. . .

متروکه رمان محبوس در گذشته | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی


نام رمان: محبوس در گذشته
نام نویسنده: سِوما غفاری
ژانر: پلیسی، عاشقانه
خلاصه‌: خیلی‌ها راجبش خیلی چیزها گفتند، لیکن جز یک نفر هیچ کس نپرسید چرا آن‌طور شده! جز یک نفر، هیچ کس نپرسید آن قرص هایی که صبح تا شب با خود حمل می‌کند، چه هستند، اما آن یک نفر کیست؟ دختری که وارد دنیایش شد و تنهایی هایش را آغشته به عشق و محبت کرد؟ دختری که عشقش تمام خط قرمزهایش را جا به جا کرد؟ زندگی مملو از اتفاقات غیر منتظره است و روی هم رفتن پرونده‌های خلاف، قتل‌ها، آدم ربایی ها و سرنخ هایی که پلیس ها را به بن بست می‌رساندند، همه چیز را در هم ریختند. عشقی که این میان رقم خورد، رابطه هایی که سرد شدند. روانه ی شهرهای غریب شد و خواست انتقامش را بگیرد، اما خبر نداشت ترک خانه‌اش و دوستانش، نقطه‌ی فاش شدن اسرار زیادی در مورد دشمنانش بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #11
ریچل عکس برداری از جسد را به اتمام رسانده، لیکن میخ مذکور هنوز کاملاً ذوب نشده بود. به ریچل نگاه کردم. دستگاه شناسایی اثر انگشت را که دستگاهی سیاه و مکعب مستطیل بود، در دست داشت. یک سر دستگاه را که اکنون به رنگ قرمز می‌درخشید و خبر فعال بودن دستگاه را می‌داد، در سرتاسر بدن جسد می‌چرخاند.
دومینیک هم دستانش را مقابل سینه‌اش در هم قفل کرده بود و با چشمانی ریز شده و جدی، به ریچل نگاه می‌کرد. چند لحظه بعد، صدای بوق دستگاه و روشن شدن صفحه‌ی دستگاه، موجب دست از کار برداشتن ریچل و جلب توجه ما شد. دومینیک قفل دستانش را باز کرد و پرسید:
- چیزی تشخیص داد؟!
ریچل که با صفحه‌ی دستگاه مشغول بود، سرش را به طرفین تکان داد. سپس به ما چشم دوخت. نگاه ناامید و حالت چهره‌ی غمگینش، نشان می‌داد در شناسایی اثر انگشت شکست خورده‌ و پیشرفتی کسب نکرده‌ بودین.
- متأسفانه، هیچ اثر انگشت ناشناسی روی جسد وجود نداره.
دستگاه را خاموش کرد و در دستش نگه داشت. نگاه سردرگمش بابت این‌که حال باید چه کنند، میان ما می‌چرخید. هنوز هیچ سرنخی از پرونده به دست نیاورده بودیم.
دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم.
- این هم به ما این رو می‌رسونه که قاتل، قدری از قتل حالیشه که بدونه باید اثر انگشت به جا نذاره.
دومینیک به سمت جسد رفت. صدای کلافه و جدی‌اش ملودی گوشم شد.
- حس می‌کنم قضیه پیچیده‌تر از چیزیه که فکرش رو می‌کنیم.
دستگاه حرارت را از روی میخ برداشت و پس از خاموش کردنش، داخل کیفش انداخت.
- دیگه تقریبا وقتشه.
رزتا را به سمت جلو کشید که موجب شد میخ از جایی که حرارت دیده، کنده شود و بدن رزتا از دیوار آزاد شود، هر چند موفق به بیرون کشیدن میخ از سرش نشده بودیم. دومینیک جسد را روی زمین گذاشت. وجهه‌ای از غم را در نگاهش می‌دیدم. صدای متأسف و آرامش سکوت محیط را شکست.
- از یخ سردتره.
بی‌توجه به او تماس با جاشوا را بر قرار کردم و به طبع تماس برای همه بر قرار شد.
- ارن؟ وضعیت چیه؟
دستم را روی هندزفری گذاشتم و نگاهم را به زمین دوختم.
- جاش، ازت می‌خوام همه چیز رو راجع به پیتر گیلبرت، یعنی پدر رزتا گیلبرت بفهمی و مشخصاتش رو برام بفرستی.
همان لحظه ریچل هم صفحه‌ی اپل واچش را روشن کرد و وارد بحث شد.
- جاش، عکس‌های مقتول رو برات می‌فرستم.
جاش باشه ای خطاب به هر دوی ما گفت و تماس را قطع کرد. دومینیک شروع به کشیدن نوار زرد رنگ دور مقتول کرد؛ از آن نوارهایی که رویش به رنگ سیاه نوشته باشد صحنه جرم.
همان‌طور که دومینیک مشغول بود، ریچل خطاب به من گفت:
- ما بریم سراغ بقیه‌ی کارها.
چیزی نگفتم و از حرفش تبعیت کردم. از اتاق خارج شدیم. ریچل مقابل لوییس ایستاد و گفت‌:
- آقای واتسون، لطفاً کلاس رزتا رو بهمون نشون بدید.
لوییس سری تکان داد.
- کلاسش، کلاس دو اِی هستش، طبقه‌ی بالا اولین کلاس از سمت راست.
با نیم نگاهی به ریچل گفتم:
- من سری به کلاسش می‌زنم، بهتره از آقای واتسون بازجویی کنی تا کارها سریع‌تر راه بیفته.
ریچل سری تکان داد و من نیز پس از لبخندی به لوییس، از کنار آن دو رد شدم و به سمت آسانسوری که طرف دیگر راهرو بود، رفتم.
آسانسور مرا به یک طبقه بالاتر رساند. درحالی که یک دستم را داخل جیب شلوارم گذاشته بودم، از آسانسور خارج ‌شدم و به اطراف نگاه کردم. یک راهرو که به یک سالن در انتها ختم می‌شد. به درهای قرمز رنگی که دو طرف راهرو وجود داشتند، نگاهی انداختم. همان‌طور که لوییس گفته بود، روی اولین در از سمت راست نوشته بود؛ دو ای.
به سمت در رفتم و در زدم. همان لحظه در به طور خودکار کنار کشید و من، درحالی که سعی می‌کردم جدی و مستحکم به نظر برسم، پا به درون کلاس بزرگی گذاشتم. نگاهی به سمت راست کلاس انداختم. پنج شش میز چهار نفره‌، درون کلاس به طور ردیفی گذاشته و دانش آموزان به طور چهار نفر چهار نفر دور هر میز نشسته بودند. با ورود من، چشم همه‌شان به من زنجیر خورد. با نگاهی اجمالی به میزها، دیدم که صفحه‌ نمایش‌های ال سی دی روی میزها نصب شده و موجب تغییر سطح میز، به یک صفحه نمایش هوشمند شده، درست مانند صفحه موبایل‌ها. با توجه به دفترها و تبلت‌های در دست دانش آموزان، می‌توانستم بفهمم تا زمان ورود من و مزاحم شدنشان، سخت مشغول درس بودند. انتهای کلاس نیز یک ربات طوسی رنگ، به حالت غیرفعال حضور داشت تا در صورت نیاز مورد استفاده قرار گیرد.
جهت نگاهم به سمت استاد داخل کلاس تغییر کرد.
استاد روبه روی در، مقابل پنجره‌های کلاس ایستاده بود. چشم از او گرفتم و به سمت چپ کلاس نگاه کردم.
تخته وایتبوردی روی دیوار نصب بود و دستگاه هولوگرامیکی ای که در سقف وجود داشت، هولوگرام هایی را از خود ساطع می‌کرد. با نگاه به هولوگرام هایی که به شکل قلب، استخوان و امثالش بودند، حدس زدم که وارد کلاس زیست شناسی شده بودم.
صدای پچ پچ صورت گرفت و مطمئن بودم دانش آموزان داشتند در مورد من و این‌که چه کسی هستم و اين‌جا چه می‌کنم، صحبت می‌کردند. استاد لبخندی روی لب نشاند و با کنترل، دستگاه را خاموش کرد تا هولوگرام ها از بین بروند. سپس به سمتم آمد و مقابلم ایستاد. چشمان سبز رنگش را که دست به دست موهای بورش داده و چهره‌ی دلنشینی به او می‌دادند، به چشمانم دوخت. صدای مهربان و محترمش، سکوت را داخل کلاس برگزار کرد. گویا همه ساکت شده بودند تا حرف های ما را بشنوند!
- سلام، بفرمایید؟
کارت شناسایی ام را از جیب کتم در آوردم و به سمتش گرفتم.
- ارن اسمیت از بخش تحقیقات جنایی، از سازمان ان سی یو میام. شما آقای...؟
استاد که متوجه موضوع شده بود، ناگهان لبخند از روی لبش ماسید. جدی شد و با صدایی که به وضوح می‌توانستم اضطراب را درونش تشخیص دهم، گفت:
- مَک کال.
کارتم را داخل جیبم گذاشتم و در همان هنگام گفتم:
- آقای مک کال، لازمه که با بچه‌ها صحبتی داشته باشم.
چند لحظه حرفی نزد و با زبانش لبانش را تر کرد. نگاهش آغشته به غم شد و حالت چهره‌اش، به پوچی و ناامیدی تغییر یافت. چند لحظه بعد، از مقابل در کنار کشید و راه را برایم باز کرد. صدای آرام و ناباورش، نشان می‌داد چقدر بابت اتفاق پیش آمده متعجب و نگران بود.
- البته، بفرمایید.
با قدم‌هایی استوار و محکم، به وسط کلاس رفتم و روبه دانش آموزان ایستادم. درحالی که انگشت‌هایم را در هم قفل کرده بودم، نگاهم را میان تک تکشان چرخاندم و با لحن جدی‌ای وارد بحث شدم:
- سلام به همگی، من ارن اسمیت از سازمان ان سی یو هستم.
چند قدم جلو رفتم. اندکی غم نیز چاشنی صدایم کردم.
- مطمئنم همتون راجب به قتل رسیدن رزتا گیلبرت مطلع شدید، این‌طور نیست؟
نگاه همه رنگ غم به خود گرفت. چند نفری سرشان را پایین انداختند. از چهره‌ی ناباور همه مشخص بود که هنوز هیچ کس نتوانسته اوضاع را هضم کند و با آن کنار بیاید. در پاسخ به سؤالم، دیدم که چند نفری سر تکان دادند. به سمت میز آقای مک کال در گوشه‌ی کلاس رفتم و با گذاشتن دست زخمی ام روی آن، به آن تکیه دادم. برای یک لحظه دردی در دستم پیچید، که موجب شد نگاهی به آن بیندازم. سپس نگاهم را میان دانش آموزان چرخاندم و گفتم:
- ما الان داریم روی پرونده کار می‌کنیم و سعی می‌کنیم قاتل رو پیدا کنیم، اما برای این کار... .
تکیه ام را از میز گرفتم.
- می‌خوام چند سؤالی از دوست‌های رزتا بپرسم.
در پس حرفم، دانش آموزان نگاهی میان هم رد و بدل کردند. سکوت حکمفرما شد و گویا کسی حرفی برای زدن نداشت. چند لحظه بعد، دو دختر از روی صندلی هایشان بلند شدند. یکی از آن دخترها به من نگاهی انداخت و گفت:
- ما دوست‌های رزتا هستیم.
لبخندی زدم و به در اشاره کردم.
- پس ممنون می‌شم تا بیرون کلاس من رو همراهی کنید... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #12
پس از خروج از کلاس، در را بستم و مقابل کلاس ایستادیم. نگاهی به آن دو انداختم. هر دو خیلی ناراحت به نظر می‌رسیدند؛ حق داشتند!
اپل واچم را روشن کردم تا دوباره مشغول ثبت حرف هایشان شوم.
- اسمتون؟
دختری که موهای قهوه‌ای اش را بالای سرش گوجه‌ای بسته بود، چشمان عسلی اش را به من دوخت. مطمئنم صدای بی‌حوصله و کلافه اش، بابت غمی است که روی دلش سنگینی می‌کند. بابت دلتنگی برای دوستش است که از حالا به جانش رخنه کرده.
- رایلی.
با نگاه منتظرم، در چشمان دختر سیاه پوست کناری اش، خیره شدم. لب زیرینش را به دندان گرفت و گفت:
- لایلا.
درحالی که مشغول تایپ در صفحه‌ی اپل واچ شدم، بدون نگاه به آنان گفتم:
- دوست‌های صمیمی رزتا بودید؟!
لایلا جواب داد:
- آره.
به او نگاه کردم و یک تای ابرویم را بالا دادم.
- از چه زمانی؟
- از پارسال.
چند لحظه به چهره‌ی لایلا خیره شدم. نگاهش صداقت را فریاد می‌زد و حتی در حرکاتش نیز چیز مشکوکی به چشمم نمی‌خورد. در انتظار سوال بعدی، درحالی که نگرانی و اضطراب برش داشته بود، به من نگاه می‌کرد. چشم از او گرفتم و به رایلی نگاه کردم، تا بفهمد مخاطب سؤال بعدی‌ام اوست.
- دوست‌های رزتا فقط شما هستید؟
رایلی سری تکان داد. صدای ناراحت و متأسفش نغمه‌ی گوشم ‌شد.
- رز، خیلی دختر اهل اجتماعی نبود، بیشتر ترجیح می‌داد دورش خلوت باشه. از همون سال اول فقط ما دوتا رو به عنوان دوست کنارش داشت. هیچ وقت سعی نکرد با بقیه قاطی شه.
یک تای ابرویم را بالا دادم.
- یعنی میگی توی مدرسه جز شما کسی رو نداشت؟
شانه‌ای بالا انداخت.
- تقریبا.
نگاهم به سمت انگشت‌هایش که داشتند به دور هم می‌پیچیدند، سُر خورد. یعنی مضطرب بود؟! ‌چه چیزی او را تا این حد مضطرب می‌کرد؟
چشم از او گرفتم. دستی به موهایم کشیدم و بدون مخاطب قرار دادن کسی، پرسیدم:
- راجع به زندگی خانوادگی یا شخصیش چیزی می‌دونید؟ مدیر یه چیزهایی تعریف کرد، اما خب... .
حرفم را نیمه ول کردم. لایلا چند تار مو از موهای سیاه و فِرش را پشت شانه‌اش انداخت.
- تا جایی که می‌دونیم مادرش چند سال پیش فوت کرده و پدرش هم چهار ماهه که رفته منهتن (شهرستانی در اطراف نیویورک). در طول این چهار ماه تنها زندگی می‌کرد، فقط از پدرش پول دریافت می‌کرد؛ همین.
مشغول ثبت این اطلاعات شدم. عجیب بود که حرف از فامیل‌های دیگری نمی‌زدند؛ نه رایلی و لایلا و نه لوییس. یعنی فامیل دیگری نداشت؟!
به افکارم زبان دادم:
- فامیل‌های دیگه‌اش چی؟
- توی یه کشور دیگن. رزتا خودش هم اصالتاً اهل نیویورک نبود، اهل کانادا بود.
- خب... از روز قبل از قتل بگید. آخرین باری که رزتا رو دیدید، کی بود؟
لبخند تلخی روی لب رایلی نشست. نگاهش را به زمین دوخته و با لحن غمگینی گفت:
- دیروز عصر با هم رفته بودیم پارک. ساعت نه شب برای رفتن به خونه از پیش ما رفت.
یک تای ابرویم را بالا دادم. لحن صدای مشکوکم، موجب تعجبشان شد.
- پس احتمالاً، قتل ما بین ساعات نه تا سه صبح اتفاق افتاده. شما اون ساعت‌ها کجا بودید؟
رایلی و لایلا نگاه سردرگم و متعجبشان را میان یکدیگر چرخاندند و سپس به من چشم دوختند. صدای غمگین و تدافعی رایلی، موجب شد یک تای ابرویم را بالا بیندازم. دستش را مشت کرده و با چهره‌ای متعجب مرا می‌نگریست. صدایش اندکی بلندتر از حالت معمولی بود و این مشکوک می‌زد.
- ما رزتا رو نکشتیم. اون دوست ما بود.
لبخندی زدم و دست به سینه ایستاده و چهره‌ای حق به جانب به خود گرفتم.
- منم هیچ وقت نگفتم که شما اون رو کشتید.
رایلی و لایلا دوباره نگاهی بین هم رد و بدل کردند. لایلا دستش را روی شانه‌ی رایلی گذاشت تا او را آرام سازد. رایلی که غم و خشم، در نگاهش با هم آمیخته شده بودند، با تماس دست لایلا نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت. لایلا سرش را به سمت من چرخاند.
- رفتیم خونه من. من و رایلی دیشب پیش هم بودیم.
رایلی گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت. بغض کمرنگی که به خاطر غم از دست دادن دوستش بود، در لحن صدایش عیان بود.
- ما بعد از ساعت نه دیشب، دیگه رزتا رو ندیدیم.
نفس عمیقی کشیدم. از هر لحاظ معلوم بود در آن حدی نیستند که بخواهند مظنون یا حتی قاتل باشند. نه حرف هایشان مشکوک می‌زد و نه چیز دیگری. پس از ثبت این حرف هایشان، اپل واچ را خاموش کردم و کتم را مرتب کردم.
- و سؤال آخر. از طریق شواهدی؛ فهمیدیم که قاتل، یه پسر از مدرستون هستش. به نظرتون کسی بود که از رزتا خوشش نیاد؟ یا باهاش خصومتی داشته باشه؟
هر دو شگفت زده و متعجب شده بودند. شاید انتظار این‌که یک پسر از مدرسه‌شان دست به قتل دوستشان بزند را نداشتند! معلوم بود ترسیده و نگران شده‌اند. رایلی آب دهانش را قورت داد و با تته پته گفت:
- آه... ن... نه، کسی... نبود.
سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان دادم.
- بسیار خب، ممنونم دخترا.
این را گفتم و چرخیدم تا از کنار آنان بروم، اما دو قدم بیشتر برنداشته بودم که صدای لایلا مانع ادامه راهم شد.
- آقای اسمیت؟
به سمتشان برگشتم.
- بله؟
لایلا دستانش را مشت کرد. نگاه جدی‌اش را روی من ثابت نگه داشت. صدای صادقش نشان می‌داد قصد همکاری را داشت.
- یه پسری هستش، الکس پارکر. الان توی کلاس تاریخه، طبقه‌ی اول، کلاس دو اِف. با رزتا همسایه بودن با هم می‌رفتن خونه. شاید اون بتونه کمکتون کنه.
لبخندی زدم. او اطلاعات لازمه ای را که شاید به درد بخور از آب دربیایند، به من رسانده بود و همین قدر کفاف می‌داد.
- خیلی ممنون بابت اطلاع دادنت.
این را گفتم به سمت آسانسور رفتم. در همان هنگام که داشتم به سمت ابتدای راهرو می‌رفتم، دست‌هایم را داخل جیب شلوارم گذاشتم و بین افکارم گم و گور شدم. پیش از آن‌که بتوانم به حرف های رایلی و لایلا فکر کنم، متوجه شدم دومینیک تماس را بینمان بر قرار کرده.
‌- بچه‌ها، به بيمارستان و پزشک قانونی زنگ زدم. دارن میان سمت مدرسه جسد رو ببرن.
صدای جدی ریچل در گوشم پیچید.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #13
- منم از لوییس واتسون بازجویی کردم. میگه چیزهای زیادی در مورد رزتا نمی‌دونسته و حتی توی مدرسه هم زیاد نمی‌دیدتش. فقط تونستم آدرس خونش رو گیر بیارم.
جاش وارد بحث شد.
- آدرس خونش رو بفرست تا برم برای بررسی خونش.
سوار آسانسور شدم در آن هنگام گفتم:
- جاش، اول یه سر بیا مدرسه تا با هم بریم خونه‌ی رزتا. ریچل و دومینیک، از یه پسری به اسم الکس پارکر توی کلاس دو اِف بازجویی کنید.
دومینیک باشه ای گفت و تماس قطع شد.
من نیز از طریق آسانسور به طبقه‌ی اول رفتم و جلوی در مدرسه منتظر آمدن جا‌ش ماندم. به دیوار تکیه دادم و به اطراف نگاه کردم. فضای جلوی مدرسه یک حیاط بزرگ بود که به خیابان می‌رسید. نسیم های سرد ماه اکتبر می‌وزیدند و صورتم را نوازش می‌کردند. چند دانش آموزی در حیاط به چشم می‌خوردند که هر کدام مشغول انجام کاری شده بودند. درحالی که آن‌جا ایستاده و منتظر جاش بودم، اطراف را نگاه می‌کردم.
مدتی بعد، جاش با ماشین شخصی خودش از راه رسید و مقابل مدرسه نگه داشت. شیشه‌ی پنجره‌ی سمت خودش را پایین داد. لبخندی که روی لبش داشت، اصلاً مناسب وضعیتی که در آن قرار داشتیم، نبود. جوری لبخند می‌زد گویا در حال انجام مأموریتی جدی نبودیم. با دستش اشاره کرد که سريع‌تر سوار شوم. با قدم‌هایی تند به سمت ماشین آبی پر رنگش رفتم و سوار شدم. روی صندلی جلو نشستم و در را بستم.
جاش همان‌طور که داشت جهت به حرکت انداختن ماشین و تنظیم سرعتش، دکمه‌های کنار فرمان را می‌فشرد، گفت:
- خب تعریف کن.
صدای سر خوشش شگفت زده‌ام کرد. تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- حوصله داریا! از چی تعریف کنم؟
ماشین شروع به حرکت کرد. جاشوا فرمان را می‌چرخاند و ما برای رسیدن به مقصد، از خیابان های بی شماری عبور می‌کردیم. پنجره را باز کردم و آرنجم را روی لبه‌ی پنجره گذاشتم. همان‌طور که داشتم بیرون را نگاه می‌کردم، جاشوا پرسید:
- وضعیت رو تعریف کن.
با حرکت ماشین، ساختمان‌های بلند و رنگین، مغازه‌ها و پاساژ خریدهای لاکچری، از مقابل چشمانم گذر می‌کردند. شهر نمای خیلی زیبایی داشت. دستگاه‌های پیشرفته‌ای که کاربردهای مختلفی داشتند، گوشه به گوشه‌ی شهر به چشم می‌خوردند. ربات ها از کنار انسان ها رد می‌شدند و وظیفه شان را انجام می‌دادند. همه چیز مرتب و منظم بود.
با صدای بیخیالی جواب جاش را دادم:
- همه چیز همون‌طوره که می‌دونی.
سرم را به سمتش چرخاندم. نگاهش به روبه رو بود و با چشمان سیاهش داشت اطراف را از نظر می‌گذارند. کتش را نپوشیده بود. با انگشت شستم گوشه‌ی لبم را لمس کردم و کنجکاو و با چشمانی ریز شده، به جاش چشم دوختم.
- تو بگو. چخبر از پیتر گیلبرت؟
نیم نگاهی جدی به من انداخت. حالت سر خوشش از بین رفت.
- پیتر گیلبرت، چهل و شش ساله. اصالتاً کانادایی هستش، پنج ساله که اومده نیویورک و کار و کاسبیش رو این‌جا ادامه داده.
یک تای ابرویم را بالا دادم.
- چه کار و کاسبی ای؟!
یک شانه‌اش را بالا انداخت. لحن صدایش را جهت شوخی، لاتی کرد و با حالتی سرتر گفت:
- داداش، طرف پول پارو می‌کنه. رئیس پاساژهای زنجیره‌ای توی نیویورک و مدیر یه کازینو، در عین حال برنده‌ی معروف توی یه سری کازینوهای دیگست.
سوتی زدم و گفتم:
- پس مقتولمون از خانواده‌ی پولداری می‌اومده.
نگاهم را به سمت روبه رو چرخاندم. جاش دوباره لحنی جدی به خود گرفت و ادامه داد:
- چهار ماه پیش، کازینوش رو به منهتن منتقل می‌کنه و خودش هم می‌ره اون‌جا، اما دخترش قبول نمی‌کنه بره. این‌طور می‌شه که هر ماه سیصد هزار دلار به حساب رزتا گیلبرت از طرف پدرش وارد می‌شه.
در انتهای حرفش مکثی کرد و چند لحظه بعد، با لحن صدای آرام‌تری حرفش را تصحیح کرد:
- یعنی می‌شد.
ادامه‌ی راه را حرفی نزدیم. کل راه در سکوت سپری شد تا این‌که با رسیدن به مقابل خانه‌ی رزتا و "بریم" گفتن جاش، سکوت داخل ماشین شکست. خانه‌اش؛ خانه‌ی کوچکی با نمای سفید در محله‌ی گرین پوینت نیویورک بود. با یک حیاط جلویی و حیاط پشتی، درحالی که نرده‌های سفیدی دورتا دور خانه را احاطه کرده بودند.
مقابل در ورودی ایستادیم. جاش با کلافگی دستی به موهایش کشید و درحالی که دستگاه قفل کنار در را می‌نگریست، هوف کشان گفت:
- بهتره دستگاه حرارت رو بیارم تا سیستم قفل رو از طریق گرما از کار بندازه.
صدای بی‌حوصله اش نشان می‌داد آرزو می‌کرد کاش در باز بود و نیازی به کارهای اضافه نمی‌ماند، اما حیف که در کار ما هميشه اضافه کاری وجود داشت!
جاشوا خواست به سمت ماشین برود، که مچ دستش را گرفتم و مانع رفتنش شدم. درحالی که با چهره‌ای متفکر اطراف خانه را نگاه می‌کردم، آرام و با لحنی غرق در فکر گفتم:
- شاید به این کار نیاز نباشه.
جاشوا کنجکاو نگاهم کرد.
- منظورت چیه؟
دستش را ول کردم و خانه را دور زدم تا به پشت خانه برسم. جاشوا دوان دوان دنبالم آمد تا خود را به من برساند. همین‌طور در انتظار دریافت جواب نگاهش را میان من و راه مقابلمان می‌چرخاند. پشت خانه رفتیم و همان لحظه با دیدن چیزی که می‌خواستم ببینم، لبخند پت و پهن روی لبم نشست. چشمانم درخششی پیدا کردند و با صدای بلندی گفتم:
- خودشه!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #14
به سمت در پشتی که شیشه‌ای بود، رفتم و در را کنار کشیدم. صدای شگفت زده‌ی جاشوا در گوشم پیچید.
- ایول! کارمون راحت‌تر شد.
نگاهی اجمالی به چهره‌ی خندان و چشمان خوشحالش انداختم و سپس وارد آشپزخانه‌ که ورودی در پشتی بود، شدم. آشپزخانه‌ای کوچک و تشکیل یافته از دیزاین نقره‌ای و کرمی. دست از چشم چرخاندن در اطراف برداشتم. نگاهم روی خرده شیشه‌های مقابلمان ثابت ماند. با توجه به تکه‌های شکسته و بطری آب روی جزیره، حدس زدم یک لیوان بوده که یا روی زمین افتاده، یا روی زمین کوبیده شده!
- به به! ببین این‌جا چی داریم.
جاش روی زمین خم شد و از خرده شیشه‌ها عکس گرفت. سپس صاف ایستاد و نگاهی به من انداخت.
- چرا حس می‌کنم محل قتل، این خونه است؟!
از کنارش رد شدم و همان‌طور که داشتم به سمت خروجی آشپزخانه می‌رفتم، جدی و سرد گفتم:
- چون هست.
از آشپزخانه خارج شدم و چشمان ریز شده و نگاه جدی ام را در اطراف چرخاندم. هال مستطیل شکل متوسطی که سقف شیشه‌ای داشت، از همان ها که ما در سازمان داشتیم. مبل‌های چرم آبی رنگ و چیده شده در وسط هال. قفسه‌ی کتابی که سمت چپ هال وجود داشت و در آخر، راه پله‌ای کنار آشپزخانه که به طبقه‌ی بالا می‌رفت.
چشمم به آباژور نارنجی رنگی در کنار ورودی آشپزخانه خورد. آباژوری که روی زمین افتاده بود. یک تای ابرویم را بالا دادم و به انتهای هال نگاه کردم. نگاهم به سکوی سیاه الکترونیک و مستطیل شکلی که در گوشه‌ای قرار داشت، ختم شد. کنجکاوی ای که درونم شکل گرفت، عاملی بود برای این‌که به سمتش بروم و مقابلش روی زمین زانو بزنم. این دیگر چه بود؟ دستی رویش کشیدم. نوشته‌ای را که رویش نقش بسته بود، خواندم؛ تله پورت.
لبخندی روی لبم نشست و درخششی در چشمانم هویدا گشت. حال قضیه جالب‌تر شده و جواب یکی از سؤال‌های بی‌پاسخ درون ذهنم، پیدا شده بود.
با نگاهی مرموز و لبخند مذکورم، بلند شدم و صاف ایستادم. یک تکه از پازل رفت، ماند بقیه‌ی تکه‌ها!
به سمت ورودی آشپزخانه برگشتم. در همین هنگام، جاشوا از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- این‌جا خونه‌ی خانوادگیش نیست.
سرم را به طرفین تکان دادم.
- نه، نیست.
این‌جا خانه‌ای بود که رزتا پس از رفتن پدرش به آن نقل مکان کرده و جاش نیز این را فهمیده بود. مردی فوق‌العاده پولدار و دخترش که در چنین خانه‌ی کوچک و معمولی ای زندگی می‌کرد؟! امکان نداشت این‌جا خانه‌ی خانوادگی‌اش باشد.
دستی میان موهایم کشیدم و به سمت پله‌ها که روبه روی در ورودی خانه قرار داشتند، رفتم. ابتدا به میز کوچک و گلدانی که پشت در بودند و اکنون گلدان افتاده و شکسته بود، نگاه کردم. گل‌های رزش روی زمین پخش شده بودند و تکه‌های شکسته‌ی گلدان، بدجور به چشم می‌زدند. سرم را چرخاندم و با دیدن لکه‌های خون روی پله‌ها، اخمی روی ابروهایم نشست. به‌ طور صد در صدی تضمین شد که این‌جا محل قتل بود، این یعنی قاتل، رزتا را در خانه‌اش کشته و جسدش را به مدرسه برده.
- جاش، این‌جا رو.
جاش که می‌خواست به سوی دیگر هال برود، با صدای من مسیرش را تغییر داد و به سمتم آمد. به لکه‌های خون خیره شد و لبخندی زد.
- خب، حالا واقعا شد یه صحنه‌ی قتل.
از لکه‌های خون نیز دو عکس گرفت. دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و به نحوی که لکه‌های خون ریخته شده بودند، نگاه کردم. قطره قطره ریخته نشده و لکه‌ها جدا از هم نبودند. خون به طور پیوسته روی پله‌ها کشیده شده بود. گویا مقتول از پله‌ها افتاده و خون بدنش روی پله‌ها ریخته، یا که کسی او را کشان کشان از پله‌ها پایین آورده.
صدای جاش در گوشم پیچید.
- ارن، به نظرت اینا عادی‌ان؟
چشم از خون برداشتم و به جاش که میان مبل‌ها ایستاده بود، نگاه کردم. به سمتش رفتم و کنار او ایستادم. داشت به میز وسط مبل‌ها اشاره می‌کرد؛ میزی که روی آن دو ظرف، دو لیوان، یک بطری نوشیدنی و یک ظرف مملو از شیرینی وجود داشت.
کوسن‌های مبل روی زمین افتاده بودند و روی مبل هم خونی بود. به جاش نگاه کردم. ابتدا از این ریخت و پاش عکسی گرفت، سپس یکی از شیرینی‌ها را برداشت و همان‌طور که داشت آن را می‌خورد، با دهانی پُر و لحنی شوخ طبع گفت:
- موندم این‌جا قتل اتفاق افتاده، یا یه دورهمی و خوش گذرونی!
چشمانم را در حدقه چرخاندم و درحالی که به اطراف نگاه می‌کردم، گفتم:
- چطوره؟
صدای کنجکاو و سؤالی اش نغمه‌ی گوشم شد.
- چی؟
به او نگاه کردم. نگاه سؤالی اش را روی من ثابت نگه داشته بود. لبخندی زدم.
- مزه‌ی شیرینی.
تک خنده‌ای کرد و به شیرینی در دستش نگاهی انداخت.
- خوشمزس.
چیزی نگفتم. جاش آخرین تکه‌ی باقی مانده از شیرینی را هم در دهانش گذاشت و روی مبل نشست. درحالی که دستش را میان موهایش به بازی درآورده بود، نگاهش را به زمین دوخت.
فقط او می‌توانست صدایش را بیخیال و در عین حال جدی نشان دهد.
- ارن، حدس من اینه که قاتل، اولش به عنوان یه مهمون یا دوست یا هر چیزی، میاد خونه‌ی رزتا و بعدش درگیری اتفاق می‌افته و دست به قتل رزتا می‌زنه.
با توجه به ریخت و پاش خانه و این شیرینی ها و ظرف های دو نفره‌ی روی میز، می‌توان گفت حدسش تا حدی درست بود. سناریوی این‌که قاتل ناگهان وارد خانه شده و رزتا را کشته باشد، با توجه به شرایط صدق نمی‌کرد. این سناریو وجود داشتن دو ظرف و دو لیوان روی میز را توجیه نمی‌کرد!
به جاش نگاه کردم.
- بریم طبقه‌ی بالا رو نگاه کنیم.
سپس برگشتم و خواستم به سمت پله‌ها بروم، که صدای مضطرب جاش توجهم را جلب کرد.
- ارن.
برگشتم و بدون زدن حرفی، سؤالی نگاهش کردم. سرش را چرخاند و دید که در انتظار ادامه‌ دادن حرفش به او چشم دوخته‌ام. آب دهانش را قورت داد و با نگرانی، روی زمین خم شد. دست دراز کرد و از زیر میز چیزی را برداشت که نمی‌توانستم ببینم چه چیزی است. با کنجکاوی نگاهش می‌کردم که ببینم چه دستگیرش شده. درحالی که انگشتانش را دور یک جعبه‌ی شیشه‌ای کوچک به رنگ قهوه‌ای حلقه کرده بود، بلند شد و به سمتم آمد. شیشه‌ی استوانه‌ای شکلی را به سمتم گرفت. نوشته‌ی روی شیشه، فوراً صیاد نگاهم شد.
موقع بر زبان آوردن آن یک کلمه، تعجب در صدایم دیده می‌شد.
- آرسنیک!
چشمانم گرد شدند و نگاه وحشت زده‌ام فوراً به سمت شیرینی‌ها و نوشیدنی چرخید. یک نگاه به آنان و یک نگاه دیگر به جاشوا انداختم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #15
ترس برش داشته بود و ع×ر×ق از پیشانی‌اش سرازیر می‌شد. دستی به گردنش کشید و با تردید به شیرینی‌ها نگاه کرد. هر دو، موضوع را فهمیده بودیم و همین وحشت را به جانمان می‌انداخت. فکر کردن به این‌که جاشوا هم از شیرینی‌ها خورد، موجب مضطرب شدنمان می‌شد. صدای لرزانش در گوشم پیچید:
- نکنه که... ؟
به سرعت باد از جا کنده شدم و تند و با عجله به سمت میز رفتم.
هر دو بشقاب را که برای شیرینی خوردن روی میز گذاشته شده بود، برداشتم و به آنان نگاه کردم.
- بشقاب‌ها تمیزه؛ این یعنی اصلاً از شیرینی‌ها نخوردن.
یکی از لیوان‌ها را برداشتم و به آن نگاه کردم.
- تمیزه.
لیوان را روی میز گذاشتم و لیوان دیگری را که تا نیمه نوشیدنی داشت، نگاه کردم. یک تای ابرویم را بالا دادم و با نگاهی متفکر به لیوان خیره شدم.
- جاش، برو عینک‌ اِس آی رو بیار.
صدای مضطرب و لحن عجولم، نشان می‌داد وضعیت چقدر جدی بود. در برابر لحن دستوری صدایم جاش سری تکان داد و سریع به سمت در پشتی رفت. روی مبل نشستم و به شیرینی‌ها نگاه کردم. امکان نداشت داخل شیرینی آرسنیک وجود داشته باشد؛ مگر نه؟
زیرا نه رزتا و نه قاتل؛ هیچ کدام از شیرینی‌ها نخورده بودند، اما باز هم باید مطمئن شویم. نمی‌شود کار را به حدس و گمان ول کرد. دستی به پیشانی‌ام کشیدم و به آشپزخانه نگاه کردم.
عجله کن جاش!
چند لحظه بعد، جاش درحالی که عینک را در دست داشت، وارد خانه شد و دوان دوان به سمتم آمد. از روی مبل بلند شدم و به عینک در دستش نگاه کردم. مانند عینک‌های معمولی بودند، با توانایی تشخیص اجزای سازنده‌ی یک ماده.
جاش منتظر حرف من نماند و خودش سریعاً عینک را به چشم زد. به شیرینی‌ها و نوشیدنی داخل لیوان چشم دوخت. می‌دانستم اکنون عینک شروع به کار کرده است و ترکیبات داخل شیرینی‌ها و نوشیدنی را به صورت هولوگرام برای جاش نشان می‌داد، آخر فقط دارنده‌ی عینک می‌توانست تصاویری را که عینک نشان می‌داد، ببیند.
گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم و نگران و چشم انتظار به جاش نگاه کردم. چند ثانیه بعد، عینک را از چشمش برداشت و چشمانش را به هم فشرد. نفس عمیقی کشید و با دستش پیشانی‌اش را مالید. چهره‌اش آغشته به وحشت و نگرانی بود و این ترس، چیزی بود که از فکر از دست دادن زندگی‌اش نشأت می‌گرفت. از بی‌احتیاطی و بی‌دقتی اش نشأت می‌گرفت.
روی مبل نشست و نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد. آسوده خاطر به نظر می‌رسید. نگاهش را به سمت من چرخاند.
‌- توی شیرینی‌ها چیزی نبود.
به نوشیدنی اشاره کرد.
- آرسنیک رو توی نوشیدنی ریخته بوده.
سرش را به پشتی مبل تکیه داد و دستش را روی صورتش گذاشت. صدای شماتت بار و پشیمانش در گوشم پیچید و خوشحال شدم که حداقل متوجه اشتباهش شده.
- اوف! غلط کردم شیرینی رو خوردم.
صدایش آسودگی خاصی در چاشنی اش داشت، آسودگی ای که داشت با اضطراب و ترسش مقابله می‌کرد تا جایگزینشان شود. چشم غره ای به او رفتم و شماتت بار گفتم:
- احمق!
همان‌طور که داشتم به سمت ورودی آشپزخانه می‌رفتم، گفتم:
- بیست و سه سالته دیگه، سه سالت نیست که.
جاش، روی مبل به سمتم چرخید و مرا نگاه کرد. با حالت جدی ای، درحالی که اخمی روی ابروهایم نشسته بود، ادامه دادم:
- برگردیم به پرونده.
نمی‌خواستم وقت بیشتری را صرف دیوانه بازی‌های جاش یا کارهای بيهوده تلف کنم. بهتر بود هر چه سریع‌تر یک نتیجه گیری‌ بکنیم.
جاش نگاه جدی‌ای به خود گرفت و منتظر نگاهم کرد. فهمیده بود فکری در سر دارم، لذا چیزی نمی‌گفت تا من حرف بزنم. دست‌هایم را داخل جیب شلوارم گذاشتم و به جاش نگاه کردم.
‌- جاشوا، حدس تو تا حدی درست بود؛ اما جزئیات رو نداشت.
نگاهم را به سمت در ورودی چرخاندم و با سرم به در اشاره کردم.
- سناریومون اینه که رزتا در رو برای قاتل باز می‌کنه، قاتل میاد داخل؛ این هم به ما این رو می‌رسونه که اون دوتا همدیگه رو می‌شناختن.
به سمت مبل‌ها چرخیدم.
- روی مبل می‌شینن، رزتا نوشیدنی و شیرینی میاره. به لطف دیوونه بازی‌ها و حماقت تو و عینک اس آی، متوجه شدیم که آرسنیک توی نوشیدنی بوده‌. این یعنی قاتل، بدون این‌که رزتا متوجه بشه، سم آرسنیک رو می‌ریزه توی نوشیدنی. رزتا نوشیدنی رو می‌خوره و ظرف چند دقیقه، علائم سم توی بدنش شروع می‌شه، علائمی مثل سر درد و سر گیجه.
لبخندی زدم و از کنار ورودی آشپزخانه کنار کشیدم، تا داخل آشپزخانه برای جاشوا قابل رؤیت باشد. لبخندزنان و حق به جانب ادامه دادم:
- توی اون چند دقیقه، خورشید از پشت ابر میاد بیرون و دست قاتل برای رزتا رو می‌شه. به همین خاطر هم سعی می‌کنه فرار کنه. نزدیک ترین راه فرار، در پشتیه. رزتا میدوئه سمت آشپزخونه، قاتل میره دنبالش و اون‌جا درگیری پیش میاد.
به جاش نگاه کردم. لحن صدای صادق و مطمئنم که نشان می‌داد حتی یک درصد هم از حرف هایم شک نداشتم، باعث می‌شد جاش نیز بابت حرف هایم تردید نکند و به من اعتماد کند. همه چیز عیان بود و نشانه‌های خیلی زیادی وجود داشتند که حرف های مرا تثبیت کنند و جای شک باقی نگذارند، من فقط داشتم به قصه شاخ و برگ می‌دادم؛ همین!
- لیوان می‌شکنه. رزتا نمی‌تونه از در پشتی فرار کنه و از آشپزخونه میاد بیرون، اما سردرد و سرگیجه داره. موجب می‌شه آباژور بیفته روی زمین.
به آباژور اشاره کردم و جاش نیز با نگاهش رد اشاره‌ام را دنبال کرد. نگاهش از من و حرکاتم تبعیت می‌کرد و او سرش را به هر سمت که من می‌رفتم، می‌چرخاند.
به سمت پله‌ها رفتم.
- قاتل رزتا رو اين‌جا گیره میاره و سراسر بازوهاش رو زخمی می‌کنه، احتمالاً با چاقو.
در انتهای حرفم، شانه‌ای بالا انداختم. درحالی که به جاش نگاه می‌کردم، انگشت اشاره‌ام را به سمت گلدان شکسته گرفتم. جاش نگاهش را میان گلدان و من رد و بدل کرد.
- رزتا قاتل رو به عقب هل می‌ده و قاتل می‌خوره به گلدون. گلدون می‌شکنه. رزتا که می‌بینه نمی‌تونه از در خارج بشه، چون قاتل جلوی در وایستاده، از پله‌ها میدوئه بالا، اما قاتل می‌گیرتش.
به لکه‌های خون که روی پله‌ها کشیده شده بودند، نگاه کردم.
- حدس من اینه که از پاش می‌گیره و روی زمین می‌کشتش، این هم موجب می‌شه خون سرازیر از بازوهاش، روی پله‌ها کشیده بشن و لکه‌های خون این‌طوری دربیان.
به سمت مبلی که خونی بود، رفتم. دست‌هایم را روی پشتی مبل گذاشتم و لبخندزنان به جاش نگاه کردم.
- قاتل رزتا رو میاره این‌جا، به همین خاطر مبل خونی می‌شه. رزتا که احتمالاً بدنش ضعیف‌تر از قبل شده، پس از یه مدت روی همین مبل جونش رو از دست می‌ده، چون قاتل جسدش رو به مدرسه می‌بره، نه بدن ضعیف یا حالا زندش رو.
به سمت انتهای هال رفتم. سر و بدن جاش با هر حرکت من و هر جهتی که می‌رفتم، می‌چرخید. نگاه کنجکاو و هیجان زده‌اش روی من قفل شده بود. چنان با هیجان و جدیت نگاهم می‌کرد، گویا داشت فیلم زنده تماشا می‌کرد! کنار دستگاه تله پورت ایستادم و به آن اشاره کردم.
- حدس می‌زنم متوجه این دستگاه نشده بودی.
چشمان جاش از تعجب گرد شدند. چند بار پلک زد تا مطمئن شود آیا درست می‌بیند یا خطای دید است؛ لیکن هیچ خطایی وجود نداشت. با عجله و هیجان بلند شد و به سمتم آمد. کنار دستگاه روی زمین خم شد و با دقت و ریزبینی مشغول نگاه کردنش شد.
- نه، اصلاً متوجهش نشده بودم.
لبخند شگفت زده و پت و پهنی روی لبش قرار داشت. نفس عمیقی کشیدم.
- قاتل، جسد رزتا رو برمی‌داره و از طریق تله پورت کردن، به مدرسه، طبقه‌ی چهارم که اتاق خدمات داخلشه، منتقل می‌شه. این‌طور می‌شه که دوربین‌های مدار بسته، ورود و خروج قاتل به مدرسه رو نشون نمی‌دن.
جاش بلند شد. هنوز حیرت زده بود. دستی به موهایش کشید و نگاه کنجکاو و صدای سردرگمش، نشان می‌داد از یک موضوعی سر در نیاورده است.
- ولی آخه ارن، این دستگاه‌های تله پورت هنوز وارد بازار نیویورک نشدن، هنوز به طور کامل مورد استفاده قرار نمی‌گیرن، یه دختر دبیرستانی چطور می‌تونه از این‌ها داشته باشه؟
لبخندی زدم.
- یه دختر دبیرستانی با یه پدر فوق‌العاده پولدار، که احتمالاً از نظر مادی هر خواسته‌ی دخترش رو به جا میاره، اما از نظر معنوی نه.
جاش نفس عمیقی کشید و سری به معنای فهمیدن تکان داد.
‌- درسته. پس یعنی قضیه همین بود؟
جدی نگاهش کردم.
- فعلا آره.
***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #16
- جاش عکس‌های خونه رو، منم گزارش چیزهایی که فهمیدیم رو براتون فرستادم.
صدای جدی دومینیک در گوشم پیچید.
- الان بررسی می‌کنم.
دوباره آرنجم را روی لبه‌ی پنجره گذاشتم و درحالی که به خاطر تابش بی‌رحمانه ی نور خورشید و آزار دادن چشمانم، چشمانم را ریز کرده بودم، اخمی حاکی از تمرکز کردم و گفتم‌:
- شما از بازجویی الکس چی دستگیرتون شد؟!
صدای نفس عمیق کشیدن دومینیک پشت هندزفری در گوشم پیچید. چند ثانیه حرفی نزد و بعد گفت:
- الکس گفت پارسال ماه فوریه به محله‌ی گرین پوینت نقل مکان کردن و همسایه‌ی رزتا و پدرش شدن. از اون موقع با رزتا، با هم راه رفت و برگشت مدرسه رو می‌رفتن.
- همم.
این را به نشانه‌ی فهمیدن و فکر کردن در مورد حرف های دومینیک، گفتم. نگاهم به سمت جاش که داشت فرمان را می‌چرخاند و ماشین به سمت راست می‌پیچید، چرخید. در حین رانندگی با تمام دقت داشت حرف های دومینیک را گوش می‌کرد. گاهی مابین حرف های دومینیک اخم می‌کرد، یا هم که با تغییر حالت چهره‌اش، به جملاتی که دومینیک می‌گفت، واکنش نشان می‌داد.
- به عنوان‌ دوست‌های رزتا، رایلی بِنِت و لایلا رابینسون رو معرفی کرد، گفت رزتا با این دو خیلی می‌پلکید.
دستی به چانه‌ام کشیدم و گفتم:
- من قبلاً با اون دوتا صحبت کردم، الکس پارکر رو بهم معرفی کردن.
- دومینیک، آخرین باری که این پسره رزتا رو دیده بود، کی بود؟
دومینیک در پاسخ به جاش گفت:
- دیروز ساعت سه ظهر با هم رفتن خونه و سه و نیم رسیدن. بعد اون رزتا رو ندیده.
دومینیک مکثی کرد. هوفی کشیدم. سرنخ زیادی از حرف زدن با الکس به دست نیاورده بودیم. این ناامید کننده بود و نشان می‌داد هنوز در پله‌ی دوم یا شاید هم سوم، گیر کرده‌ بودیم. نشان می‌داد موفق به پیشرفت و یک پله بالاتر رفتن نشده‌ بودیم. اخمی که مهمان ابروهایم شده بود، حاکی از نارضایتی ای بود که از این وضعیت داشتم.
چند لحظه بعد، دومینیک درحالی که گویا چیز مهمی به ذهنش رسیده باشد، گفت:
- البته... .
لحن صدایش نشان می‌داد این نکته را از قلم انداخته. سر جایم تکانی خوردم و کمی به جلو خم شدم.
- البته چی؟
صدای عجولم نشان می‌داد چقدر مشتاق دانستن حرفش هستم.
- دیروز عصر، ساعت شش، الکس و یکی از دوست هاش می‌بینن که رزتا داشته از خونه خارج می‌شده بره بیرون. با هم تا مقصد می‌رن.
- اسم دوست الکس چیه؟
- استفن فوربز.
جاش: دومینیک، رزتا و الکس با هم رابطه‌ای داشتن؟
- این سؤال رو ریچل پرسید، الکس گفتش که رزتا براش بیشتر از یک دوست معمولی و همسایه نبوده.
یک دوست معمولی و همسایه؟ نمی‌دانستم چرا تو کَتَم نرفته بود. درحالی که دست‌هایم را مطابق حرف هایم تکان می‌دادم، گفتم:
- دوباره ازش بازجویی کنید. بپرسید که چه رابطه‌ای با رزتا داشته.
جاش سرش را به سمتم چرخاند و متعجب و درحالی که یک تای ابرویش را بالا داده بود، نگاهم کرد. نگاهش اجزای صورتم را می‌کاوید، گویا داشت سعی می‌کرد هدفم از حرفم را بفهمد. آرام آرام چشم از او گرفتم و به راه مقابل نگاه کردم. صدای کنجکاو دومینیک ملودی گوشم شد.
- چرا همچین کاری بکنم؟ اون که گفت رابطه‌ای با رزتا نداشته.
چشمانم را ریز کردم. صدای جدی و مطمئنم نشان می‌داد چقدر از حرفم مطمئن بودم و سعی می‌کردم صادق باشم تا دومینیک نیز به من اعتماد کند.
- داره دروغ میگه.
جاش شانه‌هایش را بالا انداخت و درحالی که اخم روی ابروهایش داشت، کنجکاوانه پرسید:
- از کجا می‌دونی؟
‌سرم را به سمت جاش چرخاندم و لبخندی زدم. قاعده‌ی من این بود که هیچ وقت حرف مظنون ها و شاهدین را باور نکنم. در کارم همیشه طبق این قاعده پیش می‌رفتم و بچه‌ها نیز این را می‌دانستند، اما عجیب بود که اکنون خودشان را به ندانستن می‌زدند! چهره‌ی حق به جانبی به خود گرفتم‌‌:
- همه‌ی انسان‌ها دروغ می‌گن، جاش.
و این جمله‌ای بود که من آن را باور داشتم. کار من سر و کله زدن با انسان‌های مختلف در طول شبانه روز بود. بعد از گذر دو سال کار کردن به عنوان یک پلیس و با گذشته‌ای که داشتم، یاد گرفته و فهمیده بودم که هیچ انسان صادقی در دنیا وجود نداشت.
صدای دومینیک طنابی شد که با گرفتن آن، توانستم از چاه افکارم خارج شوم.
- بسیار خب.
لحنش نشان می‌داد حرفم به نظرش منطقی آمده و تصمیم گرفته از من تبعیت کند.
وارد خیابان چمبرز که شدیم، گفتم‌:
- ما داریم می‌رسیم به مدرسه، بعداً با هم حرف می‌زنیم.
این را گفتم و دوباره بدون منتظر ماندن برای واکنش کسی، تماس را قطع کردم. با انگشت شستم گوشه‌ی لبم را لمس کردم. نگاهم به خیابانی بود که داشتیم پشت سر می‌گذاشتیمش. خط های عابر پیاده‌ی وسط خیابان، با سرعت از مقابل چشمانم عبور می‌کردند.
با رسیدن به مدرسه، از ماشین پیاده شدم. دست‌هایم را برای بار صدم در طول امروز، در جیب‌های شلوارم گذاشتم و به سمت در مدرسه به راه افتادم.
جاش هم که از ماشین پیاده شده بود، داشت در فاصله‌ی ده قدمی من می‌آمد. تماس را بر قرار کردم و پرسیدم:
- کجایید؟
ریچل جوابم را داد:
- طبقه‌ی دوم.
چیزی نگفتم و همراه جاش به سمت آسانسور رفتیم.
رسیدن به طبقه‌ی دوم، موجب شد کل تیم دور هم جمع شویم. دیدم که ریچل و دومینیک داشتند به سمت ما می‌آمدند. دور هم به طور دایره وار ایستادیم و نگاهی میان هم رد و بدل کردیم. اخم روی ابروان همه خودنمایی می‌کرد و می‌دانستم این نشانه‌ای از تمرکز ماست. جاش آغاز کننده‌ی بحث شد. صدایش کنجکاو و جدی بود.
- نتیجه چی شد؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #17
هر سه منظورش را فهمیده بودیم. من نیز که همین سؤال را در ذهنم داشتم، چشم انتظار به ریچل و دومینیک خیره شدم تا جواب بدهند. دومینیک سرش را پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. دوباره به ما نگاه کرد و گفت:
- ارن راست می‌گفت؛ رزتا و الکس دو ماه بود با هم دوست بودن، اما هیچ کس نمی‌دونست؛ نه دوست‌های رزتا و نه دوست‌های الکس.
لبخندی زدم. چه جالب! یک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم:
- چرا دوست‌هاشون چیزی نمی‌دونستن؟
ریچل که کتش را درآورده و به پیراهن سفیدش اجازه‌ی خودنمایی داده بود، دست‌هایش را مقابل سینه‌اش در هم قفل کرد و نگاهش را به من دوخت.
_ گویا دوست الکس، استفن فوربز، به رزتا علاقه داشته و اون‌ها هم به این علت مجبور میشن دوستیشون رو مخفیانه نگه دارن.
دومینیک ادامه داد:
- این‌طور شد که تصمیم گرفتیم بریم از استفن بازجویی کنیم. داشتیم می‌رفتیم که شما رسیدید.
با انگشتم گوشه‌ی لبم را لمس کردم و درحالی که از کنار آنان رد می‌شدم، گفتم:
- دنبالم بیاید.
این را گفتم و به سمت آسانسور رفتم. از پشت سرم صدای متعجب ریچل را شنیدم:
- کجا بیایم؟ باید بریم سراغ استفن.
به سمتشان چرخیدم.
- همین کار رو هم می‌کنیم.
ریچل هوفی کشید و هر سه به سمتم آمدند. به این حالت های مرموزم عادت کرده و یاد گرفته بودند به حرف هایم گوش کنند.
با رسیدن آسانسور، سوار شدیم. آیکون طبقه‌ی سوم را فشردم. صدای ریچل سکوت داخل آسانسور را شکست.
-کجا میریم؟
- دفتر مدیر.
متعجب نگاهم کرد، اما حرفی نزد. می‌خواستم درمورد استفن فوربز اطلاعاتی کسب کنم و چه کسی بهتر از آقای واتسون که بخواهد به سؤال‌هایم پاسخ دهد؟ در عین حال می‌توانستیم استفن را برای بازجویی به آن‌جا صدا کنیم. با یک تیر دو نشان! شاهدینی که داشتیم از آنان بازجویی می‌کردیم، همین‌طور ما را به سرنخ بعدی و شاهد بعدی هدایت می‌کردند، امیدوار بودم از بازجویی از استفن نیز چیزی دستگیرمان شود که از طریق آن بتوانیم سرنخ جدیدی پیدا کنیم. نفس عمیقی کشیدم و از این فکرها خارج شدم. سرم را به سمت دومینیک چرخاندم و پرسیدم:
- جسد رزتا چی شد؟
نیم نگاهی به من انداخت.
- پزشک قانونی چند دقیقه قبل شما اومد و بردنش بیمارستان.
سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان دادم و دیگر حرفی نزدم. خیلی دردناک بود که بعد از مرگت کسی پیشت نباشد، ناراحت نشود و اشک نریزد. غمناک بود که حتی بعد از مرگت هم تنها باشی و رزتا گیلبرت؛ اکنون همین وضعیت را داشت. شک داشتم پدرش مرگش را فهمیده باشد! احتمالاً درگیر کارهای خودش بود و فکر می‌کرد دخترش خوشبخت زندگی می‌کرد؛ دریغ از اين‌که زندگی دخترش به اتمام رسیده! دریغ از این‌که دخترش دیگر نفس نمی‌کشید!
رسیدن به طبقه‌ی سوم عاملی شد تا از عالم افکارم خارج شوم. هر چهار نفر از آسانسور خارج شدیم و به سمت دفتر لوییس واتسون رفتیم.
جاشوا در را زد و با صدای بفرمایید لوییس، وارد شدیم. دفترش اتاق بزرگی بود که دیوار سراسر پنجره‌ی روبه رویی، موجب نورگیری و روشنایی اتاق می‌شد. سمت چپ اتاق، قفسه‌ی کتاب بزرگی به چشم می‌خورد که مملو از کتاب و کلر بوک بود. سمت راست، یک میز شیشه‌ای و یک صندلی چرم سیاه رنگ پشت آن قرار داشت. مقابل میز هم چهار پنج صندلی که دو به دو چیده شده بودند، دیده می‌شدند.
لوییس با ورود ما، صفحه‌ی هولوگرامی و لمسی لپ‌تاپش را از طریق دستگاه کوچکی خاموش کرد و از روی صندلی بلند شد. درحالی که نگاه نگران و کنجکاوش را میان ما می‌چرخاند، به سمت ما آمد. چهره‌اش نشان می‌داد چقدر نگران شده.
- چیزی شده؟ قاتل رو پیدا کردید؟
پیش‌قدم شدم و درحالی که به سمت مبل‌های قهوه‌ای رنگ و چرم مقابل میز لوییس می‌رفتم، گفتم:
- نه آقای واتسون، قاتل رو پیدا نکردیم.
روی مبل‌ها نشستم و آرنجم را روی دسته‌ی مبل گذاشتم. ریچل با حالت محترمی، وارد بحث شد. یک قدم جلو آمد و مقابل لوییس ایستاده، لبخندزنان گفت:
- آقای واتسون، می‌خوایم از استفن فوربز، بازجویی کنیم. ممنون می‌شیم اگه درموردش یه اطلاعاتی در اختیارمون بذارید.
لوییس که متوجه قصد و نیت ما از اين‌جا آمدن شده بود، سری تکان داد و با حالت جدی و نگرانی گفت:
- آه... البته.
مطمئن نبودم، ولی احتمالاً از این نگران بود که چه کاری ممکن است با استفن داشته باشیم!
همان‌طور که لوییس به سمت قفسه‌ی کتاب می‌رفت، سرم را به سمت او چرخانده و به حرکاتش خیره شدم. لوییس یکی از کلر بوک ها را بیرون کشید و پس از وارد کرد رمز کلر بوک و باز کردن آن، برگه‌ها را برداشت و به سمت ما آمد. میان من و بچه‌ها ایستاد. نیم نگاهی به من انداخت و سپس سرش را خم کرد تا نوشته‌های درون برگه‌ها را بخواند.
‌- استفن فوربز، از پارسال دانش آموز این مدرسه هستش.
سرش را بلند کرد و به بچه‌ها نگاهی انداخت.
- تا جایی که یادمه، پارسال با رزتا گیلبرت همکلاس بود، امسال رزتا کلاس‌هاش رو عوض کرد.
دوباره نگاهش را به نوشته‌ها دوخت.
- مادرش، آنا گرینجر تو داروخونه کار می‌کنه و پدرش، جرمی فوربز... .
سرش را دوباره بالا آورد. می‌توانم بگویم سرگیجه گرفتم بابت این مدام خم کردن و بالا آوردن سرش! چرا ثابت نمی‌ماند؟!
کلر بوک را بست و درحالی که داشت آن را به سمت قفسه‌ی کتاب می‌برد، گفت:
- مدرسه اطلاعات زیادی راجع به پدرش نداره.
کلر بوک را داخل قفسه گذاشت. این عجیب نبود که چیز زیادی در مورد پدرش ندانند؟! چشمانم را ریز کردم و درحالی که ابروهایم دست به دست هم می‌دادند، به لوییس نگاه کردم. این مورد که راجع به پدرش اطلاعات زیادی نباشد، استفن را مشکوک نشان می‌داد.
لوییس به سمت ما برگشت و درحالی که نزد ما می‌آمد، گفت:
- فقط شنیدم پدرش شش ماهه از کارش اخراج شده. استفن قبلاً شغل پدرش رو به عنوان یه کارمند شرکت به ما گفته بود.
دومینیک وارد بحث شد.
- آقای واتسون، لطفاً استفن رو صدا بزنید بیاد این‌جا. می‌خوایم ازش بازجویی کنیم.
لوییس سری تکان داد و به سمت ميکروفن کوچک روی میزش رفت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #18
خم ‌شد و ميکروفن را به سمت خودش گرفت.
- استفن فوربز، استفن فوربز، لطفاً به دفتر مدیر بیا.
لوییس صاف ایستاد و گفت:
- الان میاد.
به صندلی‌ها اشاره کرد و لبخندزنان ادامه داد:
- بفرمایید بشینید.
بچه‌ها به سمت صندلی‌ها آمدند. ریچل کنار من و جاش و دومینیک روبه روی ما نشستند. دست‌هایم را مقابل سینه‌ام در هم قفل کردم و منتظر آمدن استفن ماندم. یک سری چیزها با آمدن استفن تغییر می‌کردند. بازجویی از استفن یا می‌توانست به ما سرنخ جدیدی بدهد، یا هم که می‌توانست سرنخ های قبلیمان را نقض کند. بی‌صبرانه منتظر شنیدن حرف های او بودم. این‌که در این پرونده هیچ مظنونی نداشتیم، باعث می‌شد بیشتر کنجکاو شوم. به لوییس نگاهی انداختم. پشت میزش نشسته و دستانش را روی میز در هم قفل کرده بود. ابتدا فکر کردم او می‌توانست مظنون باشد، زیرا حس خوبی نسبت به او نداشتم، اما اکنون دیگر چنین چیزی وجود نداشت. بر اساس این‌که قاتلمان یک پسر دبیرستانی بود، او نمی‌توانست قاتل باشد.
نگاهی میان بچه‌ها چرخاندم. ریچل پا روی پا انداخته و منتظر نشسته بود. دومینیک و جاشوا نیز در گوش یکدیگر پچ پچ می‌کردند. قدری آرام حرف می‌زدند که نمی‌توانستم متوجه حرف هایشان شوم.
چند ثانیه بعد، تقه ای به در خورد که توجهمان را جلب کرد. لوییس که مشغول زیر و رو کردن چند کاغذ شده بود، نگاهی به در انداخت و بفرماییدی گفت.
در باز شد و پسری سیاه پوست وارد اتاق شد. با دیدن ما، چند لحظه به ما خیره ماند. سپس درحالی که چشم از ما می‌گرفت و به لوییس نگاه می‌کرد، چند قدم جلو آمد و گفت:
- آقای مدیر، با من کاری داشتید؟
صدای کنجکاو و سوالی اش، استرسی درونش داشت که برایم عجیب می‌آمد. از دیدن ما و این‌طور ناگهانی صدا زده شدن به دفتر مدیر، استرس گرفته بود، یا چه؟! به جلو خم شدم و آرنج یک دستم را روی زانویم گذاشتم.
با دست دیگرم به مبل‌ روبه رویم اشاره کردم و لبخندزنان گفتم:
- استفن، بیا بشین.
چند لحظه خیره به من نگاه کرد. از پایین تی‌شرت سبز رنگش گرفته و متعجب و مردد مرا می‌نگریست. نمی‌دانست بیاید یا نه!
استفن آمد و مقابلم نشست. جاشوا که کنار استفن نشسته‌ بود، کارت خودش را درآورد و به سمت استفن گرفت.
- ما از سازمان پلیسی ان سی یو میایم. فکر کنم می‌دونی دلیل این‌جا بودنمون چیه، این‌طور نيست؟
استفن آب دهانش را قورت داد و چشم از کارت جاش گرفت. سرش را پایین انداخت. می‌دیدم که داشت انگشت‌هایش را دور هم می‌پیچید. غم دردناکی در عمق صدایش به چشم می‌خورد.
- مرگ رزتا.
لوییس که دست از بررسی کاغذها برداشته بود، نگاهی جدی و مهربانانه به استفن انداخت. لحن صدایش جوری بود که گویا داشت بابت بازجویی شدن، به او شجاعت می‌داد تا استرس نداشته باشد. نمی‌فهمیدم، کجای این کار استرس یا شجاعت می‌خواست؟!
- استف، فقط به سؤال هاشون جواب بده، باشه؟
استفن لبخندی روبه لوییس زد. صدای آرام و معذبش به سختی شنیده می‌شد.
- باشه.
ریچل دستش را روی دسته‌ی صندلی گذاشت و کمی به جلو خم شد. صدای محبت آمیزَش، نشان می‌داد می‌خواست احساس همدردی از خود نشان دهد. او غیر از مواقعی که جدی و سرسخت می‌شد، این‌طور مهربان بود.
- باید کمک کنی قاتل رزتا رو پیدا کنیم.
استفن نفس عمیقی کشید و در پاسخ به ریچل سری تکان داد. یک تای ابرویم را بالا دادم و سرتا پایش را از نظر گذراندم. ع×ر×ق از پیشانی‌اش سرازیر می‌شد. وقتی دستش را بالا برد تا ع×ر×ق روی پیشانی‌اش را پاک کند، دیدم که انگشتانش اندکی می‌لرزیدند و رگ دستش متورم شده. لبخند کوچکی کنج لبم نشاندم و دستم را زیر چانه‌ام بردم. درحالی که با انگشت شستم چانه‌ام را لمس می‌کردم، با کنجکاوی به جاشوا که می‌خواست اولین سوال را بپرسد، نگاه کردم. جاش اپل واچش را روشن کرده بود تا حرف های استفن را ثبت کند. خیلی جدی، جوری که گویا آن جاشوای بیخیال و شوخ طبع نبود، گفت:
- از چه زمانی رزتا رو می‌شناختی؟
استفن اندکی روی صندلی به سمت جاش چرخید و به او نگاه کرد. لحن صدایش خنثی بود و نمی‌توانستم چیزی از حالت حرف زدنش بفهمم. نمی‌توانستم نکته‌ی مشکوک یا مهمی در لحنش پیدا کنم.
- پارسال هم کلاس بودیم.
جاش سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد.
- خب، توضیح بده. چقدر با رزتا وقت می‌گذروندی؟ میونتون خوب و صمیمی بود، یا...؟
فشاری به دست‌های در هم قفل شده‌اش وارد کرد و سرش را پایین انداخت. صدایش موقع زدن آن حرف غم داشت؟ شاید چون به رزتا علاقه داشت و نتوانسته بود دوست پسرش شود؟! شاید چون دختر مورد علاقه‌اش را از دست داده بود؟ یا پشیمان بود که چرا با او نبود؟
- تقریبا هیچ وقت باهاش حرف نمی‌زدم، یا باهاش وقت نمی‌گذروندم، آخرین بار دیروز عصر که با الکس بودم، دیدمش.
به صندلی تکیه دادم. یک تای ابرویم را بالا دادم. لحن صدای جدی‌ام، توجه بقیه را جلب کرد و فکر کنم موجب افزایش استرس استفن شد.
‌- دوستت الکس گفت به رزتا علاقه داشتی.
استفن نگاهم کرد. نگاهش رنگ بهت به خود گرفت و چشمانش گرد شدند. ظاهراً انتظار این حرفم را نداشت و اکنون دستپاچه شده بود که چه جوابی به من بدهد. صدای سؤالی و کنجکاو لوییس باعث شد استفن سرش را به سمت او بچرخاند.
- استفن، این درسته؟
استفن نفس عمیقی کشید. به نظر با این کار آرام‌تر شده بود. دست‌هایش را کنار پاهایش روی مبل گذاشت و نگاهش را به نقطه‌ی نامعلومی روی زمین دوخت.
- مال قبلاً بود. بعد این‌که به رزتا گفتم و ازش خواستم با هم قرار بذاریم، اما اون قبول نکرد، سعی کردم بیخیالش بشم.
دومینیک بالأخره طلسم سکوتش را شکست و پرسید‌:
- کی ازش درخواست بیرون رفتن کردی؟
نگاهی اجمالی به او انداختم. به سمت جلو خم شده و آرنج دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشته بود، تا بتواند استفن را ببیند. در انتظار دریافت پاسخ، با کنجکاوی به استفن نگاه می‌کرد.
- دو ماه پیش.
لبخندی زدم. قضیه داشت رفته رفته جالب‌تر می‌شد. آرنجم را روی دسته‌ی صندلی گذاشتم و دستم را به پیشانی‌ام تکیه دادم. استفن گفت دو ماه پیش علاقه‌اش به رزتا را بیان کرده و کاشف به عمل آمد که رابطه‌ی الکس و رزتا نیز، دو ماه پیش شروع شده بود! شک نداشتم استفن بعد شروع رابطه‌ی آنان، به رزتا درخواست داده بود و رزتا به خاطر الکس، درخواست استفن را رد کرده بود؛ این هم موجب شد آن دو رابطه‌ای مخفیانه داشته باشند. چهار نفری نگاهی میان هم رد و بدل کردیم. معلوم بود ریچل، جاش و دومینیک نیز دا‌شتند به یک چیز مشترک فکر می‌کردند. هر چهار نفر یک چیز را در سر داشتیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #19
اندکی لبانم را با زبانم تر کردم و نگاهم را به سمت استفن برگرداندم. شکاکی و حق به جانبی در صدایم و حالت چهره‌ام، به چشم می‌خورد. لحنم جوری بود که گویا داشتم حرفم را به زور به استفن تحمیل می‌کردم؛ به بیانی دیگر، حالت اتهام آمیز داشت و این امر موجب پدید آمدن اخمی روی ابروهای استفن شد.
_ و به همین دلیل، تو هم طاقت نیاوردی که رزتا بهت جواب رد داده و ناراحت شدی، برای انتقام هم دست به قتلش زدی، این‌طور نیست؟
البته نمی‌توان گفت این حرفم صحت داشت؛ زیرا بدون مدرک، بدون نشانه یا دلیلی داشتم این حرف را می‌زدم و خودم نیز از درست نبودن آن، به طور نود در صد مطمئن بودم. نمی‌توان که بدون دلیل منطقی ای، برچسب قاتل بر کسی زد. فقط می‌خواستم واکنش استفن را بیینم. استفن کمی به جلو خم شد و دستش را دور دسته‌ی صندلی ‌فشرد. سرش را به نشانه‌ی نفی، به طرفین تکان داد. صدای بلند و عصبی اش، حالت دفاعی داشت و سعی می‌کرد از خود دفاع کند. نارضایتی بابت متهم قرار دادن و همچنین اضطراب‌ در عمق صدایش نیز از دیدم پنهان نماند.
- این‌طور نیست، من رزتا رو نکشتم.
لبخندزنان شانه‌ای بالا انداختم و به طور عاقل اندر سفیهی به او نگاه کردم. بیخیال و بی‌اهمیت گفتم:
- فقط خواستم تو رو به چالش بکشم.
بهت زده و سردرگم نگاهم کرد. شاید ضربان‌ قلبش شدت گرفته و افکارش به هم ریخته بود. من به استفن و بقیه نیز خیره به ما نگاه می‌کردند. سکوت قابل توجهی بر قرار شده بود. همان‌طور که سرم را به سمت راست خم کرده و به دستم تکیه داده بودم، خیره به استفن به فکر فرو رفتم. احساس می‌کردم یک چیزی سر جایش نبود.
صدای کنجکاو ریچل سکوت را از حکمرانی منع کرد.
- استفن، تو از دوستی الکس و رزتا خبر داشتی؟
چند لحظه سکوت کرد و حرفی نزد. اخمی روی ابروهایش پدید آمد و نگاهش رنگ دلخوری و خشم به خود گرفت. یعنی از دوستش الکس دلخور و بابت رابطه‌ی آن دو، خشمگین شده بود؟ تعجب نکرد! جا نخورد! گویا انتظارش را داشت! این یعنی از قبل از رابطه‌ی الکس و رزتا خبر داشته. به جلو خم شدم و اخمی کردم.
- چند وقته می‌دونستی؟
سرش را به سمتم چرخاند و متعجب نگاهم کرد. او نیز فهمیده بود که دستش برایم رو شده. دستانش را روی زانوهایش گذاشت و سرش را پایین انداخت. با کمی مکث گفت:
- پنج روز پیش اون ها رو توی مدرسه با هم دیدم.
جاش چند لحظه نگاهم کرد و سپس خطاب به استفن گفت:
- در مورد پدرت یکم بهمون بگو.
اوه! آری؛ به نکته‌ی خوبی اشاره کرد. لوییس گفت درباره‌ی پدرش چیز زیادی نمی‌دانست. باید در مورد پدرش نیز اطلاعات جمع کنیم. این‌که اطلاعات مشخصی از او نباشد، اوضاع را اندکی مشکوک می‌کرد. یک تای ابرویم را بالا دادم و چشم انتظار به او خیره شدم.
- درموردش چی بگم؟
ریچل گفت‌:
- آقای واتسون گفتش که پدرت چند ماهیه از کارش اخراج شده.
استفن سرش را پایین انداخت. مضطرب به نظر می‌رسید. انگشتانش که دوباره آنان را در هم پیچید، نشان می‌داد از پاسخ دادن معذب شده و طفره می‌رفت.
- آ... آره، هنوز بیکاره.
لبخندی زدم.
- پس برای مامانت سخته که تنهایی کار کنه و پول دربیاره، این‌طور نیست؟!
نگاهی به من انداخت، اما جوابی به حرفم نداد.
- استفن، مطمئنی پدرت از یه راهی پول دریافت نمی‌کنه؟!
چشمانش گرد شدند. همچنان سکوت می‌کرد و این سکوتش، بدجوری روی اعصابم بود. آخر چرا حرف نمی‌زد؟ حرفی برای زدن نداشت؟ نگاهم به سمت نخ دور گردنش که از بدو ورودش به چشمم می‌زد؛ سُر خورد. شاید اکنون وقت مناسبی بود که ببینم آن نخ چیست؟ بدجوری کنجکاوم کرده بود.
نخ تقريباً کلفت کرمی رنگ، از زیر تی شرتش بیرون می‌زد و هر چه که به آن نخ آویزان بود، زیر تی شرتش از دید پنهان می‌ماند. باید می‌فهمیدم آن چیز چیست. در یک حرکت آنی بلند شدم و فاصله‌ی بین خودم و استفن را پر کردم. به سمت نخ دور گردنش که دست بردم، نیتم را فهمید و عقب کشید. درحالی که دستش را دور گردنش پیچیده بود، نگران و ترسیده گفت:
- چی کار می‌کنی؟!
همه متعجب نگاهم می‌کردند. ریچل و لوییس از روی صندلی بلند شدند و به من چشم دوختند. دستم را عقب کشیدم و خونسرد گفتم:
- کاریت ندارم، فقط یه خورده کنجکاو اون نخ دور گردنتم.
کمی خود را روی صندلی جا به جا کرد. نگرانی درون صدایش اعصابم را به هم می‌ریخت و من می‌دانستم این وسط یک چیزی نادرست بود، لیکن نمی‌توانستم بفهمم چه. چشمان گرد شده و مضطربش را در چشمانم دوخت. صدای آرامَش در گوشم پیچید.
- فقط یه گردنبنده.
دوباره به سمت گردنش دست بردم.
مصمم بودم که بدانم چه چیزی به آن نخ وصل است. پافشاری می‌کردم و تا به هدفم نرسم، دست بردار نخواهم شد. این پافشاری در صدایم نیز مشخص بود.
- خب، منم خیلی به گردنبندها علاقه دارم.
مچ دستش را گرفتم و فشردم.
دستش را از جلوی گردنش کنار بردم و نخ دور گردنش را در مشتم گرفتم و کشیدم. همین که نخ از دور گردنش پاره شد و به دستم آمد، شیء متصل به گردنش را از زیر لباسش بیرون کشیدم و چند قدم عقب رفتم. استفن سریعاً از روی صندلی بلند شد و یک قدم جلو آمد. اخم پررنگی ابروانش را زینت می‌داد. چهره‌ی سرخ شده‌اش افزایش شدت جریان خون در رگ هایش را نشان می‌داد و به نظر عصبی و پرخاشگر می‌رسید! با صدای لرزان و بلندی که سعی در کنترلش داشت، گفت:
- بدش به من.
لوییس مداخله کرد:
- دارید چی کار می‌کنید؟
سرم را به سمتش چرخاندم. نگاه متعجب و سردرگمش، روی من قفل شده بود. جوری مرا می‌نگریست که گویا دیوانه‌ای بیش نبودم! لبخند حق به جانبی خطاب به همه زدم و سرم را به سمت مشت بالا گرفته‌ام، چرخاندم. حال وقتش بود ببینیم استفن چه چیزی را پنهان می‌کرد. امیدوار بودم بتواند سرنخی برای ما شود. مشتم را باز کردم و شیء متصل به نخ، از مشتم آویزان شد. نگاه متعجب و هیجان زده‌ام را به آن دوختم. دایره‌ای شکل بود. رنگ نقره‌ای روی آن و طلایی های دورش، عجب چیز زیبایی از آن می‌ساخت! جنس فلزی اش در دستم سنگینی می‌کرد و عدد ده هزار روی آن، به چشم می‌زد. نگاهم را به سمت استفن چرخاندم. دست‌هایش را مشت کرده و می‌فشرد. غضب درون نگاهش غیرقابل توصیف بود و با ناباوری مرا می‌نگریست. از روی ترس نفس های پی در پی می‌کشید و سینه‌اش مدام جلو عقب می‌شد.
به بقیه نگاه کردم. با تعجب به گردنبند درون دستم که اصلاً هم گردنبند نبود، نگاه می‌کردند. نگاه سردرگمشان بین آن گردنبند و استفن و من می‌چرخید.
با چهره‌ی حق به جانبی به استفن نگاه کردم. پوزخندی زدم و تمسخرآمیز گفتم‌:
- یه ژتون کازینو؟! برای یه پسر هفده ساله که چندان چیز مناسبی نیست.
به ژتونی که ارزش ده هزار دلاری داشت، خیره شدم. سوتی زدم و لحنی لاتی وارانه به خود گرفتم.
- ده هزار دلار؟
به استفن نگاه کردم.
- شاید باید برای خودم نگهش دارم.
استفن به سمتم هجوم آورد و دستش را بالا گرفت. سعی کرد ژتون را از دستم بگیرد، اما دستم را بالاتر بردم و یکم قدم عقب رفتم. دوباره یک قدم جلو آمد و دوباره سعی کرد. صدای عصبی اش در محیط طنین می‌انداخت.
- بدش به من.
همان لحظه دومینیک وارد کار شد. جلو آمد و از پشت بازوهای استفن را گرفت و گفت:
- هی پسر، آروم باش.
استفن در مقابل هیکل بزرگ و عضله ای دومینیک هیچ شانسی نداشت، لذا نتوانست برای خلاصی تقلا کند. نتوانست به سمتم هجوم آورد و نتوانست به تلاش هایش برای پس گرفتن ژتون، ادامه دهد. دومینیک بازوهایش را محکم گرفته بود. استفن با ناامیدی سرش را پایین انداخت و حق سکوتش را انتخاب کرد. با رضایتمندی کامل از خودم، به استفن نگاه کردم. چیزهای خیلی مشکوک و بزرگی در او وجود داشت و ما نیز قرار بود بفهمیم. او قرار بود ما را به قاتل برساند، این را حس می‌کردم. مخصوصاً اکنون که پای کازینو وسط کشیده شده بود و پدر رزتا هم که کازینو داشت!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #20
برگشتم و روی صندلی نشستم. مچ پای چپم را روی زانوی راستم گذاشتم و به صندلی تکیه دادم. همان‌طور که ژتون ده هزار دلاری را در دستم می‌چرخاندم، گفتم:
- دومینیک، بذار بشینه روی صندلی.
دومینیک او را کشان کشان آورد و به زور او را روی صندلی نشاند. استفن با ترس نیم نگاهی به من انداخت و خواست بلند شود، اما دومینیک که بالای سرش ایستاده بود، به شانه‌اش زد و او را نشاند. صدای خشن و جدی دومینیک، ترسناک بود و اخم روی ابروهایش، از صدایش نیز ترسناک‌تر دیده می‌شدند.
- بشین ببینم.
بقیه نیز همزمان با استفن روی صندلی ها نشستند.
ریچل به جلو خم شد و آرنج دستانش را روی زانوهای جفت شده‌اش گذاشت و دستانش را در هم قفل کرد. چشمان ریز شده‌اش را روی استفن ثابت نگه داشته بود. صدای خشک و سردش، نشان می‌داد وقت آن رسیده که مهربانی و احترام را کنار بگذارد. وقت آن بود که ریچل، سرسختی اش را نشان دهد.
- ما ازت خواستیم به سؤال‌هامون جواب بدی و تو دروغ گفتی؟!
یک تای ابرویم را بالا دادم. با لحن موشکافانه ای پرسیدم:
- برای محافظت از کی دروغ گفتی؟!
استفن متعجب نگاهم کرد. نگاهش فریاد می‌زد متعجب شده که چطور به این نکته رسیدم. ژتون را به سمتش گرفتم و در حالی که به آن نگاه می‌کردم، نیشخندی زدم و گفتم:
- مشخصه این ژتون مال تو نیست. یه پسر زیر سن قانونی نمی‌تونه وارد کازینو بشه، چه برسه به این‌که چنین ژتونی به دست بیاره!
به استفن نگاه کردم.
- پس بگو. برای محافظت از کی داری دروغ میگی؟
چشم انتظار به اویی که داشت با ناباوری مرا می‌نگریست، نگاه کردم. دستانش را در هم قفل کرده بود. ع×ر×ق از پیشانی‌اش سرازیر می‌شد و چه بد بود مخمصه ای که هم اکنون در آن قرار داشت! البته می‌توانست حرفش را بزند و خود را از این مخمصه خلاص کند! او خود سکوت می‌کرد و ماجرا را طول می‌داد.
سرش را پایین انداخت. صدای آرامش شنیدنش سخت بود، اما شنیدیم.
- از پدرم. ژتون برای اون بود، وقتی که مرد، تو دستش نگه داشته بود.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به بقیه انداختم. لوییس دستش را به پیشانی‌اش تکیه داده و با تأسف به استفن نگاه می‌کرد. نگاه متعجب و سردرگمش نشان می‌داد انتظار این را که استفن چنین دروغگویی از آب دربیاید، نداشت. صدای کنجکاو جاش باعث شد نگاهم به سمت او بچرخد.
- چرا از پدرت؟
ریچل درحالی که با پایش روی زمین ضرب گرفته بود، به پشتی صندلی تکیه داد. دست‌هایش را مقابل سینه‌اش در هم قفل کرد و تمسخرآمیز گفت:
- بذار حدس بزنم؛ پدرت تو کازینو بازی می‌کرد، نه؟
نیم نگاهی به ریچل انداختم. این حرفش یک تکه‌ی گمشده‌ی دیگر از پازل درون ذهنم را مشخص کرد. کم کم ماجرا داشت عیان می‌شد، همه‌ی تکه‌ها داشتند سر جایشان می‌نشستند. سریعاً به استفن نگاه کردم و با لحن فرصت طلبی ادامه‌ی حرف ریچل را زدم:
- خودشم توی کازینوی پدر رزتا، درست نميگم؟!
صدای مشتی که به میز کوبیده شد، همه را مخصوصا استفن را وحشت زده کرد. شانه‌هایش از ترس ناگهانی بالا پریدند و او با استرس به لوییس نگاه کرد. سر همه‌ی مان به سمت لوییس چرخید. مشتش روی میز جا خوش کرده و او نگاه طوفانی اش را به استفن دوخته بود. اخم پررنگی روی ابروانش خودنمایی می‌کرد. صدای بلند و عصبی اش نشان می‌داد از کوره در رفته.
- استفن، حقیقت رو به ما بگو.
استفن نگاهش را از او گرفت و به من خیره شد. هنوز استرس و نگرانی‌اش را داشت، اما اکنون اندکی خشم نیز چاشنی‌اش شده بود. عجیب بود که موقع زدن آن حرف ها، خشمگین شود و حتی صدایش نیز از کنترل خارج شده و لحنی کینه ای پیدا کند.
- پدرم یه ماه بود به پیتر گیلبرت بدهی داشت، ولی نمی‌تونست بدهیش رو پرداخت کنه.
جاشوا درحالی که با اپل واچش مشغول بود، پرسید:
- چقدر؟!
استفن نیم نگاهی به او انداخت.
- دو و نیم میلیون دلار.
چشمان جاش و دومینیک از تعجب گرد شدند. هر دو خیره به استفن نگاه می‌کردند و دومینیک گفت:
- تعجبی نداشت که نتونه بدهیش رو بده.
استفن دستانش را مشت کرد و خشمگین دومینیک را نگریست. سؤالی که پرسیدم، مسیر نگاه استفن را به سوی من چرخاند.
- بعد از این‌که پدرت نتونست بدهیش به پیتر گیلبرت رو پرداخت کنه، چه اتفاقی افتاد؟
سرش را چند لحظه پایین انداخت. دستانش و شانه‌هایش می‌لرزیدند. حرفی نمی‌زد و گویا داشت با خود کلنجار می‌رفت. گویا لب به سخن گشودن برایش سخت بود. در پس سکوت او، سکوت سنگینی محیط را در بر گرفت. همه چشم انتظار به او خیره شده بودیم؛ اویی که داشت در جنگی درون خود دست و پنجه می‌زد و نمی‌دانستم این جنگ بین افکارش بود یا احساساتش. چند ثانیه بعد، سریعاً از روی صندلی بلند شد و نگاهش را میان ما چرخاند. این حالت ناگهانی اش، همه را معتجب و دستپاچه کرد. انتظار چنین چیزی را نداشتیم. دومینیک دستانش را مشت کرد و حالت تدافعی گرفت تا برای هر کاری یا حالتی از جانب استفن آماده باشد. همگی روی صندلی خود جا به جا شدیم و از حالت تکیه و ریلکس خود درآمدیم. صدای فریاد عصبی استفن که آغشته به غم و بغض بود، خبر از احساسات غم و قلب شکسته اش می‌داد.
- انتظار داشتید چی بشه؟ اون مرد... پیتر گیلبرت، پدرم رو کشت!
موقع گفتن جمله‌ی آخرش، صدایش به حالت کینه‌ای و نفرت تغییر پیدا کرد. گویا زانوهایش سست شدند، زیرا روی زمین به زانو در آمد و درحالی که کف دستانش را روی زمین گذاشته و گریه می‌کرد، گفت:
- سه شب پیش، آدم‌هاش رو فرستاد خونمون و اون‌ها پدرم رو کشتن.
صدای گریه‌اش و حرف هایی که زده بود، همه را در بهت فرو برد. همين‌طور به اویی که روی زمین نشسته و بابت فراغ از پدرش اشک می‌ریخت، خیره شده بودم. فقط من بودم که نمی‌دانستم چه واکنشی نشان دهم، یا بقیه هم به همین علت سکوت کرده بودند؟ هیچ گاه فکر نمی‌کردم پشت پرده چنین ماجراهایی نهفته باشد. دومینیک گفته بود قضیه پیچیده‌تر است و همین‌طور هم شد! رزتایی که این وسط مرده بود، استفنی که به او علاقه داشت، لیکن پدرش به دست پدر رزتا به قتل رسیده بود! با انگشتم روی دسته‌ی صندلی ضرب گرفتم. تنها صدایی که در فضا می‌پیچید، صدای آرام ضربه زدن من به صندلی بود و بس! می‌دانستم از دست دادن پدرش چه جریحه ای ممکن بود در قلبش ایجاد کرده باشد. می‌دانستم چه حفره‌ی آزار دهنده‌ای در قلبش پدید آمده. با حس دلتنگی آشنایی داشتم. می‌دانستم از این به بعد سر و کله زدن با دلتنگی‌ای که برای پدرش حس می‌کرد، چه سخت خواهد بود! سخت‌تر از آن، مرور خاطراتی می‌شود که گاه و بی‌گاه بر ذهنش هجوم خواهند آورد. پس این حالت های عصبی و غمگینش سر همین بودند؟! او بابت مرگ رزتا نه، بابت مرگ پدرش ناراحت بود، پدری که مطمئناً خیلی دوستش داشته و چه سخت بود از دست دادن افراد زندگیمان! سخت بود مشاهده کردن مرگشان!
سؤالی که به ذهنم رسید، مرا از سر و کله زدن با احساساتم منع کرد. وقتی به این‌جا آمد، برای پدرش ناراحت بود، اما ترس، نگرانی و اضطرابی که از بدو ورودش داشت، چه بود؟! به چه علت بودند؟!
همان لحظه تمام تکه‌های پازل برایم جا افتادند. گویا صحنه‌های پنهان فیلم برایم آشکار شده باشند. جاهای خالی پر شدند و من درحالی که همه چیز را فهمیده بودم، با تعجب به استفن نگاه کردم. همه‌ی تکه‌ها مناسب بودند و این مناسب بودن تکه‌ها، بیشتر باعث می‌شد از فرضیه ام مطمئن شوم. در سناریویی که نوشده بودم، هیچ چیز نمی‌لنگید و این خودش مهر تایید بر آن سناریو می‌زد. دست از ضربه زدن به دسته‌ی صندلی برداشتم و درحالی که سرم پایین بود و پارکت های سفید زمین را می‌نگریستم، آرام و مطمئن از حرفم گفتم‌‌:
- برای همین رزتا رو کشتی، مگه نه؟
صدای صادق و بدون تردیدم، نشان می‌داد چقدر از حرفم مطمئن بودم. فهمیده بودم قاتل رزتا، استفن بود و بابتش هیچ شک و تردیدی نداشتم.
سرم را بالا گرفتم و دیدم که بقیه متعجب و سردرگم به من نگاه می‌کردند. لوییس که گویا ذهنش دیگر گنجایش این همه اتفاق و اطلاعات را نداشت، گیج و منگ مرا نگاه می‌کرد. ناباوری درون نگاهش آشکار می‌کرد باور این‌که دانش آموزش قاتل باشد، برایش سخت بود.
ریچل و جاشوا جوری نگاهم می‌کردند، که گویا داشتند با نگاهشان می‌گفتند آیا از این حرفم مطمئن هستم یا نه.
نگاهم به سمت دومینیک چرخید. خنثی به من چشم دوخته بود، نگاهش حالتی داشت که گویا بگوید بابت متهم کردن استفن به من حق می‌دهد. فکر کنم او نیز ماجرا را هم اکنون فهمید.
گرچه استفن متهم محسوب نمی‌شد؛ چون او خود قاتل بود! از روی صندلی بلند شدم و لبخندزنان، در مقابل چشمان بهت زده و غمگین استفن، شروع کردم به راه رفتن. همین‌طور که در اتاق به این سمت و آن سمت می‌رفتم، گفتم‌:
- بذارید داستان رو براتون تعریف کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
213

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین