پارت اول
منرو صدا زدن برای بیمار اورژانسی. رفتم اتاق بیمار بهش آمپول زدم و پروندش رو چک کردم ضربان قلبش منظم بود. فشار خونش رو گرفتم نرمال بود. به بقیه بیمارها سر زدم وقتی تایم کاریم تموم شد لباسهای بیمارستانی رو با لباسهای بیرونی عوض کردم. سوار ماشینم شدم و به سمت خونه حرکت کردم. بعد ربع ساعت به خونه رسیدم دزدگیر در خونه رو زدم در باز شد. وقتی از ماشین پیاده شدم به خونه وارد شدم مادرم دم آشپزخونه بود بهش سلام کردم جوابم رو داد. مادرم گفت:
- چه خبر؟ کارت خوبه؟
- خوبه خسته کنندست. کسی خونمون نیومد؟
- نه کسی نیومد چرا پرسیدی؟
- همین طور. بابا نیومد؟
- نه نیومد.
- ناهار چی هست؟
- قیمه با برنج زعفرانی.
اوهومی گفتم رفتم اتاقم لباسهای خونگیم رو پوشیدم. گوشیم رو چک کردم خبری نبود. هندزفری رو گوشم گذاشتم و آهنگ گوش کردم. بعد آهنگ گوش دادن به صدیقه زنگ زدم بعد چند بوق جوابم رو داد:
- الو فرمایش؟
- درد بگیری این چه طرز جواب دادنه؟
- کارت رو بگو.
- بیا خونمون کارت دارم.
- حوصله ندارم بیام خونتون.
- باید بیای کار فوری باهات دارم.
قطع کردم بیکار موندم چکار کنم. تصمیم گرفتم گردگیری کنم وسایل خونه رو رفتم پایین خونه رو گردگیری کردم. خونه رو جارو زدم مادرم دید خونه تمیز شده. گفت:
- دستت درد نکنه مادر، منتظر پدرت باش بیاد تا ناهار بخوریم.
باشهایی گفتم رو مبل نشستم تلوزیون روشن کردم تا ببینم چه فیلمی داده؟ فیلم از یاد رفته میداد نگاه کردم. در خونه رو زدن رفتم درو باز کردم پدرم بود بهش سلام کردم بهم جواب سلامم رو داد
بابا: چطوری؟ چه خبر؟
- خوبم سلامتی، سر کار بودم خونه رو تمیز کردم.
- آفرین خسته نباشی.
- ممنون. چه خبر بابا؟
- هیچ خبر مشتریهای مغازه زیاد داشتم خدارو شکر.
- خوبه مغازه کارو بارش خوبه پس.
پدرم رفت لباسهاش رو عوض کرد مادرم صدام زد
رفتم آشپزخونه بشقاب کاسهها روی میز گذاشتم مادرم رو دیس برنج گذاشت دیس روی میز گذاشتم
کاسه ها رو پر از خورشت گذاشت و روی میز گذاشتمشون. بعد غذا خوردن ظرفهارو شستم.
رفتم اتاقم گوشیم رو چک کردم خبری نبود چشمهام گرم شدن چشمهام رو بستم و به خواب عمیقی فرو رفتم. با صدای زنگ ساعت بیدار شدم عصر بود ساعت چهار عصر بود. باید به صدیقه سر میزدم مانتو جلو بسته سنجاقی قهوه ایی رو پوشیدم با شلوار اسپرت و شال قهوه ایی رنگ رو سرم گذاشتم. رفتم خونه صدیقه وقتی مادرش در خونه رو باز کرد بهش سلام کردم مهین خانم گفت:
- چطوری خوشگل خاله؟ چه خبر؟ پدر مادر خوبن؟
- خوبم مرسی اوناهم خوبن سلامتی درگیر بیمارستانم. صدیقه کجاست؟
- صدیقه اتاقشه بفرما.
به خونه صدیقه اینا نگاه کردم در ورودی کنار آشپزخونه بود یک راه روی کوچیک و اتاق ها انتهای راه رو بود پذیرایی روبه روی آشپزخونه بود پذیرایی تلوزیون سه اینچ و مبلهای کرمی رنگ و شومینه رو دیوار نصب شده بود کنار تلوزیون. انتهای راه رو سمت چپ اتاق صدیقه بود در اتاقش رو باز کردم صدیقه در حال شونه زدن موهاش بود. بهش سلام کردم صدیقه بهم نگاه کرد بلند شد باهام روبوسی کرد. با خوشحالی رو تخت نشست منم کنارش نشستم صدیقه گفت:
- چطوری دیگه؟ چه خبر از کارت؟
- خوبم کارم خوبه این روزها. از تو چه خبر؟
- شنیدی دختر همسایمون مارو وتو رو دعوت کرده واسه عروسیش پسر پولدار شوهرشه. همون دختری که روش عیب میذاشتیم دندوناش جلو بود.
- اع راست میگی خوشبخت شه. ما که کسی نیست
باهاش ازدواج کنیم.
- آره حیف شانس نداریم خدا به کی شانس میده.
باهم اسم فامیل بازی کردیم بعد کمی ورزش کردیم.
- میگم چه کارا میکنی؟
- هیچ کار سرگرم کارمم میدونی که تو بیمارستانی کار میکنم اونم پذیرش بیمارستان.
- موفق باشی یادمه بچه بودیم چقدر خوش میگذشت خاله بازی میکردیم آلیسا آلیسا بازی میکردیم عروسک بازی می کردیم. حتی همسایهتون به من و تو حسود بودن که باهم مچ بودیم.
- یادش بخیر وحید به عنوان پدر خانواده بود من زنش بودم تو دخترش بودی.
- خوب دیگه من برم ممنون خوش گذشت.
- میخوای بری؟ کم اینجا موندی.
- آره دیگه شب شد. خدافظ.
- خدافظ.
رفتم خونمون نماز خوندم شام به آشپزخونه سر زدم
غذا کوکو سبزی بود واسه خودم مقدار کمی گذاشتم
شب باید شام کم بخورم. بعد شام رفتم اتاقم و چشمهام رو بستم و خوابم برد. صبح ساعت هفت گوشیم زنگ خورد بلند شدم موهام رو شونه کردم
لباسهای رسمیم رو پوشیدم مانتو آبی مقنعه شلوار آبی پوشیدم. به بیمارستان با ماشینم رفتم.