. . .

در دست اقدام رمان دلیما | نگین حلاف

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. معمایی
x834449_inshot_v8ef_4d1w.jpg

عنوان رمان: دلیما
نویسنده: نگین حلاف
ژانر: عاشقانه، ماجراجویی، معمایی
ناظر: @لبخند زمستان
خلاصه رمان: در خوشبختی زاده شدم و بدبختی، خود رختش را مهمان تنم کرد. خود امیدم را به مرگ رساندم و حال، عزاداری‌اش می‌کنم. پرواز پرنده‌ها را به یاد ندارم. لب‌هایی که به خنده گشوده شدن را ندیدم. رقص شعله‌های آتش را از یاد بردم. برخورد قطره‌های باران به زمین را فراموش کرده‌ام. همان‌گاه که قرار بود چشمانم را از زندگی ببندم و آن سرای دیگر را دریابم، او دستم را گرفت و درب زندگی‌اش را بر روی من باز کرد. دگر، من ماندم و او‌. او ماند و من.
 
آخرین ویرایش:

Asteria

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Gemma
شناسه کاربر
8565
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
54
امتیازها
68
محل سکونت
دیاری دور!

  • #21
متعجب نشدم‌. زیرا به او می‌خورد.
- جداً؟
و سکوت می‌کند. تازه فهمیدم! از قاتل‌های مسکوت خوشم می‌آید.
- آدونیس؟
چه آوردن نامش بر زبانم حس سرخوشی دارد. از بس زیباست.
- پیوند، چی از جونم می‌خوای؟
چه نامم از زبان او زیباست. حتی زمانی که کلافه است.
- می‌خوام که ببرمت بیرون.
- و منم نمی‌خوام برم بیرون!
پریشانم کرده است. ناگاه لحن و صدایم بچگانه می‌شود:
- بی‌خیال، خیلی خوش می‌گذره.
- به تو شاید ولی به من نه.
- با یه ساعت نبود من و تو آب از آب تکون نمی‌خوره.
- ببخش که تو همین یه ساعت تنها جایی که می‌تونیم بریم قبرستونه!
- پس بریم تا قطعه‌ام رو انتخاب کنم!
***
آسمان ابری و بی‌خورشید است. با او جلوی دیوار بلند و سفیدرنگ روان‌خانه ایستاده‌ام. از نزدیک، کمی ترسناک‌تر به نظر می‌رسد. می‌گویم:
- خیلی بلنده.
- و سیم داره.
تازه متوجه‌ی وجود آن سیم‌های خاردار می‌شوم. کارمان قرار نیست آن‌چنان سهل باشد؛ این‌طور به نظر می‌رسد. ناگاه در تصویرم متوجه‌ی چیزی می‌شوم. به مکان کشف شده‌ام اشاره می‌کنم و با خوشحالی می‌گویم:
- نگاه، جا داره! میشه راحت دورش زد.
یک بخش کوچکی از دیوار است که گویی یادشان رفته بر بالایش سیم ببندند. دست‌‌هایم را بر روی کمرم می‌گیرم و می‌گویم:
- خب اول کی؟
می‌گوید:
- من.
گویی قانون همیشگی را یادش رفته است.
- اول خانومان.
- پس چرا می‌پرسی؟
نمی‌دانم. علاقه دارم صدایت همیشه در گوشم باشد. آن هم به هر بهانه‌ای. یکی از صندلی‌های پلاستیکی‌ای که مسیر ورود به پناهگاهم را منع کرده بودن همراه خود آورده بودم. صندلی را به دیوار چسبانده و می‌گویم:
- صندلی رو بگیر نیفتم.
- پایه‌هاش محکمن.
- پایه‌هاش پلاستیکن.
- هر چی!
و با کمی مکث ادامه می‌دهد:

- بازم می‌تونن محکم باشن.
منطقش کجا رفته؟ اصلاً منطقی هم دارد؟
- آدونیس! این صندلی کوفتیو بگیر! می‌خوای قبل مرگم یه دور با خاک روبوسی کنم؟
صندلی کمی زیرپایم تکان می‌خورد. گویی آن را گرفته. چه عجب!
بالا می‌روم و بر روی دیوار وایمیستم. سرم را پایین می‌آورم و بعد از پنج ثانیه مکث، یکه خورده به زمین خیره می‌شوم.
- ارتفاعشو دیدی گرخیدی نه؟
- خیلی بلنده‌.
- نه پس می‌خوای کوتاه باشه.
سرم را برمی‌گردانم و می‌گویم:
- این صندلی رو بده بذارمش اون‌ور. تو یکی دیگه از اون‌جا بردار.
صندلی را به دستم می‌دهد و کار خود را می‌کنم.
- دوربین داره همه چیو می‌گیره‌ها.
- به درک، وقتی نگهبانی نباشه دوربین هم به هیچ دردی نمی‌خوره.
- خب، می‌بینن نیستیم دوربین ها رو چک می‌کنن و بعد رد مسیر دیوار رو می‌گیرن و پیدامون می‌کنن!
آرام پایم را بر روی صندلی می‌گذارم و با دعا و ذکر، خوشبختانه سالم بر روی زمین پا می‌گذارم. از بهانه‌هایش خسته شدم. می‌گویم:
- آدونیس، اگه می‌خوای نیا! من مشکلی ندارم.
- باشه، خوش بگذره!
و صدای پایی که در حال دور شدن است را می‌شنوم. چند لحظه. چه شد؟ رفت؟
با چشمانی از حدقه در آمده به دیوار خیره شده‌ام. آخر چگونه فکر کردم می‌توانم ذره‌ای برایش مهم باشم؟ خدایا چه بر سرم آمده؟ اصلاً با این همه بی‌تفاوتی من چرا به خود زحمت دهم؟ چرا محبت را گدایی کنم؟ اصلاً خودم می‌روم. به جهنم!
سرعت قدم‌هایم بالاتر از حد معمول است. در اطرافم فقط دار و درخت می‌بینم. تنها و پیاده جاده را دنبال می‌کنم. ده دقیقه است که فقط راه می‌روم و مقصد را نمی‌دانم. کمی دلم گرفته و بغض کرده‌ام. تا حالا تنهایی مطلق در این حد روحم را خراش نداده است. آخر عمری و افسردگی؟ نوبر است. به راستی که نوبر است!
- کار دومت هم انجام شد.
 
آخرین ویرایش:

Asteria

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Gemma
شناسه کاربر
8565
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
54
امتیازها
68
محل سکونت
دیاری دور!

  • #22
شوک شده‌ام. سرم را به سمتش می‌گیرم و بعد همان ثانیه‌ها می‌بینمش. کاملاً عادی دست‌هایش را در جیب شلوارش گذاشته و در کنارم راه می‌رود. هنوز از دستش ناراحت و عصبانی‌ام. پس با اکراه می‌گویم:
- مرسی از این همه ایثار و فداکاریت!
و او جوابی نمی‌دهد. اصلاً جوابی ندارد که بدهد. من نیز بودم جوابی نداشتم.
- خواهش می‌کنم.
یادم رفت. من او نیستم.
کمی از رفتنمان گذشته. شاید ده دقیقه. درخت‌ها بیشتر شده‌اند. می‌گویم:
- این‌جا مشهد نیستا.
و می‌گوید:
- فکر کردی نمی‌دونم؟ مشهد حدود نیم ساعت با این‌جا فاصله داره.
و اضافه می‌کند:
- البته با ماشین.
سرعت قدم‌هایش بیشتر می‌شود. می‌گوید:
- به هر حال مسافت مشهد مهم نیست، ما مقصدمون قبرستونه.
دستش را به سمت چیزی که نمی‌دانم چیست به شکل اشاره می‌گیرد. به آن چیز نگاه می‌کنم و پنج ثانیه‌ای صبر. قبرستان است. چه زودتر از انتظارم رسیده‌ایم. کاش این قدم زدن تا ساعت‌ها یا شاید سال‌ها ادامه پیدا می‌کرد‌ و امان از این کاش‌های محال. امان.
- این‌جا عالیه.
و صدایش مسرور می‌شود:
- به قطعه‌ات سلام کن!
یک مکان خالی بین دو قبر است. عجب.
- دقیقاً چرا عالیه؟
- آفتابگیرش خوبه. جلوش درخت نیست و می‌تونی از نور آفتاب لذت ببری. سمت چپت هم خانوم کلثوم شاهی و سمت راستت خانوم اصمت موسوی خوابیده. دو تا خانوم مسن که خوش رو و خوش صحبت هم به نظر می‌رسن. این‌طوری حوصله‌ات هم سر نمیره.
انگار نه انگار، به راستی نه به مرگم اهمیت می‌دهد و نه به وجودم. زودتر می‌خواهد از شرم خلاص شود. خودش برایم قطعه پیدا می‌کند. می‌گویم:
- نظرت چیه همین الان این تیکه رو بِکَنی و منو بذاری توش؟
و کاملاً هم جدی‌ام.
- خیلی مشتاق دیدارشونم!
به مکان خالی دیگری اشاره می‌کنم.
- این قطعه هم خوبه‌ها.
به قبر کنارش می‌نگرم.
- رامین موسی‌زاده. جذابه‌ها! تازه دو ساله این‌جاست.
خنده‌ی سرخوشی می‌کنم و می‌گویم:
- من این‌جا رو می‌خوام.
و مکان دیگری نظرم را جلب می‌کند.
- نه اون‌جا هم خالیه.
جاهای خالی و خوب بی‌شمارند. نظرخواهی می‌کنم. می‌گویم:
- به نظرت پیش یه مرد جوون باشم یا دو تا... .
سکوت می‌کنم. خیلی وقت است صدایی از جانبش نشنیدم.
- هی؟ آدونیس؟
نکند رفته است؟ به مکان قبلی‌اش نگاه می‌کنم. خداروشکر سرجاش است. اما با اخمی عمیق و دستانی به جیب.
- گوشت با منه دیگه؟
- آره. زمان گرفتی؟
- آره، بیست دقیقه گذشته. برگردیم؟
سه ثانیه‌ای سکوت و می‌گوید:
- اسم این روستائه چیه؟
و می‌گویم:
- نمی‌دونم.
- بریم داخلش؟
جان؟ صدای او بود؟
- با این لباسا؟ سریع می‌فهمن فراری‌ایم. بعد هم زنگ می‌زنن به تیمارستان.
و انگشت شصتم را به حالت مرگ به روی گردنم افقی حرکت می‌دهم و می‌گویم:
- کله‌مون کنده‌ست.
و اصلاح می‌کنم:
- نه ببخشید، کله‌ی آقا آدونیس کنده‌ست. کله‌ی من که خودش قراره زیر تیغ جراحی بره.
صدای نفس عمیقش را می‌شنوم.
- واقعاً قراره جراحیت ناموفق باشه؟
- الکی اومدیم این‌جا واسه انتخاب قطعه؟
- پیوند، من جدیم!
- مگه من نیستم؟
- دکترهای این‌جا واقعاً کارشون خوبه.
- درمانت کردن نکنه؟
- نه، هنوزم انگیزه‌ام به کشتن یکی سرجاشه.
دست بر روی کنجکاوی‌ام نگذار. خود به زور کنترلش می‌کنم.
- مگه چی‌کار کرده؟
- بیا برگردیم. دیر میشه.
- باشه.
و کنجکاوی‌ام را به مرگ برسان. تو تنها کسی هستی که این اجازه را به او می‌دهم. قاتلِ مسکوتِ زیبای من.
صدای پایش را می‌شنوم. به سمت او می‌روم و دستم را برای خداحافظی بالا می‌برم و تکان می‌دهم. می‌گویم:
- رامین جون، چند روز دیگه می‌بینمت!
و او می‌گوید:
- اصلاً شاید زن داشته.
- الان که تنهاست، پس زنی دیگه نیست.
و کمی جا خوردم. نکند حسادت کرده است؟
 

Asteria

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Gemma
شناسه کاربر
8565
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
54
امتیازها
68
محل سکونت
دیاری دور!

  • #23
فصل سوم: جنگل جیغ
در چند قدمی تیمارستان قرار داریم و صندلی‌های سفیدمان کنار دیوار بلندش خودی نشان می‌دهند. متاسف سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
- نگاه، دو تا صندلیمون اون‌جان! خیلی ضایعیم بخدا.
ناگاه متوجه می‌شوم صدای پایش قطع شده است. سرم را برمی‌گردانم و انتظار ثانیه‌ها را می‌کشم. غرق در فکر است و وسط جاده به آسفالت می‌نگرد. می‌گویم:
- چی شده؟
و صدای پایش از من دور می‌شود. بی‌محابا به سمتش می‌دَوَم و می‌گویم:
- کجا؟
پاسخی نمی‌دهد.
- آدونیس؟
و باز سکوتی شائبه‌برانگیز‌.
- کجا میری؟
می‌گوید:
- مگه نمی‌خواستی بریم مشهد؟
مغزم هنگ کرده است. صدایم بی‌اختیار بالا می‌رود.
- نه! مگه مغز خر خوردم؟
- از سمت جنگل میریم. نه کسی می‌بینتمون و نه کسی متوجه میشه!
معشوقم چه بر سرش آمده؟ من چه کردم؟
- اصلاً تو مگه می‌دونی اون جنگلِ چیه؟
- معلومه که می‌دونم!
آخر عزیزم، معلوم است که نمی‌دانی! اگر می‌دانستی که این‌گونه واسه رفتن به آن‌جا تاخت و تاز نمی‌کردی. با لحنی که در آن پریشانی موج می‌زند می‌گویم:
- خب خطرناکه!
- تو واقعاً به داستاناش باور داری؟
- به چیزای واقعی باور نداشته باشم؟
- ساعت چنده؟
ساعت مهم‌تر است یا سخنان من؟ معلوم است. ساعت.
نگاهی اجمالی به ساعت دستی‌ام می‌اندازم و ناز ثانیه‌ها را می‌کشم.
- سه و نیم.
- تا هوا تاریک شه کلی وقت داریم.
- اون وقت شک می‌کنن که نیستیم.
- شک کنن، مهم نیست!
- تو نبودی که می‌گفتی... .
- حوصله‌ی اون‌جا رو ندارم. مکان کسل‌کننده‌ایه.
- اون‌وقت جنگل جیغ خیلی خفنه؟
- یه ذره آدرنالین مگه بده؟
مزاح می‌کند. مطمئنم. از او چنین چیزهایی بعید نیست. ناگاه برمی‌گردد و می‌گوید می خواستم دستت بندازم، ببینم در چه اندازه ساده‌ای. مطمئنم همین می‌شود. این خط، این نشان.
درخت‌های انبوه و برخط دورمان را فرا گرفته‌اند‌. پرندگان نغمه سر می‌دهند و دیگر دیدی به جاده‌ی کنارمان ندارم. می‌گوید:
- درست مثل یه جنگل معمولیه.
و می‌گویم:
- آره آره. بذار شب شه فقط!
بازویش را گرفته‌ام و مانند کش به دنبالش راه می‌روم. گاه به گاه چوبی زیرپایم گیر می‌کند و از مسیرهای ناهموار مانند این، بدجور انزجار دارم‌. گاهی نگاهش می‌کنم. سرش را بالا گرفته و استوار قدم برمی‌دارد. تنها منم که خودم را به او چسبانده‌ام. تنها منم که به او نیاز دارم.
از دور چند خانه می‌بینم‌. مسرور شده بازویش را به سمت مسیر خانه‌ها می‌گیرم و می‌گویم:
- بیا از این ور بریم تا برسیم به روستاش.
حرفی نمی‌زند و تنها بازویش را از حصار دستانم آزاد می‌سازد. من بدون بازوی محکم او و با این چشمان بی‌استفاده‌ام چه کنم؟
- آدونیس؟ مسیرمون دورتر میشه‌ها!
- به جای غر زدن یکم راه بیا.
صدایش کمی دور به نظر می‌رسد. می‌گویم:
- از این راه می‌رسیم به روستای سربرج. اون‌جا یکم با تیمارستان فاصله داره پس به لباس‌هامون شک نمی‌کنن.
و دیگر صدایی نمی‌شنوم. تا فاصله‌ی خودم و او را می‌بینم شوکه می‌شوم. سریعاَ به سمتش می‌دوم و محکم به او برخورد می‌کنم و لباسش را سفت می‌چسبم. شاکی‌ام.
- هی سینیور! یهویی غیب نشو! مگه مشکل چشام رو نمی‌دونی؟
- تو که این لباسمو از تنم کندی. دیگه چه اعتراضی داری؟
اجازه‌ی اعتراض هم ازم سلب شده است. آهی می‌کشم و این‌بار نمی‌گذارم بازویش ذره‌ای از دستانم دور بشوند. آن‌ها را می‌خواهم. همه‌ی شخص کنارم را، می‌خواهم.
- آدونیس؟
 

Asteria

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Gemma
شناسه کاربر
8565
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
54
امتیازها
68
محل سکونت
دیاری دور!

  • #24
- باز چیه؟
می‌خواستم حرف دل را به او بگویم. بگویم که واقعاً بی‌دلیل و به دور از انتظارم، چه زود به او دل داده‌ام. می‌خواهم بگویم دوستش دارم‌. نوک زبانم است. در ذهنم کامل شده. همین است. من خواهم توانست. به او خواهم گفت. چیزی نمانده. به لب‌هایم التماس می‌کنم تا کمی تکان بخورند. زبانم نمی‌چرخد. چرا نمی‌توانم بگویمش؟ یک جمله‌ی ساده‌ است و گفتنش تنها به یک ثانیه زمان نیاز دارد. چرا زمان از دستم فرار می‌کند؟ چرا زبان، فرمان مغزم را دریافت نمی‌کند؟
- دارم یخ می‌زنم.
نه. این بسیار دور از فرمان ذهنم بود. نکند کار قلبم بوده است؟
- تا تو باشی دیگه هوس مشهد نکنی!
احمق‌. احمقم‌. نتوانستم بگویمش. صبر کن‌! مگر قرار نبود بمیرم؟ می‌گویم:
- پس جراحی فردام چی؟
- تازه یادش افتادی؟ صبحت بخیر!
مگر نزدیک به شب نیست؟
- به جراحی فردام نمی‌رسیم؟
با خود می‌گویم، معلوم است که نمی‌رسیم!
- یه ذره ماجراجویی می‌کنیم و برمی‌گردیم.
درست می‌شنوم؟ می‌خواهد ماجراجویی کند؟ آن هم با من؟ من که باشم که خیر بگویم.
- مادمازل پیوند، ترسیدید؟
کمی دستم را شل می‌کنم اما بازویش را رها نمی‌سازم. خنده‌ای مصلحتی می‌کنم و می‌گویم:
- مگه فراتر از مرگ چیزی هم هست؟
- یعنی چون از مرگ نمی‌ترسی، از هیچ چیز دیگه‌ای هم نمی‌ترسی؟
با خود می‌گویم شاید. اما در جواب به سوالش تنها سر تکان می‌دهم.
- پس نظرت چیه شب این‌جا بمونیم؟
و باز سر تکان می‌دهم. چشمانم گشاد می‌شوند. چند لحظه! الان چه کردم؟
همچنان راه می‌رویم و آسمان تمایل به تیرگی دارد. نسبت به آدونیسم شکاک شده‌ام. من که قرار بود بمیرم، چرا قصد دارد زمان موعودش را به تأخیر بیندازد؟ هدفش چیست؟ می‌خواهم در عمل انجام شده قرارش دهم تا اعتراف کند. می‌گویم:
- نقشه‌تو فهمیدم.
و در نقشم فرو می‌روم.
- چه نقشه‌ای؟
- منو از تیمارستان دور می‌کنی تا جراحی نشم!
- چه ربطی داره؟
- نمی‌خوای بمیرم.
- مردن تو به شخص خودت مربوطه، من فقط به مکانی جز تیمارستان نیاز داشتم.
و متوجه می‌شوم صدایش نزدیک‌تر می‌شود و می‌گوید:
- مگه بیرون رفتن انتخاب تو نبود؟
حال او قصد دارد از پاسخ دادن در برود؟ محال است بگذارم!
- آره، ولی تا یه ساعت دیگه باید برمی‌گشتیم و برنگشتیم.
- جراحی تو چیزی نیست که با چند ساعت عقب افتادن کلاً کنسل بشه.
خوش خیالی، اولین بار بود این خصلت را در او می‌دیدم.
- پس مرگت هنوز سرجاشه ولی مگه قبل مرگت چندتا آرزو نداشتی؟
- ولی من فقط یه آرزوی دیگه برام مونده.
- خب برنامه عوض شد، تا زمانی که بیرون از تیمارستانیم می‌تونی هر آرزویی که بخوای کنی!
و احساس نمی‌کنم گوش‌هایم درست شنیده باشند. با چشمانی گرد شده براندازش می‌کنم. در تصویر او محو می‌شوم. لحنم ناخودآگاه آرام می‌شود.
- و تو هم برآورده‌شون می‌کنی؟
- قول میدم سعی کنم.
کمی مضطربم. شاید هم معذبم. شاید هم سرخ شده‌ام.
- فکرشو نمی‌کردم انقدر خوب باشی!
نسبت به این دقایق لذت بخش، ناباور شده‌ام.
- هندونه زیر بغلم نذار! فقط راه بیا تا دوباره جا نمونی.
لبخندی در لبم جای می‌گیرد. نه یک لبخند معمولی، یک لبخندی با حس و حال شادی، اطمینان، امنیت و عشق.
ناگاه انگشتانش را در انگشتانم قفل می‌کند. یک صدای گوینده‌گونه‌ای که کلافه شده است و می‌گوید:
- خب مثل بچه‌ی آدم دستمو بگیر! می‌خوای دکمه‌هام تو این سرما کنده شه؟
و می‌گویم:
- خب فکر کردم بدت میاد دستتو بگیرم.
و راست گفته‌ام. همچنان باورم نمی‌شود که کنار او در یک جنگل بدنام و خوفناک قدم برمی‌دارم. باورم نمی‌شود دستانم در دست اوست. مانند یک رویاست. رویایی قبل از مرگ!
 

Asteria

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Gemma
شناسه کاربر
8565
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
54
امتیازها
68
محل سکونت
دیاری دور!

  • #25
***
آسمان کم‌کم دارد لباس تیره‌اش را تن می‌کند. به فرشته‌ام می‌گویم:
- داره شب میشه.
و فرشته‌ام با تدقیق به اطراف می‌نگرد و نسبت به حرفم توجهی نشان نمی‌دهد. باز می گویم:
- چرا هر چی میریم نمی‌رسیم؟
دیگر به او نمی‌گویم فرشته‌. حداقل فرشتگان اهمیتی هر چند کم به انسانی همانند من نشان می‌دهند. کلافه می‌غرم:
- آدونیس!
و کلافه تر از من می‌گوید:
- بله؟
و ناگاه تصویر عوض شده‌ام به بُهت وادارم می‌کند.
- این تنه‌ی درخت، قبلاً هم دیدیمش نه؟
آدونیس ایستاده است. من نیز دستم در دستش حلقه شده و با فکر به دستان او در دستانم، در ابرها سیر می‌کنم.
- ما که داشتیم مسیر رو مستقیم می‌رفتیم.
لحنم حالتی پر استهزا به خود می‌گیرد:
- نخیر، داشتیم دورسر خودمون می‌چرخیدیم!
- ولش کن.
و ناگاه دستش، دستم را رها می‌کند و از میان ابرها سقوط می‌کنم. حزینم. می‌گویم:
- چی‌شده؟
و می‌گوید:
- بیا بخوابیم تا صبح بشه.
به آسمان نارنجی‌فام می‌نگرم و می‌گویم:
- هنوز حتی شبم نشده.
- خب، پس قراره هوا بد سرد بشه!
و از کنارم گذر می‌کند و می‌گوید:
- پس بیا چوب جمع کنیم.
خود را در آغوش می‌گیرم. کف پاهایم تیر می‌کشند. راه زیادی را تا این‌جا آمده‌ایم و من، تا به الان در زندگی‌ام، در این حد راه نرفته بودم‌.
- یکم خستم.
- نکنه می‌خوای از سرما یخ بزنی؟
حق با اوست و من نیز این را نمی‌خواهم. دیگر صدایش را نمی‌شنوم. کمی می‌ترسم و بلند می‌گویم:
- آدونیس؟
و صدایش از پشت سرم بلند می‌شود:
- وای پیوند! تحملت صبر ایوب می‌خواد!
نفسی عمیق می‌کشم. گمان کرده‌ام رفته، اما حالا خیالم تخت شده است. ده دقیقه را با چشمان نیمه‌بینایم چوب جمع کرده‌ام و به دست آدونیس خان داده‌ام‌. هر چند به دور از نامردی، بیشتر چوب‌ها را خودش جمع کرد و من نقش انتقال آن‌ها را داشتم. ماهرانه آتش را روشن می‌کند و آتش، گرمای دلنشین‌اش را مهمان تن نحیف‌ام می‌کند. پنج ثانیه بعد، تصویرش را نیز همین‌طور.
دیگر کاملاً شب شده بود و جایی امن‌تر از تن او در کنارم، سراغ نداشتم. کنارش به درخت تکیه دادم و مانند او به آتش خیره شدم. با وجود کودکی‌ام، هنوز رقص شعله‌ها را به یاد دارم. با این‌که در دیدن رقص‌شان حال ناتوانم. اما باز به تخیلم تکیه می‌کنم.
ناگاه صدایی جز صدای سوختن چوب، گوشم را می‌آزارد. صدای جیغ یک زن است. ترسیده و نالان.
- پس صداش این‌طوریه.
او این را می‌گوید و من ناخودآگاه پیراهن او را چنگ می‌زنم. می‌گویم:
- خیلی شبیه صدای جیغ آدمه.
- چون صدای جیغ آدمه.
در لحنش هیچ‌گونه شوخی یا ریشخندی موجود نیست. بازیگر فوق‌العاده‌ای‌ست. کلافه‌ام! به اندازه‌ی کافی خود ترسیده‌ام. می‌گویم:
- آدونیس بس کن.
و در کمال تعجبم بس می‌کند. دیگر صدایی جز صدای شیون و جیغ بینمان وجود ندارد. صداها به شدت نزدیک هستند. گویی آن طرف درخت‌های کناری‌اند.
- انگار دم گوشمونه.
و در کنار جیغ‌ها، کلمه‌ای نامفهوم به گوشم می‌رسد. با تشویش از جا می‌پرم و می‌گویم:
- شنیدی؟ یه چیزی به فارسی گفت!
- پیوند، داری توهم می‌زنی.
گویی چوب‌های آتش را بیشتر می‌کند و می‌گوید:
- می‌دونی که صدای یه نوع جیرجیرکه‌.
من نیز پاسخ می‌دهم:
- و خودتم می‌دونی که توجیه علمی مسخره‌ایه!
- هر چی! چه جیرجیرک باشه چه ماورا به من و تو کاری نداره.
 

Asteria

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Gemma
شناسه کاربر
8565
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
54
امتیازها
68
محل سکونت
دیاری دور!

  • #26
- اون وقت تو از کجا انقدر مطمئنی؟
- چون این‌جا کشته نداده.
- کشته نداده چون هیچ‌کس یه شب تا صبح نتونسته تو جنگل بمونه و از ترس فرار کرده‌.
- خب من و تو فرار نمی‌کنیم.
- تو هم که فقط حرف خودتو می‌زنی!
و به حالتی قهر، دست‌های خود را بر سینه‌ام می‌بندم و با ضرب، می‌شینم.
چشمانم را آرام باز می‌کنم. احساس می‌کنم ساعاتی گذشته است. روی چمن‌ها خوابیده‌ام و او چوب به دست، مقابل آتش نشسته و به آن می‌نگرد‌. انعکاس آتش را در چشمان سبزش می‌بینم. آتشی که در قلبم پدید آورده بی شباهت به این آتش نیست و من نیز، یک زرتشت شده‌ام. یکتاپرست شده‌ام. می‌خواهم در قلبش یک آتشگاه ساخته و شب‌ها به عبادت در آن‌‌جا بنشینم. می‌گویم:
- چرا نمی‌خوابی؟
و صدایم کمی خواب‌آلود است.
- زیاد عادت به خوابیدن ندارم.
تصویر نیم‌رخش زیباست. نور آتش تصویر نیم‌رخش را زرد کرده ‌و اخم به ابروهایش رجوع کرده است. با اخم چه جذاب‌تر است! می‌گویم:
- خواب که عادت نیست، یه نیازه.
- تو فکر کن از نیازهام دست کشیدم.
می‌خواهم بدانم اگر من نیز یک روز نیازش شوم، او هم به همین راحتی ازم دست می‌کشد؟ افکار اضافی و احتمالات پوچ را پس زده و به سراغ پیدا کردن دلیل اخمش می‌روم.
- لابد ذهنت مشغوله که نمی‌خوابی.
- نمی‌خوابم که تو خیالت راحت باشه و بخوابی.
بی‌اختیار لبخند می‌زنم‌‌ و امیدوارم لبخندم را ندیده باشد. از حرف قبلش خورده می‌گیرم. می‌گویم:
- پس چرا میگی عادت به خوابیدن نداری؟
- خب... اونم هست!
چه قضیه‌ی جالبی. می‌گویم:
- آدونیس؟
و با جد می‌گوید:
- بله؟
در پسِ ذهنم انتظار داشتم جانم بشنوم که مرا ببخشید، عاشق ساده لوحی‌ام. همین صبح سر دست انداختنم توسط او خط و نشان کشیده‌ام و حال ضایع شدم. هنوز باورم نمی‌شود در کنارم است. هنوز باورم نمی‌شود تنها چیزی که از او می‌دانم نامش است. بالاخره تصمیم خود را گرفته و پیوند کنجکاو را بیدار می‌کنم.
- نمی‌خوای چیزی در مورد خودت بهم بگی؟
- گفتن‌شون چه فایده‌ای داره؟
- باعث میشه بیشتر بشناسمت. نباید غول چراغ جادوم رو بشناسم؟
- گمون نکنم تو قصه‌‌ی علاء‌الدین چنین چیزی رو دیده باشم.
- لطفاً!
به گمانم لحنم زیادی خواهش‌‌انگیز باشد. اما خب او آدونیس است، گمان نکنم چنین لحنی جواب دهد‌.
- می‌خوای چی بدونی؟
لحنم جواب داده است؟ خدا را چه شاکرم!
- دلیل حضورت تو اون تیمارستان.
- دلیلش، قتل بود.
- قتل کی؟
- یه دوست.
- چی‌کار کرد که کشتیش؟
- نمی‌خوام در موردش حرفی بزنم.
 

Asteria

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Gemma
شناسه کاربر
8565
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
54
امتیازها
68
محل سکونت
دیاری دور!

  • #27
من نیز اگر قاتل بودم در مورد شخصی که او را کشتم صحبتی نمی‌کردم. اما یک لامپ در ذهنم روشن شده است. می‌پرسم:
- پسر بود یا دختر؟
- مگه مهمه؟ من یکیو کشتم! چه فرقی داره پسر بوده یا دختر؟
لامپ کنجکاوی‌ام را می‌ترکاند. همین‌قدر ظالم و زودرنج است و در کنارش همان‌قدر زیبارو و خوش‌صدا. می‌پرسم:
- اون نفر دوم که می‌خواستی بکشیش کیه؟ اونم یه دوسته؟
- تا حدودی، آره.
- روسیه، چه ارتباطی به تو داره؟
- این داستان روسیه رو کی بهت گفته؟
عصبانی می‌شوم و اخم می‌کنم‌. می‌گویم:
- سوال منو با سوال جواب نده!
- چرا ندم؟ مگه بازپرسی؟ کارآگاهی؟
نخیر، بنده پیوندم! خط و نشان صبح را بی‌خیال می‌شوم‌. من روزی تو را به صحبت در این باره وادار می‌کنم؛ این خط و این نشان. حال بگذار این گوی بچرخد. می‌گویم:
- گفتم که، یه پرستار بوده!
- چرا انقدر زود بهم اعتماد کردی و دنبالم راه اومدی؟
حال اگر عجب نگویم پس چه گویم؟
- عجب! خودِ تو گفتی بریم مشهد!
- تو چرا دنبالم اومدی؟
حالش خوش است؟ دود آتش به او نساخته؟
- خب... من که نمی‌تونستم تنهایی برگردم... .
- داری مزخرف تحویلم میدی!
- یعنی چی؟ خودت گفتی بریم مشهدو ببینیم. منم خداخواسته اومدم!
مگر همین‌طور هم نیست؟ نکند جن‌های جیغ‌زن این جنگل او را تسخیر کرده‌اند؟
- ببین پیوند، در مورد گذشته‌ی من هیچی نپرس! چون داستانش قرار نیست به کارت بیاد. من دیگه قرار نیست به اون روانی‌خونه برگردم چون یه کار نیمه‌تموم دارم‌. تو هم چون علاقمند به دیدن بیرون بودی گذاشتم همراهم باشی.
می‌گوید از گذشته‌ام چیزی نپرس و من همین الان برای فهمیدن آن گذشته‌ی کوفتی خط و نشان کشیده‌ام.
- فکر کردم واسه من داری این‌کارا رو می‌کنی.
- معلومه که نه!
صدای شکستن قلبم را شنید؟
- خودمو سر تو به خطر بندازم؟ می‌دونی اگه بابام... ‌.
حرفش را قطع می‌کند و من نیز ارتباطم با این دنیا بعد از حرفش به طور کامل قطع شده است. ناگاه چه سیل عظیمی از حزن و اندوه به تنم برخورد کرده است؛ من شنا بلد نیستم. کمک می‌خواهم‌‌.
- برگشتن من به اون روانی‌خونه، مساویه با سنگین‌تر شدن جرمم، بالاتر رفتن مدت زمان اون‌جا بودنم و شاید... مرگم!
پس اگر به مرگه، من این‌جا مرگ‌دوست‌ترم! می‌گویم:
- ولی من باید واسه عملم برگردم.
- باید خودت تنهایی برگردی!
واقعاً مچکرم از این مردانگیت. روی همجنس‌هایت را چه سفید کرده‌ای!
- یا این‌که... سه روز تو مشهد می‌مونیم و بعد برات یه ماشین می‌گیرم که برسونتت به تیمارستان.
- مگه پول داری؟
- لازم نیست به اونش کاری داشته باشی!
نقشه‌ها را از قبل کشیده است. من قربانی بودم، نه معشوقِ خوش‌خیال.
- الانم بخواب. خورشید طلوع کنه حرکت می‌کنیم.
بخوابم؟ به راستی بخوابم؟ قلبم را شکسته‌ای و بعد من با خیال راحت سر به زمین بنهم؟ خدایا یا این زبان بی‌مصرفم را ازم بگیر یا بگذار صدای اعتراضم گوشش را کر کند‌‌. من تو را نمی‌شناسم آقای آدونیس‌. مرا از تخت تیمارستان جدا کردی و بر روی زمین جنگل جیغ خوابانده‌ای. کاش به من صدها سیلی می‌زدی و این را نمی‌گفتی. چه بی‌مروتی! چه بی‌حمی. البته تقصیر تو نیست. من با غریبه‌ای که تنها دو روز می‌شناسمش در یک جنگلم. من بابت نگفتن دوستت دارم به تو احمق شمرده نمی‌شنوم، مرا از اعتماد زود شکل گرفته‌ام به تو احمق می‌خوانند. دنیای ابله‌های خندان، به پیوند خوشآمد بگویید!
 

Asteria

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Gemma
شناسه کاربر
8565
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
54
امتیازها
68
محل سکونت
دیاری دور!

  • #28
***
خورشیدِ لعنتی را آن بالا نمی‌خواهم. دوست دارم جنگل مانند دیشب تاریک باشد. نمی‌خواهم روی زننده‌ی بعضی‌ها را ببینم.
- پیوند! کجا موندی؟
نام کوفتی‌ام را به زبان نیاور! لایق زبانت نیست.
- من می‌خوام برگردم.
- چرت و پرت نگو!
از دیشب کینه‌ای چنان چرکین از تو به دل گرفته‌ام که اگر به دستم بود خود برمی‌گشتم و مسیر رفتنت را به کل پرسنل تیمارستان لو می‌دادم‌. بله‌. من نیز بی‌رحمی را بلدم. تو مرا وسیله‌ای برای فرارت کردی. چه انسانِ ذلیلی!
- سلام‌.
شوکه می‌شوم. صدایی غیر از صدای آدونیس بود.
- ‌سلام.
نزدیک جاده‌ایم و یک مرد از ماشین پیاده شده و با آدونیس مشغول صحبت است. خودم را به آن‌ها نزدیک می‌کنم.
- تا مشهد چقدر راهه؟
این را آدونیس می‌گوید.
- زیاد دور نیست. یه ربعی میشه.
لباس‌هایش خاکی و کثیف‌اند. مشکی بودن‌شان کثیفی لباس را بیشتر به رخ می‌کشند. با خاک چکار کرده؟ زمین را کنده است؟ جنازه چال کرده است؟
- از بیمارستانی جایی اومدید؟
ما نیز باید بگوییم با این حال آشفته از کدام قبرستان آمده‌ای.
- آره.
آدونیس! تو دیگر چرا تایید می‌کنی؟ بی‌رحمی به کنار، احمق نیز هستی؟
- با هم چه نسبتی دارید؟
این شیطان بزه‌کار دارد خوب جواب‌هایی در آستینم جای می‌دهد. بنده عصبانیم برادر، آن روی مرا نبین.
- خواهرمه.
ببخشید؟ من؟ آن هم خواهر تو؟
- اصلاً شبیه هم نیستید!
این فرشته‌ی مغضوب شده را چه به منِ انسان؟ گویند شیطان زیباترین فرشته‌ی دربار خداوند بود. باید مچ آدونیس را بگیرم و تحویل خدا دهم. بگویم شیطانت را پیدا کردم. حال ادبش کن و بگو انقدر دل انسان‌ها را نشکند.
- ناتنیه.
کم‌کم دارد خنده‌ام می‌گیرد. چه روزی شده! مرا بابت توهینم ببخش خورشید، همان‌جا بمان.
- من می‌تونم با گوشی‌تون یه تماس کوتاه بگیرم؟
- باشه.
و آدونیس با تلفن همراه آن شخصِ گورکن به سمت درخت‌ها حرکت می‌کند. چه راحت تنهایم می‌گذارد. خدا باقی این سفر ناخواسته را به خیر کند.
- برادرت نیست نه؟
اخم می‌کنم. می‌خواهم پاسخم تنها اخم باشد اما او نیز مانند امیر یک سمج بالقوه است. لازم نیست چیزی بگوید، اخمش مصر بودنش را ثابت می‌کند. می‌گویم:
- چه لزومی داره بدونی؟
- چه لزومی داره با لباس بیمارستان این‌جا باشی؟
- چه لزومی داره سرتاپا خاکی باشی؟
 

Asteria

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
نام هنری
Gemma
شناسه کاربر
8565
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-12
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
54
امتیازها
68
محل سکونت
دیاری دور!

  • #29
چه کلمه‌ی لزوم به زبانم خوش آمده است. حرفی نمی‌زند. به همین زودی صدایش بریده شد؟ کاش این قدرت حاضرجوابی را مقابل آدونیس هم داشتم.
- گمون نکنم به شما ربطی داشته باشه.
حرف زیبایی زد.
- آفرین! پس به شما هم چی؟
چیزی نمی‌گوید.
- به شما هم چی؟
در تصویرش اخم کرده است. خود کاملش می‌کنم.
- پس به شما هم ربطی نداره!
چه بی‌ادب شده‌ام. تقصیر آدونیس و تقصیر آن شبِ مزخرف است. کاش از آن جنگل مرده بیرون می‌آمدم تا یک مرده‌ی زنده. گویی تغییر فضای بینمان را دارم. می‌گویم:
- بعد تماس برادرم از حضورتون به سرعت مرخص میشیم. نیاز به نگرانی نیست. بی‌ادبیم رو هم ببخشید.
ولی خب هر کس هم باید سرش در کار خودش باشد؛ اگر همه سرمان در کار خودمان بود، دنیای بهتری می‌ساختیم.
- بفرمایید‌.
صدای آدونیس بود که گوشی را به دست او می‌داد.
- می‌خواید جایی برید برسونمتون؟
تو با این حد از بدگمانیت کم مانده ما را در صندوق عقبت جا کنی و با خود به همان قبرستان ببری.
- نه ممنون. تماس گرفتم الان میان دنبالمون.
به به... چه هوای آدونیس را دارند‌! پس بایستی به خود بفهمانم که او هرگز تنها نبوده است. من تنها بودم که مانند یک آدامس مزاحم به کفِ کفش او چسبیده‌‌بودم. قسمت خنده‌دارش آن‌جاست که همچنان نیز نقش آدامس را بازی می‌کنم.
آن مرد خداحافظی می‌کند و سوار سمند مشکی‌اش می‌شود و می‌رود. با آن گازی که او داد گمان نکنم ماشینش بیشتر از دو سال دیگر برایش کار کند. آسمان مانند دیروز ابری‌ست و کاش باران می‌آمد. هوای باریدن دارم؛ حالم مانند آسمان گرفته است. باران می‌تواند بهانه‌ی مناسبی برای گریستنم باشد. حتی نمی‌خواهم به آدونیس نیم‌نگاهی بیندازم؛ مانند کودکان دو تا هشت ساله قهر کرده‌ام. با لحنی سرد که تمام سعی‌ام را می‌کنم تا ساعاتی چند حفظش کنم می‌گویم:
- کی داره میاد دنبالمون؟
می‌گوید:
- رفیقم.
کنارم ایستاده و شک ندارم به جاده‌ی کنارمان خیره شده است. به حتم نیز بایستی دست‌هایش در جیبش باشند. به پایین می‌نگرم و بعد از پنج ثانیه صبر نیمچه لبخندی می‌زنم. درست حدس زده‌ام؛ دستانش در جیبش پنهان‌اند. گفت رفیقم. حال که رفیق دارد، شاید معشوقی هم دارد و من بی‌خبرم. با چه رویی خود را عاشق یک مرد دلباخته‌ی یارپرست کرده‌ام؟ پیوند دیروز را هرگز نمی‌توانم درک کنم. از رفیقش می‌پرسم:
- رفیقت، مورد اعتماده؟
- نبود بهش زنگ نمی‌زدم.
کسی نبود این را به خودم بگوید. قبل از این‌که از آن دیوار بالا بروم بایستی کسی در گوشم می‌گفت آیا این مرد غریبه مورد اعتماد است و بعد نعش خود را از آن دیوار پایین می‌آوردم.
- حالت خوبه؟
سعی دارم تعجبم را از پرسش ناگهانی‌اش بروز ندهم. می‌گویم:
- آره خوبم.
همان دروغی را بیان کردم که نیمی از آدمان جهان هر روز به زبان می‌آورند.
- از دیشب احساس می‌کنم یکم دمغی.
حال شاهد نتیجه‌ی قهرم هستم. کاش زودتر قهر کرده‌ بودم.
- نه. حالم خوبه.
مرحله‌ی دوم این دروغ، پافشاری است. پافشاری به خوب بودن، از خودِ خوب بودن نیز سخت‌تر است.
- چند ساله چشمات این مشکل رو دارن؟
حال او می‌خواهد مرا بیشتر بشناسد. آدونیس‌جان، برخلاف تو از گذشته‌ام واهمه‌ای ندارم. آن را پذیرفته‌ام و تا حدالامکان به اشخاصی که اعتمادم را جلب کرده‌اند، رویدادهای گذشته‌ام را در میان گذاشتم. خوبی‌ِ کار این است که لازم نیست بابت دانستن گذشته‌ام، خط و نشان بکشی. شرط ببندی یا خودت را مضحک عالم جلوه دهی. با صداقتِ تام می‌گویم:
- یازده ساله.
و به خودم افتخار می‌کنم که در این زندگیِ پرتلاطم و پشت آن ناجوانمردانگی‌های روزگار، هیچ‌گاه گناه نکرده‌ام که از روز پس از مرگم بترسم. تو حق داری بترسی آدونیس، تو گنهکاری. تمام گنهکارها از مرگ هراسیده‌اند. ترسی به جز مرگ در چشمان آن‌ها هویدا نیست. چه به خودت بد کرده‌ای! دلت به حال روز قیامتت نسوخت؟
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
30

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 12)

بالا پایین