*_پارت چهارده_*
شنیدن صدایش، هق هقم را بیشتر کرد. در خودم جمع شدم و لب زدم.
- ماهان... من میترسم!
حس کردم صدای خش خش آمد. احتمالاً بلند شده بود تا از جمع بیرون برود. اصلاً کجا بود؟
چند ثانیه بعد، صدایش با تن کمی بلندتر به گوشم رسید.
- جانم؟ ترس چرا؟ باز کابوس دیدی؟
فین فینی کردم و موهایم را با حرص کشیدم. خسته شده بودم از این عذاب و نفرینی که فرهاد به سرم آورده بود و رهایم نمیکرد!
- اوهوم. خیلی... خیلی بد بود... باز... باز هم صورت... خونی!
میدانستم آنقدر صدایم کودکانه و مظلومانه شده که دلش برایم جزغاله خواهد شد! آهی کشید و زمزمه کرد:
- آروم بگیر کوچولو همهاش یه خوابه... .
خدایا، تمام آدمهای اطرافم فقط دلداریام میدادند و مدام میخواستند بگویند هیچ چیز نشده! چرا کسی نمینشست به جای آرام کردنم بگوید: تو حق داری بترسی!
و یک گوش شنوا بشود برایم.
بحث را سریع عوض کردم و سعی کردم گریهام را کم کنم.
- باشه خوبم... کجایی؟ هیراد هم خونه نیست!
و توجهم جلب بوق پشت خطی و روشن و خاموش شدن نام مامان روی ال سی دی گوشی، شد.
- بیرون... .
- میدونم بیرون! کجایی که صدای عزا میاد؟!
کمی مکث کرد و کلافه نفسش را بیرون داد.
- هفتمِ فرهاد!
نمیدانم چرا وجودم تیر کشید. به "باشه"ای آرام بسنده کردم که لب زد.
- مراقب خواهر کوچولوم باش فسقلی، استحراحت کن ما زود میایم.
بی خداحافظی، قطع کردم. حالم حتی بدتر از قبل شده بود و این، چندان خوب نبود. آهی کشیدم و خواستم زیر پتو بروم که دوباره موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد. حدس میزدم باید مامان باشد! باز میخواست غر بزند کدام گورستانی رفتهام و چرا بیخیال هیراد نمیشوم تا به خانه بیایم و تکلیف گندی که در کنکورم زده بودم را مشخص کنم، کاش حالم را میفهمید! کاش، حتی شده کمی!
بدون نگاه انداختن به صفحه موبایل، با حرص دکمه اتصال را زدم و غرولند کنان گفتم:
- مامان به خدا الان اصلاً حالم خوب نیست سرم هم شلوغه، بذار یه وقت دیگه صحبت کنیم!
اما برخلاف انتظارم برای شنیدن صدای مامان، یک صدای مردانه و بم به شدت آشنا در گوشهایم طنین انداخت.
- واقعاً من رو مامان میبینی هانا؟!
هین خفهای کشیدم و موبایل را از گوشم فاصله دادم تا نام رویش را بخوانم؛ امیر سام! آخ خدا گند زده بودم!
به تته پته افتادم و غم یادم رفت که هیچ، خودم را لعنت کردم و شرم به وجودم چنگ انداخت.
- آخ... آقا امیر ببخشید واقعاً شرمندهام، اشتباه گرفتمتون!
صدای خندهی آرامش را شنیدم. امیرسام، از همکلاسیهای دوران دبیرستان هیراد بود و پدرش، همکار بابا. رفت و آمد خانوادگی زیادی داشتیم!
- فدای سرت، صدات چرا گرفته؟ به نظر میاد داشتی کارهای بد میکردی!
خوب، باشد! صدای این بشر به اندازه کافی بم بود که ته دلم خالی شود و بدتر، اینکه آنقدر راحت مرا شخص دوم خطاب میکرد، باعث سرختر شدنم شد!
- آخ... نه راستش! کار بد چرا؟
- کار بد مثل گریه!
هدف را زده بود دیگر! تپش قلبم شدید شد و حس کردم تنم از ع×ر×ق خیس میشود. از این بشر چرا آنقدر خجالت میکشیدم؟ شاید چون با او راحت نبودم و برعکس، او با من درست مثل خواهر کوچکترش رفتار میکرد!
- نه... چیزی نیست آقا امیر. اتفاقی افتاده به من زنگ زدید؟
صدایش همچنان معمولی بود؛ همان معمولیاش هم عجیب به نظر میرسید. شاید توصیف بهتری جز "عجیب" نداشتم!
- نه واقعاً، زنگ زدم تسلیت بگم برای فوت زن داداشت، غم آخرت باشه. لطف میکنی از طرف من به هیراد هم تسلیت عرض کنی؟ راستش زنگ زدم گویا موبایلش سایلنت بوده جوابم رو نداده، من هم شمال نیستم بخوام بیام برای عرض ادب.
با لبهی پتو ور رفتم و آرام جواب دادم.
- حتماً، لطف کردید. به خانواده سلام برسونید.
- فعلاً که دم دست نیستن، برگردم پیششون سعی میکنم یادم بمونه این دختر کوچولو سلام رسونده!
و به مزاحش خندید. باشد لعنتی آنقدر نخند دیگر!
@آلباتروس
@Mabuchi__Kou