ریچل عکس برداری از جسد را به اتمام رسانده، لیکن میخ مذکور هنوز کاملاً ذوب نشده بود. به ریچل نگاه کردم. دستگاه شناسایی اثر انگشت را که دستگاهی سیاه و مکعب مستطیل بود، در دست داشت. یک سر دستگاه را که اکنون به رنگ قرمز میدرخشید و خبر فعال بودن دستگاه را میداد، در سرتاسر بدن جسد میچرخاند.
دومینیک هم دستانش را مقابل سینهاش در هم قفل کرده بود و با چشمانی ریز شده و جدی، به ریچل نگاه میکرد. چند لحظه بعد، صدای بوق دستگاه و روشن شدن صفحهی دستگاه، موجب دست از کار برداشتن ریچل و جلب توجه ما شد. دومینیک قفل دستانش را باز کرد و پرسید:
- چیزی تشخیص داد؟!
ریچل که با صفحهی دستگاه مشغول بود، سرش را به طرفین تکان داد. سپس به ما چشم دوخت. نگاه ناامید و حالت چهرهی غمگینش، نشان میداد در شناسایی اثر انگشت شکست خورده و پیشرفتی کسب نکرده بودین.
- متأسفانه، هیچ اثر انگشت ناشناسی روی جسد وجود نداره.
دستگاه را خاموش کرد و در دستش نگه داشت. نگاه سردرگمش بابت اینکه حال باید چه کنند، میان ما میچرخید. هنوز هیچ سرنخی از پرونده به دست نیاورده بودیم.
دستم را زیر چانهام گذاشتم.
- این هم به ما این رو میرسونه که قاتل، قدری از قتل حالیشه که بدونه باید اثر انگشت به جا نذاره.
دومینیک به سمت جسد رفت. صدای کلافه و جدیاش ملودی گوشم شد.
- حس میکنم قضیه پیچیدهتر از چیزیه که فکرش رو میکنیم.
دستگاه حرارت را از روی میخ برداشت و پس از خاموش کردنش، داخل کیفش انداخت.
- دیگه تقریبا وقتشه.
رزتا را به سمت جلو کشید که موجب شد میخ از جایی که حرارت دیده، کنده شود و بدن رزتا از دیوار آزاد شود، هر چند موفق به بیرون کشیدن میخ از سرش نشده بودیم. دومینیک جسد را روی زمین گذاشت. وجههای از غم را در نگاهش میدیدم. صدای متأسف و آرامش سکوت محیط را شکست.
- از یخ سردتره.
بیتوجه به او تماس با جاشوا را بر قرار کردم و به طبع تماس برای همه بر قرار شد.
- ارن؟ وضعیت چیه؟
دستم را روی هندزفری گذاشتم و نگاهم را به زمین دوختم.
- جاش، ازت میخوام همه چیز رو راجع به پیتر گیلبرت، یعنی پدر رزتا گیلبرت بفهمی و مشخصاتش رو برام بفرستی.
همان لحظه ریچل هم صفحهی اپل واچش را روشن کرد و وارد بحث شد.
- جاش، عکسهای مقتول رو برات میفرستم.
جاش باشه ای خطاب به هر دوی ما گفت و تماس را قطع کرد. دومینیک شروع به کشیدن نوار زرد رنگ دور مقتول کرد؛ از آن نوارهایی که رویش به رنگ سیاه نوشته باشد صحنه جرم.
همانطور که دومینیک مشغول بود، ریچل خطاب به من گفت:
- ما بریم سراغ بقیهی کارها.
چیزی نگفتم و از حرفش تبعیت کردم. از اتاق خارج شدیم. ریچل مقابل لوییس ایستاد و گفت:
- آقای واتسون، لطفاً کلاس رزتا رو بهمون نشون بدید.
لوییس سری تکان داد.
- کلاسش، کلاس دو اِی هستش، طبقهی بالا اولین کلاس از سمت راست.
با نیم نگاهی به ریچل گفتم:
- من سری به کلاسش میزنم، بهتره از آقای واتسون بازجویی کنی تا کارها سریعتر راه بیفته.
ریچل سری تکان داد و من نیز پس از لبخندی به لوییس، از کنار آن دو رد شدم و به سمت آسانسوری که طرف دیگر راهرو بود، رفتم.
آسانسور مرا به یک طبقه بالاتر رساند. درحالی که یک دستم را داخل جیب شلوارم گذاشته بودم، از آسانسور خارج شدم و به اطراف نگاه کردم. یک راهرو که به یک سالن در انتها ختم میشد. به درهای قرمز رنگی که دو طرف راهرو وجود داشتند، نگاهی انداختم. همانطور که لوییس گفته بود، روی اولین در از سمت راست نوشته بود؛ دو ای.
به سمت در رفتم و در زدم. همان لحظه در به طور خودکار کنار کشید و من، درحالی که سعی میکردم جدی و مستحکم به نظر برسم، پا به درون کلاس بزرگی گذاشتم. نگاهی به سمت راست کلاس انداختم. پنج شش میز چهار نفره، درون کلاس به طور ردیفی گذاشته و دانش آموزان به طور چهار نفر چهار نفر دور هر میز نشسته بودند. با ورود من، چشم همهشان به من زنجیر خورد. با نگاهی اجمالی به میزها، دیدم که صفحه نمایشهای ال سی دی روی میزها نصب شده و موجب تغییر سطح میز، به یک صفحه نمایش هوشمند شده، درست مانند صفحه موبایلها. با توجه به دفترها و تبلتهای در دست دانش آموزان، میتوانستم بفهمم تا زمان ورود من و مزاحم شدنشان، سخت مشغول درس بودند. انتهای کلاس نیز یک ربات طوسی رنگ، به حالت غیرفعال حضور داشت تا در صورت نیاز مورد استفاده قرار گیرد.
جهت نگاهم به سمت استاد داخل کلاس تغییر کرد.
استاد روبه روی در، مقابل پنجرههای کلاس ایستاده بود. چشم از او گرفتم و به سمت چپ کلاس نگاه کردم.
تخته وایتبوردی روی دیوار نصب بود و دستگاه هولوگرامیکی ای که در سقف وجود داشت، هولوگرام هایی را از خود ساطع میکرد. با نگاه به هولوگرام هایی که به شکل قلب، استخوان و امثالش بودند، حدس زدم که وارد کلاس زیست شناسی شده بودم.
صدای پچ پچ صورت گرفت و مطمئن بودم دانش آموزان داشتند در مورد من و اینکه چه کسی هستم و اينجا چه میکنم، صحبت میکردند. استاد لبخندی روی لب نشاند و با کنترل، دستگاه را خاموش کرد تا هولوگرام ها از بین بروند. سپس به سمتم آمد و مقابلم ایستاد. چشمان سبز رنگش را که دست به دست موهای بورش داده و چهرهی دلنشینی به او میدادند، به چشمانم دوخت. صدای مهربان و محترمش، سکوت را داخل کلاس برگزار کرد. گویا همه ساکت شده بودند تا حرف های ما را بشنوند!
- سلام، بفرمایید؟
کارت شناسایی ام را از جیب کتم در آوردم و به سمتش گرفتم.
- ارن اسمیت از بخش تحقیقات جنایی، از سازمان ان سی یو میام. شما آقای...؟
استاد که متوجه موضوع شده بود، ناگهان لبخند از روی لبش ماسید. جدی شد و با صدایی که به وضوح میتوانستم اضطراب را درونش تشخیص دهم، گفت:
- مَک کال.
کارتم را داخل جیبم گذاشتم و در همان هنگام گفتم:
- آقای مک کال، لازمه که با بچهها صحبتی داشته باشم.
چند لحظه حرفی نزد و با زبانش لبانش را تر کرد. نگاهش آغشته به غم شد و حالت چهرهاش، به پوچی و ناامیدی تغییر یافت. چند لحظه بعد، از مقابل در کنار کشید و راه را برایم باز کرد. صدای آرام و ناباورش، نشان میداد چقدر بابت اتفاق پیش آمده متعجب و نگران بود.
- البته، بفرمایید.
با قدمهایی استوار و محکم، به وسط کلاس رفتم و روبه دانش آموزان ایستادم. درحالی که انگشتهایم را در هم قفل کرده بودم، نگاهم را میان تک تکشان چرخاندم و با لحن جدیای وارد بحث شدم:
- سلام به همگی، من ارن اسمیت از سازمان ان سی یو هستم.
چند قدم جلو رفتم. اندکی غم نیز چاشنی صدایم کردم.
- مطمئنم همتون راجب به قتل رسیدن رزتا گیلبرت مطلع شدید، اینطور نیست؟
نگاه همه رنگ غم به خود گرفت. چند نفری سرشان را پایین انداختند. از چهرهی ناباور همه مشخص بود که هنوز هیچ کس نتوانسته اوضاع را هضم کند و با آن کنار بیاید. در پاسخ به سؤالم، دیدم که چند نفری سر تکان دادند. به سمت میز آقای مک کال در گوشهی کلاس رفتم و با گذاشتن دست زخمی ام روی آن، به آن تکیه دادم. برای یک لحظه دردی در دستم پیچید، که موجب شد نگاهی به آن بیندازم. سپس نگاهم را میان دانش آموزان چرخاندم و گفتم:
- ما الان داریم روی پرونده کار میکنیم و سعی میکنیم قاتل رو پیدا کنیم، اما برای این کار... .
تکیه ام را از میز گرفتم.
- میخوام چند سؤالی از دوستهای رزتا بپرسم.
در پس حرفم، دانش آموزان نگاهی میان هم رد و بدل کردند. سکوت حکمفرما شد و گویا کسی حرفی برای زدن نداشت. چند لحظه بعد، دو دختر از روی صندلی هایشان بلند شدند. یکی از آن دخترها به من نگاهی انداخت و گفت:
- ما دوستهای رزتا هستیم.
لبخندی زدم و به در اشاره کردم.
- پس ممنون میشم تا بیرون کلاس من رو همراهی کنید... .