سه هزار سال پیش
با صدای هر انفجاری که از گوشه و کنارههای قصر بلند میشد، قصر تکان شدیدی میخورد. دست بر قلبش نهاده و با ترس و لرز به اطرافش نگاهی انداخت. نگران بود، نگران اینکه مبادا افراد دشمن او را ببینند که در این صورت کارش ساخته است.
از شدت هیجان و ترس، صدای تپشهای بیامان قلبش را بلندتر از هر زمان دیگری میشنید؛ حتی گاهی به نظرش از صدای انفجارها هم بلندتر میآمدند! قصر شلوغ بود و تمامی محافظان در تکاپو بودند. اتفاق ناچیزی نبود؛ قصر و قلمروشان در معرض خطر بزرگی قرار داشت. همه به دنبال محافظت از قصر بودند و در این میان، نگرانی مثل گربهای خشمگین قلب کارولین را چنگ میزد.
پلههای طلایی رنگ قصر را با عجله زی کرده و به سالن دایرهای شکل و بزرگی در طبقهی بالا رسید. اطراف سالن، ستونهای استوار و سفید رنگ وجود داشت، ستونهایی که با دیوارهای طلایی همخوانی زیبایی ایجاد میکردند. متأسفانه اکنون آن ستونها در اثر انفجارهای بزرگ حاصل طلسمهای قوی سربازان دشمن، نقش زمین شده بودند.
وارد راهروی انتهای سالن شد و به سمت در بزرگ قهوهای رنگ که طرح ماه و ستارهای بزرگ که در هم پیچیده بودند و بر روی آن کنده کاری شده بودند، رفت. برخلاف سایر مواقع، در را با عجله باز کرد و وارد شد. آرِس درحال پوشیدن زرهاش بود. آرس مردی قدبلند، هیکلی، چشمان خاکستری رنگ و موهای بلند سیاه بود.
کارولین شنل سفیدش را در آرود و به پیراهن بلند سفیدش اجازهی خودنمایی داد.
آرِس رو به پرنسسش پرسید:
- کارولین، وضعیت قصر چطوره؟
در حالی که چشمان عسلی رنگ بیقرارش سو سو میزدند، موهای طلایی و بلوندش را از مقابل صورتش کنار کشید و با استرسی که هر لحظه به قلبش نیش میزد، با پرخاش گفت:
- وضعیت قصر رو میخوای چی کار وقتی بالای خط نفهمی باشی و زیر خط درک.
آرس دندانهایش را بر روی هم فشار داد و در حالی که نگاه طولانیاش بر روی صورت کارولین بود؛ با حرصی آشکار در صدایش گفت:
- وقت خوبی رو برای تیکه انداختن به من انتخاب نکردی کارولین. زود باش بگو چه خبره؟
کارولین وقتی که دید اکنون قصر و مردمش مهمتر از آرس هستند، کوتاه آمده و با اخمهایی در هم آرام لب زد:
- همهی محافظان دارن تمام تلاششون رو میکنن. از قویترین طلسمها استفاده میکنن و در عین حال با شمشیر مبارزه میکنن، ولی متأسفانه باز هم نمیتونن حملههای دشمن رو دفع کنن.
آرس که پوشیدن زرهاش به پایان رسیده بود، شمشیرش را که بر روی دیوار آویزان بود، برداشت. به چشمان بیقرار کارولین نگریست و با لحنی غرق در غرور و تکبر گفت:
- خودم باهاشون روبه رو میشم. پادشاهشون اومده؟
کارولین نفس لرزان شده در اثر ترس زیادش را آرام از سینه رها کرده.
- نه، فقط سربازها هستن، با نخست وزیرشون.
پوزخندی لبهای باریک آرس را زینت داد و با همان لحن قبل گفت:
- پس شانسی در برابر من و پدرم ندارن.
آرس تنها وارث تاج و تخت بود و پدرش آویُور، پادشاه کل سرزمین! عادی بود غرور و تکبر کورش کرده باشد. غرورش همیشه برایش در اولویت بوده و هست. حتی مقدمتر از کارولینی که آرس ادعای دوست داشتنش را میکند.
کارولین جلوی راه آرس سد شد. چشمهای عسلی رنگش را که اکنون جامهی وحشت بر تن داشتند، به چشمهای خاکستری و سرد آرس دوخت. تمام التماسش را در چشمانش ریخته و با لحنی آرام لب زد:
- بیا واقعبین باشیم آرس. نمیتونیم مقاومت کنیم. تعدادشون خیلی زیاده. ببین، ما جنگ رو شروع کردیم، بیا کوتاه بیایم و چیزی که میخوان رو بدیم. حداقل اینجوری مردممون در امانن.
آرس چشمهای خاکستری رنگش را که غلتان خون بودند، در چشمهای نگران و ترسیدهی کارولین دوخت و در حالی که از سر خشم و عصبانیت دندانهایش را برو روی هم میسایید، با صدای کنترل شدهای گفت:
- همچین اتفاقی هیچ وقت نمیافته میفهمی؟ اگه قرار باشه توی این جنگ یکی کوتاه بیاد و شکست بخوره، اونها هستن، نه ما. هه! آرس کی شکست خورده که الان دومین بارش باشه؟
صدای انفجار دیگری که شنیده شد، عصبانیت کارولین را بیشتر کرد. آرس ابروهایش را در هم تنیده و از پنجرهی بلند و قدی اتاق، به باغ قصر، که اکنون میدان نبرد سربازانش با سربازان دشمن بود، خیره شد. با وجود اینکه نمیخواست قبول کند، ولی باز هم ترسی هر چند کمرنگ و اندک، در قلبش وجود داشت. لیکن تکبر آنقدر بر وجودش حاکم بود، که حتی نزد خودش نیز اعتراف به ترسیدن از این جنگ خونین نمیکرد. جنگی که استارتش را خودشان زده بودند.
با شنیدن صدای کارولین، صدایی که تا کنون اینچنین غوطهور در ترس و نگرانی نبود، چشم از صحنهی آزار دهندهی باغ قصر گرفته و نگاهش را به پرنسس دلبرش دوخت.
- سرزمینمون داره نابود میشه آرس. محافظامون کشته شدن. بعضی جاهای قصر ریزش کرده. اونوقت تو و پدرت نمیخواین گناهتون رو به گردن بگیرین و کوتاه بیاین؟ این همه غرور و تکبر به خاطر چیه؟
آرس، باز نگاه خشمگین و مغرورش را به کارولین انداخت و در حالی که بازوی راست کارولین را در مشتش میگرفت، با لحن هشدار دهندهای گفت:
- هر کاری که پدرم کرد، به خاطر مردمش بود؛ منم تا آخرش پشتش هستم. الانم انقدر با حرف مفت و مخالفت وقت من رو نگیر. یک بار دیگه بحث تسلیم شدن رو پیش بکشی، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. برو یک جایی مخفی شو آسیبی بهت نرسه.
- این آسیبی رو که ازش حرف میزنی، تو داری به من و کل سرزمین وارد میکنی. من رو بخوای مخفی کنی مردمت رو چی کار میکنی؟ بودن من زیاد برای سلطنت مهم نیست، اما یادت نره تا وقتی مردمت باشن، سلطنت هم هست.
و کجای دنیا دیده شده که حرف حق جواب داشته باشد؟ آرس با حرص و عصبانیت به کارولین نگاه کرد. چند بار دهانش را باز کرد تا جوابش را بدهد ولی حرفی در جواب سخنان کارولین، که خودش نیز میدانست تماماً حقیقت هستند، نداشت.
آرس بدون هیچ حرف دیگری، با قدمهایی محکم به سمت در رفت و بعد از باز کردنش از اتاق خارج شد و در را محکم به هم کوبید. کارولین نگران و دستپاچه بود و برای فروکش کردن خشمش، شروع کرد به راه رفتن در اتاق. نمیتوانست قبول کند که مردمش جانشان را به خاطر غرور بیجای آویور و آرس از دست بدهند. با این وجود که هنوز ملکه رسمی نشده بود، باز هم خود را نسبت به آن مردم مسئول میدانست. فکر اینکه آرس و پادشاه قصد تسلیم شدن ندارند، او را تا مرز جنون میکشاند. حرفهای آرس، سبب شد پوزخندی لبهای زیبایش را زینت دهد. آنها به گفته خودشان به خاطر منافع مردمشان آن کار شرم آور را انجام داده بودند، لیکن کارولین بهتر از هر کسی میدانست آن پدر و پسر تنها به خاطر منافع خودشان دست به چنین کاری زده بودند.
هیچ جوره نمیتوانست قبول کند بلایی بر سر مردم بیاید، آن هم به خاطر خودخواهیهای آرس و آویور. میدانست نمیتواند جلوی آنها با آن همه قدرت و دبدبه و کبکبه قد علم کند. خوب آن دو را میشناخت. میدانست پادشاه آویور، همیشه پادشاهی مستبد و مغرور بوده و اکنون هم پسرش آرس، پا جای پای پدرش میگذارد.
کارولین نفس عمیقی کشید. نمیتوانست دست روی دست بگذارد و نابودی مردمش را نظارهگر باشد. باید کاری میکرد.
شمشیر دوم را که بر روی دیوار آویزان بود، برداشته و با قدمهایی بلند و محکم به سمت در رفت. خواست در را باز کند و از اتاق خارج شود که ناگهان صدای شکستن ناگهانی در، کارولین را در گودال ترس فرو برد. در مقابل چشمان گرد شده از شدت ترس و نگرانیاش ، چهار نفر از سربازان دشمن وارد اتاق شدند. طرح خورشید درخشانی که بر روی زرهی آنها بود، ترس به دل کارولین انداخت. مگر میشود این علامت و این نشانه را نشناخت؟
کارولین چند قدم عقب رفت. قلبش وحشیانه به قفسهی سینهاش چنگ میزد و ع×ر×ق سردی از پیشانیاش سرازیر بود. در یک لحظه، هر چهار نفر دست راستشان را بر روی علامت خورشید روی سینهشان گذاشتند و دست چپشان را هم به سمت کارولین نشانه رفتند. اشعهی زرد رنگ و پر نوری از دستشان خارج و وارد بدن کارولین شد. همهی اتفاقات در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد و فرصت عکسالعملی را به کارولین نداد. کارولین از روی دردی که در بدنش پیچیده بود، فریادی زد. حس میکرد روحش از تنش جدا میشود. درد را با تک تک سلولهای بدنش حس میکرد. حس میکرد پایان حیاتش است. حداقل حاظر بود پایانش باشد، اما این درد طاقت فرسا که اکنون در بدنش جریان دارد، پایان یابد.
کم کم تاریکی همچون پردهای بر روی چشمهایش کشیده شد و کارولین وارد جهان بیخبری شد.