صدای بچگونهای توی آیفون پخش شد.
- کیه؟
سکوت رو به پاسخ دادن به یک نیموجبی ترجیح دادم. از پشت آیفون صداهای نامفهومی بلند شد و در نهایت صدای یک زن به گوشم رسید.
- کیه؟
دوباره سکوت کردم.
- چرا ساکت...
اجازه به ادامه ندادم و جلوی دوربین آیفون ایستادم. با توقف من مقابل دوربین، صدای زن قطع شد و چند ثانیه بعد بلند داد زد:
- آقا احمد دخترتون اومده!
و بلافاصله در با صدای تیکی باز شد. از جلوی دوربین کنار رفتم و در رو با فشار کمی باز کردم. بدون اینکه وارد حیاط بشم، از همونجا نگاهی کلی به حیاط انداختم. سفیدی برف، همه جای اون عمارت بزرگ رو در بر گرفته بود. عمارتی که شکوهش زمانی زبانزد عام و خاص بود؛ اما الان دیگه به یک عمارت با دیوارهای قدیمی تبدیل شده بود. هرچند باز میشد از بزرگی اون حرفها زد!
از در ورودی گذشتم و بعد از اینکه وارد حیاط شدم، در رو پشت سرم بستم. دوباره نگاهی کلی به عمارت انداختم و با پوزخندی به سمت در اصلی حرکت کردم. حتی این عمارت هم از چشم افتاد، دیگه چه انتظار از ما! معلوم نبود با چه هدفی به سمت اون خونه در حال حرکت بودم. شاید میخواستم بعد از گذشت بیست سال، به خودم ثابت کنم خانواده دارم! شاید هم میخواستم نشون بدم واقعا کی هستم!
با لرزی که از سرما توی تنم نشست، سمت هدف نامعلومم پا تند کردم؛ اما چند قدم تا مقصد فاصله داشتم که در باز شد و مهراد توی چارچوب در نمایان شد. باز شدن در عاملی شد برای توقف من سرمازده و زل زدن توی چشمهای برادری که با بهت به من نگاه میکرد.
مهراد: ماریا!
دستهام رو توی جیب پالتوی چرمم، مشت کردم و سردتر از همیشه نگاهش کردم. باز مهراد بود که لبخند تلخی زد و خودش رو به من رسوند.
مهراد: اومدی؟
غرق لذت دوباره دیدنش بودم.
مهراد: برای انتقام؟
اما با حرفش، تمام لذتم رو از دیدارش، از یاد بردم. دهن باز کردم از خودم دفاع کنم که صدای مهران بلند شد.
مهران: ماریا!؟
اما بیتوجه به مهران، رو به مهراد کردم و با صدای صافی که غرور ازش میبارید گفتم:
- اگر میخواستم انتقام بگیرم، الان بیست و هفتمین سال از زندگیت رو تجربه نمیکردی!
ابروی راستم رو بالا انداختم و ادامه دادم:
- دلیلی هم برای انتقام از شماها ندارم. گناه پدر رو که نباید پای پسر نوشت!
مهراد: ولی بابا ولت نکرد...
اجازهای به دفاع از احمد ندادم و غرش مانند گفتم:
- اما من تنها بودم!
مهراد با لحن عصبی من ساکت شد.
مهران: شما دوتا چی میگین!؟
لبخندی به مهرانی که خودش رو به کوچهی علی چپ میزد، زدم و گفتم:
- الان ما هرچی هم بگیم تو نمیفهمی چون خودت رو مثلا به اون راه زدی و هیچی نمیدونی!
دوباره نگاهی به سر تا پای مهراد انداختم و از کنارش رد شدم. مهران رو هم که درست پشت مهراد بود رد کردم و خودم رو به در عمارت آقا بزرگخان رسوندم.
مهراد: ماریا وایسا!
از حرکت متوقف شدم. پشت به هر دو بودم که مهراد خودش رو بهم رسوند و درست مقابلم ایستاد.
مهراد: سعی کن از روی عصبانیت حرفی نزنی. خودت میدونی بابا تو این ماجرا هیچ نقشی نداشت!
واقعیت رو داشت میگفت؛ ولی من چیکار باید میکردم وقتی پدرم من رو بین گلهی گرگها تنها گذاشت و من شدم این ماریای دستش به خون آلوده!
از فکر خودم، لرز خفیفی توی تنم نشست. واقعاً چرا باید من به این مرحله از زندگی میرسیدم؟!
مهراد: ماریا؟
مهران: وا! خواهرم تو هپروته چیکارش داری!
با تکون دست مهراد و خندهی مهران به خودم اومدم.
@AYSA_H