. . .

متروکه رمان خورشید نگاهت | رمیصا پکس، سِوما غفاری کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
به نام خدایی که داشتنش جبران تمام نداشته‌ها است!
g504246_.gif
نام رمان: خورشید نگاهت
به قلم: سوما غفاری و رمیصا پَکس
ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: اگر ماه و خورشید بر علیه هم بایستند و با یکدیگر رقابت کنند، چه بر سر دنیا می‌آید؟ آتریسا دختری است که رویای گردش به دور دنیا را در سر می‌پروراند اما رویای او با وارد شدن کیاراد به زندگی‌اش باطل می‌شود. در پس این آشنایی، خبر بدی که از راه می‌رسد، ماجرای جدیدی را برای آتریسا رقم می‌زند. ماجرایی که آتریسا در آن، به سه هزار سال پیش برمی‌گردد و حقایقی را با چشمان خود می‌بیند، که زندگی‌اش را دگرگون می‌کند. حقایقی که رقابت دو پادشاهی را فقط به خاطر طمع و جاه طلبی بیان می‌کند. شکستن قول و قرارها را بیان می‌کند و سرانجام، شروع عشقی بی‌پایان، همه چیز را تغییر می‌دهد. اما این عشق بین چه کسانی به وجود می آید؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
147
نوشته‌ها
1,553
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,253
امتیازها
619

  • #2
a28i_negar_20201204_151610.md.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #3
به من ایمان بیاور

در یک لحظه می‌توانم

تنها یک لحظه

خورشید را به آغوشت بیاورم

و ماه را به اتاقت

به من ایمان بیاور

معجزه من

آغوش زنی است به طعم قمرها و شفق‌ها

چیزی که هیچ بهشتی ندارد.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #4
سه‌ هزار سال پیش
با صدای هر انفجاری که از گوشه و کناره‌های قصر بلند می‌شد، قصر تکان شدیدی می‌خورد. دست بر قلبش نهاده و با ترس و لرز به اطرافش نگاهی انداخت. نگران بود، نگران این‌که مبادا افراد دشمن او را ببینند که در این صورت کارش ساخته است.
از شدت هیجان و ترس، صدای تپش‌های بی‌امان قلبش را بلندتر از هر زمان دیگری می‌شنید؛ حتی گاهی به نظرش از صدای انفجارها هم بلندتر می‌آمدند‌! قصر شلوغ بود و تمامی محافظان در تکاپو بودند. اتفاق ناچیزی نبود؛ قصر و قلمروشان در معرض خطر بزرگی قرار داشت. همه به دنبال محافظت‌ از قصر بودند و در این میان، نگرانی مثل گربه‌ای خشمگین قلب کارولین را چنگ می‌زد.
پله‌های طلایی رنگ قصر را با عجله زی کرده و به سالن دایره‌ای شکل و بزرگی در طبقه‌ی بالا رسید. اطراف سالن، ستون‌های استوار و سفید رنگ وجود داشت، ستون‌هایی که با دیوارهای طلایی همخوانی زیبایی ایجاد می‌کردند. متأسفانه اکنون آن ستون‌ها در اثر انفجارهای بزرگ حاصل طلسم‌های قوی سربازان دشمن، نقش زمین شده بودند.
وارد راهروی انتهای سالن شد و به سمت در بزرگ قهوه‌ای رنگ که طرح ماه و ستاره‌ای بزرگ که در هم پیچیده بودند و بر روی آن کنده کاری شده بودند، رفت. برخلاف سایر مواقع، در را با عجله باز کرد و وارد شد. آرِس درحال پوشیدن زره‌اش بود. آرس مردی قدبلند، هیکلی، چشمان خاکستری رنگ و موهای بلند سیاه بود.
کارولین شنل سفیدش را در آرود و به پیراهن بلند سفیدش اجازه‌ی خودنمایی داد.
آرِس رو به پرنسسش پرسید:
- کارولین، وضعیت قصر چطوره؟
در حالی که چشمان عسلی رنگ بی‌قرارش سو سو می‌زدند، موهای طلایی و بلوندش را از مقابل صورتش کنار کشید و با استرسی که هر لحظه به قلبش نیش می‌زد، با پرخاش گفت:
- وضعیت قصر رو می‌خوای چی کار وقتی بالای خط نفهمی باشی و زیر خط درک.
آرس دندان‌هایش را بر روی هم فشار داد و در حالی که نگاه طولانی‌اش بر روی صورت کارولین بود؛ با حرصی آشکار در صدایش گفت:
- وقت خوبی رو برای تیکه انداختن به من انتخاب نکردی کارولین. زود باش بگو چه خبره؟
کارولین وقتی که دید اکنون قصر و مردمش مهم‌تر از آرس هستند، کوتاه آمده و با اخم‌هایی در هم آرام لب زد:
- همه‌ی محافظان دارن تمام تلاششون رو می‌کنن. از قوی‌ترین طلسم‌ها استفاده می‌کنن و در عین حال با شمشیر مبارزه می‌کنن، ولی متأسفانه باز هم نمی‌تونن حمله‌های دشمن رو دفع کنن.
آرس که پوشیدن زره‌اش به پایان رسیده بود، شمشیرش را که بر روی دیوار آویزان بود، برداشت. به چشمان بی‌قرار کارولین نگریست و با لحنی غرق در غرور و تکبر گفت:
- خودم باهاشون روبه رو می‌شم. پادشاهشون اومده؟
کارولین نفس لرزان شده در اثر ترس زیادش را آرام از سینه رها کرده.
- نه، فقط سربازها هستن، با نخست وزیرشون.
پوزخندی لب‌های باریک آرس را زینت داد و با همان لحن قبل گفت:
- پس شانسی در برابر من و پدرم ندارن.
آرس تنها وارث تاج و تخت بود و پدرش آویُور، پادشاه کل سرزمین! عادی بود غرور و تکبر کورش کرده باشد. غرورش همیشه برایش در اولویت بوده و هست. حتی مقدم‌تر از کارولینی که آرس ادعای دوست داشتنش را می‌کند.
کارولین جلوی راه آرس سد شد. چشم‌های عسلی رنگش را که اکنون جامه‌ی وحشت بر تن داشتند، به چشم‌های خاکستری و سرد آرس دوخت. تمام التماسش را در چشمانش ریخته و با لحنی آرام لب زد:
- بیا واقع‌بین باشیم آرس. نمی‌تونیم مقاومت کنیم. تعدادشون خیلی زیاده. ببین، ما جنگ رو شروع کردیم، بیا کوتاه بیایم و چیزی که می‌خوان رو بدیم. حداقل این‌جوری مردممون در امانن.
آرس چشم‌های خاکستری رنگش را که غلتان خون بودند، در چشم‌های نگران و ترسیده‌ی کارولین دوخت و در حالی که از سر خشم و عصبانیت دندان‌هایش را برو روی هم می‌سایید، با صدای کنترل شده‌ای گفت:
- همچین اتفاقی هیچ وقت نمی‌افته می‌فهمی؟ اگه قرار باشه توی این جنگ یکی کوتاه بیاد و شکست بخوره، اون‌ها هستن، نه ما. هه! آرس کی شکست خورده که الان دومین بارش باشه؟
صدای انفجار دیگری که شنیده شد، عصبانیت کارولین را بیشتر کرد. آرس ابروهایش را در هم تنیده و از پنجره‌ی بلند و قدی اتاق، به باغ قصر، که اکنون میدان نبرد سربازانش با سربازان دشمن بود، خیره شد. با وجود این‌که نمی‌خواست قبول کند، ولی باز هم ترسی هر چند کمرنگ و اندک، در قلبش وجود داشت. لیکن تکبر آن‌قدر بر وجودش حاکم بود، که حتی نزد خودش نیز اعتراف به ترسیدن از این جنگ خونین نمی‌کرد. جنگی که استارتش را خودشان زده بودند.
با شنیدن صدای کارولین، صدایی که تا کنون این‌چنین غوطه‌ور در ترس و نگرانی نبود، چشم از صحنه‌ی آزار دهنده‌ی باغ قصر گرفته و نگاهش را به پرنسس دلبرش دوخت.
- سرزمینمون داره نابود می‌شه آرس. محافظامون کشته شدن. بعضی جاهای قصر ریزش کرده. اون‌وقت تو و پدرت نمی‌خواین گناهتون رو به گردن بگیرین و کوتاه بیاین؟ این همه غرور و تکبر به خاطر چیه؟
آرس، باز نگاه خشمگین و مغرورش را به کارولین انداخت و در حالی که بازوی راست کارولین را در مشتش می‌گرفت، با لحن هشدار دهنده‌ای گفت:
- هر کاری که پدرم کرد، به خاطر مردمش بود؛ منم تا آخرش پشتش هستم. الانم انقدر با حرف مفت و مخالفت وقت من رو نگیر. یک بار دیگه بحث تسلیم شدن رو پیش بکشی، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. برو یک جایی مخفی شو آسیبی بهت نرسه.
- این آسیبی رو که ازش حرف می‌زنی، تو داری به من و کل سرزمین وارد می‌کنی. من رو بخوای مخفی کنی مردمت رو چی کار می‌کنی؟ بودن من زیاد برای سلطنت مهم نیست، اما یادت نره تا وقتی مردمت باشن، سلطنت هم هست.
و کجای دنیا دیده شده که حرف حق جواب داشته باشد؟ آرس با حرص و عصبانیت به کارولین نگاه کرد. چند بار دهانش را باز کرد تا جوابش را بدهد ولی حرفی در جواب سخنان کارولین، که خودش نیز می‌دانست تماماً حقیقت هستند، نداشت.
آرس بدون هیچ حرف دیگری، با قدم‌هایی محکم به سمت در رفت و بعد از باز کردنش از اتاق خارج شد و در را محکم به هم کوبید. کارولین نگران و دست‌پاچه بود و برای فروکش کردن خشمش، شروع کرد به راه رفتن در اتاق. نمی‌توانست قبول کند که مردمش جانشان را به خاطر غرور بی‌جای آویور و آرس از دست بدهند. با این وجود که هنوز ملکه رسمی نشده بود، باز هم خود را نسبت به آن مردم مسئول می‌دانست. فکر این‌که آرس و پادشاه قصد تسلیم شدن ندارند، او را تا مرز جنون می‌کشاند. حرف‌های آرس، سبب شد پوزخندی لب‌های زیبایش را زینت دهد. آن‌ها به گفته خودشان به خاطر منافع مردمشان آن کار شرم آور را انجام داده بودند، لیکن کارولین بهتر از هر کسی می‌دانست آن پدر و پسر تنها به خاطر منافع خودشان دست به چنین کاری زده بودند.
هیچ جوره نمی‌توانست قبول کند بلایی بر سر مردم بیاید، آن هم به خاطر خودخواهی‌های آرس و آویور. می‌دانست نمی‌تواند جلوی آن‌ها با آن همه قدرت و دبدبه و کبکبه قد علم کند. خوب آن دو را می‌شناخت. می‌دانست پادشاه آویور، همیشه پادشاهی مستبد و مغرور بوده و اکنون هم پسرش آرس، پا جای پای پدرش می‌گذارد.
کارولین نفس عمیقی کشید. نمی‌توانست دست روی دست بگذارد و نابودی مردمش را نظاره‌گر باشد. باید کاری می‌کرد.
شمشیر دوم را که بر روی دیوار آویزان بود، برداشته و با قدم‌هایی بلند و محکم به سمت در رفت. خواست در را باز کند و از اتاق خارج شود که ناگهان صدای شکستن ناگهانی در، کارولین را در گودال ترس فرو برد. در مقابل چشمان گرد شده از شدت ترس و نگرانی‌اش ، چهار نفر از سربازان دشمن وارد اتاق شدند. طرح خورشید درخشانی که بر روی زره‌ی آن‌ها بود، ترس به دل کارولین انداخت. مگر می‌شود این علامت و این نشانه را نشناخت؟
کارولین چند قدم عقب رفت. قلبش وحشیانه به قفسه‌ی سینه‌اش چنگ می‌زد و ع×ر×ق سردی از پیشانی‌اش سرازیر بود. در یک لحظه، هر چهار نفر دست‌ راستشان را بر روی علامت خورشید روی سینه‌شان گذاشتند و دست چپشان را هم به سمت کارولین نشانه رفتند. اشعه‌ی زرد رنگ و پر نوری از دستشان خارج و وارد بدن کارولین شد. همه‌ی اتفاقات در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد و فرصت عکس‌العملی را به کارولین نداد. کارولین از روی دردی که در بدنش پیچیده بود، فریادی زد. حس می‌کرد روحش از تنش جدا می‌شود. درد را با تک تک سلول‌های بدنش حس می‌کرد. حس می‌کرد پایان حیاتش است. حداقل حاظر بود پایانش باشد، اما این درد طاقت فرسا که اکنون در بدنش جریان دارد، پایان یابد.
کم کم تاریکی همچون پرده‌ای بر روی چشم‌هایش کشیده شد و کارولین وارد جهان بی‌خبری شد.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #5
زمان حال
آتریسا
پوفی از سر کلافگی کشیده و آرنج دست راستم را برو روی لبه پشت صندلی گذاشتم. انگشت‌هایم را داخل موهای قهوه‌ای تیره‌ام که عجیب با چشم‌های قهوه‌ای روشنم، هماهنگی داشتند، فرو بردم. کارت پرواز را که در دست چپم قرار داشت، به لبم نزدیک کرده و چند ضربه‌ی آرام به لب پایینم زدم. همانطور که به اطراف نگاه می کردم به نصیحت‌های پی در پی پدر نیز، گوش می سپردم:
- خیلی مواظب خودت باش آتریسا؛ سر وقت غذاتو بخور شب‌ها تا دیر وقت بیرون نباش، با هر کس و ناکسی گرم نگی...
کلافه تر از قبل به وسط حرفش پریده و گفتم:
- هوف ددی از دیشب هزار بار اینارو بهم گفتی باشه به خدا یادم نمی‌ره!
لبخند مهربانی زیبنت بخش لب‌های قلوه‌ایش شد. از چشمان سیاهش محبت می‌بارید. زمانی موهایش نیز مانند چشمانش سیاه و زیبا بودند، ولی حال رگه‌هایی از سفید در بین آن‌ها خودنمایی می‌کرد. دستش را جلو آورد و چند تا تار مو که در صورتم در حال ر*ق*صیدن بودند، کنار زد و در همان حال گفت:
- خب چیکار کنم دخترم، من نگرانتم.
دستش را گرفته و از موهایم جدا کردم. ب×و×س×ه‌ای به کف دستش زده و در جواب لبخند همیشه مهربانش، لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباش می تونم از خودم مواظبت کنم. چیزی نیس بابا یک ساله فقط!
با لبخندی که تضاد عجیبی با غم چشم‌هایش داشت، سری تکان داد و فشار خفیفی به دستم که محبوس در دست مردانه‌اش بود، وارد کرد. خودم نیز از این جدایی راضی نبودم لیکن خودشان بهتر از هر کسی می دانند سفر به دور دنیا بزرگترین آرزوی من است. خودشان شاهد تک تک لحظات صبر و شکیبایی‌ام برای رسیدن به سن قانونی و البته اتمام دانشگاهم بودند. به همین دلیل است که توانستند با مسئله یک سال جدایی و فاصله‌ای که قرار است بینمان بیوفتد کنار بیایند. هیچ جوره نمی توانستم بیخیال این آرزویم شوم. فقط مدتی زمان می‌خواهد تا دوریِ من برای آنها و دوریِ آنها برای من عادی شود. مدتی که بگذرد دو طرفمان عادت می کنیم. به هرحال از قدیم گفته اند: از دل برود هر آنکه از دیده برفت! نمی دانم که این موضوع برا پدر و مادرها صدق می کند یا نه لیکن امیدوارم برای آنها نیز همین گونه باشد؛ چون حتی فکر به اینکه انها از دوری‌ام غم بخورند ناراحتم می کند.
به زور مادرم را راضی کردم که همراهمان به فرودگاه نیاید، زیرا شک ندارم اینجا هم گریه و زاری به راه می انداخت، و من اصلا خواستار این نبودم که اشک هایش را ببینم؛ چون اصلا نمی توانم در مقابلشان بی تفاوت باشم. هم نمی‌خواهم آن‌ها را ناراحت ببینم و هم اینکه هیچ جوره نمی خواهم هیچ چیزی مانع رفتن به این سفر شود. هیچ چیز!
بالاخره انتظار به سرانجام رسید. با خوانده شدن شماره پروازم سریع از روی صندلی بلند شده و با ذوق و شوقی غیر قابل وصف به سمت پدر برگشتم. پدر لبخندی زده و درحالی که چمدانم را بلند می کرد گفت:
- چقدر عجله داری انگار تا الان زندونی بودی.
خندیدم و فاصله بینمان رو از بین بردم و دستانم را دور گ*ردنش حلقه کردم و م*حکم بغلش کردم. خندید و او هم دستانش را دورم پیچید و مرا همچون پروانه‌ای در پیله‌ی آ*غ*و*ش مهربانش، زندانی کرد. در حالی که یکی از دست هایش را بر روی سرم می کشید آرام و با لحنی که در نگرانی غرق بود گفت:
- آتریسا دیگه لازم نیس چیزی بگم نه؟ خیالم راحت باشه که حواست جمعه؟
خندیدم و به سختی از اغوش مهربانش جدا شدم گونه‌اش را م*حکم ب*و*سیدم و گفتم:
_خیالت تخت! کاملا مواظبم ددی جون!
چشم هایش را نامطمئن باز و بسته کرد و سری به نشانه تایید تکون داد. خواهش چشمانش را برای نرفتنتم می‌دیدم، لیکن قادر به بازگشت از تصمیمم نبودم. نمی توانستم پا بر روی دلم گذاشته و از رفتن به این سفر صرف نظر کنم. این سفر تمام زندگی من بود. خواسته هایم درش خلاصه می شد. ولی آنها را نیز درک می‌کنم دل کندن همانطور که برای من سخت است برای آنها نیز سخت است، حتی چند برابر سخت‌تر!
***
بعد از گذشتن از گیت بازرسی و تحویل دادن چمدان به مسئول انجا، نگاهی به کارت پروازم کرده و بر طبق شماره، به طرف صندلی‌ای که یک صندلی از ردیف صندلی های دست چپ یعنی ردیف سه تایی ها بود، رفتم بر سر جایم نشستم. دست راستم یک زن نشسته بود که بر روی صورتش یک مجله گذاشته بود. هیکل چاقی داشت و مانتویی مشکی جلوباز و شلوار جین و تونیک سفید با شال سرمه ای پوشیده بود. ل*ب هایم را بر روی هم فشرده و چشم هایم را بر روی شخصی که صندلی آبی سفید دست چپ را اِشغال کرده بود، تاب دادم. او هم یک پسر حدود نوزده بیست ساله بود که هندزفری درگوشش بود و سرش را تکیه داده بود به پشتی صندلی و چشم هایش را بسته بود. یک تیشرت سفید پوشیده بود که در تنش زار می زد، از بس لاغر بود. پسرک بیچاره!
دست از آنالیز کردن مردم برداشته و گوشی ام را از جیب مانتوی کوتاه عروسکی ام، که جیب داشت، درآوردم و گذاشتمش روی حالت هواپیما و مشغول بازی کردن شدم.
خیلی برای شروع این سفر هیجان داشتم، یادم است از همان ایام کودکی، همیشه بزرگترین آرزویم سفر به دور دنیا بوده. همیشه دوست داشتم همه‌ی کشور ها، فرهنگ های مختلف، تمدن های متفاوت را از نزدیک ببینم و بشناسم و خداراشکر که اکنون به آرزو هایم می رسم!
بعد از اینکه کمی با گوشی ام مشغول بودم، خسته شدم. هندزفری هایم را از کیف درآورده و به گوشی وصل کردم، هندزفری ها را در گوشم گذاشتم و آهنگی که این روزها بیشتر به آن گوش می دادم، پخش کردم.
می‌شه سنگین و بسته گلوم، تو وقتایی که هستی پهلوم.
تو چی داری که انقد سریع، پیشت قلبم می‌شه بستری؟!
تو یه الماس نابی پره نوره دلت!
چقد بد داره می‌چربه بهم زوره دلت
تو یه لحظه تا پلکامو زدم زودی رو هم
تو تیکه پاره های قلبمو دوختی بهم
بمبه این عشقی که افتاده به جونم آتیشش تنده
این موهای مشکی چشای وحشی دلمو برده
بمبه این عشقی که افتاده به جونم آتیشش تنده
این موهای مشکی چشای وحشی دلمو برده
تو لای لحظه های زندگیم شیرین طعمی
یجای تو قلبم رفتی که خودت نمی فهمی
تو یه موجی که میشوره دلو تسکین دردامی
تو آخرین سلاح واسه جنگیدن با ترسامی
تو یه الماس نابی پر نوره دلت
چقد بد داره میچربه بهم زوره دلت
تو یه لحظه تا پلکامو زدم زودی رو هم
تو تیکه پاره های قلبمو دوختی بهم
بمبه این عشقی که افتاده به جونم آتیشش تنده
این موهای مشکی چشای وحشی دلمو برده
بمبه این عشقی که افتاده به جونم آتیشش تنده
این موهای مشکی چشای وحشی دلمو برده
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #6
درهای هواپیما باز شدند. به دنبال بقیه‌ی مسافرها از پله‌ها پایین رفتم و اولین قدمم را به فرودگاه اُورلی پاریس گذاشتم. تقریبا شش ساعت در هواپیما نشستن و فقط و فقط مشاهده کردن ابر و آسمان، خسته کننده بود. نفس عمیقی کشیدم و هوای پاریس را وارد ریه‌هایم کردم. سرم را بالا بردم. آسمان آبی و آفتابی پاریس خیلی زیبا بود. لبخندی زدم و به سمت قسمت مربوطه‌ی هواپیما، برای تحویل ساکم رفتم. دوتا ساکم را برداشتم و از حیاط به سمت ساختمان فرودگاه حرکت کردم. ساختمان بزرگ و شیشه‌ای بود که بالای آن، به رنگ سفید و زبان انگلیسی نوشته بود؛ فرودگاه اورلی! وارد ساختمان شدم. سالن بزرگی که طول آن بیشتر از عرضش بود. در نصف سالن صندلی‌های طوسی رنگی وجود داشتند. کل سالن پر از ازدحام جعمیت بود. بعد از عبور کردن از مراحل گیت و بازرسی، از فرودگاه خارج شدم.
کنار خيابان ایستادم. خیابان خلوتی بود و تعداد تک و توکی آدم دیده می‌شد. هوای مرطوب و ملایم پاریس، دلنشین و دقیقاً مناسب سفر بود. دقایقی منتظر ماندم تا یک تاکسی پیدا شود، که شد! یک تاکسی مقابلم نگه داشت. سوار شدم و به انگلیسی آدرس یک هتل را به راننده‌ی چاق و کچلی با چشم‌های سیاه دادم. قبل از آمدنم به این‌جا، یک هتل اینترنتی رزرو کرده و آدرسش را هم حفظ کرده بودم. راننده شروع به حرکت به سمت مقصد کرد. از پنجره به بیرون نگاه کردم. ساختمان‌ها و آدم‌هایی که از جلوی چشم‌هایم به شتاب رد می‌شدند، معماری ساختمان‌ها و درخت‌های کنار خیابان؛ همه‌ی آن‌ها لبخند روی لبم را عمیق‌تر می‌کردند.
نگاهم را که کمی چرخاندم، چشمم به برج ایفل خورد! برج طوسی رنگ و استواری که در فیلم‌ها و عکس‌ها خیلی دیده بودمش، ولی اولین بار بود که داشتم از نزدیک و در عالم واقعیت می‌دیدم. زیباییش از آن‌چه که در عکس‌ها دیده می‌شود، خیلی بیشتر بود. هیجان زیادی داشتم و قلبم تند تند می‌تپید؛ البته به خاطر خوشحالی زیاد بود. هیچ وقت فکر نمی‌کردم که یک روز بیایم پاریس؛ با این‌که جز اهدافم بود. چشمم به راننده خورد که داشت به نیش بازم نگاه می‌کرد. حتما فکر کرده ندید بدید هستم، ولی مهم نیست!
دقایقی بعد، تاکسی نگه داشت. پولش را پرداخت کردم و بعد برداشتن س×ا×ک هایم، پیاده شدم. ساختمان هتل، یک ساختمان بزرگ و کرمی رنگ بود که با رنگ قرمز نوشته شده بود؛ هتل پولْمان! با نگاه به سمت چپ، برج ایفل از من استقبال کرد. هتل پولمان در نزدیکی برج قرار داشت. وارد ساختمان شدم. سالنی که سمت چپ، میز بزرگ پذیرش بود و سمت راست، از مبل‌های قهوه‌ای رنگ تشکیل می‌شد. فرش قرمزی در ابتدای در ورودی بود که تا آسانسور انتهای سالن ادامه داشت. به سمت پذیرش رفتم.
به انگلیسی گفتم:
- سلام.
مرد پشت میز که کت و شلوار سیاه رنگی به تن داشت، با چشمان آبی رنگ و موهای قهوه‌ای‌اش به من نگاه کرد. لبخندی زد.
- سلام بفرمایید.
- آتریسا سزاوار هستم، از ایران میام و چند روز پیش برای تاریخ امروز یه اتاق رزرو کرده بودم.
- چند لحظه صبر کنید.
مرد در لپتاپ روی میز مشغول چک کردن شد. لحظاتی بعد با لبخند مذکور گفت:
- بله رزروتون هست.
مرد کارتی را که نقش کلید بازی می‌کرد، به دستم داد.
- اتاق شصت و دو، طبقه‌ی سوم.
- ممنون.
- روز خوبی داشته باشید و از سفر لذت ببرید.
لبخندی زدم و به سمت آسانسور رفتم. آسانسور در همین طبقه‌ی اول بود. در را باز کرده و وارد شدم. دکمه‌ی سه را فشار دادم و آسانسور شروع به حرکت کرد. مرد محترمی بود؛ تا جایی که می‌دانم همه‌ی مردمان پاریس این‌گونه هستند و این ویژگی را خیلی می‌پسندم!
با ایستادن آسانسور، وارد راهرویی شدم و در بین درهای قهوه‌ای رنگ، دری با شماره‌ی شصت و دو را جست و جو کردم که بالاخره پیدا شد. در را باز کردم و لبخندزنان وارد شدم.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #7
اتاق تشکیل شده از ست طوسی، قرمز و سفید بود. یک تخت سفید دو نفره وسط اتاق بود. کنار آن یک عسلی سفید وجود داشت که چراغ خواب قرمزی روی آن خودنمایی می‌کرد. روبه رویش یک میز سفید وجود داشت، با صندلی طوسی رنگ. بالای میز، تلویزیونی به دیوار نصب شده بود. انتهای اتاق، پنجره‌هایی قرار داشتند که پردهای طوسی رنگی نصفشان را پوشانده بود. جلوی پنجره یک مبل دو نفره‌ی قرمز دیده می‌شد. از فرش طوسی رنگ روی زمین هم نمی‌توان گذشت. کنار در ورودی هم در دستشویی و حمام بود. س×ا×ک هایم را گوشه‌ی در گذاشتم و بلافاصه خود را روی تخت انداختم. تخت بسیار نرمی بود و انسان را به خوابیدن وادار می‌کرد، مخصوصا اگر از راه برگشته باشی.
لبخندی زدم. آرامش تزریق شده به وجودم غیرقابل توصیف بود. بدنم به علت سفر کردن، خسته بود و این خستگی تنها با خوابیدن و یک دوش فوق العاده رفع می‌شد. بلند شدم و شال سیاه و مانتوی آلبالویی رنگم را در آوردم. دیگر به این‌ها نیازی نبود. لبخندی زدم و به سمت پنجره رفتم. پنجره را باز کردم و به نسیم بهاری اجازه‌ی نوازش صورتم را دادم. خم شدم به پایین پنجره نگاه کردم. منظره‌ی پایین یک باغچه‌ی چمن دار حاوی درخت‌ها و گل‌های رز زیبا بود. به اطراف نگاه کردم. ساختمان‌های در دیدرس، منظره‌ی زیبایی ایجاد می‌کردند.
یادم آمد که در خانه به مامان گفته بودم به محض رسیدن، زنگ بزنم. روی مبل جلوی پنجره نشستم. پایم را روی آن یکی پایم انداختم و به مبل تکیه دادم. گوشی‌ام را از جیب شلوارم درآوردم و به شماره‌ی بابا، ویدیو کال گرفتم. طولی نکشید که جواب داد. چهره‌ی بابا را که دیدم، از شدت خوشحالی خندیدم. از همین حالا دلم برایشان خیلی تنگ شده بود.
بابا گفت:
‌- سلام آتریسا، خوبی بابا؟ رسیدی؟
- آره ددی رسیدم. الان تو هتلم.
بابا لبخندی زد.
- شما خوبین؟ مامان خوبه؟
- تو رو دیدم بهتر شدم. بذار مامانت رو هم صدا بزنم.
بابا مامان رو صدا زد و مامان هم آمد. با دیدن من فکر کنم از خوشحالی بغض کرد. چشم‌های سیاهش از فرط خوشحالی می‌خندیدند. با این‌که سن و سالی هم از او، و هم از بابا گذشته بود، ولی هر دو هنوز جوان نشان می‌دادند.
مامان گفت:
‌‌‌- آتریسا خوبی؟ حالت چطوره؟
سرم را تکان دادم.
- خوبم مامان.
- اون‌جا مشکلی نداری که؟ راحتی؟
خندیدم.
- مامان، تازه یه ساعت نشده رسیدم.
مامان و بابا هم خندیدند.
بابا: آتریسا جات توی خونه خیلی خالیه.
لبخندی زدم.
- جای شما هم پیش من خالیه ددی.
چشمان پر از محبتشان را نثارم کردند. یک لحظه‌ دلم پر کشید برای آغوش پر محبتشان، برای دست نوازششان، برای بوی غذاهایی که در خانه‌ی مان می‌پیچید و تا یک سال، خبری از آن غذاها نخواهد بود. دلم گرفت از نبودشان. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم این حس را از بین ببرم؛ چرا که مجبورم تا یک سال عادت کنم.
مامان گفت:
- آتریسا جان، برو دیگه یکم استراحت کن، مزاحمت نشیم.
سری تکون دادم.
بابا: مراقب خودت باش. خدافظ.
- شما هم مراقب خودتون باشین. خدافظ.
این را گفتم و قطع کردم. الحق که دوری از خانه و خانواده و بودن در یک شهر غریب، سخت و دلگیر بود. ولی عادت می‌کنم، چون می‌خواهم به اهدافم برسم. نفس عمیقی کشیدم و به حمام رفتم تا دوش بگیرم.
***
از هتل خارج شدم. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. ساعت چهار بعد از ظهر، فصل بهار، دوازده می، روز دوشنبه. هوا آفتابی و گرم، به طوری که خورشید درخشان در کنج آسمان، سیلی آتشینی بر پوستم می‌زد و حتی یک برگ درخت نیز تکان نمی‌خورد! از فرط گرما، تاپ سفید و شلوارک قرمزی بر تن کرده و از هتل خارج شده بودم. مقصدم رفتن به موزه‌ی لوور بود؛ چرا که همیشه دلم می‌خواست آن‌جا را ببینم. سوار یک تاکسی شدم و مقصد را به راننده گفتم. او هم شروع به رانندگی کرد.
تاکسی از بین ماشین‌ها رد می‌شد و من نگاهم را به مناظر شهر دوخته بودم. درخت‌های بلند که چنگال‌های خود را در دل آسمان فرو برده بودند، پیاده‌روهای پاریس را زیبا جلوه می‌دادند. آدم‌ها در حال گذر بودند. رودی در کنار خیابانی که از آن رد می‌شدیم، دیده می‌شد و من از دیدن آن رود، بسیار ذوق زده شده بودم. در راه، یک دکه‌ی غذا فروشی در پیاده‌رو به چشمم خورد که دورش میز و صندلی چیده شده و مردم در حال خوردن غذا بودند. فکر کنم یک رستوران خیابانی بود! جالب و خیلی هم زیبا! لبخندم پهن‌تر شد. این شهر خیلی زیبا بود!
بالاخره تاکسی در فضای بازی توقف کرد. پولش را دادم و پیاده شدم. پایم را روی زمین سنگی گذاشتم. فضای بازی بود که اطرافش را ساختمان‌های کرمی رنگ، با معماری تاریخی احاطه کرده بودند و این وسط، موزه‌ی لوور به حالت مثلت وجود داشت.
به سمت موزه قدم برداشتم و وارد شدم.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #8
سه هزار سال پیش
با تکان‌هایی که بر جسم ظریفش وارد می‌شد، آرام چشم‌هایش را گشود. اولین چیزی که در تیر رس نگاهش قرار گرفت، سقف دایره شکل گنبدی بالای سرش بود که با طرح‌های طلایی رنگ، زینت داده شده بود. اخمی ابروهای کمانی و زیبایش را گره زد. صداها را می‎شنید، لیکن قادر به درک سخنان اشخاص اطرافش نبود. باری دگر بی‌اراده چشم‌های دلربایش را با پتوی پلک‌هایش پوشاند. جهان بی‌خبری، بار دگر او را در خود غرق کرد.
***
با دستان قوی و مردانه‌اش، شنل طلایی رنگش را که هارمونی جالبی با چشمان عسلی‌اش داشت؛ به عقب راند. دستی به موهای بلند بلوندش کشید. ابروان پرپشتش در هم رفتند و بار دگر دنیس را نگریست. دنیس با چشمان میشی رنگش که همراه موهای قهوه‌ای‌اش به صورتش زیبایی می‌بخشیدند، درحال نگاه کردن به بَکروکس بود. بَکروکس با همان صدای بم و لحن گیرایش که اکنون کمی نگران و آشفته به نظر می‌رسید، گفت:
‌- هنوز نرسیدن؟
دِنیس چشم از مرد مقتدر و محکم رو به رویش گرفت. سرش را کمی خم کرده و آرام لب زد:
- خیر سرورم، ولی شما نگران نباشید، تا چند لحظه دیگه می‌رسن!
بکروکس سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و بار دگر با همان لحن مذکور گفت:
- همه چی تحت کنترله دیگه؟ به هیچ وجه نمی‌خوام مشکلی به وجود بیاد. این بهترین فرصت برای گرفتن حقمون از اون دزدهاست.
دنیس نفس گرفته و با لحنی اطمینان بخش که می‌دانست رد خور ندارد، گفت:
- خیالتون راحت سرورم، همه چیز تحت کنترله. مطمئن باشین مشکلی به وجود نمیاد.
بکروکس که از چشمانش نیز بیشتر به این نخست وزیر جوانش اطمینان داشت، سری تکان داد و نفسی از سر آسودگی کشید. حال که دنیس اطمینان می‌دهد مشکلی به وجود نخواهد آمد، پس قطعا همان‌گونه که او می‌گوید خواهد بود.
***
در حالی که سعی می‌کردند هیچ جوره تماس بدنی با کارولین نداشته باشند، آرام از کالسکه‌ی سلطنتی که کارولین را با آن به سرزمینشان آورده بودند، پیاده شدند. دو تن از سربازان، دست راست را بر سینه نهاده و بعد از خواندن وردی، دست چپشان را به سوی کارولین که بی‌هوش در کالسکه افتاده بود، گرفتند. لحظه‌ای بعد، اشعه‌ی طلایی رنگی از دستشان خارج شده و جسم بی حرکت کارولین را در برگرفت. او را از زمین جدا کرده و با حرکت سربازان، جسم او نیز پشت سرشان به حرکت در آمد.
لبخند رضایت بخشی لب‌های قلوه ای و مردانه‌اش را که ته ریش کم پشتش اطرافش را گرفته بود، زینت داد. با تکان دادن سر، اجازه‌ی خروج سربازی را که خبر رسیدن سربازان و اسیرش را آورده بود، صادر کرد. خوشحال بود. بالأخره بعد از ماه‌ها انتظار، در جنگ پیروز شده بودند و البته به خواسته و دلیل اصلی این حمله، رسیده بودند. آری، او مقصودش از این حمله‌ی اخیر، تنها و تنها دزدیدن پرنسس آرس بود. زنی که آوازه‌ی هوش تیز و البته زیبایی‌اش حتی تا سرزمین او نیز رسیده بود! به گفته‌ی آتاش (پیشگوی بکروکس) آرس در تمام کارهایش از پرنسسش که بکروکس هنوز اسمش را هم نمی‌داند، مشورت می‌گیرد. پس قطعاً او نباشد، آرس هم ضربه خواهد دید و حتی شاید از این طریق، او را مجبور به پس دادن چیزی که تماماً حقش است، بکند.
***
پلک‌های سنگینش را آرام و البته به سختی از هم فاصله داد. اولین طعمه‌ی نگاه صیادش، دری بزرگ به رنگ قهوه‌ای بود که طرحی از خورشید زینت بخش آن بود. اخمی روی پیشانی‌اش نشست. کمی سرش را چرخاند. دیوارهای کرم رنگی که طرح‌های برجسته‌ی خورشید آن‌ها را بسیار زیبا کرده بودند، اعلام می‌داشت که محیط اطرافش بسیار نا آشنا است. با یادآوری اتفاقی که نمی‌داند چه مدت پیش برایش افتاده است، دست راستش را بالا آورده و بر روی شقیقه‌ی راستش نهاد. سعی کرد با استفاده از قدرت‌هایش، درد طاقت فرسایی را که در بدنش از این سلول به آن سلول نقل مکان می‌کرد، از بین ببرد، اما با درد شدیدتری که در سرش پیچید، پی برد که مکانی که در آن است، مجوز استفاده از قدرت‌هایش را از او گرفته. ترس و نگرانی کیلو کیلو در زنبیل جانش ریخته شد. حال که کمی حالش بهتر شده بود، بهتر و دقیق‌تر توانست محیط اطرافش را درک کند. به هیچ وجه نمی‌خواست قبول کند آن‌چه که به آن فکر می‌کند، درست است لیکن طرح خورشید روی در، مهر تأیید بر تمام افکارش بود.
با ترس و بدون در نظر گرفتن بدن دردش، با عجله برو روی تختی که بر روی آن ساکن بود، نشست و با ترس به اطرافش نگریست. قلبش با سرعت هر چه تمام‌تر به دیوار سینه‌اش می‌کوبید. دست راستش را بالا آورده و پشت دستش را بر روی گونه‌ی راستش نهاد. برای آرام کردن خود با لحنی ترسیده و صدایی لرزان آرام زیر لب گفت:
- آروم باش! آروم باش کارولین! آرس پیدات می‌کنه. آره اون نمی‌ذاره تو، تو دست دشمنش باشی. آروم باش!
خودش بهتر از هر کس دیگری می‌دانست همه‌ی این حرف‌ها دلخوشی بیش نیست. می‌دانست در این وضعیت که آرس به خاطر این حمله‌ی ناگهانی دشمن، در اوج ضعف است، نمی‌تواند کاری برای کارولین انجام دهد.
همچنان در افکارش دست و پا می‌زد که در بزرگ قهوه‎ای رنگ، بدون هیچ اعلامی باز شد و...
***
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #9
صدای فریاد هایش رعشه به جان تمام ساکنان قصر می انداخت، ترس، حاکم بر وجود تمام افراد قصر بود. کسی از ترس او دست و دلش به کاری نمی رفت. از شدت خشم چشم های خاکستری رنگش غلتان خون بود، هیچجوره نمی توانست قبول کند پرنسسش را ربوده اند. حتی هیچ یک از وسایل قصر نیز از خشم او در امان نبودند. فکر های گوناگون همچون مته ای در حال سوراخ کردن دیوار های مغزش بودند. کنترلی بر کارهایش نداشت و به همین دلیل، هیچ کس حتی جرئت نزدیک شدن به اتاقش را نیز نداشت. صحنه‌ای که با بی رحمی هر چه تمامتر جان آن سرباز بی چاره را که خبر دزده شدن کارولین را به او داد، گرفت، هنوز هم جلوی چشمان همه است. صحنه‌ای که نهایت بی رحمی و ظالم بودن آرس را به رخ می‌کشد. ع×ر×ق که از پیشانی‌اش جاری بود، تا انتهای چانه‌اش ادامه داشت.
فکر اینکه اکنون، عزیز کرده‌اش، نامزدش در دست دشمنان است؛ او را تا مرز جنون می کشاند. نمی توانست دست رو دست بگذارد و منتظر شود تا ببیند بکروکس چه خواب هایی برایش دیده است، لیکن خودش بهتر از هرکسی می دانست در این وضعیت کاری از دستش ساخته نیست و همین مسئله نیز او را دیوانه می کرد.
دست راستش را مشت کرده و بر کف دست چپش می کوبید از این سوی اتاق به آن سو می رفت. می دانست بکروکس، بالاخره زهرش را می ریزد. لیکن انتظار نداشت اینچنین و با دزدیدن کارولینش او را آزرده خاطر کند. انتظار چنین حرکتی را ابدا از بکروکس نداشت.
مشتش را بالا آورده و آرام بر لبش کوبید. نگاهش میخ دیوار پشت تختش شد. فکری به سرش زد و چشمانش را ریز کرد، با قدم هایی محکم به سوی دیوار پس تختش رفت. فکری که در سر پرورش می داد اگر یه درصد می توانست عملی اش کند، کارولینش نجات می یافت. نفس عمیقی برای مهار عصبانیتش کشیده و مشت دست چپش را باز کرد.
رو به روی دیوار ایستاده و کف دستان ع×ر×ق کرده اش را بالا آورد، دو انگشت وسط هر دو دستش را خم کرد و با انگشت شصت هر دو دستش انگشت های وسطش را گرفت. انگشت کوچک و اشاره جفت دستانش را به صورت عمودی بر روی دیوار نهاده و در حالی که فشار می داد چشمانش را بست و فکرش را بر گشایش در مخفی موجود در دیوار متمرکز کرد و در همان حال هم وردی زیر لب زمزمه کرد، وردی که کامل اقرار به تکبر جان سوزش می کرد.
اقرار بیاور!
قلب مرده.
مرد رو به رویت
آمر تمام...
رئسای جهان است!
و فقط خودش می دانست اگر کلمات اول این ورد را کنار هم بگذارد رمزی به وجود می‌آید که دیوار را قادر به باز شدن می‌کند. هر چه باشد دیوار های این قصر نیز تحت فرمان و امر او بودند.
با کنار رفتن دیوار رو به رویش به شکل یک در، دست هایش را از روی دیوار برداشته و با لبخندی رضایت بخش قدمی به عقب برداشت. بعد از اینکه دیوار کامل راه ورود را به او داد. وارد اتاقی که در پس دیوار بود، شد.
با قدم هایی محکم به سمت صندوق بزرگ و چوبی، که با طلسمی قوی محافظت می شد، رفت. وردی زیر لب برای برداشتن طلسم محافظتی صندوق خواند. و با دست اشعه ای آبی رنگ را به سمت صندوق روانه کرد. لحظاتی بعد، در صندوق باز شده و ردای یخی رنگش که طرح هایی از ماه و ستارگان را داشت، نمایان شد. صلاحی که شاید با آن بتوند کارولین را از چنگال بکروکس رها سازد.
انگشت وسط و اشاره‌اش را بر روی شقیقه‌ی راستش نهاده و لحظه‎ی بعد لباس تنش با ردای داخل صندوق تعویض شد. لبخند شیطانی رو لب هایش به هیچ وجه حاظر به محو شدن نبود. دردی که ردا به بدنش وارد می کرد برایش لذت بخش بود. حس می کرد این درد را که بکشد کارولینش بنزدش باز می گردد.
با قدم هایی محکم به سوی تخت جادویی مکمل ردا رفت، بر رویش نشست. پای راستش را بر روی کرسی کوچک پایین تخت گذاشته و دستانش را بر روی دسته هایش نهاد. و چشمان خاکستری رنگش را با پتوی پلک هایش پوشاند. و با لحن همیشه طلبکار و دستوری اش خطاب به ردا و تخت گفت:
آرس: مرا برسان به جایی که طلوع خورشیدش هر روز نگاه ها را روشن می‌کند. جایی که خورشید نگاهش باشد!
لبخندی از سر رضایت لب هایش را زینت داد. ولی این لبخند زیاد دوام نیاورد که دردی طاقت فرسا تمام وجودش را در برگرفت و...
با درد وحشتناکی در سرش، چشمانش را باز کرد. بدنش ضعیف شده بود و پی در پی سرفه می‌کرد. از روی تخت جادویی بلند شد. درحالی که همچنان سرفه می‌کرد، در سالن گرد با دیوارهای آبی آسمانی رنگ، به سمت در حرکت کرد. سرفه‌هایش شدید بودند و درد پیچیده در بدنش، چون موریانه‌ای روح و جسمش را می‌بلعید. قلبش سوز می‌زد و روحش احساس سنگینی می‌کرد. دست بر قلبش نهاد. نفس نفس می‌زد.
در نیمه راه بود که توان ادامه دادن راه را در خود ندید و بر روی زمین زانو زد. نمی‌توانست به تنهایی ادامه دهد. وردی را زیر لب زمزمه کرد:
آرس: آسوِنیتکو مارسیا.
با استفاده این از طلسم تلپاتیک، ذهن خود را به ذهن تنها کسی وصل کرد، که هم‌ اکنون می‌توانست به آن اتاق بیاید؛ یعنی پدرش پادشاه!
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #10
برقرار شدن اتصال ذهنی را که حس کرد، شروع کرد به صبحت با پدرش.
آرس: پدر من توی اتاق برونفِکنی (عمل جداسازی روح از بدن) هستم. حالم خوش نیست. می‌تونی بیای اینجا؟
پادشاه: الان میام.
با این حرف، ارتباط ذهنی آن دو قطع شد. آرس با دست خود گلویش را لمس کرد. احساس سوزش در گلویش می‌کرد. آب دهنش را قورت داد و با این کار، فقط سوزش را بدتر کرد. احساس می‌کرد تک تک سلول‌های بدنش درحال از بین رفتن هستند.
طولی نکشید که پادشاه از در عبور کرد و وارد سالن شد. به محض دیدن پسرش در آن حال، به سمتش دوید و روی زمین زانو زد. آن پادشاه مغرور و سرسخت، اکنون در مقابل حال بد پسرش زانو زده بود. جای تعجب نداشت، پسرش بود، تکه‌ای از وجودش.
پادشاه: آرس چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟
آرس به چشمان آبی پدرش خیره شد. موهای طوسی رنگ پدرش چون طوسی ماه بودند و ريشش رگه‌هایی از سفید در بین طوسی داشت.
آرس بریده بریده گفت: سعی کردم روحم رو... به قصر دشمن بفرستم، برای... برای نجات... کارولین، ولی نشد. اون بکروکس ع×و×ض×ی اطراف قصرش رو... با یه طلسم قوی محافظت کرده... نتونستم... وارد قصر بشم و روحم آسیب دید.
با شنیدن این حرف ها چینی روی پیشانی پادشاه ایجاد شد. از اینکه پسرش آسیب دیده بود، ناراحت شد و بال و پرش در هم جمع شد. دستش را روی شانه‌ی پسرش گذاشت.
سعی کرد با حرف ها، حالت چهره‌اش که لبخند می‌زد، و لحن صدای محکم و با اراده‌اش، به پسرش امیدواری دهد.
پادشاه: ما نجاتش می‌دیم آرس. کارولین رو صحیح و سالم به این قصر بر می‌گردونیم.
آرس: امیدوارم.
نور کوچکی در دل آرس روشن بود؛ آن نور همان نور امید بود، اما نمی‌دانست این نور چقدر توانایی دارد و تا چه حد می‌تواند بدرخشد.
پادشاه: بکروکس نمی‌تونه ما رو شکست بده، مطمئن باش. الانم پاشو کمکت کنم بریم اتاقت. بعدش به ندیمه‌ها می‌گم برات شربت گیاه آنسیلیوم درست کنن، تا قدرت بدنیت رو به دست بیاری.
آرس سری تکان می‌دهد. پدرش دست پسرش را دور گردن خود انداخت و او را بلند کرد. سپس به سمت در رفتند.
( زمان حال)
# از زبان آتریسا
# شش روز بعد
از هتل خارج شدم. هتلی که اکنون در آن اقامت داشتم، هتل وِستین در والِنسیا، سومین شهر بزرگ اسپانیا بود. دیروز پاریس را به مقصد والنسیا ترک کردم و اکنون، یک روز است که اینجا حضور دارم. هتل در نزدیکی یک پارک حیات وحش بود. بنابراین پیاده تا آنجا مسیر را طی کردم.
در این حین داشتم به بروشور در دستم که درمورد والنسیا بود، نگاه می‌کردم. والنسیا شهری با جمعیت 1.7 الی 2.3 میلیون نفر بود و از جاهای دیدنی آن، کلیسای جامع اسپانیا و آکواریوم دی والنسیا بود. تصمیم گرفتم که بعد از حیات وحش، به کلیسا و فردا به آن آکواریوم سری بزنم. اکنون ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود. هوای والنسیا در قیاس با هوای پاریس، خنک‌تر است و اکنون، علی رغم آفتابی بودن هوا و نبود حتی یک تکه ابر در آسمان‌، باز هم نسیم های ملایم بهاری در حال گذر از گوشه به گوشه‌ی شهر هستند. نگاهم قفل محیط اطراف شد. آدم‌ها یا با ماشین یا هم پیاده از کنارم رد می‌شدند و می‌گذشتند. آدم‌های والنسیا تا جایی که من حدس می‌زدم، مردمی با روحیه‌ی شاد بودند و اکثریت به هنر علاقه داشتند، ذاتا اسپانیا کشور فرهنگ و هنر بود. گوشه به گوشه‌ی آن زیبا بود و من هر لحظه که می‌گذشت، به خاطر این زیبایی‌ها هیجان زده تر می‌شدم.
با رسیدنم به مقصد، از فکر خارج شدم. تی‌شرت سفید تنم رو که با شلوار سیاهم همخوانی خوبی ایجاد می‌کرد، مرتب کردم و و از در ورودی وارد شدم. پشت در ورودی، یک راه سنگی بود، که اطرافش را چمن و درخت‌ها احاطه کرده بودند. درخت‌هایی که شاخه‌هایشان از فرط سنگینی بارشان، خم شده و در شاخه‌های درخت‌های مقابلشان فرو رفته بودند. منظره زیبایی بود و مرا وادار به لبخند می‌کرد. از کوله پشتی سیاهم، دوربین عکاسی ام را بیرون آوردم و مشغول عکس گرفتن از مناظر اطرافم شدم.
در اطراف آن راه سنگی، ما بین درخت‌ها قفس هایی بودند که درونشان حیوانات مختلفی وجود داشتند. حیات وحش نسبتا شلوغ بود و آدم‌ها از کنارم رد می‌شدند. بعد از عبور از راه سنگی، به یک پل رسیدم که روی آب ساخته شده بود و ادامه‌ی راه سنگی محسوب می‌شد. سمت راست پل، برکه‌ی آبی دیده می‌شد و ما ارتفاع آنچنان زیادی با آب نداشتیم. سمت چپ هم، صخره‌ای بود که آبشاری از آن صخره، به برکه‌ی پایینش می‌ریخت. پل زیاد طولانی نبود و کمی جلوتر، تمام می‌شد و راه سنگی مذکور ادامه می‌یافت. دوربینم را بالا بردم و لنز آن را برای عکس گرفتن از آبشار تنظیم کردم. همان لحظه ضربه‌ای از پشت احساس کردم. در اثر این ضربه‌ی ناگهانی که معلوم نبود از کجا آمد، تعادلم را از دست دادم و از پل به درون آب پرت شدم. آب سرد بود و با افتادن به درونش، به اطراف پخش شد. آب سرد لرزه‌ای در تنم ایجاد کرد. با اینکه هوا گرم بود و سردم نشد، ولی آب سرد روی پوستم، تمام سلول‌های بدنم را منقبض می‌کرد. سرم را که بلند کردم، سه چهار نفر را دیدم که لبه‌ی پل ایستاده و با ناباوری مرا نگاه می‌کردند. یکی از آن‌ها سریعا از روی پل رد و وارد راه سنگی شد. به محیط سنگی کنار راه آمد و کنار برکه‌ی آب ایستاد. دستش را دراز کرد. موهای قهوه‌ای روشن داشت و چشمان میشی رنگش به خاطر تابش نور خورشید، مايل به عسلی دیده می‌شد و خورشیدی دیگر در نگاهش ایجاد شده بود. پسر قدبلند و خوش اندامی بود و لبخندی لبانش را آرایش می‌کرد. دستش را گرفتم و با کمک او از آب بیرون آمدم. پسر گفت:
پسر: معذرت می‌خوام من ندیدمت و بهت خوردم.
- مشکلی نیست.
به سر و وضعم که تمام خیس شده بود، نگاه کردم و به خاطر این بد شانسی اخمی روی پیشانیم نشست. به ساعتم نگاه کردم. پنج و ربع بود. تا جایی که تحقیق کرده بودم، مراسم کلیسای جامع اسپانیا ساعت شیش و نیم تمام می‌شد. نمی‌توانستم به هتل برگشته، لباس عوض کنم و بعد به کلیسا بروم؛ چون مراسم را از دست می‌دادم.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
330

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین