. . .

تمام شده فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده

تالار فن فیکشن
رده سنی
  1. جوانان
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان زخم کاری
نویسنده ملیکا ملازاده
ژانر: عاشقانه- درام
ناظر: @CANDY
خلاصه: سریال زخم کاری رو دیدی؟ تا حالا دوست داشتی قسمت‌های بیشتری داشته باشه؟ مثلاً چی بین منصوره و مالک در جوونی‌شون گذشته، یا بعد از مرگ مالک چی به سرشون میاد. اگه دوست داری بدونی با این رمان همراه شو.
مقدمه:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهان‌خانه‌ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن
آب، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:
(حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم)
باز گفتم که: ( تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم!
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله‌ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
(شعر از فریدون مشیری)
***
سخن نویسنده: ممنون از دوست عزیزی که چند پارت در نوشتن کتاب کمکم کردن ولی حیف اسم‌شون رو به‌خاطر ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #2
بسم الله الرحمن الرحیم

پارت اول

داخل وان پر از یخ با اعصابی داغون دراز کشیده بود. تازه چند دقیقه گذشته بود که جواب دل‌نگرونیش رو همسرش با سیلی‌های پشت سرهمی داده بود؛ تا جایی که مجبور شد با وجود این‌که تازه از حموم اومده دوباره برگرده تا طب سنتی همیشگی رو برای آرامش اعصابش انجام بده اما سمیرا که موقعیت خوبی رو در مقابل خودش می‌دید نخواست در حموم ویلا تنهاش بذاره، پس کنار وان نشست و با اخم به چهره به مالک زل زد که غرورش جریحه‌دار شده بود.
مالک با خودش فکر می کرد الآن که سمیرا کنار وان نشسته و با ابروهای درهم شده بهش زل زده و با رفتارش ثابت می کنه با کوچیک‌ترین مخالفتی دوباره باید درد سیلی‌های سمیرا رو روی گونه کشیده و سفیدش تحمل می کرد. گاهی حرصش می‌گرفت چرا وقتی هیکلش صدبرابر سمیراست باید خشونت‌هاش رو تحمل کنه؛ اما ذات مالک هنوز توسری خور و ترسو بود. انگار هنوز همون پسر روستایی که پدرش مکانیکی داشت، همون پسری که جز مغزی پر و کارنامه‌ای درخشان هیچی نداشت.
- هوی با توام.
- جانم سمیرا!
و چه‌قدر ناراحت بود از این جانم‌های زوری، کاش می‌شد سرش داد بزنه گمشو از حموم بیرون.
- حرف‌هام رو شنیدی؟ متوجه هستی چی میگم؟!
جوابی نداد که سمیرا عصبانی شد.
_ با توأم.
_ آخه مگه میشه؟!
این رو با هزار ترس گفت. سمیرا اما جوری حرفش رو زد که انگار سال‌ها آماده امروز بود، انگار می‌دونست یک روز مالک، دلال بزرگ آقا، دلالی که ماهانه سیصد میلیون درآمد داشت به فکر این می‌افته که با بالا کشیدن پول حاج بابا قدرت خودش رو نشون بده و بعد نمی‌دونه که چه‌طور خودش رو از خشم ریز آبادی نجات بده. نقشه سمیرا تلخ و دقیق بود. مالک یک روز فکرش هم نمی‌کرد کار به این‌جا برسه. به خودش لعنت فرستاد که چرا امروز همچین کاری انجام داد، سمیرا خودش رو به سمت اون کشوند.
_ میشه، من کمکت می کنم.
مالک آب دهنش رو قورت داد.
_ بیام بیرون صحبت کنیم؟
سمیرا ایستاد و گفت:
_ منتظرتم!
و بیرون رفت. مالک به فکر میره تا ببینه راحل دیگه‌ای می‌تونه پیدا کنه یا نه، سمیرا هم می‌دونست چرا زمان خواست. خودش می دونست چیزی به ذهن مالک نمی‌رسه یا اگه برسه از ترس نادیدش می گیره و در آخر وقتی با دست خالی رو به روش قرار بگیره با هر تصمیمش موافقت می‌کنه و از طرفی می دونست که مالک ته دلش مورد وسوسه قرار گرفته. چند دقیقه بعد مالک هم از حموم بیرون اومد. خبری از میثم هجده ساله و هانیه هفت ساله نبود؛ اما حلیمه خدمتکار ویلا طبقه بالا رو تمیز می کرد.
سمیرا مقابل بالکن بود و وقتی متوجه اومدن مالک شد به عقب برگشت و توی چشم‌هاش زل زد. سعی داشت با نگاهش بهش بفهمونه که توي زندگي دو راه داري یا به‌خاطر هدفت بجنگي يا مثل ترسوها بگي قسمتم همين بوده. این‌قدر بهم زل زدن که مالک با شنیدن صدای حلیمه به خودش اومد:
_ آقا غذا حاضره!
با صدای آهسته‌ای گفت:
- بچین، من میام.
- چشم آقا!
با حوله آبی به سمت تراس میره سیگار مارکدارش رو آتش میزن و به حرف‌های زنش فکر میکنه. حواسش به سمت برگشت منصوره دختر حاج عمو میره و کم‌کم به سمت بیست سال پیش بر می‌گرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #3
حاج عمو بالای سفره نشسته بود و سمت راستش حاج خانم. سمت چپش عروسش مهناز و ناصر همسرش کنارش نشسته بود. رو به روی ناصر منصوره دختر هجده ساله حاج عمو نشسته بود. خدمت کارها غذا رو چیندن. ناصر می خواست دست به غذا ببره که منصوره گفت:
- مالک نمیاد؟
حاج عمو که خبری از راز دل منصوره و مالک نداشت گفت:
- رفته بود ماست بخره، الان میاد.
همون موقع در باز شد و مالک با سطل ماست داخل اومد. مالک پسر یکی از دوست ها و اقوام دور حاج عمو بود که فقط دو سال از منصوره بزرگ‌تر بود. ناصر و مالک هم سن و سال بودن و به پیشنهاد ناصر حاج عمو که سری تو سرا داشته مالک رو به همراه خودش به تهران آورده بود و همزمان با ناصر تحصیل کرده بود و وقتی برای دانشگاه می خواستن ناصر رو به لندن بفرستن مالک هم به همراه ناصر به لندن فرستاده شد. مالک جلو اومد و نگاهی به میز کرد.
- شرمنده دیر شد.
خودش از ماست توی پیاله ها کشید. برای منصوره یک پیاله بیشتر کشید که این از دید منصوره دور نموند و با چشم‌های براق نگاهش کرد. مالک هم نگاه سرسری بهش انداخت و سریع به سمت بقیه پیاله‌ها رفت. بعد سطل ماست رو به یکی از خدمه به اسم سودابه داد و خودش کنار ناصر نشست. تا آخر غذا حرفی گفته نشد. بعد از غذا منصوره گفت:
- با دوست‌هام قرار سینما دارم، میرم حاضر بشم.
حاج عمو نگاهش کرد.
- الان؟
- نیم ساعت دیگه.
- باشه. مالک برسونش.
مالک چشمی گفت. منصوره که دنبال همین بود با هیجان پله‌ها رو بالا رفت و وارد اتاق بزرگش شد. بجای کمد به سمت پنجره رفت و به لندن نگاه کرد. بهترین اتفاق زندگیش اومدن به لندن بود؛ اما نه برای بودن در این شهر زیبا، بلکه برای دیدن دوباره مالک. وقتی بعد از دو سال مالک رو دید، متوجه شد از اون پسر ریقو تبدیل به یک جوون جنتلمن شده که پسرهای چشم آبی و مو بور لندن مقابلش به مثال پشه در کنار پروانه بودن.
به سمت کمد رفت و بلوز آبی تیره‌ای رو برداشت و با پیراهن خونه ش عوض کرد. شلوار نقره ای پوشید و جورابش رو پا کرد. موهای فرش رو شونه کرد و گل سر بنفشی زد. کیفش رو برداشت و بدو بدو پایین رفت. مالک دم در منتظرش بود و کسی دیگه داخل سالن نبود. به سمتش رفت و چند دقیقه با نیشخند بهم زل زدن.
- چرا چیزی نمیگی؟
مالک خندید.
- از دیدنت خوشم!
این حرف‌ها از مالک که کمتر با حرف نشون می داد عجیب بود. منصوره با محبت بهش زل زد.
- خیلی دوستت دارم.
مالک خندید و در رو باز کرد.
- برو تا سودابه ندیده!
منصوره بیرون پرید و شروع به دویدن به سمت ماشین کرد. مالک نگاهی به دور و بر کرد و وقتی باغبون ها رو دید با سنگینی به سمت ماشین رفت و سوار شد. هر دو بهم نگاه کردن و خندیدن. ماشین رو به حرکت در آورد. خونه لندنشون با خونه تهران تفاوت زیادی داشت. باغ تهران پر از دار و درخت بود و استخری در زیر زمین داشت، دیوارهای بلند و پنجره های پرده دار از خاصیت های عمارت ایرانی بود. اما باغ لندن پر از چمن و با چهار درخت کاج بود.
حصارهای کوچیک سفید دور باغ رو گرفته بود و پنجره های بزرگ دودی عمارت رو احاطه کرده بود. برای منصوره اون حصارهای کوتاه حکم مرز زمینی رو داشت. مجبور بود تا زمانی که سوار ماشین هست صندلی عقب بشینِ و از پنجره به بیرون زل زده باشه. از حصار که می گذشت مالک ماشین رو نگه می داشت و منصوره صندلی جلو می شست. اونجا انگار تمام لندن برای خدمت رسانی به خوشبختیشون آماده میشد.
انگار همه دختر و پسرهایی که کنار رود قدم می زدن. برای تنها نبودن اون ها بود و هرکی می خندید از شادی این دوتا بود. درخت ها به احترامشون صاف می ایستادن و رود به استقبالشون از زیر پل رد می شد. معلوم مالک پول زیادی در جیب نداشت پس دور زدن یا روی نیمکتی نشستن از لحظات تکراری هر روزشون بود. اگه مالک پولی بدست می آورد هدیه کوچیکی برای عزیزش می گرفت یا برای شام به جایی ارزون می بردش.
در صورتی منصوره هوس تفاوت دوران می کرد مالک رو به رستوران دعوت می‌کرد. اون روز هم باهم به رستوران رفتن و بعد از خوردن پاستا تصمیم به قایق سواری گرفتن. قبل از اون یک شاخه گل گرفت و به منصوره هدیه داد. دختر از همیشه خوشحال‌تر بود. توی دلش هزار بار خدا رو شکر می کرد که برادرش ناصر وقتی به روستای آبا و اجدادی شون میرن پدرش رو راضی می‌کنه تا دوست زرنگش رو با خودش به تهران بیاره و به مدرسه ناصر بره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #4
منصوره به مالک نزدیک شد و گفت:
_ بهت معتادم! به صدات، به دستات، به چشمات، به بودنت!
مالک وقتی یاد این قسمت از خاطراتش افتاد با خودش گفت:
_ با اینکه این روزها هرچه میان ما بود دستخوش تغییر شده بود ولی هنوز اورا به اندازه‌ای دوست داشتم که جفت چشمهایم را برایش می‌دادم.
به خونه برگشتن. منصوره به اتاق بزرگ خودش رفت و مالک هم به اتاق زیر شیروانی. نگاهی، به دور و بر کرد. اتاقی مثلثی شکل که مثل بیشتر خونه های لندن کاغذ دیواری داشت. کاغذ دیواری‌های دودی با ردهای کمرنگ آبی. کفپوش چوبی که با پا گذاشتن روش صدا میداد. تختی یک نفره، کمدی درب شکسته و یک میز چوبی.
_ مالک!
صدای سودابه بود. سرش رو از اتاق بیرون برد.
_ بله!
_ بیا دوست‌های ناصر اومدن پذیرایی کن.
پوفی کشید.
_ لباس عوض کنم میام.
لباس عوض کرد و به آشپزخانه رفت. سودابه سینی قهوه رو بهش داد.
_ توی اتاق، ناصرن.
دوباره از پله ها بالا میره. اتاق ناصر کنار اتاق منصوره بود. دستش پر بود و نمی تونست در بزنه. چندبار صدا زد:
_ ناصر! ناصر!
صداش بین خنده‌های بلند پسرها غیب شد. داد کشید:
_ ناصر!
و چند لقد آروم به در زد. صدای خنده قطع و درب باز شد. ناصر بود.
_ چیه مالک؟
چشمش به سینی توی دستش افتاد.
_ آهان!
از جلوی در کنار رفت.
_ بیا داخل.
هر دو داخل رفتن. ناصر سینی رو گرفت و روی میز گذاشت و رو به دوست‌هاش به عادت روستاشون که همه هم رو پسر عمو صدا می‌زدن گفت:
_ پسر عموم مالک.
دوست هاش که تا حالا فکر می‌کردن پسر خدمتکار بلند شدن و باهاش دست دادن. ناصر گفت:
_ کنارمون بشین.
_ کار دارم.
ناصر بیخیال گفت:
_ ول کن کار رو بابا، مگه این خونه جز تو خدمتکار نداره؟
با این حرفش مالک سرخ شد و بقیه متعجب. یکی از دوست های ناصر پرسید:
_ مگه پسر عموت نیست.
_ ما بهش پسر عمو می‌گیم، کارها خونه مون رو می کنه.
مالک کلافه بیرون زد. دوست داشت گریه کنه اما مرد بود و چه درد بود حرمت مرد بودن باشه. ناصر بود که اصرار کرد مالک باهاش به تهران بود. راننده هر روز جفتشون رو به مدرسه می‌رسوند و بهترین دوست‌های هم بودن. اما طولی نکشید که ادب و هوش مالک بهانه‌ای برای سر کوفت زدن معلم‌ها به بقیه کلاس از جمله ناصر شد و کینه رو کم کم توی قلبش کاشت. حاج عمو از مالک خواست توی درس ها کمک ناصر کنه و روحیه ناصر با این کار خورد تر شد.
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او
این‌همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت:
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند: مبارک باشد
دخترک گفت: دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن
پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است

*فروغ

به عقب برگشت. اونی که این شعر رو می‌خوند منصوره بود.
_ خوب خوندم؟
_ با صدات به شعر جون دادی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #5
منصوره خواست به سمت مالک پرواز کنه اما جاش نبود.
_ دوستم داری؟
_ همیشه دوستت داشتم.
و در ذهن مالک جولان میشد.
* به زودی بابد برگردم ایران. باید برگردم و توی کارخونه کار کنم.
چه‌طور می‌تونست خبر بازگشت به ایران و جدایی رو به منصوره بده؟! اما خب دستور حاج عمو بود دیگه! کی می‌تونست از دستورش نافرمانی کنه؟
_ بریم توی حیاط قدم بزنیم؟
_ اونجا کلاغ‌هاش قابل شمارش نیست ها.
خندید.
_ آره.
هر دو یکم سکوت کردن.
_ فردا می‌برمت دورت میدم.
خندید و سرخوش گفت:
_ مرسی! بین این همه شلوغی یک نفر باشه؛
که من رو بفهمه بسه...
مالک لبخند زد. هم رو طولانی مدت نگاه کردن و بعد هر کدوم به اتاق های خودشون رفتن. خونه حاج عمو دوبلکس بود که سالن بزرگ و دایره مانندی داشت و از دو طرفش، به صورت مارپیچ پله به بالا می خورد. رو به روی هر راه پله یکی از اتاق های پنجاه متری بچه هاش بود و اخر سالن اتاق مهمان و اتاق خواب ریز آبادی و حاج خانم. از گوشه سالن راه پله کوچیکی می خورد به اتاق زیر شیروانی.
منصوره به اتاقش رفت تا برای مهمونی شب آماده بشه. دستی روی موهای فرش کشید. به قول مهناز دخترا تو مهمونیا دو دسته‌‌ان:
موفرفریایی که با بدبختی موهاشون رو صاف کردن و مو لختایی که با بدبختی موهاشون رو فر کردن!
حوله‌اش رو برداشت و به حموم اتاقش رفت. بعد از دوش، حسابی و زدن موهای دست و پاش بیرون اومد و روی تخت نشست. در حالی که مشغول شونه کردن موهاش بود فکر کرد.
چقدر خوبه بین این همه آدم یه نفر رو پیدا کنی که شبیه هیچکدوم از کسایی که میشناختی برات نباشه، دقیقا یه نسخه ی بهتر از خودت رو به روت قرار بگیره..
نیاز نباشه خودتو تعریف کنی واسش و با یه نگاه بفهمه چی می خوایی بگی!
وقتی بهش تیکه کنی مطمئن باشی هر اتفاقی هم بیفته باز تو توان مقابله باهاشو داری..
هر وقت که بغلش می‌کنی آنقدر احساس امنیت میکنی که انگار خودت رو بغل کردی...
یه نفر که وقتی بهش نگاه کنی احساس خوشبختی کنی از داشتنش...
موهاش رو خشک کرد و دوباره بعد از زدن ژل شونه زد تا به صاف ترین حالت ممکن در بیاد. خیلی دوست داشت این مهمونی مالک هم بیاد اما می.دونست حتما یک نفر پیدا میشه که خبر رو به باباش برسونه. از بابت موهاش که خیالش راحت شد بدنش رو خشک کرد و لباس عوض کرد. یادش اومد که حاج بابا اجازه نمی داد توی خونه لباس‌های باز بپوشه. یکبار که پوشیده بود کلی دعواش کرد. باباش مردی بود با افکار قدیمی که مثل غده سرطانی وسط لندن قرار گرفته بود.
سعی کرد به این چیزها فکر نکنه و پشت میز آرایشش نشست. حواسش پرت خاطرات خوبش با مالک شد. اون وقت هایی که توی اتاق پذیرایی همه باهم می‌شینند و منصوره انقدر زیر چشمی مالک رو نگاه می‌کنه تا اون هم نگاهش کنه و بعد بهش چشمکی می‌زنه یا بوسی می فرسته. خدا خواسته بود که تا حالا لو نرفته بود.
کرم مرطوب کننده رو به صورتش میزنه و بعد کرم آرایشی. پارتنر امشبش پسر دوست پدرش که تا حالا فقط شیش بار دیدشه. تاسف خورد که چرا مهمونی‌ها جوری هست که حتما باید پارتنر با خودت ببری. جرات نداشت این رو به مالک بگه. پنکیک زد و رژ گونه ش رو تنظیم کرد. تا الان هر مهمونی می رفت با برادر مهناز عروسشون بود که یک سال ازش کوچیک‌تر بود و مالک مثل چشم‌هاش بهش اعتماد داشت اما حالا ماجرا فرق می‌کرد و منصوره واقعا از عکس العمل مالک می ترسید.
خط چشم کشید و ریمل زد.
_ کی باشه آرایش عروسیم رو بکنند.
با این فکر لبخند زد. سایه فیروزه ای رنگش رو زد و رژ لب قرمز که اون روزها مد بود رو زد. یک آرایش غلیظ شرقی.
_ مالک ببینه چیکار می‌کنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #6
لوز مخمل یقه هفتی آبی پوشید. اول خواست دامن بپوشه اما بعد چون زیاد پسر دوست باباش رو نمی شناخت پشیمون شد و شلوار جین مشکی انتخاب کرد. درب اتاقش زده شد.
_ بله!
مالک داخل اومد. با دیدن مالک خندید و با ذوق منتظر اظهار نظرش بود اما چهره معشوقش اصلا به آدم‌هایی که محو زیبایی هستن نمی‌خورد. لبخند از روی لب منصوره هم رفت.
_ چیزی شده؟
نمی دونست چه جوابی باید بده.
- ببین... یک چیزی هست، یعنی خان عمو گفته که می‌خواستم زودتر بهت بگم ولی...
- هی! نکنه رابطه‌مون رو فهمیده؟!
با خودش فکر کرد اگه فهمیدن چرا انقدر آروم همه چیز! مالک از اشتباه درش آورد:
- نه، نه... مسئله چیز دیگه ای هست.
منصوره کامل به سمتش برگشت.
- بگو دیگه جون به لبم کردی!
- اول قول بده ولوله نمی‌کنی؛ آخه اینطوری فکر می‌کنند من کاری کردم می‌ریزن توی اتاقت.
منصوره که همچین قصدی نداشت گفت:
- باشه، قول. حالا بگو.
- قرار بعد از ترم دیگه که درسم تموم میشه من و ناصر به ایران برگردیم.
منصوره سرجاش خشکش زد. در اسم فاصله زیادی بود اما می‌دونست مثل برق و باد می‌گذره. چند ثانیه طول کشید به خودش بیاد.
- برای چه مدت؟
یکم مکث کرد بعد گفت:
- شاید برای همیشه!
جیغ کشید:
- چی داری می‌گی؟! مگه من بدون تو می‌تونم؟
مالک نگاهش رو گرفت. منصوره به گریه افتاد.
- امکان نداره! نمیشه، نمی‌تونم!
- حاج عمو دستور داده.
اما دل که این حرف‌ها سرش نمی‌شد.
- من می‌میرم!
نگاهش کرد و اعتراض آمیز گفت:
- خدا نکنه!
بعد اشک‌هایش را پاک کرد.
_ فعلا فقط به مهمونی‌ت فکر کن.
مالک رفت و ندید که منصوره فرو ریخت. تا چند دقیقه مثل آینه شکسته به دیوار تکیه داده بود. بعد خواست لباس عوض کنه و بگه مراسم رو نمی‌ره ولی یادش اومد خان بابا گفته بود که حتما دوست داره توی این مراسم رفتار خوبی با پسر دوستش داشته باشه. گفته بود:
_ دانیال فعلا بیست و یک سالش اما سرنوشت خوبی در مقابل خودش داره و اگه زنده بمونه بعد از مرگ پدرش به خیلی چیزها می‌رسه.
اما نمی‌دونست که توی ذهن پدرش دقیق چی، می‌گذره که اصرار به این همراهی داره. حال این نداشت به موهاش رسیدگی کنه. شاید اگه مالک زودتر می‌اومد حتی تا اینجا هم پیش نمی‌رفت. ساده‌ترین تلی که داشت رو به موهاش زد و با کلافگی لوازم مورد نیازش رو توی یک کیف دودی رنگ جا داد. کفش‌های پاشنه بلند دودی رو برداشت و غر زد.
_ کی می‌تونه این‌ها رو بپوشه آخه؟
انگار نه انگار که همیشه از اینجور کفش‌ها می‌پوشید. یک روسری ساده دور گردنش بست که باباش گیر نده. با یادآوری پدرش دوباره به یاد رفتن مالک افتاد. روی تخت نشست.
_ وای من چطور طاقت بیارم؟
با خودش فکر کرد اصلا شاید تا اون موقع عقد کردیم و من باهاش رفتم.
هرچند می‌دونست رسوندن این خبر به حاج بابا جهاد کبری‌ست تصمیم گرفت روش فکر کنه چون...
_ هرچی باشه از دوری مالک که بدتر نیست.
با این فکر حالش بهتر شد. اول عطر زد و بعد دندون‌هاش رو که بعد از استفاده از لوازم آرایشی زرد شده بود مسواک زد. به ساعت نگاه کرد. خیلی زود آماده شده بود. روی تخت نشست که دوباره در زده شد.
_ بله!
دوباره مالک داخل اومد. چند ثانیه هم رو نگاه کردن بعد مالک گفت:
_ دلم وانستاد.
_ من خوبم مالک!
و به حرف خودش لبخند تلخی زد. مالک دستش رو به سمتش دراز کرد.
_ بریم روی بالکن؟
_ می‌بیننمون.
مالک آه کشید.
_ برای مهمونی برادر مهناز خانم میاد دنبالت؟
هل شد اما سریع گفت:
_ آره، آره معلوم که اون میاد.
_ خوبه!
دوباره به فکر فرو رفتن. مالک بلند شد و پایین تخت دو زانو و رو به روی منصوره نشست. منصوره هل نگاهش کرد.
_ در فاصله‌ی میان... هجرانت تا وصال... در من چیزی می‌شکند... که هیچ گاه ترمیم نخواهد شد... .
* غادة_السمان

منصوره دیگه طاقت نیاورد.
_ نه مالک ما هیچ‌وقت از هم جدا نمی‌شیم من نمی‌تونم.
سرش‌ رو، رو به مالک خم کرد.
_ من دختر ریزآبادی‌ام، خودم همشون رو حریفم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #7
همون موقع در زدن. مالک هل شد و سریع پرید پشت تخت دراز کشید.
_ بفرمایید!
سودابه داخل اومد. منصوره سعی کرد لبخند بزنه تا متوجه هل بودنش نشه.
_ به چه ناز شدی دختر!
خندید.
_ لطف داری!
_ بدو که دانیال پشت درِِ.
رنگ چهره منصوره بیشتر از قبل پرید.
_ باشه، میام.
سودابه که رفت مالک از پشت تخت بلند شد. صورتش از ناراحتی تیره شده بود.
_ توضیح میدم.
_ چطور می‌خوای توضیح بدی؟
نزدیک بود گریه‌ش بگیره.
_ بخدا...
_ هیس، قسم خدا رو نخور.
بعد به سمت در رفت. منصوره التماس آمیز جوری که کسی صداش رو نشنوه گفت:
_ مالک خواهش می‌کنم، بذار توضیح بدم.
اما مالک بیرون رفت. استرس‌های امروز برای منصوره خیلی زیاد بود. کلافه موهاش رو توی دستش گرفت و کشید. دوست داشت نره اما دیگه برای پشیمونی دیر بود. جلوی آینه سریع موهاش رو درست کرد و بیرون رفت. با چشم دنبال مالک گشت اما پیداش نکرد. ناراحت‌تر پایین رفت. دانیال و حاج بابا کنار هم نشسته بودن و حرف می‌زدن. دانیال پسری قد بلند با صورت کشیده و موهای زاغ مشکی بود و چشم‌های بادمی مشکی داشت. بینی کشیده و ابروهای قشنگش صورتش رو خوشحالت‌تر کرده بود. با دیدن منصوره بلند شد و با صدای بلند سلام کرد. منصوره هم با خوشرویی تصنعی جواب داد. حاج بابا گفت:
_ برید خدا به همراهتون!
هر دو خداحافظی کردن و بیرون رفتن. بنز گوجه‌ای دانیال جلوی در بود. دانیال اهل باز کردن درب یا اینطور کارها نبود پس منصوره خودش نشست و دانیال در سکوت رانندگی رو شروع کرد. درباره دانیال می‌دونست که پسر یکی از بزرگ‌ترین سرمایه‌دارهای ایران در لندنِ و با پدرش مشارکت زیادی داره. درباره این خانواده چیزهای جالبی شنیده بود.
وقتی اموالشون به دست عمو بزرگ دانیال می‌افته بر اثر عرضه‌ش یا به قول حاج خانم بی‌وجدانیش سرمایه‌شون دو برابر میشه. شرکتی می‌زنه و چند شعبه درست می‌کنه و خانوادش رو برای زندگی به لندن میاره. اما با مسموم شدن و مرگش اوضاع خانوادشون بهم می‌ریزه. مشاور آمین خان که می‌خواست کنترل اوضاع رو در دست خودش نگه داره، همه اطرافیان آمین به جز برادرش آرمین و پسرهاش رو به ایران می‌فرسته.
_ از الینا خانم چه خبر؟
الینا دختر مشاور آمین بود که آرمین برای دوستی با پدرش نامزدی این دوتا رو اعلام کرد.
_ خوبه، درگیر شناخت فرهنگ‌های مختلف.
_ هنوز به کشورهای آمریکا جنوبی سفر می‌کنه؟
درحالی که دور می‌زد سر تکون داد آره.
مادر دانیال ساناز بود. ساناز زمان ازدواج، شیش سال بزرگتر از شوهرش بود و بعد از عقد، در پیش خانوادش موند و آرمین به لندن اومد. دو سال دوران عقد دور بودن و بعد از برگشت دوباره آرمین خونه ای توی تهران گرفتن و زندگی‌شون شروع شد. حاصل ازدواجشون چهار پسرِ؛ دانیال، باربد، دنیل، بابک. بعد از به دنیا اومدن بابک اختلافات زندگی زناشویی‌شون بیشتر میشه. بعد از مرگ آمین، اختلافات‌شون بالا گرفت و با ورود شکوفه؛ مادر آرمین به اختلافات، آتیش درگیری بالا گرفت.
کار به جایی رسید که آرمین که حالا اختیار همه اموال دستش بود نامه‌ای به پدر زنش در تهران نوشت و از اختلافات گزارش کرد و تقاضای حل و فصل کردن مسئله رو داد. پدر زنش هم به شکوفه نامه‌ای نوشت و از او خواست تا پادرمیونی کنه. به اون تأکید شد که اومدن به تهران، مصادف با طلاقِ، اما در نهایت به بهانه‌هایی به تهران اومدن و طلاق گرفته شد. با اطلاع مادر ساناز از این اتفاق اعتراضش رو به شاه در خصوص ظلمی که به دخترش وارد شده، اعلام کرد. اعتراضش تنها به حضور بچه‌های ساناز تا پیش از ازدواج منجر شد و جلوی حکم طلاق رو نگرفت.
_ رسیدیم.
منصوره به خودش اومد و دستی روی موهاش کشید. دانیال با اون کت و شلوار نقره‌ای و پیراهن آبی روشن و کراوات مشکی کنار منصوره شروع به حرکت کرد. جشن توی ویلا بزرگی انجام میشد که یک بالکن بزرگ رو به خیابون داشت و رو به روی ویلا پر از دختر و پسرهایی بود که داشتن از دیدار هم ابراز خوشحالی می‌کردن. از جلوی جمعیت رد شدن و داخل رفتن. میزبان به استقبالشون اومد و خودش به سمت میز ناهار خوری که الان به عنوان سلف سرویس جشن استفاده میشد راهنمایی‌شون کرد.
بعد از برداشتن پذیرایی رفتن و روی دوتا مبل تکی نشستن. خونه میزبان چهار دست مبل داشت که هر چهارتا رو جوری چیده بود که رو به سالن رقص باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #8
_ اون دختر کیه؟
دختری که حواس منصوره رو به خودش جلب کرد دختری قد متوسط، ریز و سفید رنگ با موهای لخت طلایی و چشم‌های سبز بود که لباس مجلسی و بلندی داشت.
_ چطور؟
_ آخه خیلی مجلسی لباس پوشیده انگار عروسیِ.
دانیال نیشخندی زد.
_ الینا، الینا ملوانی.
منصوره چند ثانیه فکر کرد بعد پرسشگرانه به دانیال خیره شد. دانیال سرش رو به معنی آره تکون داد. فهمید الینا دختر دومین شوهر ساناز که بعد از ازدواج پدرش با مادر دانیال به بهانه زندگی با پدر به خونه اون‌ها اومد و تمام تلاشش رو کرد که پدرش از ساناز طلاق گرفت و دوباره با مادرش ازدواج کرد.
رقص دوباره شروع اما نه دانیال اهل رقص بود و نه منصوره دوست داشت با کسی جز مالک برقصه.

*آینده*

هیچ‌کس به استقبال منصوره نرفت اما ناراحت که نشد هیچ، خوشحال هم شد. طاقت نداشت جای خالی پدرش رو توی جمع ببینه. براش خبر ناگواری اومد. با خودش فکر کرد چرا هیچ‌وقت خوشی براش موندگار نشده؟ وقتی پدرش زنگ زد و گفت می‌خواد که منصوره به ایران برگرده جا خورد. بیست سال بود به این تبعید اجباری رفته بود. بیست سال به بهانه رسیدگی به شعبه‌های خارج کشور به ایران نیومده بود که به زندگی مالک و سمیرا آسیبی وارد نشه.
نه اینکه حاج بابا براش این مسئله مهم باشه، نه. اما حاج خانم نمی‌ذاشت منصوره برگرده. دوست نداشت سمیرا بهانه‌ای برای جدایی از مالک پیدا کنه و... ولی در کمال تعجب سمیرا چنان همسر فداکار و عاشقی برای مالک شده بود که نه تا حالا خیانتی ازش دیده شده بود و نه با وجود همه دعواهاشون خبری از قهرشون کسی شنیده بود. با این حال وقتی چند ماه بعد از فوت حاج خانم منصوره شنید که قرار در شراکت با مالک مدیریت شعبه‌های جنوب و کیش رو به عهده بگیره فهمید که این یک چراغ سبزی از پدرش تا بتونه به آرزو بیست سال قبلش برسه.
البته منصوره متوجه نشد که قصد ریز آبادی فقط آرزوی دخترش نیست و... زمانی که منصوره داشت کارهای اومدنش رو درست می‌کرد مالک توی ویلاش مهمونی به مناسبت لطف حاج عموی عزیزش داده بود. البته مهمونی که نه، یک دورهمی ساده که همه درش خوشحال بودن جز خود مالک که از پشت پنجره اتاق خواب به حرف زدن ریز آبادی و سمیرا نگاه می‌کرد. از شبش هم خبر نداشت که سمیرا بطری آب رو از یخچال برداشت و با صد قلم آرایش و لباس بازی به اتاق حاج عمو رفت.
به همین شکل کسی خبر نداشت که نجفی دوست ناصر وقتی این صحنه رو دیده بود از ترس مراقب ایستاده بود تا کسی به اتاق نزدیک نشه و این رسوایی رو نبینه. نجفی تنها فردی بود که ورود مالک به اتاق حاج عمو و خروج زن و شوهر از اون اتاق رو دیده بود.
بهرحال منصوره وقتی احساس می‌کرد برای دومین بار آرزوهاش به گور رفته پا به زمین ایران گذاشت. چند قدمی بیشتر نرفته بود که گوشیش زنگ خورد. ناصر بود.
_ الو!
برادرش داشت گریه می‌کرد.
_ آبجی، دیدی چه بلایی سرمون اومد؟
منصوره در حالی که بغض کرده بود گفت:
_ می‌دونم داداش، می‌دونم بهم گفتن.
_ تو الان کجایی؟
منصوره در حالی که از دور راننده‌ای رو دید گفت:
_ توی فرودگاهم.
نیم ساعت بعد به خونه رسید. همه برای استقبالش اومدن. دلش براشون تنگ شده بود. برای سودابه خدمتکارشون که حکم دایه رو داشت. برای برادرش ناصر که گریه‌ش یک لحظه تموم نمی‌شد. برای مهناز زن داداشش و پدر روی ویلچر افتادش. برای عزیز دردونه‌ش مائده دختر ناصر. دلش برای همه تنگ شده بود. با کمک سودابه لوازمش رو بالا برد و چید. نگاهی به اتاقش انداخت و توی دلش گفت.* اینجا اتاق منِ، دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه من رو بیرون کنه.*
پدرش مسئولیت کارهای شرکت رو به اون سپرده بود و قصد داشت به بهترین شکل انجامشون بده پس اول سعی کرد اطلاعات درباره هرکسی رو بدست بیاره. راجع‌به شریک پیر پدرش یا مالک که حالا دلال شرکت به حساب می‌اومد. درباره وکیل شرکت یا منشی و... .
_ منصوره!
به عقب برگشت. مهناز بود.
_ جان!
_ داریم برای مراسم تصمیم می‌گیریم تو نمیای؟
سری تکون داد و دفترش رو بست.
_ چرا میام.
و پایین رفت. تمام مدت به این فکر می‌کرد که قرار فردا مالک رو ببینه.
بالاخره فردا رسید. منصوره سمت راست ایستاده بود تا به خانم‌ها خیر مقدم بگه که...
خودش بود
مالک چه چهارشونه شده بود، با اینکه همه عکس‌هاش رو روزی چندبار نگاه می‌کرد اما باز هم براش جذابیت داشت.
اون سفیدی مو چقدر بهش می‌اومد!
هنوز نگاه ساده و مهربونی داشت،
وای مالک!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #9
*فلش بک*
مالک در عجب از این همه زنگ زدن و پیگیری های حاج عمو بود. شنیده بود دختری قرار به عنوان حسابدار برای شرکت کار کنه و حالا هم داشت به لندن می اومد اما اینکه چرا رئیس شرکت انقدر نگران دیر کردن هواپیما خدا می دونه! در حال توضیح به حاج عمو بود که دختر رو از دور دید. خداحافظی کرد و دختر نزدیک اومد.
- سمیرا خانم؟
سر تکون داد. سمیرا دختری با صورت کشیده، چشم های وحشی و موهای فر مشکی بود که تاپ دکلته ماشی رنگی به همراه شلوار کوتاه تا بالای مچ به رنگ پسته ای پوشیده بود. مالک با خودش فکر کرد.
- عقده ای ها از داخل هواپیما مشخص می شند.
- راننده ریز آبادی؟
مالک با خودش فکر کرد چه صدای پر اصابتی این دختر بچه داره.
- بله، خودم هستم.
و چمدون های دختر رو برداشت و صندوق عقب گذاشت. سمیرا دوباره پرسید:
- کجا میریم؟
- قرار شد به هتلی ببرمتون.
نیشخندی روی لب سمیرا نشست.
- باشه، ممنون!
در رو براش باز کرد و سمیرا عقب نشست. مالک هم سوار شد و ماشین رو به حرکت در آورد. سمیرا شیشه رو پایین داد و دستش رو از شیشه بیرون برد.
- چه هوایی داره لندن!
مالک حرفی برای گفتن نداشت. سمیرا پرسید:
- شما چند وقته اینجا هستید؟
- بعد از دیپلم.
دختر جوری که معلوم بود شیفته شهر شده پرسید:
- اینجا خوش می گذره؟
یکم مکث کرد بعد گفت:
- والا تا منظورتون از خوش گذشتن چی باشه! من که همیشه حواسم پی درس بود و کار دیگه ای نکردم. شما چند سالتونه؟
- بیست و یک.
به هتل رسیدن. مالک بدو بدو به داخل رفت و از آمادگی اتاق مطمئن شد بعد برگشت و چمدون ها رو برداشت و تا وقتی به اتاق رسیدن توضیحات لازم رو داد:
- فردا صبح ساعت نه صبح خودم میام دنبالتون و به شرکت می برمتون. همون فردا بهتون شماره خودم رو میدم تا اگه قصد داشتید جایی برید برسونمتون. آقا ریز آبادی کلاس زبان ثبتنامتون کردن که از پس فردا شروع می شه. اینجا همه چی امنِِ اما اگه در اتاقتون رو ببندید خیال من جمع تر میشه.
مالک که رفت سمیرا خودش رو روی تخت بزرگ اتاق پهن کرد.
_ وای به این می‌گن زندگی!
برای دختری که توی حومه شهر بزرگ شده همچین اتاقی خود بهشت بود. بعد از طلاق مادرش مجبور میشه خودش از سمیرا مراقبت کنه و برادرش هم پیش پدر می‌مونه. با پولی که از مهریه دست مادر رو می‌گیره ماشینی می‌خره و به مسافرکشی مشغول میشه. سمیرا زندگی توی خونه مادر بزرگ و کار کردن مادرش رو تجربه می‌کنه. پدرش رو کمتر می‌دید و گاهی با برادرش سعید که سه سال از خودش بزرگ‌تر دیدار داشت. یک سال جهشی می‌خونه و دانشگاه اصفهان قبول میشه که همه زندگی‌ش از اون زمان تغییر می‌کنه.
دوباره نگاهی به اتاقش انداخت.
_ اینجا قصرِ!
گوشی که ریز آبادی بهش هدیه داده بود رو در آورد. قرار بود فردا براش سیمکارت به شماره لندن بگیره اما حالا هم می‌تونست با لذت به اختراع جدید و ایونی دستش خیره بشه. بلند شد و توی هتل دوری زد. یخچال پر، حموم بزرگ با وان، یک دست مبل اشرافی و لوازم اتاق شیک. در بالکن رو باز کرد و بیرون رفت. با دیدن منظره رو به روش جیغی از خوشی کشید.
_ وای!
کلا لندن زیر پاش بود.
_ سلام لندن!
دست‌هاش رو از هم باز کرد و دوری زد. توی دانشگاه اولین رابطه عاشقانه رو تجربه می‌کنه اما به مدت پنج ماه. ترم دوم دانشگاه از بین پسرهایی که بهش شماره می‌دن یکی رو انتخاب می‌کنه و به مدت سه سال باهاش دوست می‌مونه. بعد از تموم کردن تحصیل اون پسر جایی کار پیدا می‌کنه و سمیرا رو هم با خودش می‌بره. وقتی داشتن برای ازدواجشون برنامه‌ریزی می‌کردن پسر برای گرفتن مرخصی پیش صاحب کارش میره و وقتس دلیلش رو میگه... ریز آبادی پا پیش می‌ذاره. وقتی سمیرا میگه:
_ تمام این روزها منتظر این اعتراف بودم.
از سمیرا فقط یک قول می‌خواد:
_ قسم بخور که تا وقتی با منی با کسی نباشی.
و سمیرا قسم خورد و شیش ماه به قسمش وفادار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خانوم ماه

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
5604
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-26
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
329
پسندها
1,047
امتیازها
328

  • #10
از اون طرف مالک و منصوره رفته بودن دم پلی که پاتوق عاشقانه‌شون بود و بستنی می‌خوردن.
_ جدیدا بیرون میرم ناصر گیر میده.
_ اوه هنوز عادت‌های ایرانی توی سرشِ؟
منصوره سرش رو به نشونه تاسف تکون داد.
_ نمی‌دونم از دستش چیکار بکنم. راستی...
دست کرد توی کیفش و یک قاب عکس در حالی که از پشت به سمت مالک بود رو در آورد.
_ این مال توی.
مالک با محبت نگاهش کرد.
_ راضی به زحمت نبودیم.
تابلو رو گرفت و به سمت خودش برگردوند. یک تصویر از بچگی مالک، ناصر و منصوره در حالی که ناصر وسط ایستاده و هر سه دست گردن هم انداختن و نیششون بازِ.
_ این رو از کجا پیدا کردی بلا؟
دل منصوره ضعف رفت. یکم راه رفتن تا اینکه چشم منصوره به کارباره افتاد.
_ مالک!
_ نه دیگه.
خودش رو لوس کرد.
_ خواهش می‌کنم!
_ حرفشم نزن.
منصوره با صدای بچه‌گانه‌ای گفت:
_ تولو خدا!
_ تو حد خودت رو نگه نمی‌داری منصوره.
منصوره در حالی که بالا و پایین می‌پرید می‌گفت:
_ نگه می‌دارم، نگه می‌دارم.
مالک که در مقابل اصرار قدرت تحمل نداشت گفت:
_ باشی ولی دو پک.
**
هوا تاریک بود. ماشین رو توی حیاط پارک کرد و به سمت منصوره برگشت. کت مالک تنش بود و سرش به سمتی کج شده و در خواب عمیقی فرو رفته بود. نیشخندی گوشه لب مالک نشست.
_ عزیزم!
منصوره تکونی خورد و هزیونی گفت و دوباره به خواب رفت. مالک می‌دونست با شرایط الان منصوره رو نمی‌تونه از خواب بیدار کنه. از ته دل دوست داشت عشقش رو به آغوش بکشه و بره روی تخت بذارتش اما ترس از واکنش دیگران رو هم داشت. بر خلاف میلش پیاده شد و پایین رفت. توی سالن خونه کسی نبود پس از پله‌ها بالا رفت و در اتاق ناصر رو زد.
_ بله!
داخل رفت. ناصر با تعجب نگاهش کرد.
_ چه عجب سر به ما زدی.
_ رفته بودم دنبال منصوره.
ناصر در حالی که هنوز کار مالک با خودش رو نمی‌فهمید شونه بالا انداخت.
_ خوب؟
_ زیادی خورده، بیا ببرش اتاقش.
ناصر پوفی کشید.
_ از دست این دختر.
بلند شد و از کنار مالک گذشت تا خواهرش رو دور از چشم خانواده به اتاقش ببره. وقتی مالک منصوره رو بغل ناصر می‌بینه با خیال راحت می‌خواد به اتاقش بره که صدای ناصر رو می‌شنوه:
_ هو!
به سمتش بر می‌گرده.
_ با منی؟
_ بلا ملا که توی ماشین به سرش نیاوردی؟
مالک اول متوجه حرفش نمیشه و بعد صورتش از، خشم سرخ میشه.
_ تو با اینکه از خانواده پولداری هستی و همیشه بین آدم حسابی‌ها بزرگ شدی متاسفانه قد یک گوسفند شعور نداری.
و با قدم‌های بلند سمت اتاقش میره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
183
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
229

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین