث با تعجب گفت:
- چی؟!
منم با تته پته گفتم:
- هیچی، من از اول مهربون بودم کیه که ببینه؟
- من.
- تو چی؟!
- می‌بینمت دیگه.
خواستم بگم قربونت، ولی به جایش گفتم:
- خوبه که می‌بینی، راستی حالت بهتر شد؟!
- آر خیلی بهترم، ازت ممنونم.
- واسه‌ی چی؟!
- که این همه هوای من رو داری. والا این کارها رو داداش‌ها هم برای آبجی‌هاشون نمی‌کنن که تو کردی!
- خوب دیگه من داداشت نیستم.
- اهوم راست میگی .
و بعد بهش گفتم:
- خوب دیگه من برم پایین برای ع... .
همین که می‌خواست بگم "عشقم" سریع جمله‌ام رو درست کردم‌ و پایین رفتم، سرم و خاروندم و با خودم گفتم:
- آخ پسر، تو چرا این‌قدر سوتی میدی؟ خب دختر بدبخت کُپ می‌کنه یهو این همه تو مهربون شدی؛ اون هم بعد از این‌که قبلاً اون‌طوری باهاش سرد بودی! ولش کن به هر حال که باید بفهمه.
و بعد داخل آشپزخونه رفتم و با هویج‌هایی که دیدم به فکرم رسید مثل مامانم یه سوپ درست کنم؛ البته مثل اون‌ نمیشه، ولی خوب بهتره. شروع کرذم به درست کردن مواد و آشپزی کردن.
بعد از چند دقیقه سوپ رو درست کردم و توی یه ظرف ریختم و براش بالا بردم که دیدم روی تختش نشسته و یه دفترم توی دست هست.
- داری چی‌کار می‌کنی؟!
- نقاشی.
- چی می‌کشی؟!
- فعلاً هیچی، هیچ ایده‌ای ندارم.
- می‌خوای من رو بکشی؟! به هر حال تو برای امین و امیرم کشیدی.
- باشه.
- پس اول بیا این سوپ ارسلان‌ پز رو بخور که جون بگیری.
- اوه، اوه! چی شده؟
- فقط قبل از این‌که بخوری حواست باشه دستتم باهاش نخوری که اون دست‌ها خیلی لازمه.
- برای چی؟
- چی برای چی؟!
- این‌که دست‌هام لازمه.
- خب لازمه دیگه وگرنه چه‌جوری می‌خوای یه کار انجام بدی؟
- آهان.
و بعد به طرفش رفتم و غذا رو رو پاهایش گذاشتم. قاشق اول رو که گذاشت توی دهنش، گفتم:
- چطوره؟!
- خیلی‌ خوبه‌ها... .
- خب؟
- یه کوچولو نمک نداره.
- آخ یادم رفت، وایستا برم برات نمک بیارم.
- باشه.
و بعد از جایم بلند شدم و از پله‌ها پایین رفتم و از توی کابینت نمک رو برداشتم و بالا بردم.
برایش نمک ریختم و اون خورد.
- حالا چطور شد؟
- عالیه! تو آشپزی رو از کی یاد گرفتی؟
- هر کاری مامانم کرد رو منم کردم.
- اوه، پس خوش‌به‌حال زن آینده‌ات.
- آره دیگه، بلأخره ما هم به درد یه کاری می‌خوریم.
- می‌دونی تو خیلی پسر خوبی هستی‌ها؛ ولی باید رفتارت رو درست کنی.
- خوب چه‌جوری؟!
- خوب یذره مهربون‌تر باش و با ما حرف بزن مثل امین ‌.
تا این رو گفت کرک و پرهام ریخت. نکنه امین رو دوست داشته باشه؟ اگه اون رو دوست داشته باشه چی؟ چه خاکی توی سرم کنم؟
- ارسلان از حرفم ناراحت شدی؟!
- ها؟ نه.
- آخه رفتی توی فکر.
- آهان نه، خوب به‌نظرت من خودم رو چه‌جوری کنم که تو ازم خوشت بیاد؟
- من‌که ازت خوشم میاد.
- واقعاً؟!
- آره خوب؛ ولی باید این اخلافت رو درست کنی.
- باشه، چشم! هر چی تو بگی.
- ها؟!
- هیچی، دیگه حواسم هست.
- خوبه. دستتم درد نکنه!
- خواهش. میگم تو از چه‌جور پسری خوشت میاد؟
- چه‌طور؟!
- اوم چیزه راستش می‌دونی من از یه دختر خوشم اومده خواستم نظر تو رو بدونم، چون تو سلیقه‌ات خوبه، شاید اونم من رو قبول کرد.
- حالا اون دختر خوش‌بخت کی هست؟!
- یه دختر خوشبخت دیگه.
- خوب می‌دونی من از یه پسر مهربون و غیرتی خوشم میاد که باهام خوب باشه و قرتی نباشه و این‌که اگه من رو می ‌خواد باید بیاد خواستگاریم.
- آره خوب، منم خوشم نمیاد. حتماً میام خواستگاریت.
- ها؟! ارسلان حالت خوبه؟!
- ها؟ آره خوبم.
- خوبه.
- میگم حدیث میای همین‌طوری حرف بزنیم؟
- اهوم.
- خوب تو کسی رو دوست داری؟!
- از چه نظر؟
- از نظر عاشقی.
- خوب جدیداً آره
با حرفش قلبم توی دهنم اومد. اون پسره‌ کی بود که حدیث عاشقش شده بود؟ نکنه مهراد؟ نه از اون که متنفره. نکنه امین؟
نه بابا اون که مثل برادرشه. وای پس کیه؟!
بهتره از خودش حرف بکشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #17
-‌ بهش گفتی؟!
- نه.
- چرا؟
- چون که اهمیت نمیده، مغروره.
- چرا؟!
- چون می‌دونم اهمیت نمیده.
- آخه یکی دیگه رو دوست داره. می دونی خیلی ناراحتم!
- حدیث ببین اصلاً لازم نیست خودت رو به خاطر اون پسره‌ ناراحت کنی، فهمیدی ؟!
- من خیلی دوستش دارم.
با حرفش قلبم به درد اومد و عصبانی شدم؛ ولی خودم رو کنترل کردم و گفتم:
- ولش کن، اصلاً لازم نیست بهش فکر کنی.
- نمیشه چون همش جلومه.
- میگم نکنه تو امین رو دوست داری؟!
- نه امین مثل داداشمه.
- پس نکنه امیر!؟
- نه اونم نیست. ولش‌ کن خودت رو درگیرش نکن، میگم میشه بری جلوی روم بشینی تا نقاشیت رو بکشم؟!
- باشه عزیزم.
و بعد یک صندلی رو جلوی تختش بردم و روش نشستم که گفت:
- اگه کشیدم مال خودمه، می‌خوام به عنوان نمونه کار داشته باشم.
با لبخندی گفتم:
- باشه.
اون پسری که در موردش حرف میزد خیلی مخم رو درگیر کرده بود.
اگه دستم بهش نرسه دمان از روزگارش درمیارم.
***
(حدیث)
همین‌طور روی تخت نشسته بودم و صورت زیبای ارسلان رو می‌کشیدم.
حالم خیلی بد بود؛ نه از نظر جسمی، از نظر عاطفه. چه‌قدر سریع عاشق شد. یعنی من از اون دختره چی‌ کم دارم؟ ای خدا! آخه چرا من باید عاشق ارسلان بشم؟ که آخرشم یکی دیگه رو دوست داشته باشه. یعنی اون دختره کیه؟!
یعنی اون از من خوشگل‌تره؟! ای خدا، اون دختره کیه؟
خیلی ناراحت بودم، دلم می‌خواست گریه کنم؛ ولی نمیشد چون اون جلوی روم بود. دلم می‌خواست دوستم داشته باشه؛ ولی حیف که نمیشد چون اون یکی دیگه رو دوست داره.
حیف که مریض بودم وگرنه... .
نمی‌دونم کِی و چطور عاشق ارسلان شدم که نمی‌تونم یه دقیقه نگاهش نکنم. حیف، فقط حیف که، ای خدا خودت کمکم کن تا زودتر خوب بشم .
رو بهش گفتم:
- ارسلان.
- جانم؟
- میگم دختره چند سالشه؟ من می‌شناسمش؟
- شونزده سالشه، چطور؟!
- میگم اونم تو رو دوست داره؟
- نمی‌دونم، آخه می‌دونی‌ اون یکی دیگه رو دوست داره .
با حرفش انگار توس دلم غوغا به پا کرده بودن؛ شاید من بتونم دلش رو ببرم تا اون هم عاشق من بشه، شاید... .
خودم رو کنترل کردم و نقاشیِ چهره‌ی خوشگلش رو کشیدم. بعد از دو ساعت تموم شد که گفت:
- آخ کمرم درد گرفت.
- ببخشید.
- چرا؟!
- آخه به خاطر من کمرت درد گرفت.
- دیگه این حرف رو نزن.
- چرا؟!
- هیچی. راستی بده ببینم نقاشیم چطور شده!
با تعجب بهش گفتم:
- نقاشیت؟!
که با خنده گفت:
- خیلی‌خوب، چهره‌ی من که نقاشش تویی.
- آفرین.
اومد کنارم نشست و بهش نشونش دادم
که گفت:
- وای دمت گرم، چه خوشگله!
- چون خودت خوشگلی.
- ها؟!
با تته پته گفتم:
- چیز... منظورم اینه که خودت خوب نشستی، منم تونستم خوب بکشم.
- به هر حال تو نقاشِ ماهری هستی.
- ممنون.
- میگم فردا چه امتحانی داری؟!
- وای خوب شد گفتی‌ها، اصلاً حواسم نبود. حالا چی کار کنیم؟ من هیچی نخوندم و هیچی بلد نیستم؛ الان ساعت هفتِ شبه.
تا این حرف رو گفتم، گفت:
- نگران نباش خودم فردا میام کمکت، الانم با هم دیگه درس می‌خونیم.
- واقعاً؟!
- اهوم.
- آخ جون!
خواستم بلند بشم کتاب‌ها رو بیارم که خودش بلند شد و گفت:
- خودم میارم تو فعلاً مریضی.
ای قربون اون مهربونیت برم! چه‌قدر تو مهربونی آخه؟! ولی ای کاش مال من بودی و عاشق من می‌شدی!
ایش معلوم نیست کدوم دختر بیشعوری دل ارسلان من رو برده.
خدا لعنتش کنه، حالا که ارسلان مهربون‌تر شده، تو دلبر برو‌تر شده. باید فراموشش کنم! ای خدا، آخه من چه گناهی کردم که ارسلان نباید عاشق من بشه؟ یعنی اگه اون دختره رو گیر بیارم‌ها، با همین دوتا دست‌های بی‌جونم خفه‌اش می‌کنم. حتماً ارسلان خیلی ناراحت و افسرده شده وقتی فهمیده دختره دوستش نداره و یکی دیگه رو دوست داره. الهی براش بمیرم! هق، دختره‌ی چندش! معلوم نیست قیافه‌اش چجوریه، شاید از منم بهتر باشه.
نخیرم، اصلاً این‌جوری نیست. من به این خوشگلی و خوبی! هر کی من رو ببینه عاشقم میشه؛ ولی ای کاش ارسلان عاشقم باشه.
داشتم همین‌طوری به ارسلان فکر می‌کردم که با صدای تو دل برویی گفت:
- نگفتی چه کتاب‌هایی بیارم!
- علوم و عربی.
- باشه.
- میگم تو عربی و علومت خوبه؟
- چیه؟ فکر کردی چرت و پرت یاد میدم؟
- نه بابا من که از خدامه، همین‌طوری پرسیدم.
- اره، بلدم.
- اهوم. راستی امیر و امین کجان؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #18
- راست گفتی‌ها! اصلاً پیداشون نیست.
- اهوم .
تا اومدم حرف بعدی‌ام رو بگم، امیر و امین مثل چی در رو باز کردن و امیر گفت:
- اوه، اوه! شما دوتا واسه‌ی چی با هم دیگه توی یه اتاقید؟
من: واسه‌ی این‌که ببنیم فضولامون کی‌ان!
امین: امیر فکر خرابت رو جمع کن.
امیر: خوب راست میگم. وای حدیث بی‌هوش بودی ندیدی ارسلان چطوری از پیشت تکون نمی‌خورد.
با حرف امیر انگار توی دلم جشن گرفته بودن! الهی قربون ارسلان برم که این همه مهربونه؛ ولی حیف! ای خدا... .
ارسلان: واسه‌ی چی اومدید؟! اصلاً شما دوتا کجا بودید؟
امین: داداش... .
امیر: حدیث یه آیجی دیگه‌ام داره.
من و ارسلان با هم گفتیم:
- ها؟
امین: وای یه حرف نمی‌تونه توی دهنت بمونه.
امیر: وا!
من: میشه بگید چی‌شده؟!
امین: خوب راستش تو یه آبجی دیگه هم داری که اونم جادو داره.
من: جدی؟
امیر: آره، لعنتی این‌قدر خوشگله!
امین: آره.
من: الان کجاست؟ اصلاً چرا یهویی من آبجی دار شدم؟ اصلاً چرا مامانم نگفت؟ الان مامانم کجاست؟!
امین: مامانت بی‌هوشه.
تا این حرف رو گفت یه جیغی کشیدم و گفتم:
- چرا؟
که امیر گفت:
- چون اگه تو رو اون‌جوری می‌دید پشم‌هاش می‌ریخت.
امین: بی‌تربیت
من: آهان. خب الان چرا من باید یهویی یه آیجی داشته باشم؟ اصلاً شما چه جوری فهمیدید؟!
امین: خوب راستش ما به اتاق مخفی‌ رفته بودیم و داشتیم اون‌ها رو دید می‌زدیم که با یه دختر برخورد کردیم که خیلی شبیه حدیث بود برای همین با اسکنری که روی صورت اون دختر گذاشتیم فهمیدیم خونش از بابای حدیثه!
من: ولی من یادمه مامانم می‌گفت وقتی که با بابات نامزد بودیم من تو رو حامله شدم و برای همین زودتر ازدواج کردیم.
امین: خوب راستش آره؛ ولی... .
من: ولی چی‌؟ ها؟
ارسلان: امین زودتر بگو. نمی‌بینی حدیث نگرانه؟
امیر: اوه.
امین: خوب راستش قبل از این‌که بابای حدیث بمیره، وقتی که از مامان حدیث جدا شده، رفته و با یکی دیگه ازدواج کرده؛ چون خانواده‌ی بابای حدیث رگ و ریشه‌ی جادو داشتن و مامان حدیث جادو نداشته، بابای حدیث مجبور شده به‌ زور‌ دیگران از مامانش طلاق بگیره و بره با یه زنی که جادو داشته ازدواج کنه تا بچه‌های دیگه‌ی بابات جادو داشته باشن و همین‌طور نسل به نسل جادو داشته باشید.
با حرف‌هاش گریه‌ام گرفت. بنده‌ی خدا مامانم چقدر زجر کشیده. یادمه اون وقت‌هایی که مامانم بهم می‌گفت بابات مرده، چقدر قایمکی گریه می‌کرد و من فکر می‌کردم به خاطر اینه که بابام مرده، نگو به خاطر یه چیز دیگه بوده! من نمی‌دونم آخه این جادو چیه که مامانِ من باید عذابش رو بکشه؟ خدا تموم فک و فامیل بابام رو لعنت کنه! برای همین بود که هیچ‌وقت هیچ‌کدومشون‌ خونه‌مون نمی‌‌اومدن.
همین‌طوری نشسته بودم و به فامیل‌های بابام فحش می‌دادم که امین گفت:
- نظرتون‌ چیه حالا که دور هم هستیم آهنگ بخونیم؟
امیر: آره راست میگه. ارسلان صدای خوبی داره! تازه حال حدیثم خرابه و... .
امین: حدیث گیتار دارید؟!
من: ها؟!
امین: میگم گیتار دارید؟
من: آره بابا... .
می‌خواستم بگم "بابام" که بغض گلوم رو گرفت.
از این طرف قضیه بابام رو فهمیده بودم و از یه طرف دیگه هم فهمیده بودم ارسلان یکی دیگه رو دوست داره؛ آخه آدم چه‌قدر می‌تونه بدبخت باشه؟ ای‌خدا!
ارسلان: حدیث!
من: جان... بله؟
ارسلان: حالت خوبه.
من: اهوم.
ارسلان: می‌خوای آهنگ نخونیم؟
من: نه بخونیم. گیتارمون توی زیرزمینه.
امین: باشه. من و امیر می‌ریم میاریم.
امیر: چرا از من مایه می‌زاری!
امین: ای بابا، از دست تو! خودم میرم میارم.
امین رفت و بعد از چند دقیقه اومد و توی دستش یه دستمال بود که گفت:
- این رو هم آوردم تمیزش کنیم.
من: اهوم.
و بعد تمیزش کرد و و داد دست ارسلان تا بخونه.
امیر: یه چیز قشنگ بخون.
امین: خودش می‌دونه.
ارسلان: یک دو سه!
"چته رفیقِ عاشق من؟
چرا سراغ اون که رفت رو داری بازم می‌گیری؟
اون برنمی‌گرده پیشت، بسه دیگه بهونه‌گیری.
اگه به فکر اون باشی‌ یه روزی از غصه می‌میری.
ببین چه حال و روزی داری!
تموم زندیگت شده سه، چهارتا عکس یادگاری."
همین‌طور داشت می‌خوند که اشک‌هام جاری شدن! یهویی با اومدن اون سه‌تا پسر زندیگم تغییر کرد و عاشق شدم... .
ای خدا، یعنی میشه دوباره به زندگی عادی‌ام برگردم؟
لعنتی صداش هم خوب بود. این‌قدر صدای خوبی داشت ک آدم دوست داشت بیست و چهار ساعته برات بخونه. بعد از چند دقیقه آهنگش تموم شد و من گفتم:
- خیلی خیلی خوب بود، دمت گرم!
و بعد امین و امیر هم گفتن "آره خیلی قشنگ بود" و ارسلان در جوابشون گفت:
- ممنون.
چند دقیقه سکوت کردیم و ارسلان داشت با گیتار ور می‌رفت که یادم افتاد خیرِ سرمون قرار بود درست بخونیم؛ رو به ارسلان گفتم:
- ارسلان مگه قرار نبود درس بخونیم؟!
- عه راست میگی.
امین: خوب خوبه که به فکر درس هم هستید. راستی حدیث، الان حالت خوبه؟ تا دستگاه رو از توی بدنت خارج کنیم.
من: جیغ، کدوم دستگاه؟ توی بدن من که دستگاهی نیست.
امین: ما توی بدنت گذاشتیمش.
من: آهان، آره حالم خوبه! فقط چه‌جوری می‌خواید اون رو در بیارید؟!
امیر: به سختی.
من: هه، چه‌قدر خندیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #19
ارسلان: برید بیرون من خودم اون رو در میارم.
امین: باشه، امیر بیا بریم بیرون.
امیر: باشه! چهارچشمی حواسم به شما دوتا هست، خیلی مشکوک می‌زنید.
من: خودت مشکوکی.
می‌خواست جواب بده که ارسلان بیرونش کرد و در رو بست و رو به من گفت:
- یه‌وری شو.
- باشه.
و بعد یه‌وری شدم که از پشت جای دست‌هاش رو حس کردم.
تا دست‌هاش به بدنم خورد بدنم گرمِ گرم شد؛ انگار آتیش گرفتم و کنارم بخاریه. تا حالا هیچ‌وقت همچین حسی نداشتم .
توی افکارم غرق شده بودم که ارسلان گفت:
- حالت خوبه.
- اهوم.
- این‌جات درد می‌کنه؟!
- نه خوبه، میشه زودتر برداریشون؟
- چیه؟ مشکل داری؟!
- ها؟ نه. فقط یذره زودتر انجامش بدی ممنون میشم.
- باشه، دو دقیقه وایستا. آهان! تموم شد، می‌تونی برگردی.
وقتی که برگشتم یه احساس خوبی داشتم؛ ولی بدنم داغِ داغ بود.
- خوب دیگه مشکلی نداری؟!
- نه، ممنون.
- حالا بیا درس بخونیم.
- باشه.
رفت و کتاب‌ها رو آورد و روی تخت، رو‌به‌روم نشست و شروع کرد به درس دادن و منم با لذت نشستم، نگاهش کردم و به حرف‌هاش گوش دادم. حتی درس دادنش هم خوب بود لعنتی! دلم به حال خودم می‌سوزه، از این طرف فهمیدم بابام زن دوم گرفته و یه آبجی دارم.
از یه طرف دیگه‌ام فهمیدم کسی که سریع عاشقش شدم رو دارم از دست میدم. آخه از من بدبخت‌تر توی این دنیا وجود داره؟
هی زندگی! حالا انگار یکی‌ام مرده این‌قدر ناراحتم؛ ولی خوب باشه. تو فکر کن یهویی این همه اتفاق توی زندگیت بیفته، چی کار می‌کنی؟!
ولی حالا این آبجی خانوم ما کی هست؟ از من خوشگل‌تره یا زشت‌تر؟! قدش بلنده یا کوتاه؟! اصلاً اسمش چیه؟!
چرا رفت پیش خلافکارها؟! نکنه دشمن منه؟ جیغ، اگه باشه چی؟!
آره دیگه حتماً دشمن منه که رفت پیش خلافکارها. آدم به ابجی خودش هم رحم نمی‌کنه! ای حدیث تو کی شانس داشتی که الان شانس داشته باشی؟ بعد از عمری یه بار عاشق شدیم که اونم عاشق یه دختر بیخود شد؛ بعد یه آبجی پیدا کردیم که اونم دشمنم شد. کلاً دختر بدبختی هستم؛ آدم که شانس نداشته باشه، همین میشه! اونم از بابام که مامانم رو ول کرد. کلاً با این همه بدبختی باید برم بمیرم.
این همه بدبختی یه جا؟ اصلا ولش کن! والا. بزار به این ارسلان خوشگلمون نگاه کنیم و یذره درس یاد بگیریم. آدم نگاهش که می‌کنه غش می‌کنه! لعنتی جذاب. خوش‌به‌حال زن آینده‌اش. نصیب من که نشدی! البته من خودمم از ارسلان کم ندارم. بله، دوتا چشم‌ درشت و خوشگل، دماغ باریک و قدِ کوتاه! والا می‌ترسم بدزدنم بسه که خوشگلم؛ ولی خدایی اگه من پسر بودم با خودم ازدواج می‌کردم، این‌قدر که خوشگلم! این ارسلان بیشعور چشم نداره من رو ببینه، وگرنه من به این خوشگلی! دلش هم بخواد. می‌ترسم همه‌ی خواستگارها در خونمون رو از جا بِکَنن.
حدیث به‌نظرم تو بیا مدلینگ شو. این‌طوری پولم در میاری. آره بخدا! تازه از اون‌ور هم هر جا برم باید سه، چهارتا پسر رو رد کنم؛ چون معروف میشم دیگه! اون‌وقت بیا جمعش کن، من امنیت جانی ندارم.
ارسلان: حدیث این‌جایی؟!
- آره خوش... چیز آره هستم.
- خوبه، خوب این مسئله رو بلدی؟!
- می‌دونی ارسلان خان؟ من موقعی که داشتی درس می‌دادی با عرض پوزش... .
- خیلی‌خوب، ببین این بارِ آخریه که توضیح میدم پس حواست رو جمع کن.
- باشه، قول میدم یاد بگیرم.
- باشه‌ خوشگل خانوم.
- ها؟
- چیز‌ باشه آبجی خانوم.
- باشه پس توضیح بده.
و بعد دو ساعت نشست توضیح داد و منم مثل یه دختر خوب نشستم و خوب یاد گرفتم و مثل بلبل جوابش رو دادم.
- جون، آفرین.
از حرفش خیلی ذوق کردم؛ "جون" به معنی چیه؟ یعنی دوست دارم؟ یعنی خوشگل؟ جیغ یعنی چی؟!
خدایا من رو گاو کن! دیوونه شدم. حدیث ولش کن فقط به درس گوش بده! اهوم. وای لعنتی جذاب!
شاعر میگه:
- گر عاشق نشوی... .
نمی‌دونم چی چی! ولش کن به من شعر گفتن نیومده.
خلاصه با عشقم ارسلان نشستیم و درس خوندیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #20
امیر و امین هم اومدن پیشمون و امین گفت:
- فردا قراره چی‌کار کنیم؟!
امیر: قراره برقصیم.
من: هه، چه‌قدر خندیدیم.
امیر: نگفتم که بخندی!
امین: گفت ما بفهمیم لال نیست.
من: عه.
امیر: ور ور.
ارسلان: بس کنید.
من: ارسلان راست میگه، آدم باشید.
ارسلان: قربون آدم چیز فهم.
بعد منم یک لبخند ملیحی بهش زدم که این امیر بی‌شعور گفت:
- اوه خبراییه؟
من: چه خبری!؟
ارسلان: ولش کن چیز میزی زده.
امین: صددرصد. حالا نگفتید فردا قراره چی‌کار کنیم؟!
من: فردا که من قراره برم مدرسه چون امتحان دارم؛ بقیش رو نمی‌دونم.
امین: خوب چیزه ارسلان و حدیث میرن امتحان میدن بعد که اومدن من و امیر و ارسلان می‌ریم اون خلافکارها رو دید می‌زنیم تا ببنیم چه خبره!
من: میشه منم بیام؟ من عاشقِ این کارگاه بازی‌ام.
ارسلان: نمیشه.
من: چرا؟!
ارسلان: چون خطرناکه.
من: برو بابا، من می‌خوام بیام.
ارسلان: نمیشه.
من: من میگم میشه، پس میشه.
ارسلان: حرف زیادی موقوف. شما هم فردا نمیای حالا هم پاشیم بریم تا مامان حدیث رو از بی‌هوشی در بیاریم.
من: برو بابا! خیلی بدی.
و بعد زدم زیر گریه، بهم برخورد که اون‌طوری باهام حرف زد.
فکر کرده کیه؟ شیطونه میگه... .
ولش کن حدیث، آروم باش. به‌نظرم قایمکی باهاشون برو!
آره فکر خوبیه! می‌تونم قایمکی پشت سرشون برم.
امیر: هی ارسلان؟ کجا میری؟ امشب نوبت توعه.
ارسلان: خیلی‌خوب برید بیرون.
هردوشون رفتن بیرون و در رو بستن.
- من نمی‌خوام با این یه جا باشم، امین تو بیا بمون.
ارسلان: حدیث برو بخواب.
- نمی‌خوام.
ارسلان: برو بخواب وگرنه... .
من: وگرنه چی؟ ها؟ مثلاً می‌خوای چی کار کنی؟ تو حتی نمی‌زاری... .
می‌خواستم ادامه‌ی حرفم رو بزنم که یک‌هو دیدم توی هوا هستم.
یه جیغی کشیدم و گفتم:
- داری چی‌کار می‌کنی؟
جوابم رو نداد و من رو برد، گذاشت روی تختم و پتو رو کشید روم.
- حالا مثل بچه‌ی آدم بگیر بخواب.
خودم رو یک‌وری کردم و چشم‌هام رو بستم و هر چی فحش توی این شونزده سال بلد بودم رو بهش دادم. حیفِ من که عاشق تو شدم، اوف به اعصابم گند زد.
خیلی بیشعوره! من دلم ماجراجویی می‌خواد.
ارسلان: از دستمم ناراحت نباش، چون مأموریت خطرناکه.
هیچ حرفی نزدم که گفت:
- الان قهری حدیثی؟!
جوابش رو ندادم که گفت:
- ببین اگه بخوای با ما بیای جونت به خطر می‌افته؛ من برای خودت میگم.
- من خودم بلدم از خودم محافظت کنم.
- اون که بله؛ ولی بازم خطرناکه.
- من تا حالا توی عمرم از این‌کارا نکردم، برای همین می‌خوام برای یه بارم که شده ببینم چه‌جوریه.
- اگه قول بدی از پیشم تکون نخوری، می‌تونی بیای.
تا این حرف رو زد با ذوق بچگونه‌ای سریع خودم رو برگردوندم و با چشم‌هایی که داشت از خوشحالی جیغ میزد، مثل بچه‌ها گفتم:
- باشه، قول میدم.
- خوبه حالا هم بگیر بخواب که دیگه حوصله‌ی ناز کشیدن ندارم.
- باشه ارسلان جونم.
و بعد با تمام ذوقی که برای فردا داشتم چشم‌هام رو بستم و خوابیدم.
با صدای مامانم بیدار شدم:
- حدیث کجایی؟ بلند شو برو امتحانت رو بده؛ دیرت شده.
- مامان بزار یکم دیگه بخوابم.
- وای از دست تو، بلند میشی یا... .
تا "یا" ش رو گفت مثل رعد و برق سر جایم نشستم که ارسلان خندید و دل من از دو جور ضعف کرد؛ یکی از خنده‌ی زیبای معشوق و یکی هم از گشنگی‌.
با بدبختی از روی تختم بلند شدم. مامانم رفت بیرون و منم وارد دستشویی شدم و با اجازه‌ی بزرگترها دستشویی کردم و مسواک زدم که یادم افتاد به خاطر ارسلان خان دیشب مسواک نزدم و صورتم رو با شامپو نشستم. عصبانی از دستشویی بیرون اومدم و رو بهش که داشت کتاب مجنون عشق رو می‌خوند گفتم:
- به خاطر جنابعالی دیشب مسواک نزدم.
- حالا که فهمیدی کافیه؛ بقیه‌ی کارهات رو انجام بده تا امتحانت شروع نشده و صفر نگرفتی.
- اوف، خیلی خوب.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
64

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین