. . .

تمام شده رمان سه مجنون | حدیث محمدی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام رمان: سه مجنون
نام نویسنده: حدیث محمدی
ژانر: عاشقانه، علمی، تخیلی، طنز.

خلاصه:
ارسلان، امیر و امین، سه رفیقی که طی یه سانحه‌ی تصادف جونشون رو از دست میدن و برای این‌که دوباره بتونن به زندگیشون ادامه بدن باید از یه دختر جادو‌دارِ زیبا‌رو محافظت کنن تا دوباره بتونن عادی به زندگیشون ادامه بدن.
حدیث، دختر جادو‌دارِ ما ابتدا قبول نمی‌کنه و با کاری که می‌کنه... .
آیا اون‌ها می‌تونن به زندگی عادیشون ادامه بدن؟!
همه‌ چیز توی رمان معلوم میشه!

مقدمه:
دلمان خوش است که می‌نویسیم
و دیگران می‌خوانند!
عده‌ای می‌گویند:
آه چه زیبا!
بعضی‌ها اشک می‌ریزند
و بعضی‌ می‌خندند.
دلمان خوش است
به لذت‌های کوتاه!
به دروغ‌هایی که از راست بودن قشنگ‌ترند.
به این‌که کسی برایمان دل بسوزاند؛
یا کسی عاشق‌مان شود!
با شاخه گلی دل می‌بندیم
و با جمله‌ای دل می‌کَنیم.
دلمان خوش می‌شود
به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی!
وقتی چیزی مطابق میل ما نبود
چه‌قدر راحت لگد می‌زنیم
و چه ساده می‌شکنیم
همه چیز را!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #21
و بعد با هزارتا غر، مسواک زدم و صورتم رو با شامپو بچه شستم. وقتی برگشتم با قیافه ارسلان مواجه شدم که چشم تو چشم شدیم. نزدیک بود سکته قلبی بکنم؛ ولی مثل همیشه که هول می‌کردم کله‌ام رو بالا انداختم و اون‌ هم متوجه شد، گفت:
- آخه دختر شونزده ساله شامپو بچه استفاده می‌کنه؟
- چه ربطی داره؟ تو نوزده سالته شامپو بزرگ سالان استفاده می‌کنی؟
- بله.
- خب تو فرق می‌کنی.
- یعنی هیچ‌وقت کم نیار.
- چون تو گفتی باشه، حالا هم برو اون‌ور می‌خوام از این دست‌شویی پلشت که اتاقم رو زشت کرده بیرون بیام.
- خیلی‌خو‌ب.
وقتی از کنارم گذشت، من‌ هم اومدم بیرون بیام که پام به لبه‌ی دست‌شویی گیر کرد و ارسلان نذاشت بیفتم. آخ، من قربونت برم که این همه مهربونی!
حالا خوبه همین دیشب داشتم فحش بارونش می‌کردم‌‌ها!
آخه مقصر خودش بود، باید از همون اول موافقت می‌کرد. والا وقتی یه دختر خوشگل به یه پسر جذاب میگه که من رو باید با خودتون ببرید، یعنی باید ببرید، نه این‌که مخالفت کنه. همین‌طوری داشتم با خودم حرف می‌زدم که ارسلان گفت:
- نمی‌خوای آماده بشی؟ دو ساعت این‌جا وایسادی.
- عا! چرا؟
- امروز کلاس نقاشی نداری؟
- نه یه روز در میونه.
- پس سریع آماده شو که امتحانت دیر نشه، تیز باش.
- باشه دیگه، ولی تو هم برو بیرون که آماده بشم.
- باشه.
وقتی بیرون رفت، من‌ هم جلوی آینه رفتم و قربون صدقه صورتم رفتم و بعد لباسم رو پرت کردم روی تختم که یک‌دفعه در باز شد و جیغ کشیدم.
- جیغ! برو بیرون!
- خیلی‌خوب باشه، ببخشید.
قلبم داشت توی دهنم می‌اومد.
خاک تو سرم که این همه حواس‌پرت هستم! ای خدا من رو گاو کن. خداجون یه این‌دفعه رو ببخش، بخدا تقصیر ارسلانِ که در نزد، وگرنه من که داشتم مثل هر روز لباس می‌پوشیدم، ای خدا من رو گاو کن.
سریع لباس فرمم رو پوشیدم. وسایل تحریر و خودکار و غیره رو توی جیبم انداختم و بیرون اومدم که با دیدنش یه ع×ر×ق سردی از سر خجالت کشیدم. کله‌ام رو پایین انداختم و از پله‌ها پایین رفتم که پشت سرم اومد. رو به مامان گفتم:
- مامان، فعلاً خداحافظ.
مامان: حدیث من ساعت دو میرم بیرون، پس اومدی خونه نبودم نگران نشو.
من: باشه. فعلاً خداحافظ.
بعد کفش‌هام رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم که ارسلان پشت سرم داشت می‌اومد. تو راه با همدیگه هیچ حرفی نزدیم که وسط‌های راه گفت:
- بابت اتفاق امروز معذرت می‌خوام، باید در می‌زدم و بعد وارد می‌شدم.
تا این حرف رو زد، یاد صحنه‌ی چند دقیقه پیش افتادم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- کاریه که شده.
- من اصلاً حواسم نبود، خیالت راحت.
- میشه دیگه دربار‌ه‌اش حرف نزنیم؟
- باشه.
- خوبه.
- خوب خوابیدی؟ جاییت که درد نکرد؟
- نه خوب بودم.
- خوبه.
به راهمون ادامه دادیم. بعد از چند دقیقه رسیدیم و بالا توی کلاس‌هامون رفتیم. یک‌جا پیدا کردم و نشستم که ارسلان اومد و پیشم نشست، گفت:
- لازم نیست کاری کنی، خودم همه‌اش رو جواب میدم.
کله‌ام رو به معنی باشه تکون دادم و خانوم برگه‌ها رو آورد. شروع کردیم به جواب دادن که بعد چند دقیقه تموم شد و بیرون اومدیم.
- اوف، چه‌قدر سخت بود!
- خوبه حالا همه‌اش رو من جواب دادم.
- مهم اینه که من نوشتم.
- عجب‌‌ها!
- عجب‌‌ها! اگه می‌خوای امتحان بعدیت رو خودت بده.
با پرویی گفتم:
- پس چی فکر کردی؟ معلومه که خودم میدم!
بعد از جایم بلند شدم و وارد کلاس شدم. خانوم معلم اومد.
همین‌طوری به سقف خیره شده بودم که خانوم معلم برگه‌ها رو آورد و گفت:
- شروع کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #22
کله‌ام رو کردم توی برگه که پشم‌هام ریخت. یا جد سادات! این‌ها چی هستن؟ من که اصلاً بلد نیستم!
خونسردی خودم رو حفظ کردم و به سوال‌ها فکر کردم که هیچی به ذهنم نرسید. جیغ! حالا چی‌کار کنم؟ ارسلان‌ هم که نیستش!
حدیث، آرامش خودت رو حفظ کن و فکر کن. دوباره‌ به سقف زل زدم که جرقه‌ای به ذهنم خورد و یک‌دفعه‌ای جیغ زدم.
- این‌جا سوسک هست!
و بعد بقیه دخترها هم جیغ زدن و همگی بیرون پریدیم. من‌ هم از فرصت استفاده کردم و پیش ارسلان رفتم، گفتم:
- ارسلان خان! ارسلان جان!‌ میگم میشه بیای کمکم کنی؟
- نه دیگه، خودت بنویس.
- ارسلان خواهش می‌کنم، تو رو خدا هر کاری بگی انجام میدم.
- هر کاری؟
- آره هر کاری.
- قبوله.
- ممنون.
تا رفتیم سمت بچه‌ها، خانوم معلم گفت:
- بچه‌های خرس گنده، از یه سوسک می‌ترسید؟ بیاین تو هیچ سوسکی نیست.
ارسلان زیر خنده زد و گفت:
- نه بابا! این‌ها همش زیر سر تو هست حدیث؟ بعد هم حدیث خانوم، نگفتی از سوسک می‌ترسی؟
آروم گفتم:
- هه! اگه جنابعالی قهر نمی‌کردید لازم نبود من این همه قشقرق به پا کنم، بعد هم من از سوسک نمی‌ترسم، خواستم بقیه حواسشون پرت بشه بیام پیش‌ جنابعالی.
- این جنابعالی که میگی بهش محتاجی.
بهش چشم‌غره رفتم، گفتم:
- نیستم.
- بله؟ خب دیگه به من محتاج نیستی، پس فعلاً خداحافظ.
- عه! تو چه‌قدر سریع قهر می‌کنی؟ خیلی‌خوب باشه، بابا من به تو محتاجم؛ ولی تو رو خدا نرو که این امتحانم خیلی مهمه.
- خیلی‌‌خوب باشه، قولمون که یادت نرفته؟
- نه بابا! فقط چی بود؟
- این‌که هر چی گفتم گوش کنی.
- ایش! باشه قبول.
بعد با اجازه خانوم معلم وارد کلاس شدیم و هر کی سرجای خودش نشست و ارسلان جونم برای من امتحانم رو نوشت و دادیم. از مدرسه خارج شدیم که ارسلان گفت:
- نمی‌خوای از من تشکر کنی؟
- آ چرا؟ دستت درد نکنه.
- این‌طوری قبول نیست!
- پس چطوری؟
- باید برای من بستنی بخری.
- نمی‌خرم.
- نه دیگه نمی‌خرم نداریم، چون‌که خودت گفتی هر کاری بگی انجام میدم.
- ولی... .
- ولی نداریم!
- باشه بریم.
همین‌طوری داشتم تندتند راه می‌رفتم که یک‌دفعه ارسلان گفت:
- من تشنمه.
- خب؟
- خب نداره، تشنمه.
- به من چه؟
اومد جلو و گفت:
- خب دیگه نداره حدیث خانوم، شما باید برای من آب بیاری.
- من الان وسط خیابون آب از کجا بیارم؟
- دیگه به من ربطی نداره.
-‌ وایسا رسیدیم خونه بخور.
- نوچ، من الان تشنمه.
- وا مگه تو بچه‌ای؟!
اداش رو درآوردم و گفتم:
- من تشنمه! انگار دو سالشه داره به مامانش میگه مامانی من آب می‌خوام.
- آره دیگه مامان منی، مامان خودمی.
- من نمی‌خوام مامان همچین بچه‌ی تخسی باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #23
صداش رو بچگونه کرد و گفت:
- چرا؟ بچه به این خوبی.
- آره خیلی‌خوبی!
- مامانی من تشنمه!
- بچه‌ی اسکلم دو‌ دقیقه وایسا الان می‌رسیم خونه.
تا این حرف رو گفتم، بلندبلند زیر خنده زد. یعنی خداروشکر هیچ‌کس نبود وگرنه آبروم می‌رفت.
اوف! این‌ هم که بس نمی‌کنه. این‌قدر حرصم رو در‌آورده بود که رفتم طرفش و خواستم بزنمش که دوید و من‌ هم دنبالش دویدم.
این‌قدر دنبالش دویدم که نفسم بند اومد. خودم رو الکی روی زمین انداختم و صدام رو بلند کردم و آروم‌آروم گفتم:
- ارسلان!
دیدم سریع به طرفم برگشت و دوید.
یعنی واقعاً خداروشکر که این‌جا کسی نبود و من راحت به بازیگری‌ام می‌رسم.
ارسلان رسید پیشم و گفت:
- غلط کردم! حدیث حالت خوبه؟
آروم گفتم:
- نه اصلاً حالم خوب نیست، نمی‌تونم راه بیام.
- عیب نداره، کمکت می‌‌کنم بیای.
بلند شدیم و راه افتادیم، وقتی رسیدیم ارسلان گفت:
- وای ننه! چه‌قدر سنگینی!
- نخیرم، سنگین نیستم. پسر باید زور داشته باشه.
- خب من‌ هم دارم.
- پسر باید عرضه داشته باشه.
- خب من‌ هم عرضه دارم دیگه!
- مگه من تو رو میگم؟ پسرها رو میگم.
- خب‌ مگه من چی هستم؟ من‌ هم پسرم دیگه.
- خب حالا.
زنگ در رو زدم که ارسلان گفت:
- مگه مامانت نگفت من بیرونم؟
- آخ، راست میگی‌‌ها!
- خب، حالا کلیدت رو در بیار و در رو باز کن بریم خونه، چون خیلی خسته‌ام.
- یه چیز بگم ارسلان؟
- بگو.
- خب راستش من کلید ندارم.
تا این رو گفتم، آروم زیر لب داشت می‌گفت:
- ارسلان آروم باش، ارسلان آروم باش.
این‌قدر خنده‌ام گرفته بود که نگو، همین‌طور زیرزیرکی داشتم می‌خندیدم که با حرص گفت:
- یعنی تو یه جا میری، با خودت کلید نمی‌بری؟ اوف! یعنی خدات‌ رو شکر کن که امین و امیر خونه‌ان.
- نه.
- چی نه؟
- خونه نیستن، توی اون اتاق مخفی‌ان.
تا این رو گفتم با داد گفت:
- آخه تو چه دختری هستی؟
- خب من چی‌‌کار کنم؟
- هیچی! فقط بشین به حرص خوردن من بخند.
دیدم اوضاع وخیم هستش، هیچی نگفتم که ارسلان مثل این قهرمان‌ها از در بالا رفت و پرید اون‌طرف در و در رو باز کرد.
ای خدا کاشکی از این بشرها زیاد می‌آفریدی، یکیش حداقل عاشق من می‌شد.
لعنتیه جذاب!
با صداش به خودم اومدم که گفت:
- نمی‌خوای بیای داخل، یا بیام ببرمت تو؟
با خنده گفتم:
- نکه نمیای ببریم.
تا این رو گفتم صورتش قرمز شد و گفت:
- میشه فقط برای یک‌بار جواب ندی؟
دستم رو روی دهنم گذاشتم و داخل خونه رفتیم که با چیزی که دیدیم پشم‌هامون ریخت و ارسلان گفت:
- حدیث بیا پشتم وایسا.
رفتم پشتش وایستادم که امیر گفت:
- توروخدا فرار کنید، من رو ول کنید!
ارسلان: امیر خفه شو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #24
امیر روی صندلی نشسته بود و یکی با طناب بسته بودتش. با ترس گفتم:
- امیر کی این‌کار رو کرده؟
همین موقع بود که صدای امین اومد.
امین: بنده!
من: چی؟ امین تو چرا؟!
امین: جا خوردید نه؟ پسره خوب و... .
من: ولی از تو بعید بود.
ارسلان: چرا این‌کار رو کردی؟
امین: بخاطر منافع مامان‌ این‌ها. تو که جای من نیستی ببینی بی‌پولی چه دردیه!
ارسلان: ولی تو که این چیزها برات مهم نبود.
امین: تو این‌طوری فکر می‌کنی!
ارسلان: می‌دونی اگه اون‌ها بفهمن دیگه نمی‌تونی برگردی به زندگیت؟
امین: آره، می‌دونم. ولش کن، مامان این‌‌ها مهم‌تر از این حرف‌ها هستن.
ارسلان: حالا‌ می‌خوای چی‌کار کنی؟ ما رو می‌کشی؟
امین: من کاری نمی‌کنم، تو یه کاری‌ می‌کنی.
ارسلان: چه‌کاری؟
امین: از بین حدیث و امیر باید یکی‌شون رو زنده بذاری. باید با تفنگ یکیشون رو بکشی!
ارسلان: امین می‌دونی داری چی‌کار می‌کنی؟
امین: هیچ موقع این‌قدر مطمئن نبودم. حالا تو هم این‌‌قدر حرف نزن و یکی ر‌و انتخاب کن.
ارسلان: خیلی‌خب، باشه.
بعد از چند دقیقه گفت:
ارسلان: حدیث.
امین: چی؟
ارسلان: حدیث رو می‌خوام بکشم.
امین: مطمئنی؟
ارسلان: آره.
با حرف‌های ارسلان، بغض گلوم رو گرفت. لعنت بهت، یعنی من این‌قدر بی‌ارزشم؟ یعنی من اندازه یه انسان براش اهمیت ندارم؟ چرا پسرها این‌طوری هستن؟ دلم به حال خودم می‌سوزه، من‌ هم که عاشق این بی‌احساس شدم. من‌ هم که این همه دوستش دارم. آخه حدیث خانوم، کجای کاری؟ اون دوستش رو بخاطر تو می‌‌ذاره بمیره؟ از اول هم معلوم بود از من متنفره! خدایا یعنی من این‌‌قدر بی‌ارزشم؟!
نتونستم بغضم رو تحمل کنم و زیر گریه زدم. این حق من نبود!
حق من‌ هم نبود که بمیرم، من هنوز خیلی آرزوها داشتم. دوست داشتم نویسنده بشم، نقاش بشم؛ ولی حالا دیگه نمی‌تونم، دیگه نمی‌تونم نقاش و نویسنده بشم.
امین: بیا این تفنگ رو بگیر و حدیث رو بکش‌.
و بعد ارسلان رو‌ به من شد و گفت:
- من رو ببخش. لطفاً!
منتظر بودم که بمیرم و مثل این فیلم‌ها پخش زمین بشم و خون بباره که نشد و امین، امیر زیر خنده زدن و ارسلان با خشم و عصبانیت و تعجب گفت:
ارسلان: الان چی‌ شد؟
امیر: شما جلوی دوربین مخفی هستین!
تا این رو گفت، امین زیر خنده زد و گفت:
امین: داداش من رو ببخش، همش زیر سره همین امیر بود.
ارسلان دندون‌هاش رو به هم سایید و با عصبانیت داد زد:
ارسلان: شما غلط کردید که همچین شوخیه مسخره‌ای رو کردید!
امین: داداش توروخدا آروم باش! خواستیم فقط یه ذره باهاتون شوخی کنیم.
من که تازه از شوک خارج شده بودم، گفتم:
- خیلی مسخره‌اید!
امیر: ولی ارسلان واقعاً دمت گرم که من رو انتخاب نکردی.
- آره دیگه، آدم دوستش رو ول کنه یه دختر غریبه رو نجات بده؟
بدو‌بدو کردم و بالا توی اتاقم رفتم. خودم رو روی تختم پرت کردم.

(ارسلان)

با دیدن اشک‌های حدیث، خون جلوی چشم‌هام رو گرفت و رو به امین و امیر داد زدم:
- از سنتون خجالت نمی‌کشید؟ حدیث رو ناراحت کردید!
امین: راستش داداش کار ما اشتباه بود؛ ولی خب شوخی بود دیگه، حالا بعد هم حدیث از دست تو ناراحت شد، چون که گفتی اون رو می‌خوای بکشیش!
ارسلان: من برای اون کارم دلیل داشتم.
امیر: چه دلیلی؟
ارسلان: لازم نمی‌دونم به شما بامزه‌ها توضیح بدم.
و بعد از پله‌ها بالا رفتم و در اتاق حدیث رو باز کردم که دیدم روی تخت افتاده و داره هق‌هق می‌کنه.
پیشش رفتم و گفتم:
- ببین، گریه نکن.
که با صدای گرفته‌اش فین‌فین کرد و با گریه گفت:
- مگه واسه تو مهمه؟
اشک‌هاش رو پاک کردم و گفتم:
- معلومه که مهمه!
که با جیغی گفت:
- نخیر مهم نیست، چون اگه مهم بود من رو نمی‌کشتی!
با لبخند ملیحی گفتم:
- قشنگم تو مگه مردی؟
- بالاخره که می‌‌مردم، اگه این یه شوخی نبود! یعنی من این‌‌قدر بی‌ارزشم؟
- ببین عزیزم، من برای کارم دلیل داشتم.
- هیچ دلیلی نداشتی جز این‌که دوستت رو نجات بدی. تو از اون اول هم با من دشمن بودی، این چند روز هم معلوم نبود چه چیزی زده بودی که این همه خوب شدی!
- ببین حدیث خانوم، اگه من امیر رو انتخاب می‌کردم امیر می‌مرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #25
ولی تو نمی‌مردی، چون که تو جادو داری و تا هجده سالگی نمی‌تونی بمیری؛ ولی بعد از هجده‌ سالگی مثل مردم معمولی می‌مردی.
- واقعاً؟
- آره عزیزم.
- ببخشید!
- چرا؟
- این‌که زود قضاوتت کردم!
- عیب نداره، هر کی جای تو بود این قضاوت رو می‌کرد.
- اون دونفر خیلی ع×و×ض×ی هستن، فکر نمی‌کردم امین هم از این کارها بکنه. شیطونه میگه... .
خندیدم و انگشت اشاره‌ام رو به سمت صورتش بردم و گفتم:
- واو! خانوم کوچولو می‌خوای چی‌کار کنی؟
- در گوشت رو بیار.
- خانوم کوچولو یه چیز بگم؟
- بفرما آقا گوریل.
- به‌نظرت به غیر از ما دونفر، کس دیگه‌ای هستش که می‌خوای در گوشی صحبت کنی؟
- آقا گوریل مگه تو نمی‌دونی؟
می‌خواست ادامه‌اش رو بگه که گفتم:
- چی رو؟
- این‌جا اجنه‌هایی داره که با امین و امیر دست به یکی کردن.
- خانوم کوچولو واقعاً؟
- بله آقا گوریل.
- وای! پس ما هیچ‌جا امنیت جانی نداریم!
- چرا آقا گوریل؟
- آخه خانوم کوچولو هرجا ما بریم اجنه‌ها باهامون میان.
- وای! آقا گوریل چی‌کار کنیم؟
- هیچی، در گوشی حرف می‌زنیم.
- چی؟ این‌طوری؟
که بعد یه عطسه‌ای کرد که همش روی صورتم اومد و سرش داد زدم، گفتم:
- آخه جلوی اون دماغ عملی‌ات رو بگیر دیگه!
و بعد زیر خنده زد، گفت:
- راستش رو بخوای آقا گوریل، ما دماغ عملی‌ها نمی‌تونیم جلوی دماغمون رو بگیریم.
یه فحش بهش دادم و به طرف دست‌شویی رفتم و با یه شامپویی که اون‌جا بود، صورتم رو شستم و بیرون اومدم که دیدم حدیث نیست.
به طرف در رفتم و تا در رو باز کردم، حدیث پرید جلوم که یه جیغی کشیدم.
- یعنی شما سه‌تا می‌خواید امروز من ‌رو سکته بدید؟
همین‌طور که داشت می‌خندید، گفت:
- خب حالا؛ ولی خدایی خیلی قیافه‌ات باحال بود وقتی ترسیدی.
- ایش! آخر که من سکته می‌کنم و می‌میرم از دست شماها!
- اول این‌که خدا نکنه، بعد هم خب یه شوخی بود دیگه! حالا خوبه شوخیه، مثل امین و امیر شوخی نکردم.
- نه تو رو خدا بیا بکن!
خندید و پایین رفت. من هم از پشتش رفتم و روی مبل نشستم، گفتم:
- نیم ساعت دیگه می‌ریم.
- آخ جون!
و بعد صداش رو مثل خبرنگارها کرد و گفت:
- حدیث، امیر، ارسلان و امین در تعقیب گریز خلافکارها! این یک تعقیب گریز الکی نیست، چون جون چهارنفر در خطر می‌باشد. آیا آن‌ها جان سالم به در می‌برند؟!
از جام بلند شدم و گفتم:
- آیا آن‌ها دست از سر شوخی‌های مسخره‌شان بر‌می‌دارن؟
که بعد امیر دست‌هاش رو مشت کرد و جلوی دهنش گرفت و گفت:
- آیا آن‌ها می‌توانند اخلاق گندشان را تحمل کنند؟
بعد من هم مثل همیشه ضدحال زدم و گفتم:
- خیلی‌خوب. بسه! پاشید بریم آماده بشیم که بریم برای جاسوسی.
وبعد دور هم جمع شدیم و دست‌هامون رو روی گوش‌هامون گرفتیم وچشم‌هامون رو بستیم و به اتاق مخفی رفتیم و رو به امین گفتم:
- امین تو می‌مونی پشت کامپیوتر که اگه چیزی شد، سریع به ما خبر بدی.
امین: باشه. راستی نقشه‌ی جایی که اون‌جا هستن رو نشون بده.
و بعد یه چند تا کلید رو زد که آورد و با دقت نگاه کردم که امین شروع کرد به توضیح دادن.
امین: داداش ببین، این‌ها یه در بیشتر ندارن.
ارسلان: پس چطوری بریم؟
امین: نمی‌دونم.
همین‌طوری هممون تو فکر بودیم که حدیث جیغ زد، گفت:
حدیث: فهمیدم!
با تعجب پرسیدم:
- چی رو؟
حدیث: همین‌که چطوری بریم دیگه!
- آهان! خب چطوری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #26
حدیث: با یه تغییر چهره. نظرتون چیه؟
امیر: خوبه، بد نیست!
ارسلان: اون‌وقت چطوری؟
حدیث: ببین من از اون‌جایی که تو خونه تنهام و بیکارم، مامانم برای من کم نمی‌‌ذاره، من یه اتاق دارم توش پر از کلاه‌گیس و وسایل گریمی و... .
ارسلان: خوبه.
امیر: دم مامانت گرم. خیلی‌خوب ما رو به اون اتاق ببر.
حدیث: باشه.
و بعد من، امیر و حدیث دور هم جمع شدیم و دست‌هامون رو روی گوش‌هامون گرفتیم و بعد چشم‌هامون رو بستیم و سرجای قبلیمون برگشتیم که حدیث گفت:
- خب بیاید به سالن بالا بریم، بعد آخر سالن یه اتاقه که توی اون‌جا هر چی بخوایم هست.
- باشه.
همگی از پله‌ها بالا رفتیم و وارد آخرین اتاق سالن شدیم. حدیث در رو برامون باز کرد و گفت:
- بفرمایید.
ما هم داخل اتاق شدیم که گفت:
- خب، کی‌ می‌خواد تغییر چهره بده؟
امیر: به‌نظرم اول ارسلان رو تغییر بدیم.
حدیث: باشه. ارسلان بیا این‌جا بشین.
رفتم روی صندلی نشستم که برام یه کلاه گیس مو فرفری آورد و روی سرم گذاشت، گفت:
- چطوره؟
- هی خوبه! بد نیست.
حدیث: امیر بیا ببین ارسلان خوب شده یا نه.
بعد امیر به طرفم اومد و گفت:
- همه‌اش یه کلاه‌گیس گذاشتی؛ ولی چه تغییری کرده.
حدیث: پس یعنی خوبه؟
امیر: آره عالیه.
حدیث: خیلی‌خوب.
بعد جلوم اومد و یه چیزی که شبیه مداد بود رو برداشت و شروع کرد با صورتم ور رفتن که من‌ هم با لذت تمام بهش خیره شدم.
کاشکی می‌فهمید من دوستش دارم.
وای! فکر کن اون لحظه‌ای که با هم دیگه ازدواج کنیم!
واقعاً اون پسر کیه که از من بهتره و چشم حدیث خانومم رو گرفته؟ هی! اگر دستم بهش نرسه.
همین موقع بود که صدای حدیث اومد که گفت:
- ارسلان صورتت رو به طرف چپ ببر.
- چشم خانوم‌ خوشگله.
- ها؟
- چیزه، منظورم اینه که چشم خانوم کوچولو.
تا این رو گفتم، با تعجب گفت:
- آقا گوریل؟
- جانم!
- میگم آبجیم خلافکارِ؟!
- چطور؟
- آخه مگه نگفتید پیش خلافکارها بود؟
- آ نمی‌دونم، شاید!
- میگم آبجیم از بودن من، یعنی این‌که، می‌دونه آبجی داره؟
- نمی‌دونم.
- آقا گوریل.
- بله؟
- میشه بگی چی رو می‌دونی؟
که با خنده گفتم:
- نمی‌دونم.
که کفری شد و گفت:
- ای بابا! نمی‌دونم، نمی‌دونم.
و بعد رو به امیر ‌شد و گفت:
حدیث: امیر تو بیا بشین، کار ارسلان تموم شد.
ارسلان: عه چه زود!
حدیث: بله دیگه، وقتی گریمور من باشم همین میشه.
ارسلان: بله! بله!
امیر: چه تعریفم از خودش می‌کنه!
حدیث: مشکل داری؟ می‌خوای گریمت نکنم؟
امیر: مشکل که دارم؛ ولی حیف نمیشه مجبورم.
حدیث: پس حرف زیادی نزن! به اون وسایلم دست نزن، بیا این‌جا بشین.
امیر: باشه.
حدیث: ارسلان یه کلاه گیسی، چیزی میاری.
ارسلان: باشه.
و بعد به طرف کمد کلاه‌گیس‌ها رفتم. یه کلاه گیس برداشتم و براش بردم که گفت:
- آ! این اندازه کله‌ی امیر نیست، یه چیز دیگه بیار!
- باشه.
یه کلاه گیس ساده بردم که گفت:
- این خوبه.
- باشه.
حدیث: امیر رو به من شو.
دیدم حدیث داره دست به صورت امیر می‌زنه، دلم طاقت نیاورد، گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #27
- نمی‌خواد امیر رو گریم کنی.
حدیث: چرا؟
- نمی‌خواد گریم کنی!
حدیث: نمیشه! قیافه امیر خیلی تابلو هست.
ارسلان: پس بده خودم صورتش رو گریم می‌کنم.
حدیث: مگه تو بلدی؟
ارسلان: یه کاریش می‌کنم.
امیر: وا!‌ مگه صورت من موش‌ آزمایشگاهی؟ میگه یه کاریش می‌کنم!
ارسلان: حرف زیادی موقوف. حدیث اون مداد رو بده.
اومد جلو و مداد ر‌و به دستم داد، گفت:
- آقا گوریل موفق باشی.
هیچی بهش نگفتم و به طرف امیر رفتم و روی صورتش یه چرت و پرتی کشیدم. گفتم تموم شد که امیر از جاش بلند شد و خودش رو توی آینه نگاه کرد و گفت:
- نه خوشمان آمد.
بعد حدیث به صورت امیر نگاه کرد و گفت:
- آفرین! خیلی‌خوب گریم کردی.
ارسلان: دیگه بالاخره ما هم یه چیزی بلدیم.
امیر: خوبه، خوبه.
ارسلان: خیلی‌خوب، بریم پیش امین.
راه افتادیم بریم که گفتم:
- حدیث تو نمی‌خوای خودت رو گریم کنی؟
حدیث: آخ! راست گفتی‌ها، اصلاً حواسمون نبود! خب من که نمی‌تونم خودم رو گیریم کنم، چی‌کار کنیم؟
امیر: نمی‌دونم.
ارسلان: من می‌کنم.
حدیث: واقعاً؟!
ارسلان: آره؛ ولی به شرط این‌که این امیر بیرون بره.
حدیث: قبوله.
امیر: خوبه دیگه، زورتون فقط به من می‌رسه؟
ارسلان: برو بیرون.
امیر: خیلی‌خوب. خداحافظ.
و بعد بیرون رفت. حدیث‌ هم رفت روی صندلی نشست.
به طرفش رفتم و گفتم:
- وسایل آرایشی‌هات کجاست؟
- چطور؟
- مگه نمی‌خوای گریمت کنم؟
- آهان! اون‌جاست.
از جام بلند شدم و به طرف کمد رفتم و وسایل آرایشی‌ها رو از توش درآوردم‌. شروع به آرایش کردن این دختر کردم. دقیقاً مثل باربی‌ها بود، باربی من.
اول براش یه برق لب زدم که دستم به یه چیزی خورد که رو به حدیث گفتم:
- این چیه؟
- خط چشم، باهاش می‌کشن.
- باشه، کجای صورت می‌کشن؟
- کنار چشم‌های آدم دیگه!
- باشه، میگم میشه یه دونه نشونم بدی؟
که بعد خندید و گفت:
- بزنی گوگل برات میاره.
- باشه.
توی گوگل زدم که یه چندتا چیز آورد و من هم از روی همون یه چی دستگیرم شد، گفتم:
- چشم‌هات رو ببند.
- باشه.
شروع به کشیدن خط‌ چشم کردم که گفت:
- میشه شروع کنی بکشی؟ خسته شدم این‌قدر که چشم‌هام رو بستم‌‌.
- حدیث دارم می‌کشم.
- پس چرا هیچی احساس نکردم؟
- مطمئنی؟
- آره.
- یعنی چی؟ تو که مریضیت رو تموم کردی، پس چرا دیگه هیچی حس نمی‌کنی؟
- نمی‌دونم.
- خیلی‌خوب، پاشو بریم پیش امین و امیر.
- تو که هنوز گریم صورتم رو تموم نکردی!
- فعلاً واجب‌تر حس لامسه هست.
- خیلی‌خوب.
و بعد از جاش بلند شد و دست‌هامون رو روی گوش‌هامون گذاشتیم و چشم‌هامون رو بستیم و توی اتاق مخفی رفتیم.
تا امین حدیث رو دید گفت:
- چرا این‌طوری هستی حدیث؟ یه چشمت خط چشم داره، یکی دیگه‌اش نداره!
ارسلان: هر چی باشه از تو خوشگل‌تر هست.
حدیث: ارسلان خوبی؟
ارسلان: نه.
حدیث: همون. راستی امین من حس لامسه‌ام رو از دست دادم.
امین: چی؟
حدیث: حس لامسه ندارم!
امین؛ چطور؟
ارسلان: چطورش مهم نیست، مهم اینه که حدیث رو چی‌کار کنیم؟ اصلاً چطوری حس لامسه‌اش رو از دست داده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #28
همین‌طوری که داشتم فکر می‌کردم و خاطرات رو مرور می‌کردم که جرقه‌ای به ذهنم خورد و گفتم:
- حدیث یادته بستنی رو خوردی و مریض شدی؟
- آره.
- بستنی رو از کجا گرفتی؟
- از مغازه سر کوچه.
- جلد بستنی رو داری؟
- نمی‌دونم، انداختم توی سطل زباله.
امیر: احیاناً این نیست؟!
- چرا یادمه جلدش همین بود.
امین: اون‌وقت جلدش این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
امیر: خب ما اومدیم و این‌جا خوردیم.
امین: اون‌وقت تو جمع نکردی؟
امیر: نه.
امین: اون‌وقت من بهت گفتم جمع کردی، گفتی جمع کردم.
امیر: فقط یه دروغ مصلحتی بود.
امین: اوف! از دست تو.
حدیث: امین واقعاً دمت گرم که این همه به تمیز بودن اهمیت میدی!
ارسلان: خب، من‌ هم اهمیت میدم.
حدیث: آره واقعاً این پسرهایی که به تمیزی اهمیت میدن خیلی جنتلمن هستن، من عاشق این شخصیت‌ پسرها هستم.
بعد امین یه تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- خب، حالا واسه چی پوست بستنی رو خواستی؟
ارسلان: خب همه چیز از اون بستنی شروع شد، من فکر می‌کردم حدیث بخاطر جادوش مریض شده؛ ولی حالا حدیث لامسه‌اش رو هم از دست داده، پس بخاطر بستنی هست.
حدیث: یعنی... .
ارسلان: آره یعنی اون‌ها توی بستنیت چیزی ریختن.
همین موقع بود که صدایی اومد که امین گفت:
- یه دقیقه سکوت کنید. این صدای زنگ تلفن اتاقِ!‌ امیر سریع بیارش.
امیر تلفن رو از توی کمد آورد و به امین داد. امین برداشت گفت:
امین: الو... از جون این دختر چی می‌خواید؟ ما تحویلش نمی‌دیم. یعنی چی؟ شما چه غلطی کردید؟ الان دارو پیش شماست؟ الو... الو... .
گوشی رو روی زمین پرت کرد که گفتم:
- امین چی شده؟
امین: میگن ما حدیث رو مسموم کردیم و داریم جادوی اون رو مال خودمون می‌کنیم اگه نیارینش می‌میره.
حدیث: وا‌! چه‌قدر اسکل‌ هستن که به ما گفتن، مگه مردن من براشون مهم؟
امیر: خیلی اسکل‌ هستن.
حدیث: حالا باید چی‌‌کار بکنیم؟
بهتر بود حدیث رو پیش اون‌ها ببریم؛ ولی اگه کلکی توی کارشون باشه چی؟ اگه... .
اصلاً کدوم آدمی رو دیدی که این‌کار رو بکنه؟ پس حتماً کلکی تو کارشونِ که به ما هشدار دادن.
امین: ارسلان چی‌کار کنیم؟
ارسلان: نمی‌دونم.
یه بشکنی زدم و گفتم:
- ما سه‌تا مخفیانه وارد اقامت گاهشون می‌شیم. از کارشون سر درمیاریم، اگه دیدیم که کلکی تو کارشون نبود لباس‌هامون رو عوض می‌کنیم و خودمون رو تحویل میدیم تا ببینیم چی میشه.
همین موقع بود که حدیث با بغض گفت:
- اگه کلکی توی کارشون بود چی؟
ارسلان: اون‌وقت خودم خوبت می‌کنم.
حدیث: آخه چطوری؟
ارسلان: تو چی‌کار داری، حدیث من رو ببین ما سه‌تا هیچ‌وقت ولت نمی‌کنیم فهمیدی؟!
حدیث: آره.
ارسلان: خوبه دیگه‌ هم فکر چیزهای الکی رو نکن که با من طرفی.
خندید و گفت:
- باشه، چه‌قدر خوبه که شما هستید.
امیر: مخصوصاً من که هستم، کلاً پشتت گرم.
امین تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- آره مخصوصاً تو.
امیر: وا مگه من چمه؟
امین: هیچیت نیست، مشکل از من هست.
ارسلان: بس کنید، وقت کل‌کل کردن نداریم.
حدیث: ارسلان الان چی‌کار کنیم؟!
ارسلان: به اون‌جا می‌ریم.
حدیث: کجا؟
ارسلان: قرارگاه اون‌ها که وسط جنگل هست.
حدیث: آهان، چطوری بریم؟
ارسلان: باید سوار هواپیما بشیم.
حدیث: آخه کو هواپیمامون‌‌؟
امین‌: این‌ها هواپیماتون‌.
حدیث: شوخیتون گرفته یا من رو دارید اسکل می‌کنید؟ آخه کی با هواپیمای اسباب‌بازی جایی میره؟
امین: حیاطتون کجاست؟
حدیث: حیاط نداریم که!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #29
امین: پس چی‌کار کنیم؟
امیر: آ یه کاری میشه کرد‌.
امین: چی‌کار؟
امیر: این‌که توی کوچه پشتیشون این هواپیما رو چیز کنیم.
حدیث: چیز... .
امیر: خیلی‌خوب اسمش رو یادم نیست.
حدیث: باشه.
ارسلان: امیر ما رو به اون کوچه پشتیتون ببر.
امیر: خیلی‌خوب، دنبالم بیاید.
همگی دنبالش رفتیم. ما رو برد همون‌جایی که می‌گفت و هیچ‌کس نبود.
امین هواپیما رو با شتاب انداخت زمین که به یه هواپیما واقعی تبدیل شد؛ ولی فقط توش دونفر جا می‌شد که بعد امین با خنده گفت:
امین: خب، مثل این‌که دونفر بیشتر جا نداره.
امیر: حالا چی‌کار کنیم؟
ارسلان: هیچ‌کار. من و حدیث می‌ریم.
حدیث: باشه، فقط صبر کنید من وسایلم رو جمع کنم و بعد آماده بشم.
ارسلان: الان تو مگه می‌خوای بری مهمونی که می‌خوای آماده بشی؟
حدیث: چه ربطی داره؟ بالاخره که باید یه شالی چیزی بپوشم و خوشگل بشم.
ارسلان: همین‌طوری خوشگل هستی، فقط توروخدا بیا بریم.
حدیث: نوچ!
که بعد به سمتش رفتم و روبه‌روش وایستادم و به چشم‌های سگ‌دارش نگاه کردم و گفتم:
- میری پنج دقیقه‌ای آماده میشی و میای.
حدیث: قبوله.

(حدیث)
سریع بالا رفتم و در کمدم رو باز کردم تا خودم رو برای ارسلان خوشگل‌تر کنم، تا به چشمش بیام، چون برای اولین‌بار دارم باهاش تنها یه جا و به جنگ میرم. هورا! بیا وسط قر بده. خوب اولین کار باید یه آهنگ شاد بذاریم. به طرف گوشیم رفتم و داخل برنامه آهنگ‌ها رفتم. آهنگ چه‌قدر دلبر شدی، از تی‌ام‌بکس رو گذاشتم و بعد به دست‌شویی رفتم. همون‌طور که کارهام رو می‌کردم، آهنگ‌ هم می‌خوندم.
- چقدر دلبر شدی، این‌جوری که موهات رو میدی بالا.
چقدر بهتر شدی، همونی که می‌خواستم شدی حالا.
می‌خوامت بد‌جوری تو هم... .
همون‌طور که داشتم می‌خوندم، صدای کلفت ارسلان اومد که داشت با ادامه آهنگ هم‌خونی می‌کرد.
صدام رو بلند کردم و گفتم:
- یا جد سادات! تو کی‌ اومدی؟
- وقت نیست، آماده شو بریم دیگه.
- خیلی‌خوب، بیکار که نیستم.
- بیکار نیستی، وایسادی!
- هه.
- پنج‌ دقیقه دیگه پایین باش.
همین‌طور که داشت می‌رفت، اداش رو در‌آوردم و گفتم:
- پنج‌ دقیقه دیگه پایین باش! انگار رئیسمه، هر چی گفت باید گوش بدم.
تا این رو گفتم سریع برگشت که قلبم وایستاد و مثل یه دختر خوب گفتم:
- باشه، پنج‌ دقیقه دیگه پایین هستم.
رفت. سریع از پشتش رفتم و در رو قفل کردم که دیگه مثل دفعه قبل یک‌دفعه داخل اتاقم نیاد، آخه بچه‌ام شعور نداره!
باید ادب یادش داد، خاک توی سرش! عه، نه خاک توی ‌سر دشمن، بچه‌ام گناه داره. خب این حرف‌ها رو ولش، چی بپوشم؟
برای اولین‌بار مونده بودم که چی بپوشم! ولش کن بابا، یه هودی می‌پوشم با یه شلوار لی. من خودم خوشگل هستم. بله.
بعد این‌که لباس‌هام رو پوشیدم، رفتم جلوی آینه نشستم و ادامه‌ی خط‌ چشمی که ارسلان برام کشیده بود رو کشیدم تا حداقل کسی مسخره‌ام نکنه و بعد سریع وسایل ضروری که اگه کسی بهم حمله کنه رو گذاشتم.
اسپری که بزنی تو چشم طرف، می‌سوزه و چندتا چیزه دیگه که خیلی کارایی دارن.
خودم رو جلوی آینه درست کردم که دیدم که خیلی چیزها کم دارم.
به سختی کلاه لبه‌دار سفیدم رو پیدا کردم و بجای این‌که شال سر کنم، اون رو گذاشتم. بعد کوله‌پشتی جنگی‌ منگولی‌ام رو برداشتم و ساعتم ر‌و دست کردم. یه لباس ضروری‌ هم تو کیفم گذاشتم که اگه برای این‌که اگه خودمون رو تحویل دادیم، لباس نو داشته باشم. عینکم رو زدم و به طرف در اتاق رفتم در رو باز کردم که با ارسلان روبه‌رو شدم که همین‌جوری بهم زل زده بود.
بعد چند‌ دقیقه‌ای گفتم:
- اهم.
که اون‌ هم با چیز که نمی‌دونم به این حالت چی میگن، گفت:
- چیزه، بیا بریم.
- باشه.
کیف و کوله‌ام رو برداشتم پشت سرش رفتم. دوباره پیش ‌هواپیما رفتیم. هواپیمای بزرگی بود؛ ولی توش دونفر بیشتر جا نمی‌شد.
همین‌طور که به هواپیما زل زده بودم، یه سوالی ذهنم رو مشغول کرد.
کی قرار بود هواپیما رو به پرواز در بیاره؟
رو به ارسلان گفتم:
- ارسلان کی قراره هواپیما رو به پرواز در بیاره؟
- من.
- تو مگه بلدی؟
- بله که بلدم، من رو دستم کم گرفتی‌ها!
من فداش نشم که حیفم؛ ولی خیلی‌‌‌خوب هست.
همکار هست. کیه که عاشقش نشه؟
با صدای ارسلان به خودم اومدم که گفت:
- هی خوشگله، سوار شو.
تا این حرف رو زد، انگار تو دلم کارخونه آبنبات درست شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #30
آخه من از قند بدم میاد، برای همین آبنبات درست ‌شد. خیلی ناز و با عشوه گفتم:
- باشه.
به طرف هواپیما رفتم که دیدم نمی‌تونم سوار بشم.
به طرف ارسلان برگشتم که دیدم امیر ‌و امین نیستن و ارسلان همین‌طور به من زل زده، ریزریز می‌خنده.
با عصبانیت بهش گفتم:
- ها! چیه؟ خب نمی‌تونم سوار بشم، چی‌کار کنم؟
-‌‌ می‌خوای کمکت کنم؟
- نخیر، خودم بلدم.
بعد دوباره زور زدم که بالا برم و سوار بشم که نشد.
دو و سه‌بار زور زدم و ارسلان فقط می‌خندید و من رو نگاه می‌کرد.
با حرص به طرفش برگشتم و گفتم:
- خیلی‌خوب، بیا کمکم کن.
اومد طرفم و بدون این‌که به من خبر بده، از جا بلندم کرد و توی هواپیما گذاشت.
بی‌تفاوت بهش، به روبه‌رو نگاه کردم و هیچی نگفتم که اون‌ هم هیچی نگفت، با دکمه‌های هواپیما ور رفت.
دستم رو توی جیبم کردم که دیدم گوشیم نیست و یه جیغی کشیدم، گفتم:
- گوشیم نیست! چی‌کار کنم؟
- من رو نگاه کن.
- نگاه کردن تو چه فایده داره؟ من می‌خوام پیاده بشم برم گوشیم رو بیارم.
- بلدی بری پایین؟
- آره.
- خوبه، خب برو.
- باشه.
از جام بلند شدم که کله‌ام به سقف خورد و یه آخی گفتم که ع×و×ض×ی بی‌شعور بهم خندید و گفت:
- با این‌که قدت کوچولوهه؛ ولی دیگه... .
- ایش!
خودم رو خم کردم و در هواپیما رو باز کردم که خواستم پام رو پایین بذارم که دیدم چه ارتفاعی داره و من‌ هم از ارتفاع می‌ترسم.
- چیه؟ چرا نمیری پایین؟
- چون‌که از ارتفاع می‌ترسم.
- تو از ارتفاع می‌ترسی اون‌وقت می‌خوای با من اون بالا بالا‌ها بیای.
- خب چی‌کار کنم؟ مجبورم.
- اوف.
- تو الان چرا اوف می‌کنی؟ من باید اوف کنم که گوشیم جا مونده.
- وایسا، خودم میرم میارم.
- نه نمی‌خواد، من رو از این‌جا بیار پایین خودم میارمش.
- میرم میارمش، تو الان از این‌جا چطوری می‌خوای بری پایین؟
- نمی‌دونم، ولی خودم گوشیم رو میارم.
- وای! تو چرا این‌قدر لجبازی؟
- لجباز نیستم، فقط خودم می‌خوام گوشیم رو بیارم.
- خیلی‌خوب، یه دقیقه وایسا ببینم باید چی‌کار کنم.
دیگه هیچی نگفتم که خودش از هواپیما پایین رفت و جلوی در من ایستاد، گفت:
- بپر.
با تعجب زیاد گفتم:
- هان؟
- میگم بپر، می‌گیرمت.
- اوف! کار دیگه نمیشه بکنی؟ مثلاً نردبون بیاری.
- تو الان این‌جا نردبون می‌بینی؟
- نه.
- خیلی‌خوب، پس اصلاً نترس و من رو بگیر.
- باشه.
خدایا من رو گاو کن، خدایا من چه غلطی کردم؟
داشتم می‌اومدم پایین که صدای امین و امیر اومد که داشتند می‌پرسیدن چرا پایین اومدین.
ارسلان من رو روی زمین گذاشت رو به امیر و امین شد و گفت:
ارسلان: حدیث خانوم گوشیش رو می‌خواست، هر چی بهش گفتم خودم برات میارم گفت نه خودم میارم، از این‌ور هم... .
تا خواست حرفش رو بزنه گفتم:
- من‌ هم که لجبازم... .
نمی‌خواستم امیر بفهمه و هی مسخره‌ام بکنه، والا بچه‌ام انگار دو سالشه.
امین: ما گوشیش رو براش آوردیم.
با کلی ذوق پیشش رفتم و گفتم:
- ممنون.
امین: خواهش.
ازشون خداحافظی کردیم و اون‌ها رفتن. رو به ارسلان با جدیت تمام گفتم:
- نگاه از بی‌حواسی شما چه اتفاقی افتاد.
- خیلی ببخشیدها، شما لجبازی کردی و گفتی نه می‌خوام خودم گوشیم رو بیارم، مثل این‌که یادت رفت. خوبه هنوز شونزده سالته آلزایمر گرفتی، حالا هم که چیزی نشده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
64

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین