. . .

انتشاریافته رمان تباهی | مهدیه( M.R)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۲۰_۱۶۲۵۲۳_xgqx_(1)_l85h.png


نام رمان: تباهی
نویسنده: مهدیه(M.R)
ژانر: تراژدی - عاشقانه - اجتماعی
ناظر: @AYSA_H
خلاصه:
در مورد زندگی دختری به نام آترا هست که پدرش فوت کرده و همراه مادر و برادرش زندگی می‌کنه.
آترا، دختری هست که در برابر کارهای برادرش، مقاومت کرده و سعی می‌کنه با مادرش یک زندگی آروم رو داشته باشه؛ اما متأسفانه کارهای برادرش همچین اجازه‌ای رو بهش نمیده و... .
تباهی یعنی چیزهای بزرگی که حالمون رو خوب نمی‌کنن و چیزهای کوچکی که حالمون رو خراب می‌کنن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #21
"ساعت هشت شب"
با نیما از رستوران بیرون اومدیم. همین‌طوری که داشتیم با هم حرف می‌زدیم، گفتم:
- نیما! چند سالته؟
نیما برگشت سمتم و گفت:
- بیست و نه سالمه، چطور؟
با این حرفش با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
- واقعا؟ اصلاً بهت نمیاد.
نیما وایساد که من هم وایسادم. گفت:
- واقعاً بهم نمیاد بیست و نه سالم باشه؟
سرم رو به نشونه منفی تکون دادم. گفتم:
- بهت نمیاد دیگه!
نیما ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- در تعجبم! همه بهم میگن سی و پنج سال بهم می‌خوره. حالا تو میگی بیست و نه سال بهم نمی‌خوره!
با این حرفش خنده‌ای کردم‌ و گفتم:
- چی بگم؟ من این‌طوری حس می‌کنم.
نیما با چشم‌هاش به چشم‌هام زل زد و چیزی نگفت. من هم زود نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
- خب نیما من باید دیگه برم. راهمون این‌جا از هم جدا میشه.
نیما دستش رو توی جیب شلوار لیش گذاشت و گفت:
- اگه می‌خوای تا دم در خونتون برسونمت؟
چینی به بینیم دادم و گفتم:
- مگه موتورت رو آوردی؟
نیما شونه‌هاش رو بالا داد. گفت:
- نوچ نیاوردم، می‌تونیم تا خونتون بدویم. نظرت؟
با این حرفش دستم رو جلوی صورتش تکون دادم. گفتم:
- چی میگی تو؟ اون‌وقت باید یک ساعت بدوییم.
نیما هم دستش رو جلوی صورت من تکون داد و گفت:
- اشکالی نداره، خیلی هم خوب میشه.
- بعدش تو این همه راه رو باز پیاده به خونتون برمی‌گردی؟
- اشکالی نداره، عوضش حال میده.
با این حرفش لبخندی زدم و گفتم:
- باشه پس بریم.
***
با نیما کمی جلوتر از محلمون وایسادیم. از بس دوییده بودیم، سینه دوتامون هم خس خس می‌کرد. نفس کم آورده بودم‌. در حالی که نفس نفس می‌زدم، به نیما گفتم:
- دارم از حال میرم!
نیما دستش رو روی سینش گذاشت گفت:
- ولی حال داد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آره، خب من دیگه برم. ممنون از این که تا این‌جا اومدی.
- تا دم در خونتون می‌اومدم‌ ها؛ اما خب به خاطر این که داداشت دوست نداره نمیام.
می‌خواستم بگم داداشم خونه نیست؛ اما منصرف شدم و گفتم:
- نه بابا... .
با صدای شکستن و دادی که از کوچمون اومد، با بهت نگاهم رو به چشم‌های نیما دوختم‌ که نیما با تعجب گفت:
- این دیگه صدای چیه؟
- نمی‌دونم!
به سمت کوچمون رفتم. با دیدن چند نفری که جلوی خونه‌امون دارن داد و بی‌داد می‌کنن، هینی کشیدم. نیما به سمتم اومد و گفت:
- چی شده؟
به طرف دم در خونمون اشاره کردم و گفتم:
- اون جار رو!
نیما چشم‌هاش رو ریز کرد‌. گفت:
- اون‌جا خونه شماست دیگه؟
سرم رو تکون دادم و با بهت لـ*ـب زدم:
- بدبخت شدیم!
نیما گفت:
- اون‌ها دیگه کی هستن؟
لبم رو گاز زدم. می‌دونستم طلبکارن، مصطفی بهشون بدهی داشت. انگشت‌هام رو از روی استرس توی هم پیچوندم و گفتم:
- نمی‌دونم!
نیما با اخم گفت:
- داداشت خونست؟
سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم:
- نه خونه نیست، فقط مادرمه! فکر کنم اون‌ها طلبکارن.
نیما با این حرفم خود به خود گره‌ی اخم‌هاش باز شد و با حیرت سرش رو برگردوند و به چند مردی که سعی داشتن در حیاطمون رو‌ بشکنن، خیره شد. زود گفتم:
- تو برو، من هم برم ببینم چی میگن؟
نیما سکوت کرده بود، چیزی نگفت و به من خیره شده بود. از کنارش گذشتم و به طرف مردها رفتم. با نزدیک شدن بهشون گفتم:
- باز هم شما؟
همشون به طرفم برگشتن. آره، باز هم از طرف رحیم مشایی اومده بودن. با دیدنم یکیشون که من رو می‌شناخت، گفت:
- بَه آترا خانم! پس خان داداشت کجاست؟ در می‌زنیم باز نمی‌کنه!
دست‌هام رو مشت کردم و گفتم:
- خونه نیست، نمی‌دونم کجا رفته.
مرد پوزخندی زد و گفت:
- والا دیگه دروغ‌هاتون هم تکراری شده. راستش رو بگو کجاست؟
-گفتم که نمی‌دونم.
مرد به سمتم اومد که از قامت بلندش ترسیدم و قدمی عقب رفتم. گفت:
- راستش رو بگو، اگه نگی، این‌بار همین‌جا خفت می‌کنم.
رنگم به وضوح پرید. خواستم جوابش رو بدم که صدای نیما از پشت سرم اومد:
- تو بی‌خود می‌کنی!
مرد نگاهش رو از من گرفت و به نیما که حالا کنارم وایساده بود، نگاه کرد‌. گفت:
- شما کی باشی؟
نیما با اون اخم‌هاش خیلی خشن به نظر می‌رسید، گفت:
- دوستشم!
ابروهای مرد بالا پرید و نیما رو مخاطب قرار داد گفت:
- چه خوب! پس به این دوستت بگو که داداشش بدهی ما رو بده.
از این‌که پیش نیما هم آبروم رفت، خجالت می‌کشیدم. گفتم:
- کمی صبر کن، می‌دیم!
مرد برگشت طرفم و عصبی داد زد:
- اون‌وقت کی می‌دین؟
- می‌دیم دیگه،کار می‌کنم بدهیت رو میدم.
مرد دستش رو آورد جلو و به عقب هلم داد که نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و به پشت روی زمین افتادم. با افتادن من نیما مشتی روی صورت مرد زد. جیغی زدم و دست‌هام رو روی زمین گذاشتم و پاشدم. مردهای دیگه به طرف نیما اومدن. مردی که نیما زده بودتش مشتی به صورت نیما زد و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #22
با ترس و دلهره و به کتک‌هایی که مردها به نیما می‌زدن، زل زده بودم. مردها هر چهار تاشون نیما رو، روی زمین انداختن و زیر مشت و لگدشون گرفتن.
دست و پام رو گم کرده بودم؛ نمی‌دونستم چی کار کنم.
با دیدن سنگی بزرگی که کنار خونه صدف هست، به تندی به طرفش رفتم و سنگ رو برداشتم و به طرف یکی از مردها که روی شکم نیما نشسته بود، رفتم. بدون این‌که اون یکی مرد بفهمه چی کار می‌کنم، سنگ رو روی سر مرد کوبیدم و سنگ از دستم سر خورد و روی پای نیما افتاد که صدای دادش بلند شد. با دلهره به مرد خیره شدم که خون از سرش جاری شد و روی زمین افتاد. یکی از مردها، از پشت، موهام رو توی دستش گرفت که جیغی کشیدم.
مرد: دختره‌ی آشغال! می‌کشمت!
من رو روی زمین انداخت و با پاش به شکمم کوبید که دادی زدم. نیما با درد از جاش پا شد؛ اما به خاطر سنگی که رو پاش افتاده بود، نتونست پاشه و سه نفری به جون من افتادن. با خوردن مشت محکمی به صورتم، ناله‌ای کردم و صدای در یکی از همسایه‌ها، توی گوشم پیچید.
- یا حضرت عباس! این‌جا چه خبره؟
با لگد دیگه‌ای که مرد به سرم زد، جلوی دیدم تار شد و صداها محو شدن و در سیاهی مطلق فرو رفتم.
*****
با درد بدی که توی سرم پیچید، چشم‌هام رو آروم باز کردم. با دیدن مامان که سرش رو کنار دستم گذاشته بود و خوابیده بود، متعجب شدم و نگاه گذرایی به جایی که هستم انداختم و متوجه موقعیتم شدم و با یاد آوری اتفاقی که افتاده، ناگهان هینی کشیدم و روی تخت نشستم. مامان با صدای هین من از خواب پرید و وحشت‌زده گفت:
- آترا! دخترم!
از این‌که مامان رو ترسوندم، با ناراحتی لبم رو گزیدم؛ گفتم:
- چیزی نیست مامان، فقط یه لحظه ترسیدم!
مامان نگاه بدی بهم انداخت و دستش رو روی سرش گذاشت. گفت:
- آترا دخترم! این دیگه چه کاری هست که کردی؟ زهر ترک شدم!
سرم رو پایین انداختم گفتم:
- مامان! متاسفم، نمی‌خواستم این‌طوری بشه!
مامان دستش رو از روی سرش برداشت و گفت:
- اشکالی نداره، جاییت که درد نمی‌کنه؟
نگاهی به دست‌های کبودم انداختم، درد داشتم؛ اما برای این‌که مامان نگران نشه گفتم:
- نه جاییم درد نمی‌کنه. مامان! کی من رو به بیمارستان آورد؟
مامان آهی کشید و گفت:
- من و یه پسری که می‌گفت همکارت هست، تو رو با هم با آمبولانس به بیمارستان آوردیم. اپن پسره همکارت هم خیلی زخمی شده بود. مدیونش شدیم؛ اما به نظرم آدم خوبی بود‌.
با تموم شدن حرف مامان، ابرویی بالا انداختم و لب زدم:
- مامان! جز من و همکارم دیگه کسی نبود؟
- راستش من با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس بیرون اومدم و دیدم پلیس‌ها بالای سر شما وایسادن؛ اما کس دیگه‌ای نبود. طلبکار‌ها فرار کرده بودن؛ اما اون‌ها هم حق دارند، خیلی وقت بهشون بدهی داریم.
دست مامان رو تو دستم گرفتم؛ گفتم:
- من پول طلبکارها رو میدم. تو هم به فکر این چیز‌ها نباش، باز سرت درد می‌گیره.
- سرم که همیشه درد می‌کنه.
با این حرفش آهی کشیدم. گفتم:
- نگران نباش؛ به زودی هزینه‌ی عملت رو جور می‌کنم.
مامان با این حرفم نیمچه لبخندی زد و گفت:
- دخترم! تو به فکر هزینه‌ی درمان من نباش، سر من نیاز به عمل نداره. دیگه پیر شدم، بمیرم هم اهمیتی نداره!
اخمی کردم و گفتم:
- مامان! بس کن! تو کجات پیر شده؟ تو هنوز جونی!
مامان با این حرفم به چشم‌هام خیره شد، آهی کشید و چیزی نگفت. من هم با ناراحتی بهش زل زدم.
*****
"نیما"
پام درد می‌کرد. نمی‌تونستم درست حسابی راه برم و گوشه‌ی لبم هم پاره شده بود. در اتاق آترا رو باز کردم با دیدن مادر آترا که کنارش نشسته و آترا که چشم‌هاش رو باز کرده بود، لبخندی زدم. گفتم:
- سلام!
آترا سرش رو تکون داد و گفت:
- سلام!
مادرش هم سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. در اتاق رو بستم و به طرف تختش رفتم و گفتم:
- آترا! خوبی؟
آترا گفت:
- هی بدک نیستم. نیما! تو خوبی؟
به خاطر درد پام نمی‌تونستم سر پا وایسم. روی صندلی کنار تختش نشستم و گفتم:
- من هم خوبم!
آترا زیر لب خدا رو شکری گفت و سرش رو پایین انداخت. مادر آترا گفت:
- پسرم! اسمت نیماست دیگه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره!
لبخند مهربونی زد و گفت:
- چه اسم زیبایی! چطوری با آترا آشنا شدین؟
نگاهی به آترا انداختم. برگشت طرفم از نگاهش چیزی معلوم نبود. گفتم:
- راستش من توی رستوران آشپز هـ... .
با صدای زنگ گوشیم ساکت شدم و گوشیم رو از جیبم در آوردم. با دیدن شماره‌ی مامان، نگاهی به آترا و مادرش انداختم و جواب دادم:
- بله!
صدای جیغ مامان اومد:
- نیما! پسرم! زود خودت رو برسون خونه!
با صدای مامان با ترس از جام‌ پا شدم؛ گفتم:
- مامان! چی شده؟
مامان هق هقی کرد و گفت:
- نیما! زینب می‌خواد خودکشی کنه، زود خودت رو برسون.
بعدش صدای بوق توی گوشم پیچید‌. گوشی رو توی جیبم گذاشتم و بهت‌زده، آب دهنم رو قورت دادم. آترا گفت:
- نیما! چی شده؟
لب زدم:
- من باید برم، کار واجبی برای من پیش اومده. شرمنده! باز هم بهتون سر می‌زنم!
مادر آترا آروم از جاش بلند شد. گفت:
- وا پسرم! چی شده؟ نگران شدیم!
نگاهی به صورت معصومش انداختم و گفتم:
- خاله! خودم هم نمی‌دونم؛ برم ببینم چی شده، دوباره میام. خداحافظ!
نگاهم رو ازشون گرفتم و از اتاق بیرون اومدم. باز معلوم نبود این زینب چی توی فکرشه، هر روز یک ادایی از خودش در میاره. دست‌هام رو مشت کردم و سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم.
*****
با مشت کوبیدم به در و اتاق فریاد زدم:
- زینب! در رو باز کن!
صدای هق هق زینب از پشت در می‌اومد. نفیسه روی زمین افتاده بود و داشت گریه می‌کرد. مامان و بابا هم کنارم وایساده بودن. این‌طوری نمیشد؛ باید زودتر یک کاری می‌کردم. کمی عقب رفتم و به تندی خودم رو به در اتاق کوبیدم که صدای چیکی داد. درد بدی توی بازوم پیچید و در اتاق باز شد. با باز شدن در، نفیسه سراسیمه وارد اتاق شد. با وارد شدنمون به اتاق، زینب تیغ رو محکم‌تر توی دستش گرفت. با خشونت به طرفش رفتم و داد زدم:
- زود تیغ رو بده به من!
زینب مثل جنینی گوشه تخت جمع شد و گفت:
- دایی! نزدیک‌تر نیا که رگم رو می‌زنم!
به طرفش هجوم بردم که صدای داد نفیسه بلند شد:
- نیما! کاری باهاش نداشته باش!
عصبی دستی به موهام کشیدم. مامان هم کمی به زینب نزدیک شد و گفت:
- زینب! اون رو بده به من، دخترم نکن!
زینب آب بینیش رو کشید و گفت:
- نمی‌خوام! دوست دارم بمیرم.
از یک طرف رفتارهای زینب و از یک طرف درد پام خیلی روی مخم بود. داد زدم:
- می‌ندازی زمین یا بیام خودم از دستت بگیرم؟ هان!
نفیسه با دست‌هاش اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- دخترم! چرا می‌خوای این کار رو بکنی؟ دلیل این کارت چی می‌تونه باشه؟ هان!
بابا کنار در وایساده بود و داشت با اخم زینب رو نگاه می‌کرد. امیر هم با صدای بغض آلودش گفت:
- آبجی! نکن، بمیری من تنها میشم!
نگاهی به اون چشم‌های مظلوم امیر که توشون پر از اشک شده بود، انداختم. دلم براش تیکه تیکه میشد. آخه این چه سنی داشت که باید پدرش فوت می‌کرد و یتیم میشد. الان زینب با این کارهاش داشت بچه رو بیش‌تر اذیت می‌کرد.
با یک حرکت ناگهانی برگشتم سمت زینب و تیغ رو از توی دستش کشیدم. سعی کرد نذاره و نفیسه جیغی زد. محکم دست زینب رو پیچوندم و نوک تیز تیغ دستم رو برید و تیغ با شتاب روی زمین افتاد. خون از دستم فواره زد و زینب خواست خم بشه و دوباره تیغ رو برداره که زودتر ازش خم شدم و تیغ رو توی دستم گرفتم. مامان به طرفم اومد با نگرانی گفت:
- نیما پسرم! چی شد؟ دستت رو نگاه کنم!
مامان دستم رو توی دستش گرفت و نفیسه به طرف زینب رفت و بغلش کرد. بابا نگاه تاسف آوری به زینب انداخت و برگشت از اتاق بیرون رفت. من هم دستم رو از دست مامان بیرون کشیدم و گفتم:
- چیزی نیست مامان، نگران نباش!
مامان خواست چیزی بگه؛ اما منصرف شد. برگشتم دست امیر رو توی دست خونیم گرفتم و از اتاق بیرون آوردمش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #23
دستمالی از روی اپن برداشتم. دستم رو باهاش پاک کردم و دست‌های امیر رو که خونی شده بود رو، شستم و از خونه بیرون زدیم. دوست داشتم یکمی بگردونمش و خوشحالش کنم تا مرگ پدرش رو فراموش کنه؛ اما باز هم متوجه ماجرا نشده بودم که سعید چرا سکته کرده؟ با صدای امیر سرم رو برگردوندم. گفت:
- دایی!
در حالی که از کوچمون خارج می‌شدیم، گفتم:
- جان دایی؟ چیه؟
امیر در حالی که سرش رو پایین انداخته بود، گفت:
- دایی! بابام کجا رفته؟
لب‌هام رو بهم فشردم و انگشت شصتم رو روی دستش که توی دستم بود، کشیدم. گفتم:
- بابات رفته پیش فرشته‌ها.
سرش رو بالا گرفت و گفت:
- دایی! بابام بر می‌گرده؟
- دایی جون! ببین، بابات رفته پیش فرشته‌ها و قراره کمی از تو و آبجی زینب و مامانت دور باشه و مهمون فرشته‌ها باشه.
امیر وایساد و با بهت گفت:
- پس بر می‌گرده؟
موندم چی بگم. نگاهم به مغازه‌ای که توش پر از عروسک بود افتاد. لبخندی زدم. گفتم:
- امیر جون! بعداً جواب سوالت رو میدم، الان بیا بریم برات عروسک بگیرم.
امیر سرش رو برگردوند با دیدن عروسک‌ها جیغی زد و گفت:
- آره، بیا بریم!
دستش رو گرفتم و ‌به طرف مغازه بردم. با صدای زنگ گوشیم وایسادم. گوشیم رو از جیبم در آوردم با دیدن اسم کامران روی صفحه گوشی، لبم رو گزیدم و یادم اومد که کامران گفته بود، یک چند روز باید رستوران رو من اداره کنم. خودش قراره بره شمال؛ اما متاسفانه یادم رفته بود. با دستم به پیشونیم کوبیدم و رد تماس دادم. بعداً جوابش رو میدم. با امیر وارد مغازه شدیم.
*****
"دو روز بعد"
"کامران"
از ویلا بیرون اومدم؛ پس رفته بودن! گوشی زهرا هم توی دستم بود. فقط یک راه برام باقی مونده بود که باید شماره گوشی اون پسره رو پیدا می‌کردم. با شماره گوشی اون می‌تونستم ردشون رو بزنم.
باید بر می‌گشتم تهران؛ اون موقع می‌دونستم چی کار کنم. سوار ماشین شدم و به طرف تهرون روندم.
*****
با خستگی وارد خونه شدم که دیدم مامان و بابا تو پذیرایی نشستن. با بهت بهشون زل زدم. مامان با دیدنم انگار دنیا رو بهش دادن، گفت:
- پسرم! اومدی؟
به طرفم دوید و من رو توی آغوشش کشید. کنار گوشم زمزمه کرد:
- وای! نگرانت شدم پسرم! کجا رفته بودی؟
پوفی کشیدم، مامان رو از خودم جدا کردم و گفتم:
- جایی نرفتم، همین‌جام مامان!
بابا به طرفم اومد و داد زد:
- که جایی نرفتی؟ پس تو این سه روز کجا بودی؟ هان!
من هم مثل خودش داد زدم:
- تو این سه روز رفته بودم دنبال دختر هرزتون! معلوم نیست با اون پسره کجا گذاشته رفته.
بابا با این حرفم از روی خشم داد زد:
- اون دیگه دختر من نیست پس تو هم دنبالش نگرد. اگر هم خودش برگرده، توی خونه‌ی من جایی نداره! طاهره بیا بریم.
بابا به طرف در رفت در رو باز کرد و بیرون رفت. مامان هم با چشم‌های اشکیش نگاهم کرد و کیفش رو از روی مبل برداشت و به طرف در رفت. گفتم:
- کلید خونم رو بده!
برگشتم سمتش که مامان به میز اشاره کرد. گفت:
- گذاشتمش اون‌جا، بردار.
رفت بیرون و در رو پشت سرش بست. با بسته شدن در، خودم رو روی مبل انداختم و از روی عصبانیت چنگی به موهام زدم.
این دختره زهرا، آخرش من رو سکته میده. این رو مطمئنم!
گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و به نیما زنگ زدم.
- الو!
- الو سلام، کامران! اومدی؟
- آره اومدم. چه خبر از رستوران؟
- خوبه! دیگه کارت تو شمال تموم شد؟
- توی شمال کار ندارم؛ اما کارم باز هم مونده.
- بگو ببینم چه کاریه؟ می‌تونم بهت کمک کنم؟
آب دهنم رو قورت دادم‌ و گفتم:
- آره، می‌تونی.
- خب بگو چه کاری از دستم بر میاد.
- نیما میام دم در خونتون، اون‌جا با هم حرف می‌زنیم.
- باشه؛ اما من که الان خونه نیستم.
- شب که خونه‌ای، اون موقع میام. فعلاً خداحافظ!
- نگفتی... .
تماس رو قطع کردم و حرف نیما نصفه موند. خوب می‌دونستم که خواهرزاده نیما، زینب، از جای زهرا خبر داره. باید ازش می‌پرسیدم کجاست. درست زهرا دیگه برامون مهم نبود؛ اما باید پیداش می‌کردم و تقاص کارش رو پس می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #24
نیما به دیوار تکیه داده بود و غرق در فکر بود. به طرفش قدم برداشتم. سرش رو بلند کرد و با دیدن من لبخندی زد و گفت:
- اومدی؟ دیگه داشت زیر پام علف سبز میشد!
باهاش دست دادم. گفتم:
- نگران نباش؛ علف سبز نشده هنوز!
نیما دست‌هاش رو بغل کرد و گفت:
- خب، چی کارم داشتی که تا این‌جا اومدی؟
دست‌هام رو توی جیب شلوارم گذاشتم و گفتم:
- راستش نیما! این حرفم گفتنی نیست؛ اما باید بگم که متاسفانه زهرا با اون پسره که اسمش مصطفی هست، چند روزه که فرار کرده و نمی‌تونم پیداش کنم... .
نیما اخم کرد و پرید وسط حرفم گفت:
- چی گفتی؟ خواهرت فرار کرده؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و ادامه دادم:
- آره! برای همین رفته بودم شمال تا بتونم پیداش کنم؛ اما انگاری اون‌جا هم نبوده؛ ولی الان اومدم تا از خواهر‌زاده‌ی تو کمک بخوام.
نیما بهت‌زده لب زد:
- چی؟ از زینب؟
سرم رو‌ تکون دادم که گفت:
- آخه زینب چه کاری ازش بر میاد؟
به چشم‌های نیما زل زدم. گفتم:
- اون با زهرا دوست صمیمی هستن، مطمئنم می‌دونه زهرا کجا رفته.
نیما ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- چی بگم؟ زینب هم این چند روز اصلاً حالش خوب نبود که بتونه با زهرا حرف بزنه؛ اما باز هم ازش می‌پرسم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- میشه بری زینب رو صدا کنی بیاد این‌جا؟
- اما!
- خواهش می‌کنم!
کمی مکث کرد و گفت:
- باشه میرم صدا می‌زنم؛ کمی صبر کن، الان میام.
نیما رفت تو، من هم به دیوار تکیه دادم و امیدوار بودم زینب از جای زهرا خبر داشته باشه. گوشی زهرا دستم بود؛ اما رمزش رو نمی‌دونستم.
بعد از چند دقیقه نیما از در حیاط بیرون اومد و پشت سرش زینب اومد. زینب با دیدنم سری تکون داد گفت:
- سلام!
جوابش رو دادم و پرسیدم:
- خب، زینب خانم! خوبی؟
زینب چشم‌هاش پف کرده بود، معلوم بود که گریه کرده. با صدای لرزونی گفت:
- ممنون!
تِکیَم رو از دیوار برداشتم و گفتم:
- زینب! تو خبر داری زهرا کجاست؟
با این حرفم زینب به وضوح رنگش پرید و گفت:
- نه، من نمی‌دونم زهرا کجاست؛ مگه جایی رفته؟
نگاهم رو به نیما دوختم. اون هم مثل من فهمیده بود، زینب داره دروغ میگه. نیما با حرص دندون‌هاش رو روی هم سایید و گفت:
- زینب! راستش رو بگو، کامران با تو شوخی نداره!
زینب سرش رو بلند کرد و گفت:
- راست میگم. من چند هفتست که از زهرا خبری ندارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- زینب! میگی زهرا کجاست یا نه؟
زینب گفت:
- میگم که خبر ندارم!
دستم رو مشت کردم و با حرص غریدم:
- نیما! یک چیزی به خواهرزادت بگو!
نیما عصبی بازوی زینب رو گرفت و فشار داد که زینب آخی گفت. نیما لب زد:
- راستش رو بگو!
زینب چشم‌های اشکیش رو به نیما دوخت و گفت:
- دایی! دروغی در کار نیست. راست میگم!
با این حرفش کنترلم رو از دست دادم‌ و داد زدم:
- میگم راستش رو بگم. مگرنه... .
ساکت شدم و ادامه ندادم. نیما بازوی زینب رو رها کرد و به طرفم قدم برداشت. گفت:
- خب، کامران! میگه نمی‌دونم.
با حرص نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- باشه هر چی تو بگی؛ اما باز هم اگه بهت پیام داد، بهم خبر بده.
زینب آروم سرش رو تکون داد. برگشتم و به طرف ماشینم رفتم و سوار شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #25
"نیما"
با زینب وارد خونه شدیم. زینب مستقیم به طرف اتاقش رفت. نفیسه با وارد شدن من به خونه، سراسیمه به طرفم اومد و گفت:
- نیما! دوستت کی بود؟ چی از زینب می‌خواست؟ هان!
پوفی کشیدم و گفتم:
- کامران بود.
نفیسه با حرص نزدیکم شد و گفت:
- گفتم با زینب چی کار داشت؟
به صورت سرخ شده نفیسه زل زدم و گفتم:
- در مورد خواهرش زهرا، از زینب سوال می‌پرسید، چیز خاصی نگفت.
نگاهم رو از نفیسه گرفتم و رفتم پیش بابا که داشت چایی می‌خورد، نشستم. نفیسه هم اومد رو به روی ما نشست. مامان گفت:
- خب نفیسه! نگفتی نظرت در مورد پسره آقا اسرافیل چیه؟
نفیسه امیر رو توی بغلش گرفت و گفت:
- به نظرت چی می‌تونم بگم؟ زینب نمی‌خواد ازدواج کنه.
با این حرف نفیسه زود گفتم:
- پس مامان زنگ بزن به شقایق خانم و بگو زینب قصد ازدواج نداره.
مامان نگاه بدی به من انداخت و گفت:
- تو ساکت شو!
نفیسه گفت:
_ مامان! نیما راست میگه، فکر نکنم زینب راضی به این وصلت باشه.
بابا استکان چاییش رو محکم روی زمین گذاشت؛ گفت:
- نخیرم زینب خیلی بی‌جا می‌کنه به این وصلت راضی نیست. همین الان زنگ می‌زنم به اسرافیل و میگم فردا شب بیان خواستگاری!
نفیسه با صدای لرزونی گفت:
- یعنی چی بابا؟ دختر من توی این خونه اضافه هست که این‌طوری رفتار می‌کنی؟ پس من هم همین فردا دست زینب و امیرم می‌گیرم و می‌ریم خونه پدر شوهرم!
نفیسه پا شد دست امیر رو هم گرفت و به طرف اتاقش رفت.
نگاهی به مامان و بابا انداختم و گفتم:
- کارتون خیلی بد بود.
پا شدم و از خونه بیرون زدم. دلم تو این هوای خوب تابستون، یکم قدم زدن می‌خواست.
دستم رو توی جیبم فرو بردم و گوشیم رو برداشتم و شماره آترا رو گرفتم. می‌خواستم اگه وقت داشت، بیاد با هم بریم یکم قدم بزنیم. شمارش رو گرفتم که بعد از چند بوق برداشت.
*****
"آترا"
نگاهی به لباس‌هام انداختم، خوب بودن. گوشیم رو توی جیب مانتوم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. مامان داشت قرص‌هاش رو می‌خورد با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- کجا میری؟
- دارم با یکی از همکارهام که توی رستوران باهاش کار می‌کنم، میرم بیرون. اجازه میدی؟
مامان اشاره‌ای به لباس‌هام کرد و گفت:
- حالا که حاضر شدی، نیازی به اجازه نیست؛ می‌تونی بری.
رفتم سمتش و گونش رو بوسیدم. گفتم:
- خیلی گلی مامانی!
مامان نفس عمیقی کشید و گفت:
- پسر‌ه یا دختر؟
- مامان! نیما دیگه!
مامان ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- چی بگم والا، نیما پسر خوبیه؛ اما اگه مصطفی این‌جا بود... .
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و گفتم:
- تیکه تیکم می‌کرد؛ اما حالا که رفته، بذار کمی خوش باشیم.
مامان آهی کشید. گفت:
- باشه، پس برو به سلامت.
- خداحافظ!
کفش‌هام رو از جاکفشی برداشتم و پوشیدم به طرف در حیاط رفتم. بازش کردم با دیدن نیما پشت در، بهت‌زده شدم و پرسیدم:
- اِ! کی اومدی؟
نیما لبخندی زد و گفت:
- همین چند دقیقه پیش رسیدم.
در حیاط رو بستم. برگشتم و با دیدن موتور نیما ذوق‌زده شدم و گفتم:
- وای! نیما! موتورت رو هم آوردی؟
نیما خنده‌ای کرد و گفت:
- معلومه که آوردم. بیا بریم قراره کلی خوش بگذره.
خنده‌ای کردم‌. دوست داشتم از خوشحالی قهقهه بزنم. این روزها توی نبود مصطفی، خوشحال بودم؛ اما با شنیدن مریضی مامان، کمی حالم گرفته بود؛ ولی یک چیزی ته دلم می‌گفت به زودی این خوشحالی‌ها از بین میره.
آه غلیظی کشیدم و سعی کردم از افکارهای مزخرفم دست بکشم و یک امروز رو خوشحال باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #26
"کامران"
با رسیدن به جلوی خونه مصطفی، از ماشین پیاده شدم. باید هر چه زودتر زهرا رو پیدا می‌کردم. یک جورایی به خواهر مصطفی هم شک کرده بودم. نکنه خبر داره مصطفی و خواهرش کجا هستن و خودش چیزی بهم نمیگه؟ اگه این‌طوری بود، می‌دونستم باهاش چی کار کنم.
دستم رو مشت کردم و کوبیدم به در خونشون که صدایی نیومد. دوباره در زدم، باز هم صدایی نیومد. زیر لبم غریدم:
- لعنتی! یعنی کجا می‌تونن رفته باشن؟
برگشتم سوار ماشین شدم و به طرف خونم روندم.
اگه زهرا رو پیدا می‌کردم، می‌دونستم باهاش چی کار کنم؛ اما حیف که هنوز نتونستم پیداش کنم. با صدای زنگ گوشیم، عصبی پوفی کشیدم و با دیدن اسم همایون اخم کردم و جواب دادم:
- بله!
صدای فریاد همایون از پشت گوشی اومد:
- الو! کامران! کجایی؟
- توی ماشینم، تو کجایی؟ چرا نفس نفس می‌زنی؟
همایون از پشت گوشی با صدای خش‌دارش گفت:
- کامران! رفیق! بیا کمکم!
- کجایی؟
- «...» اگه میشه، خودت رو زود برسون.
- باشه، پنج دقیقه دیگه اون‌جام.
تماس رو قطع کردم و به طرف آدرسی که همایون گفت، حرکت کردم.
*****
چاقو رو محکم توی دستم گرفتم و سرم رو از پشت دیوار بیرون آوردم. با دیدن دو تا مرد سیاه‌پوشی که داشتن همایون رو می‌زدن، اخم کردم. آروم پشت سطل زباله قایم شدم و سعی کردم دیده نشم.
از پشت سطل زباله بیرون اومدم و به طرف یکی از مردها رفتم و چاقو رو، از پشت، توی کتفش فرو کردم که فریادی زد و روی زمین افتاد. همایون بی‌حال روی زمین افتاده بود. مرد دیگه‌ای که روبه‌روم بود، به طرفم هجوم آورد که با دستم دستش رو گرفتم و پیچوندم. مرد فریادی زد، با پام هلش دادم کنار دوستش افتاد. به طرف همایون رفتم؛ به صورت بی‌حالش زل زدم و گفتم:
- همایون! خوبی؟
همایون لای چشم‌هاش رو باز کرد و گفت:
- زنگ بزن به سرهنگ.
سرش رو به دیوار تکیه داد که گفتم:
- گوشیت کجاست؟
با بی‌حالی به جیب کتش اشاره کرد. دستم رو به‌ طرف کتش بردم و گوشی رو از جیبش برداشتم. ناله کرد و لب زد:
- رمز گوشیم «...» هست.
رمز گوشیش رو باز کردم و توی لیست مخاطب‌هاش، سرهنگ رو پیدا کردم و باهاش تماس گرفتم. گوشی رو روی گوش همایون گذاشتم و گفتم:
- خودت باهاش حرف بزن.
همایون بی‌حال سرش رو تکون داد و گفت:
- دارن فرار می‌کنن.
برگشتم عقب با دیدن مردها ‌که داشتن فرار می‌کردن، از جام‌ بلند شدم که به طرفشون برم که همایون گفت:
- نرو، بذار برن.
دست‌هام رو مشت کردم و به رفتنشون خیره شدم. همایون شروع کرد با سرهنگ به صحبت کردن. می‌دونستم الان توی ماموریت هستش و بودن من این‌جا براش مشکل درست می‌کنه. برگشتم سمتش منتظر بهش چشم دوختم تا حرفش با سرهنگ تموم بشه. همایون تماس رو قطع کرد. فوری گفتم:
- همایون! پاشو به خونت ببرمت.
همایون با درد دستش رو روی زمین تکیه داد و بلند شد و به کمکش رفتم؛ گفتم:
- یواش!
همایون در حالی که از رو درد صورتش رو جمع کرده بود، گفت:
- خوبم، ممنون که خودت رو زود رسوندی.
لبخندی زدم و گفتم:
- خوبه اتفاق خاصی برات نیوفتاده.
به لباس‌هاش اشاره کردم و گفتم:
- از کجا داشتی می‌اومدی که این همه به خودت رسیدی.
همایون دستی به گوشه‌ی لبش کشید و گفت:
- رفته بودم مهمونی همون مرتیکه که خیلی وقته دنبالش می‌گردم.
- خب چی شد؟ تونستی ببینیش؟
همایون سرش رو تکون داد و گفت:
- نه نتونستم؛ اما اون انگار به من شک کرده بود، آدم‌هاش رو دنبالم فرستاده بود تا آمارم رو بگیرن.
- همکارت کجاست؟
- رفته شهرستانشون.
همایون کنار ماشین ایستاد. گفت:
- کامران! شرمنده تو رو هم توی زحمت انداختم.
لبخندی زدم، گفتم:
- اشکالی نداره، خودت می‌تونی ماشین رو برونی؟
- آره می‌تونم، تو هم برو دیر وقته.
دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
- مواظب خودت باش!
- باشه.
لبخندی زدم و با همایون خداحافظی کردم و به طرف ماشین به راه افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #27
در رستوران رو باز کردم و وارد رستوران شدم. رستوران مثل همیشه شلوغ بود. به طرف آشپزخونه قدم برداشتم؛ می‌خواستم نیما رو ببینم. دیشب زنگ زده بود، می‌خواست باهام حرف بزنه. در آشپزخونه رو باز کردم و وارد آشپزخونه شدم. همهمه‌ای توی آشپزخونه به پا شده بود. با اخم به چند زن که داشتن با هم بحث می‌کردن چشم دوختم و دستم رو با عصبانیت به کابینت کنار در کوبیدم و داد زدم:
- این‌جا چه خبره؟
یکی از زن‌ها که پشتش بهم بود، هینی کشید و همشون ساکت شدن. زن تپلی با دیدن من به سمتم اومد و گفت:
- سلام آقا! خوش اومدین!
دستی به کراوتم کشیدم و کمی شلش کردم؛ گفتم:
- اصلاً هم خوش نیومدم. این دیگه چه وضعشه؟
با شنیدن صدای نیما از کنارم، با اخم چشمم رو بهش دوختم.
- سلام آقای رئیس!
چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- رئیس و زهرمار! این چه وضعشه توی آشپزخونه ایجاد شده؟ این‌طوری قرار بود از آشپزخونه نگهداری کنی؟
نیما کلاه آشپزیش رو از روی سرش برداشت به طرفم اومد؛ گفت:
- مگه چی شده؟ همه چی که سرجاشه.
با حرص غریدم:
- که همه چی سرجاش بود؟ پس این همه سر و صدا واسه چی بود؟ مثل حمام عمومی می‌مونه آدم توی آشپزخونه خفه میشه. یکیتون برید پنجره رو زود باز کنید.
در باز شد و به کمرم کوبیده شد که ساکت شدم و کمی به جلو خم شد.
- سلام من اومدم!
نگاهم رو از نگاه ترسیده نیما گرفتم و برگشتم سمت صدای دختری که در باز کرده بود. بدون این‌که نگاهی به صورتش بندازم، داد زدم:
- این چه وضع در باز کردنه؟ هان!
با دیدن آترا، خواهر مصطفی، بهت‌زده به قیافه‌‌ی ترسیدَش زل زدم. تنها سوالی که توی این لحظه می‌تونستم از خودم بپرسم، این بود که این، این‌جا چی کار می‌کرد؟
نیما اومد کنارم و گفت:
- سلام آترا! خوش اومدی!
متعجب سرم رو برگردوندم سمت نیما و لب زدم:
- می‌شناسیش؟
نیما به آترا اشاره کرد و گفت:
- آره آترا تازه استخدام شده، یعنی چند روزی میشه.
و به من اشاره کرد و رو به آترا گفت:
- آترا! این هم رئیس رستوران، آقا کامران گل، دوست بنده.
سرم رو برگردوندم و با خشم به آترا خیره شدم. با زبونش لب‌هاش رو خیس کرد و لب زد:
- آ... آقای رئیس؟
دست‌هام رو مشت کردم. دوست داشتم گردنش رو توی دست‌هام بگیرم و محکم فشارش بدم. نیما گفت:
- کامران! چیزی نمی‌خوای بگی؟
دندون‌هام رو از روی عصبانیت روی هم ساییدم. رو به آترا گفتم:
- زود بیا تو اتاقم!
از آشپزخونه خارج شدم و با قدم‌‌های بلند به طرف اتاقم رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #28
آترا"
دست‌هام یخ زده بود و استرس گرفته بودم. این‌جایی که من داشتم کار می‌کردم، رستوران این پسره کامران بود! نیما کنارم وایساد و گفت:
- آترا! چی شده؟
سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و لب زدم:
- چیزی نیست!
دستم رو روی پیشونیم که داغ کرده بود، گذاشتم. سرد بود، پس از درون داشتم آتیش می‌گرفتم. نیما چیزی گفت که متوجه نشدم. بی‌توجه به حرف‌های نیما، لب زدم:
- اتاقش کجاست؟
نیما نگاهش رو به چشم‌هام دوخت؛ گفت:
- آترا! حالت خوبه؟
- آره خوبم! میشه بگی اتاقش کجاست؟
- انتهای راهرویی که سمت چپ آشپزخونه قرار داره.
سرم رو تکون دادم و از آشپزخونه بیرون اومدم و به طرف اتاقش رفتم. با دستم به در اتاق زدم که صداش اومد:
- بیا تو!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم استرس رو از خودم دور کنم.
دست‌گیره رو گرفتم و آروم پایین کشیدم و در رو باز کردم. با دیدنش که پشت میز نشسته و داره نگاهم می‌کنه، دست‌هام شروع به لرزیدن کردن. یک جورایی ازش می‌ترسیدم. دست‌هام رو مشت کردم تا لرزششون معلوم نشه. سرم رو پایین انداختم و در رو بستم که صداش اومد:
- بیا نزدیک‌تر!
با چشم‌هام به چشم‌هاش زل زدم و کمی به میزش نزدیک شدم. پوزخندی زد و گفت:
-کی تو رو این‌جا استخدام کرد؟
با این حرفش تا ته ماجرا رو خوندم. پس می‌خواست اخراجم کنه. گفتم:
- پدرت!
ابروهاش رو بالا انداخت. گفت:
- پس اشتباه کرده‌!
دندون‌هام رو روی هم ساییدم؛ گفتم:
- چرا اشتباه کرده؟
خودکار توی دستش رو روی میز انداخت. گفت:
- چون نمی‌دونسته که قراره برادرت خواهرم رو بدزده.
با نفرت نگاهم رو به چشم‌هاش دوختم و گفتم:
- خواهرت رو ندزدیده، خواهرت با خواسته خودش رفته‌.
از جاش پا شد و به طرفم اومد. گفت:
- که این‌طور، اون‌وقت چطوری می‌خوای ثابت کنی؟
با گستاخی بهش زل زدم و گفتم:
- مدرک دارم.
یک تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- که این‌طور، مدرکت رو نشونم بده ببینم.
گفتم:
- کنارم نیست؛ توی خونست. نشونت میدم تا بفهمی گناهکار تنها برادر من نبوده، خواهر تو هم خودش گناهکاره!
برای لحظه‌ای حس کردم صورتش سرخ شد. از بین لب‌هاش غرید:
- خوبه، نشونم میدی!
- چرا به من گفتی بیام این‌جا؟ اگه کاری داری بگو.
دیگه از استرسم خبری نبود. ترسو بودم؛ اما وقتی با ترسم رو به رو می‌شدم، به جای ترس و استرس، گستاخی جاش رو می‌گرفت.
گفت:
- خواستم بیای بگم اخراجی!
پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
- می‌دونستم می‌خواستی همچین حرفی بزنی.
به طرف صندلیش رفت و گفت:
- پس به سلامت، می‌تونی بری.
عصبانیت تموم وجودم رو گرفت. با حرص تمام چیزهایی رو که روی میز بودن با دستم روی زمین ریختمشون و غریدم:
- باشه میرم؛ به این شغل مزخرفم توی این رستوران داغون نیازی ندارم.
با خشم به وسایلی که روی زمین ریخته بودم نگاه کرد و گفت:
- تو چه غلطی کردی؟ هان!
هان رو جوری داد زد که گوش‌هام کر شدن. من هم بی‌اختیار صدام رو بالا بردم و گفتم:
- همون غلطی کردم که دلم خواست.
دستم رو براش تکون دادم و به سرعت از اتاق کارش بیرون اومدم که نیما رو دیدم که داشت به سمتم می‌اومد. با دیدنم گفت:
- دختر! کجا موندی؟ ‌کامران باهات چی کار داشت؟
به طرفش رفتم و گفتم:
- گفت اخراجی!
نیما با بهت گفت:
- چی؟ چرا؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم، من باید برم. خداحافظ!
خواستم از کنارش رد بشم که نذاشت؛ گفت:
- آخه کجا؟
بازوم رو از دستش خلاص کردم و گفتم:
- میرم خونمون.
نیما با ناراحتی بهم زل زد. من هم از کنارش رد شدم و از رستوران خارج شدم. با خارج شدن از رستوران، اشک به چشم‌هام هجوم آورد و قطره اشکی از چشم‌هام چکید.
هیچ‌ وقت شانس باهام یار نبود. هر وقت خواستم توی زندگیم یک کاری رو شروع کنم، آخرش نابود می‌شدم. خوشحال بودم که می‌تونم پول دوا و درمون مادرم رو بدم؛ اما افسوس همیشه بی‌شانس بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #29
بالشت‌ رو توی بغلم گرفته بودم و به دیوار روبه‌روم زل زده بودم. دوست داشتم همین‌جا دنیا تموم بشه؛ اما حیف هنوز زندگی ادامه داشت. در اتاق باز شد و
مامان اومد تو و با لحن غمگینی گفت:
- دخترم! چت شده؟ نمی‌خوای به مامانت چیزی بگی؟
آب بینیم رو کشیدم وگفتم:
- مامان! چیزی نیست.
مامان دستش رو به دیوار تکیه داد و آروم روی زمین نشست؛ از درد پاش نمی‌تونست راحت بشینه. با دیدن این حال مامان، حالم بیش‌تر خراب میشد. آهی کشیدم و دوباره اشک‌هام سرازیر شد. مامان دستش رو روی گونم گذاشت و گفت:
- دخترم! بگو دیگه! داری من رو نگران می‌کنی.
نگاه اشکیم رو به چشم‌های زیبای مامان دوختم و گفتم:
- مامان! امروز از کارم اخراج شدم.
مامان با این حرفم لبخندی زد؛ گفت:
- خب میری یک کار دیگه پیدا می‌کنی. این که دیگه غصه نداره!
نفس عمیقی کشید و گفتم:
- چرا مامان؟ این یک مشکل بزرگه؛ ما دیگه پول نون خریدنم نداریم.
مامان با غم نگاهم کرد و چیزی نگفت. صدای در حیاط بلند شد. مامان اخم کرد و گفت:
- یعنی کی می‌تونه باشه؟
از جام‌ بلند شدم بالشت رو پرت کردم گوشه‌ی اتاق و گفتم:
- معلوم نیست کیه؟ در خونه ما سالی یک بار هم زده نمیشه.
مانتوم رو از جالباسی برداشتم، تنم کردم و شالم رو روی سرم انداختم که مامان گفت:
- بذار من برم آترا! زشته تو در رو باز کنی.
پوفی کشیدم و گفتم:
- اصلاً هم زشت نیست، زشت اینه که تو با این پاهات که درد می‌کنن، بری در رو باز کنی.
از اتاق خارج شدم و رفتم در حیاط رو باز کردم.
همین که در حیاط رو باز کردم، دستی شالم رو گرفت و کشید. جیغی زدم و با دستی که روی دهنم قرار گرفت، ساکت شدم و دست دیگری کمرم رو گرفت. دست و پام رو تکون دادم تا دستی که من رو گرفته، رها کنه؛ اما محکم‌تر چسبید. به صورتش که پشت سرم بود و دیده نمیشد، چنگی انداختم. صدای مردی کنار گوشم اومد:
- یواش!
دوباره چنگ انداختم که دستش رو از روی دهنم برداشت و محکم کوبید به صورتم که جیغی زدم که دوباره دهنم رو گرفت.
*****
"کامران"
وارد کوچه‌ی کوچک و کهنشون شدم. نور چراغ رو روشن کردم. نمی‌دونستم چطوری این‌جا زندگی می‌کردن! حتی وضع درست و حسابی هم نداشت! با افتادن نور روی صورت دو نفری که در حال دعوا بودن، ماشین رو خاموش کردم. با دیدن آترا و مردی که شوکه شده به داخل ماشین نگاه می‌کنن، بهت‌زده شدم و در رو باز کردم و پیاده شدم که آترا جیغ زد. گفت:
- کمک!
به طرفشون رفتم با دیدن چاقویی که مرد روی گردن آترا گذاشته، عصبی به طرفش رفتم که گفت:
- نیا! نزدیک بشی، می‌کشمش!
آترا شالش روی زمین افتاده بود و موهاش روی صورتش ریخته شده بودن و نگاه جنگلی رنگش رو بهم دوخته بود. مرد، فشار چاقو رو روی گردن آترا زیاد کرد.
زود گفتم:
- باشه، نزدیکش نمیشم؛ ولش کن.
مرد پارچه سیاه رنگی روی صورتش قرار داشت. گفت:
- تو برو تا ولش کنم.
آترا داد زد:
- نه، نه، نرو!
داشت با چشم‌هاش التماسم می‌کرد. برای من اصلاً مهم نبود؛ اما دوست داشتم مدرکی که داشت در موردش حرف میزد رو ببینم.
ناچار کمی عقب اومدم؛ گفتم:
- ولش کن، اگه ولش نکنی به پلیس زنگ می‌زنم.
آترا با دست‌هاش دست‌های مرد رو گرفت که مرد حواسش پرت شد و نگاهش رو از من گرفت تا دست‌های آترا رو از روی بازوش برداره. با دیدن این لحظه از فرصت استفاده کردم و به طرف مرد خیز برداشتم و چاقو رو از دستش گرفتم و چاقو روی زمین افتاد. آترا از مرد فاصله گرفت. مرد نگاهی به من، آترا و چاقو انداخت و شروع کرد به دویدن. پشت سرش من هم شروع کردم به دویدن که صدای آترا مانعم شد.
- وایسا! نرو بذار بره.
توی جام ایستادم و برگشتم سمتش؛ شالش رو از روی زمین برداشت و سرش کرد. گفت:
- تو این‌جا چی کار می‌کنی؟
پوزخندی زدم و سمتش رفتم؛ گفتم:
- این هم تشکرت بود؟
آترا با گستاخی گفت:
- من که ازت کمک نمی‌خواستم؛ خودت اومدی!
با حرص دستی روی صورتم کشیدم. گفتم:
- خیلی گستاخی!
آترا چشم‌هاش رو ریز کرد؛ گفت:
- چرا اومدی این‌جا؟
دست‌هام رو بغل کردم و گفت:
- خواستم بیام مدرکی که داری رو از نزدیک ببینم.
اخم کرد؛ گفت:
- باشه نشونت میدم، به شرطی که دست از سر من و مادرم برداری.
پوزخندی زدم،‌گفتم:
- باشه، برو بیار.
نگاهی به چشم‌هام انداخت و با دو به طرف خونشون رفت و بعد پنج دقیقه اومد. در حالی که نفس نفس میزد، گوشی قدیمیش رو به سمتم گرفت و گفت:
- بیا توی این هست!
با تردید گوشی رو از دستش گرفتم. گفت:
- این گوشی مصطفی هست، وقتی داشت فرار می‌کرد، فکر کنم جا گذاشته بود. این هم پیام‌های خواهرت هست. خوب بخون!
چشم‌هام رو ریز کردم و نگاهم رو به نوشته روی صفحه گوشی دوختم و شروع به خوندن پیام‌های زهرا کردم.
با خوندن این پیام، لحظه‌ای خون به مغزم نرسید.
گوشی رو روی زمین پرت کردم و داد زدم:
- لعـ*ـنتی!
آترا هینی کشید و خم شد گوشی رو از روی زمین برداشت؛ گفت:
- چرا می‌ندازیش زمین؟
نگاهش کردم و چیزی نگفتم. از روی عصبانیت پره‌های بینیم باز و بسته میشد. دوست داشتم یک گلوله توی مغز زهرا خالی کنم. آترا دوباره گفت:
- خب حالا که دیدی خواهر تو هم بی‌تقصیر نبوده، می‌تونی بری!
از جلوی چشم‌هام رد شد و به طرف خونشون رفت.
رفت تو و در رو بست. من هم چشم ازش برداشتم و
سوار ماشین شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #30
"نیما"
همه داشتن با هم حرف می‌زدند. فکر من هم درگیر حرف‌های کامران بود؛ می‌گفت به خاطر این‌که برادر آترا، خواهرش رو دزدیده، آترا رو اخراج کرده. یعنی چطور ممکن بود؟ برادر آترا، خواهر کامران رو از کجا می‌شناخت؟
یاد اون روزی که آترا رو رسوندم به خونشون افتادم؛ گفت باید سر کوچه پیاده بشه. گفت ممکن برادرش ببینه و بد بشه. پس اونی که جلوی در وایساده بود، برادرش بود!
دستم رو زدم زیر چونم و به زینب که داشت از آشپزخونه چایی می‌آورد، خیره شدم. با صدای مامان از فکر بیرون اومدم.
- نیما! پسرم! آقا اسرافیل با تو هست!
سرم رو سمت آقا اسرافیل برگردوندم و گفتم:
- بله ببخشید! چیزی گفتین؟ حواسم نبود!
آقا اسرافیل دستی به موهای سفیدش کشید و گفت:
- پرسیدم کار و بارت خوب پیش میره؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله خدا رو شکر خوب پیش میره.
لبخندی زد سمت بابا برگشت. زینب سینی چایی رو جلوم گرفت؛ نگاهی به موهاش که از شالش زده بود، انداختم و با اخم گفتم:
- شالت رو درست کن!
استکان چایی رو از روی سینی برداشتم و بعد من سینی رو گرفت جلوی جعفر. جعفر لبخندی زد و با دست‌های لرزون چایی رو برداشت. زینب داشت با اخم بهش نگاه می‌کرد. خوب می‌دونستم زینب راضی به این ازدواج نبود؛ اما خب باید ازدواج می‌کرد. بهتر از این بود که هر روز با یک پسری دوست بشه.
نفیسه قبول نمی‌کرد که زینب ازدواج کنه؛ اما وقتی ماجرای اون روزی که با کامران رفتیم و مچ زینب و زهرا رو با پسرها گرفتیم رو براش تعریف کردم، قبول کرد.
امیر سرش رو به بازوم تکیه داد. به سمتش برگشتم و گفتم:
- امیر! دایی جان! حالت خوبه؟
امیر سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. آهی کشیدم و به مهمون‌ها خیره شدم. صدای مادر جعفر، شقایق خانم، اومد:
- خب تا وقتی ما یک چایی می‌خوریم، زینب و جعفر برن توی حیاط و با هم حرف‌هاشون رو بزنن.
مامان چادرش رو روی صورتش کشید و گفت:
- حتماً، زینب جان! پاشو با آقا جعفر برین توی حیاط و حرف‌هاتون رو با هم بزنید.
زینب اخمی کرد و پا شد. همزمان باهاش، جعفر هم بلند شد و به طرف حیاط رفتن. دلم می‌خواست جعفر رو بگیرم و با همین دست‌هام خفه کنم؛ ازش بدم می‌اومد! پسره کنه؛ اما یک چیزی که توی این اوضاع خوب بود، این بود که مامان هنوز حرفی از آذر، دختر حسن آقا، نزده بود. این برای من بهتر بود. با زنگ گوشیم خم شدم و گوشیم رو از کنار امیر برداشتم و با دیدن اسم آترا روی صفحه‌ی گوشی، لبخندی زدم. چه به موقع زنگ زده بود.
از جام‌ بلند شدم که بابا گفت:
- نیما! کجا؟
- دوستم زنگ می‌زنه، باید جواب بدم.
بابا ابروهاش رو بالا انداخت و چیزی نگفت. به طرف اتاقم رفتم و تماس رو وصل کردم.
- بله!
- الو سلام، نیما! زنگ زده بودی؟
تِکیَم رو به صندلی کنار میز دادم و گفتم:
- آره می‌خواستم باهات در مورد موضوعی حرف بزنم.
- در مورد چه موضوعی؟
پام رو نیز به صندلی تکیه دادم که ناگهان، صندلی به عقب پرت شد و من هم افتادم روی صندلی که درد بدی توی کمرم پیچید و ناله‌ای کردم.
- آخ!
آترا بهت‌زده پرسید:
- نیما! چی‌ شد؟
دستم رو روی دیوار گذاشتم و با درد بلند شدم و گفتم:
- چیزی نشده، پام به صندلی گیر کرد.
- آهان، در مورد چی می‌خواستی حرف بزنیم؟
دستم رو پشت گردنم گذاشتم و گفتم:
- ازت یک سوالی می‌پرسم؛ اما باید راستش رو بگی.
آترا مکثی کرد و گفت:
- بپرس!
- آترا! برادر تو خواهر کامران رو دزدیده؟
آترا پوزخندی زد و گفت:
- آره، راستش رو بخوای برادرم خواهر کامران رو ندزدیده. خواهر کامران با برادرم با خواسته‌ی خودش فرار کرده و... .
*****
"دو ماه بعد"
"آترا"
صدای خنده‌ی من و مامان توی خونه پیچیده بود. از بس خندیده بودم دل درد گرفته بودم.
به لبخند مامان خیره شدم؛ این روزها چه خوب بود! درست دو ماهی بود که زندگیمون پر از شادی و نشاط بود. من‌ توی آرایشگاه کار می‌کردم و خیلی زندگی آرومی داشتیم.
دو هفته دیگه قرار بود مامان عمل بشه، درست ما پول نداشتیم برای عمل مامان؛ اما یک آدم خوب و خیر پیدا شد و گفت من هزینه عمل و درمان مادرت رو میدم.
با صدای مامان از فکر بیرون اومدم و گفت:
- راستی قرار بود دوستت بیاد این‌جا، چی‌ شد؟ میاد؟
با این حرفش یاد قرارم با نیما افتادم. دستم رو محکم کوبیدم به پیشونیم ‌و گفتم:
- وای! مامان! یادم رفته بود بهت بگم؛ نیما زنگ زد و گفت امروز کار مهمی داره، برای همین نمی‌تونه بیاد.
مامان دستش رو به دیوار تکیه داد. گفت:
- اشکالی نداره، بعداً دعوتش می‌کنی.
- باشه!
با صدای زنگ در ساکت شدم و نگاهم رو به ساعت دوختم. یازده صبح، یعنی کی می‌تونست باشه؟ مامان چنگی زد به صورتش گفت:
- وای! آترا! یعنی کیه؟ ما هنور تشک‌هامون رو از روی زمین جمع نکردیم.
از جام‌ پا شدم شالم رو از روی زمین برداشتم و گفتم:
- من میرم در رو باز کنم؛ تو هم تشک‌ها رو جمع کن.
به طرف در رفتم، دمپایی‌هام رو پوشیدم و گفتم:
- کیه؟
صدایی نیومد، تعجب کردم. در حیاط رو باز کردم و با دیدن کسی که پشت در بود، بهت‌زده شدم و جلوی در خشکم زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
8
بازدیدها
414
پاسخ‌ها
31
بازدیدها
614
پاسخ‌ها
15
بازدیدها
185

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین