. . .

تمام شده فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده

تالار فن فیکشن
رده سنی
  1. جوانان
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان زخم کاری
نویسنده ملیکا ملازاده
ژانر: عاشقانه- درام
ناظر: @CANDY
خلاصه: سریال زخم کاری رو دیدی؟ تا حالا دوست داشتی قسمت‌های بیشتری داشته باشه؟ مثلاً چی بین منصوره و مالک در جوونی‌شون گذشته، یا بعد از مرگ مالک چی به سرشون میاد. اگه دوست داری بدونی با این رمان همراه شو.
مقدمه:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهان‌خانه‌ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:
(حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم)
باز گفتم که: ( تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم!
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله‌ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
(شعر از فریدون مشیری)
***
سخن نویسنده: ممنون از دوست عزیزی که چند پارت در نوشتن کتاب کمکم کردن ولی حیف اسم‌شون رو به‌خاطر ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #81
***دو سال بعد***
صدای بچه‌ها از توی هال می‌اومد. مالک کتاب رو کنار گذاشت و بیرون رفت. هانیه پتو کوچیک خودش رو روی زمین پهن کرده بود و با بچه‌های همسایه در حال بازی بود. صداش رو می‌شنید:
- پارو بزن، پارو بزن الان به ما می‌لسن، الان می‌لسن.
یکم بعد با صدای بلند گفت:
- وای رسیدن، الان کشتی‌مون رو غرق می‌کنند، بپرید توی آب.
مالک لبخندی زد و رفت توی آشپزخونه تا از ذرت بو داده امروز بخوره. در باز شد و صدای بلند سمیرا اومد:
- کتابم رسید.
بچه‌ها هورا بلندی کشیدن. کتاب سمیرا چاپ شده بود. از آشپزخونه بیرون رفت و گفت:
- مبارکه عشقم!
کتابش رو روی میز گذاشت.
- ممنون آقا!
مالک کتاب رو برداشت و روی جلدش رو نگاه کرد.
- چند جلد؟
- دو هزار، صدتا به من دادن.
ظرف ذرت رو روی زمین گذاشت. بچه‌ها بازی رو ول کردن و نشستن. سمیرا رفت لباس عوض کرد و اومد نشست.
- تازه‌ست؟
- آره، داغ- داغ.
با لذت شروع به خوردن کرد. بچه‌ها هم مشغول شدن. حالا هر دو دانشجوی دکتری بودن. سمیرا ساعت رو کوک کرد و رفت استراحت کنه. من هم مشغول مطالعه شد تا اینکه زنگ خونه رو زدن و بعد صدای غر- غر فاطمه دختر همسایه اومد.
- نمی‌رم، نمی‌رم.
بلند شد و از آیفون بیرون رو نگاه کرد. آقا سجاد همسایه‌شون بود. آیفون رو زد و گفت:
- بیا بالا.
در اتاق خواب رو بست که سمیرا دیده نشه. صدای یاالله اومد و سجاد وارد شد.
- سلام حاجی!
با خنده بهش دست داد. فاطمه شروع به بپر بپر کرد.
- نریم، نریم، نریم.
سجاد با خنده بلندش کرد. فاطمه یک سال از هانیه بزرگ‌تر بود.
- برای چی نریم؟
- دارم بازی می‌کنم.
هانیه و دوستش هم اومدن و شروع به التماس کردن. سجاد نگاهی به هر سه‌شون انداخت و گفت:
- دلت برای مامانی تنگ نمیشه؟
- تنگ میشه، خوب یکم دیگه بمونیم بعد بریم.
- نه خوشگلم کار دارم، برو لباس‌هات رو بپوش و بیا.
فاطمه دیگه مخالفت نکرد و رفت. سجاد به مالک نگاه کرد.
- چه خبر؟ خانمت خوبه؟
- آره ممنون!
در حالی که چایی ساز رو روشن می‌کرد اشاره کرد بشین. پشت صندلی میز ناهار خوری نشست.
- درس‌ها چطورِ؟ چند روز هفته باید کرج برین؟
- خوبه، دو روز در هفته. اون موقع هانیه رو پیش پرستار می‌ذاشتم. خدا رو شکر کلاس‌هامون رو باهم برداشتیم. شما چیکار می‌کنی؟ همسرت خوبن؟
- اون هم خوبه، این ترم دانشگاهش تموم میشه.
همون موقع فاطمه با کیف کوچولوش و کلاهش اومد.
- من آماده‌م اما نریم.
سجاد بغلش کرد.
- یک روز دیگه هانیه میاد خونه‌مون.
بعد بلند شد. مالک گفت:
- بودی حالا.
- کار دارم.
خداحافظی کرد و رفت. پسر همسایه‌شون همبازی دیگه هانیه، به هانیه گفت:
- من هم برم بازی تموم شد.
هانیه چیزی نگفت و اون هم رفت. بعد از رفتنش به من نگاه کرد.
- همه من لو گذاشتن رفتن.
گوشه چشم‌های مالک از خنده چین خورد. بغلش کرد.
- فدات بشم بابا من که هستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #82
بعد با خودش به اتاق خواب بردش. سمیرا با ورود ما چشم‌هاش رو باز کرد. هانیه از بغل مالک پایین اومد و به مادرش چسبید.
- مامان بازی کنیم؟
با دست عقربه های ساعت رو نشون داد.
- آنقدر که گذشت بیا بازی کنیم.
نیم ساعت دیگه رو نشون داد. مالک کنار تخت نشست و کتابش رو نشونش داد.
- همین‌قدر دوستش داشتی؟
لبخند کمرنگی زد.
- موفق شدم، وقت شادی ندارم.
- چرا اینطوری با خودت می‌کنی؟ موفقیت شادی نداره؟ حتما باید بعد از هر موفقیت بری سراغ بعدی یا همیشه ‌با خودت فکر کنی کارت با ارزش نیست؟
جوابی نداد. مالک هم سکوت کرد. هانیه هم نوبتی به پدر و مادرش نگاه می‌کرد. نگاه مالک به اون جمع شد.
- تو نمی‌خوای به اتاق خودت بری؟
- چلا بلم؟
سمیرا بی‌صدا خندید و یک جعبه از کنار تخت برداشت و به دخترش داد.
- این رو برای تو خریدم.
با ذوق بازش کرد. ست دستبند و گردنبد مروارید بچگانه‌ای به رنگ نیلوفری بود.
- وای مامان خیلی خوشگلِ!
سمیرا که دیگه به حال اومده بود با سرخوشی گفت:
- نه خوشگل‌تر از تو!
مالک دستش رو روی دست سمیرا گذاشت. سمیرا نگاهش کرد و لبخند زد. به چشم‌های هم زل زدن.
چیزی که ...یک مرد می‌خواهد، یک همدم است. و چیزی که ... یک زن می‌خواهد، یک امنیت بی‌پایان است...
نیم ساعت زود تموم شد و برای بازی رفتن. بعد از اون تلوزیون رو براش روشن کرد و فلش رو زد. فقط روزی یک برنامه کودک می‌تونست ببینِ. مالک کم- کم باید آماده می‌شد برای کلاس زبان آلمانی‌ش که مجازی بود. لپ‌تابش رو برداشت و به اتاق خودشون رفت. در رو بست که صدایی داخل نیاد. کلاس شروع شد و چند دقیقه اولش به صحبت درباره ادامه این کلاس‌ها، نتایجش و... پرداخته شد. سمیرا با یک پیشدستی داخل اتاق اومد و روی میز گذاشت. نصفی پرتقال و شربت.
مالک با لبخند تشکر کرد و رفت. بعد از کلاس به هال رفت. بازی اون دوتا هم تموم شده بود و سمیرا مشغول نوشتن بود. به آشپزخونه رفت تا چای بخوره. هیچ وسیله پر خطری در دسترس نبود و توی هال هم همه لوازم دکوری جمع شده بود تا هانیه اتفاقی براش نیفته و طبقه پایین کابینت‌ها هم چیز شکستنی نداشت. سمیرا به طرز زندگیش لبخند زد. از اون طرف مائده رو به دستور پدربزرگ کلاس زبان فرستادن. دوباره به دستور پدر بزرگ میثم رو هم به کلاس زبان مائده فرستادن و بعد از کلاس راننده باید جفتشون رو می‌رسوند.
حاج عمو با لذت به صمیمیتی که بین اون دوتا پیش می‌اومد نگاه می‌کرد. روز تولد سمیرا رسید. از یک هفته قبلش میثم و مالک ذوق داشتن و پنهانی کارهای هدیه رو انجام می‌دادن روز تولد سمیرا داشت توی خونه به هانیه می‌رسید که گوشیش زنگ خورد. مالک بود.
_ بله!
_ سمیرا جان هانیه رو آماده کن بیا پایین می‌خوایم بیرون بریم.
سمیرا که می‌دونست امروز چه روزیه بدون مخالفت باشه‌ای گفت و هانیه رو آماده کرد و پایین رفت. ماشینشون توی پارکینگ بود اما کسی داخلش نبود.
_ پس این‌ها کجان؟
صدایی از پشت سرش اومد:
_ تولد! تولد! تولدت مبارک! مبارک! مبارک! تولدت مبارک!
به عقب برگشت. مالک و میثم کنار یک پژو ایستاده بودن و براش تولد مبارک می‌خوندن. با تعجب به پژو نگاه کرد. مالک جلو اومد و جعبه جواهری رو براش باز کرد. داخلش یک سویچ بود.
_ مبارکت باشه خانم!
سمیرا با لبخند سویچ رو برداشت و به ماشین خیره شد.
_ برای منه؟
_ پس برای کیه؟
سمیرا محبوت به شوهرش خندید و دستش رو برای میثم باز کرد. میثم هم به آغوشش پناه آورد و سمیرا پیشونی مالک رو هم بوسید.
_ مرسی عزیزم!
و دوباره با چشم‌های براق به ماشین خیره شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #83
***دو سال بعد***
مالک از زندگی خودش لذت می‌برد چون...
تنها کسی که بیشترین درجه بدبختی را شناخت‍‍ه باشد می تواند بیشترین درجه خوشبختی را نیز درک کند؛
انسان باید در حال مرگ باشد تا بداند زنده بودن چقدر خوب است...!
سمیرا هم آماده برای حرکت انحتاری بود که می‌خواست بزنه. زندگیش همینطور که می‌خواست پیش رفت و برای انتقام گرفتن از حاج عمو آماده میشد.
هیچ وقت برای شروع یک رویا دیر نیست.
وضع منصوره هم مطابقه این متن بود.
یک هفته گذشت و من لباس خانه را که شبیه لباس مکانیک‌ها بود روز و شب درنیاوردم. حمام نمی‌گرفتم. ریشم را نمی‌تراشیدم و دندانهایم را مسواک نمی‌زدم. چون عشق خیلی دیر به من آموخت که آدم خودش را برای کسی مرتب می‌کند. برای کسی لباس می‌پوشد و برای کسی عطر می‌زند؛ و من هیچ وقت کسی را نداشتم.
گابریل_گارسیا_مارکز
میثم و مائده هم باهم قرار داشتن و آخر هر هفته می‌رفتن پارک و اسکیت بازی می‌کردن. مهناز هم داشت زوال زندگیش رو می‌دید و ناصری که حتی گاهی فراموش می‌کرد همسری داره جلوی چشمش بود.
بسیار عاشقت بودم ، ولی به چشم نمی‌آید آنچه بسیار است.
هنوز افراد این داستان نمی‌دونستن در آینده‌شون چه چیزهایی نمایان هست.
لای دیوارها چروکیدم ...
در نمایی که تنگ‌تر می‌شد
هر چه این دوربین جلو می‌رفت ...
مرگِ من هم قشنگ‌تر می‌شد
خارج از قسمتی که من باشم ...
در اتاقی که ضرب در مردم
نان از این سفره دور خواهد شد ...
ده طرف داس و یک طرف گندم
از اون طرف مائده می‌خواست آماده بشه با میثم بره اسکیت بازی بره. هرچند که میثم اینبار یک پاساژ شیک رو بجای اون پارک همیشگی برای اسکیت انتخاب کرده بود پس مائده فکر کرد بهتر بره لباس شیک‌ و راحتی برای اون پاساژ بگیره که هم با اون لباس ورزشی اسکیت‌بازی کنه تا لباس قدیمیش و هم میثم با تیپ جدید ببینش. حالا میثم شونزده سال و مائده چهارده سال داشت و فکرهایی توی سرش می‌پیچید و پدربزرگش مخصوصا بعد از دلال شرکت شدن مالک از این احساس مائده، هرچند که اصلا زیر بار نمی‌رفت، حمایت می‌کرد.
به بازار رفت و یک دست لباس ورزشی گلبهی رنگ شیک گرفت. ست اسکیتش هم خاکستری بود و تم قشنگی پیدا می‌کرد. توی ذهنش میثم رو وقتی که دیدش تصور می‌کرد. حتما می‌گفت:
_ مثل فرشته‌ها شدی مائده!
قرار شد خودش با راننده بره و میثم هم گفت زودتر اونجا منتظرش. داشت پایین می‌رفت ناصر جلوش در اومد.
_ کجا؟
_ میرم اسکیت.
بعد چرخی زد.
_ قشنگ شدم؟
ناصر با اینکه اصلا دوست نداشت دخترش با پسر مالک بره اما لبخند زوری زد و دلش رو نشکست.
_ مثل فرشته‌ها شدی!
مائده که رفت ناصر خودش رو دلداری داد که هیچ کدوم از چیزهایی که اون فکر می‌کنه قرار نیست اتفاق بیفته.
نقشِ یک مردِ مُرده در فالت ...
توی فنجانِ مانده در میزم
خط بکِش دورِ مردِ دیگر را ...
قهوه‌ات را دوباره می‌ریزم
چشم بستی به تختِ طاووسم ...
در اتاقی که شاه من بودم
مردِ تاوانِ اشتباهت باش ...
آخرین اشتباه من بودم
بالاخره سال موعود رسید. میثم و مائده در آینده نزدیک خودشون رو زن و شوهر می‌دیدن و مالک هم دست راست حاج عمو شده بود و حاج خانم هم فوت شده بود. حاج عمو برای خودش برنامه ریزی خاصی داشت. قصد داشت منصوره رو از خارج بیاره تا دختر دلخسته‌ش دل مالک رو دوباره بدست بیاره و با این وجود مالک زرنگ کاملا وفادار به خاندان بشه و از طرفی پسر مالک و مائده رو هم باهم به لندن بفرسته و بعد از اینکه بخاطر ازدواج مالک و منصوره، سمیرا طلاق گرفت خودش هم به عشق سر پیریش برسه.
اما همه چیز بر خلاف خواستش پیش رفت. ماجرا از جایی شروع شد که مالک برای یک معامله بزرگ نفت و گاز رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #84
مالک که با حرف‌های سمیرا به این نتیجه رسیده بود که ریزآبادی سال‌ها اون رو زیر پاش له کرده و ازش سواستفاده کرده تصمیم گرفت خودی نشون بده پس توی جلسه ای که به بهترین شکل اداره کرد وقتی نوبت به دادن شماره کارت رسید، بجای شماره کارت مربوط به شرکت شماره کار خودش رو داد. خیلی حالش بد بود. مالک آدمی زیادطلب، باهوش اما ترسویی بود که نمی‌تونست هم کاری رو انجام بده وهم نترس. انقدر ترسیده بود که وقتی ناخواسته پرده رو توی دستش چنگ زد پرده کنده شد.
مالک فکر می‌کرد مثل همیشه ریزآبادی چنین موفقیت بزرگی رو با هدیه‌ای کوچیک تموم کنه اما وقتی که ریزآبادی مدیریت شرکت در کیش رو که قسمت خودش بود به اون و منصوره واگذار کرد جا خورد. احساس گناه توام با ترس وجودش رو گرفت. وقتی ریزآبادی پرسید:
_ پول رو کی می‌ریزن؟
گفت:
_ فردا میریزن.
اما این فردا قرار نبود بیاد. ریزآبادی گفت:
_ باید سور بدی.
_ در خدمتم!
امیدوار بود حاج عمو نخواد به خونه‌ش بیاد چون قبل از مرگ حاج خانم چندباری هم رو دیده بودن اما بعد از فوت واقعا مالک جرات نداشت سمیرا رو با ریزآبادی رو در رو کنه. هرچند که در این سال‌ها سمیرا وفاداری خودش رو ثابت کرده بود اما می‌دونست که زن قدرت‌طلبی هست و امکانش هست سمت ریزآبادی بره اما وقتی که حاج عمو گفت:
_ امشب همه میایم ویلاتون. با سمیرا هم هماهنگ کردم.
اونجا مالک احساس کرد غرورش شکست. چیز دیگه ای هم توی جلسه عذابش داد که اون توهین ناصر به پدر مالک بود. وقتی به پارکینگ اومد اول به سمیرا زنگ زد و خبر رو داد. سمیرا بدون پنهان کاری اعتراف کرد که حاج عمو قبل از اون بهش گفته. مالک پرسید:
_ همیشه زنگ می‌زنه یا همین یکبار زنگ زد؟
وقتی برای جواب نمی‌مونه که صدای ناصر سوار بر ماشین گرونش اومد:
_ بابات فکرش هم می‌کرد یک روز پسرش سوار ماشین چهارچرخ بشه؟
مالک نگاهش کرد. اون هم یک مرد بود نه یک برده. تا جایی تحمل داشت. دهن باز کرد و چند جمله در دفاع از پدرش گفت و در آخر اضاف کرد:
_ لیاقت آدم‌ها باهم فرق داره.
این حرف باعث عصبانیت ناصر شد و پیاده شد و به سمت مالک اومد. مالک واقعا ترسید. در همون حال دایی ناصر و شریک پیر ریزآبادی که تازه به پارکینگ اومده بودند به سمتشون دویدن و ناصر مجبور شد کاری نکنه و رفت و مالک تهدید دایی رو هم گوش داد. به ویلا که رسید حالش بد بود و سمیرا نگرانش شد. مالک رفت تا توی وان یخ برای آرامش اعصاب بره و وقتی اومد خدمتکارشون شربت زعفرونی که به دستور سمیرا آماده کرده بود رو براش برد.
_ چت شده؟
این سوال سمیرا بود.
_ منصوره قرار بیاد؟
_ برای این اینطور شدی؟
مالک کلافه این نظریه رو رد می‌کنه و بالاخره مجبور میشه کاری که کرده رو به سمیرا لو بده. اول توی دل سمیرا چراغ روشم میشه. حالا زمان انتقام رسیده اما با حرف مالک که...
_ بنظرت بگم اشتباه شده و پول رو پس بدم باور می‌کنند؟
آره باور می‌کردن ولی... مالک چطور می‌تونست همچین کاری کنه؟ پس اهداف و آرزوهاشون چی؟ سمیرا دیگه طاقت نیاورد. لیوان رو از دست مالک گرفت و در حالی که کتکش میزد می‌گفت:
_ تو این کار رو نمی‌کنی، تو این کار رو نمی‌کنی.
بعد از یکم کتک که حالت نهی بیشتر تا تنبیه داشت چندتا سیلی حسابی زد و بعد از گفتن فحشی ترکش کرد.
_ احمق!
***
همه چیز طبق برنامه پیش رفت
دلبری‌های سمیرا
تریاک به حاج عمو
رفتن به ویلایی که می‌خواستن
حتی بعضی جاها شانس هم همراشون بود
مثلا اینکه همون شب بین ناصر و حاج عمو دعوا میشه
قبل از رفتن همه به اتاق‌هاشون، بعد از قرار استخر فردا، حاج عمو آروم به سمیرا میگه:
_ منتظرت بمونم یا چی؟
سمیرا بدون اینکه نگاهش کنه میگه:
_ میام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #85
سمیرا توی اتاق خوابشون درحالی که مالک نگاهش می‌کرد آرایش کرد. برای مالک از همه سخت‌تر بود. داشت زنش رو، مادر بچه‌هاش رو...
سمیرا آرایشش رو تموم کرد و با غم به خودش توی آینه زل زد. تصمیم گرفت بره پس تیشرت صورتی و شلوار سفیدی پوشید و خواست به سمت در بره که مالک با دست‌های لرزون دستش رو گرفت. حال خود سمیرا هم بهتر نبود.
بین این ماه‌های هرجایی ...
ماهِ من در محاق می‌افتد
قصه در خانه پیش می‌آید ...
اتفاق از اتاق می‌افتد
در اتاقی که پیش از این‌ها ...
در سرت فکر و ذکرِ رفتن داشت
در اتاقی که روی کاشی‌هاش ...
پشتِ پاهات آرزو می‌کاشت
بدون اینکه به مالک نگاه کنه دستش رو از دستش بیرون کشید و به سمت در رفت.
اون شب سمیرا با یک بطری نوشیدنی اتاق حاج عمو بود.
نجفی که این ورود رو دیده بود کشیک ایستاده بود.
مالک هم توی اتاق با دست‌های لرزون منتظر وقتی که برای قتل حاج عمو بره.
بالاخره هم رفت.
بالای سر پیرمرد
حوله رو روی صورتش گذاشت
و خفه‌ش کرد.
علت مرگ توی روزنامه‌ها سکته قلبی مشخص شد اما پزشک قانونی مصرف نوشیدنی و تریاک رو دلیل اصلی دونست ولی پنهان کردن. مالک از همون موقع بی‌محلی به ناصر رو شروع کرد و ناصر هم به مائده گفته بود:
_ الان دیگه حاج عمو نیست. دیگه با پسر مالک نگرد.
و مائده تازه متوجه این قسمت ماجرا شد.
لای دیوارها چروکیدم ...
در نمایی که تنگ‌تر می‌شد
هر چه این دوربین جلو می‌رفت ...
مرگِ من هم قشنگ‌تر می‌شد
خارج از قسمتی که من باشم ...
در اتاقی که ضرب در مردم
نان از این سفره دور خواهد شد ...
ده طرف داس و یک طرف گندم
مالک به سرعت پول معامله رو به حسابش توی دوبی فرستاد که نتونند ازش بگیرن. منصوره هم اومد و سریع کارهای شرکت رو برعهده گرفت. جلسه ای خونه‌شون برقرار شد که مالک گفت:
_ سهم ما از شرکت چی میشه؟
همهمه برپا شد. ناصر می‌خواست به مالک حمله کنه اما جلوش رو گرفتن. یکجا ناصر داد کشید:
_ مگه دست توی؟
مالک با تحکم گفت:
_ آره دست منِ، پول‌های معامله با نروژ هم دست منِ. توی حسابم توی دبی. دست منم می‌مونه تا تکلیفمون مشخص بشه.
اون‌ها بهت‌زده نگاهش می‌کردن. مالک از سودابه کتش رو گرفت و بیرون رفت. فقط صدای خنده‌های مالک بود که توی کوچه پخش شده بود.
نقشِ یک مردِ مُرده در فالت ...
توی فنجانِ مانده در میزم
خط بکِش دورِ مردِ دیگر را ...
قهوه‌ات را دوباره می‌ریزم
چشم بستی به تختِ طاووسم ...
در اتاقی که شاه من بودم
مردِ تاوانِ اشتباهت باش ...
آخرین اشتباه من بودم
نجفی ماجرا رو فهمیده بود. دیده بود. سمیرا راهی پیشنهاد داد و مالک برای اون راه یکی از نوچه‌های قبلی ریزآبادی رو عجیل کرد. نجفی مُرد... کشته شد. و قاتلش هم پیدا نشد. اما این شروع کابوس‌هایی برای مالک شد. اون روح می‌دید. روح افرادی که کشته بود. حالا مشکل دیگه ای هم داشتن. مالک باید مرگ نجفی رو ماست‌مالی می‌کرد. بهترین کسی که می‌تونست تقصیر رو برعهده بگیره کی بود؟ ناصر!
سمیرا هم خونه بزرگی پسند کرد و مالک خریدش و پولی داد تا بتونه منظمش کنه. این مدت ماجرای منصوره هم اتفاق افتاد و مالک با کمک دوتا از سهام دارهای شرکت و گول زدن منصوره تونست مدیر عاملی شرکت رو به عهده بگیره و ناصر و داییش هم فرار کردن. توی این دوران کیمیا وارد زندگی مالک شد اما وقتی سمیرا فهمید و بجای خشونت از رشوه استفاده کرد تمام اموال مخفی مالک رو پیدا کرد. در قسمتی دیگه دو جوون هر وقت باهم بودن سر پدرهاشون بحثشون میشد و بقیه وقت‌ها هم ناصر به میثم و مائده گیر می‌داد.
دردسرهای ما تفاوت داشت ...
من سرم گرمِ پای بستن بود
نقشه‌ها می‌کشید چشم‌هایت ...
چشم‌ها چشمِ دل شکستن بود
در نگاهت اتاق زندان است ...
این طرف سفره‌های اجباری
آن طرف در بساطِ خود خوردن ...
هر طرف حکمِ دیگر آزاری
سمیرا برای مالک شرط کرد. یعنی اون رو مجبور کرد که اموالش رو به نام میثم بکنه. با تهدید مالک به اینکه لوش میده. اون هم قبول کرد اما گفت:
_ اینطور من رو می‌کشن.
چون تنها چیزی که باعث شده بود زنده بمونه این بود که اموال به اسمش بود. سمیرا گفت:
_ فدای بچه‌هات میشی.
کابوس‌های مالک به سمیرا هم اثابت کرده بود. اون و دخترش هانیه روح ریزآبادی رو می‌دیدن. اما سمیرا نمی‌خواست قبول کنه و حتی وقتی برای مهندسی شهرک شمال رفته بود دوباره به ویلاشون که ریزآبادی رو دیده بودن رفت و هانیه رو هم با خودش برد. این اتفاق همزمان شد با خودکشی مائده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #86
حالا سمیرا هر دوشون رو با هم می‌دید.
فرار کرد،
توی راه دیدشون و حواسش پرت شد
تصادف کرد!
هانیه جلوی چشمش پرپر شد، عقلش رو از دست دادو... مالک هم داغون شد.
پرستار برگه‌ای جلو رویش گذاشت.
*اهدای عضو*
اما هانیه هنوز زنده بود، فقط توی کما بود
مالک زمین و زمان رو بهم دوخت.
غوطه‌ور در سیاهِ شب بودم... صبحِ فردای آن‌چه را دیدن، در خیالم نرفته برمی‌گشت.
هم تو را هم مرا نبخشیدن!
جای پاهای خیس از حمام... تا اتاقی که رفتنت را رفت
یک قدم مانده بود تا برگردی... یک قدم مانده تا تنت را... رفت!
ناصر برگشت، میثم رو تهدید کرد که فردا میای و همه چیز رو بنامم می‌زنی
میثم قبول کرد؛ اما به جای محضر به شمال رفت. به پدرش یا حداقل مردی که مونده بود آیا پدرش هست یا نه گفت که ناصر خونه رو به هم ریخته و اسناد رو دزدیده و حلیمه خدمتکارمون رو کشته.
افتاد گردن مالک و زندانی شد، فردی که برای آزادی‌اش سند گذاشت... ناصر بود.
مالک ترسید، چرا باید براش سند بذارن؟
یا قصد معامله دارن یا قصد... کشتنش!
کاش حال سمیرا خوب بود که باهاش مشورت می‌کرد.
چشم وا کردم از تو بنوسیم...
لای در باز و باد می‌آمد
از مسیری که رفته بودی داشت،
موجی از انجماد می‌آمد
رفته‌ای،کوله پشتی‌ات هم نیست...
رفتی؛ اما اتاق پابرجاست‌
گیرم از یادِ هردومان هم رفت...
خاطراتِ چراغ پابرجاست.
به خونه ریزآبادی‌ها رفت.
دوباره همون جمله‌ای که ازش بدش می‌اومد:
- از در پشتی وارد بشین.
وارد شد. ناصر بود. دعواشون شد. مالک می‌خواست همه چیز رو آروم حل کنه. ناصر داد میزد:
- دختر من زیر خاک خوابیده!
مالک با بغض و ترسی که اون لحظه از ناصر داشت گفت:
- دختر من هم روی تخت بیمارستانِ.
ناصر مکث کرد. مالک دوباره با همون بغض ادامه داد:
- زنمم دیوانه شده!
اما این حرف‌ها فایده نداشت. دعواشون شد و ناصر مالک رو زیر مشت و لگد گرفت. منصوره اومد و جداشون کرد. داشت گریه می‌کرد. به یاد اون روزی که مالک رو بخاطر دوست داشتنش کتک می‌زدن و حاج بابا فرستادش پیش مالک، گریه می‌کرد. چقدر اون زمان این مرد معصوم و پاک بود. چقدر الان...
شاهدان حرف‌های پنهانند...
آن چراغی که تا سحر می‌سوخت
گوشِ خود را به حرفِ ما می‌داد،
چشمِ خود را به چشمِ ما می‌دوخت،
لای در باز و سوز می‌آمد...
قلبم آتشفشانی از غم بود
عقده‌ها حس و حالِ طغیان داشت...
کنجِ پاگرد یک تبر هم بود!
قرار گذاشتن.
- فردا دم ساحل.
مالک به ویلا رفت. جای هانیه خالی بود. جای سمیرایی که بیاد و بپرسه:
_ چی گفتن؟ تو چی گفتی؟
خالی بود.
مالک حدس زد که احتمالش هست بکشنش، این رو به میثم هم گفت، میثم گفت:
- خوب نرو.
- اگه نرم میان سراغ شما.
به میثم گفت که هماهنگی‌های لازم رو کرده که ناصر و منصوره رو بگیرن.
- من که پایم رو از این‌جا بیرون گذاشتم مادرت رو سوار کن و فقط از این‌جا برید. برنگرد، دنبال من نگرد، فقط فرار کنید.
تصمیم درباره هانیه رو هم به عهده میثم گذاشت و جمله‌ای گفت که برای همیشه توی ذهن میثم باقی موند:
- همین که بهم میگی بابا برام بسته.
زیر پلکم تگرگ باران بود
در اتاقم که هوا ابری شد
رو به آینه حرص‌ها خوردم
کینه‌ام سینه‌ی ستبری شد
رو به برفی سپید می‌رفتم
ردِ پاهایت رو به خون می‌رفت
مثل گرگی که بوی آهو را
عطرِ موهات تا جنون می‌رفت
مالک سر قرار رفت. اول همه چیز خوب بود. ناصر قبول کرد در مقابل اموال از مالک بگذره. منصوره کلافه شد:
- پس من چی؟! کاری که با من کرد برات هیچ اهمیتی نداره؟!
- ما حرف‌هامون رو زدیم.
- اگه حاج بابا بود...
- نیست، من هم حاج بابا نیستم.
منصوره پوزخند زد. بنظر نمی‌اومد ناصر علاقه‌ای، به حمایت از خواهرش داشته باشه.
- می‌خوام باهاش تنها صحبت کنم.
ناصر خنده زهرآگینی کرد.
- پس حرف اینه. باشه... من میرم توی ماشین.
منصوره و مالک کنار هم قرار گرفتن.
- بوی آشنا میدی.
منصوره عطری رو زده بود که مالک چندین سال پیش براش می‌گرفت. سیب زمینی آتیشی به چاقو زده بود و می‌خورد. منصوره حق خودش رو خواست. مالک از ته دل عذرخواهی کرد؛ اما مگه با یک عذرخواهی چیزی حل میشد؟
مالک پرسید:
- خوب چطور باید تاوان بدم؟
با نگاهی دقیق می‌گشتم
هی به دنبال جای پا بودم
ذهنِ هر آنچه بود را خواندم
لای جرزِ نشانه‌ها بودم
تا نگاهی به پشتِ سر کردم
پشتِ هر جای پا درختی بود
این درختان هویتم بودند
من، تبر... انتخاب سختی بود
سوال مالک طوفان پنهان شده توی وجود منصوره رو بیرون ریخت. منصوره چاقو رو از سیب‌زمینی بیرون آورد و به شکم مالک فرو برد. انگار چاقو به شکم خودش خورد. تمام تنش لرزید. حس بدی توی شکمش پخش شد. ناله مالک قلبش رو به درد می‌آورد؛ اما مالک بهش بد کرده بود. چاقو دوم رو زد.
مالک خودش رو عقب کشید و درحالی که خون‌ریزی داشت از منصوره فاصله گرفت؛ اما اون به سمتش رفت. مالک با گرفتن دستش به سمتش و التماس چشم‌هاش سعی کرد راضیش کنه که...
اما دو ضربه چاقو دیگه خورد. یکی به کمر، یکی به، شکم!
ترسم از مرگ بیشتر می‌شد،
تا تبر روی دوش چرخاندم
هر درختی که ضربه‌ای می‌خورد
زیرِ آوارِ درد می‌ماندم
توی هر برگ، هم تو هم من بود
ساقه‌ها ساقِ پای ما بودند
آن تبر حکمِ قتلِ ما را داشت
این درختان به جای ما بودند
- علیرضا آذر

مالک به شکم روی ماسه افتاد. تکون نمی‌خورد موج‌ها به بدن بی‌جونش برخورد می‌کردن. منصوره برگشت و به سمت ماشین رفت.

عاشـــق آن نیست
که عشق تکیه کلامش باشد
عاشـــق آن است
که وفاداری مرامش باشد


دوستان خیلی ممنون که در این رمان با من همراه بودید امیدوارم خوشتون اومده باشه
امروز ۱۹/مهر/۱۴۰۲
ساعت ۱۰ صبح این رمان به پایان رسید.
الان در دانشگاه هستم، در خوابگاه
طبق معمول رمانم را تقدیم به چهارده معصوم می‌کنم
این رمان را تقدیم به امام جواد علیه السلام می کنم
یا محمد تقی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
مشاهده کاربران
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,558
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,544
امتیازها
650

  • #87
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi.jpg




عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|​
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
180
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
227

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین