. . .

انتشاریافته رمان تباهی | مهدیه( M.R)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۲۰_۱۶۲۵۲۳_xgqx_(1)_l85h.png


نام رمان: تباهی
نویسنده: مهدیه(M.R)
ژانر: تراژدی - عاشقانه - اجتماعی
ناظر: @AYSA_H
خلاصه:
در مورد زندگی دختری به نام آترا هست که پدرش فوت کرده و همراه مادر و برادرش زندگی می‌کنه.
آترا، دختری هست که در برابر کارهای برادرش، مقاومت کرده و سعی می‌کنه با مادرش یک زندگی آروم رو داشته باشه؛ اما متأسفانه کارهای برادرش همچین اجازه‌ای رو بهش نمیده و... .
تباهی یعنی چیزهای بزرگی که حالمون رو خوب نمی‌کنن و چیزهای کوچکی که حالمون رو خراب می‌کنن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #11
با رسیدنمون به سرکوچه، گفتم:
- وایسا!
نیما وایساد و موتور رو خاموش کرد. گفت:
- رسیدیم؟
پام رو آروم روی زمین گذاشتم و پیاده شدم، گفتم:
- آره رسیدیم؛ ممنون!
لبخندی زد و گفت:
- خواهش می‌کنم! باز هم فردا توی رستوران می‌بینمت.
با این حرفش سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره می‌بینمت؛ اما فکر نکنم بتونم توی رستوران کارم رو ادامه بدم.
نیما آرنجش رو به جلوی موتورش گذاشت. گفت:
- چرا؟
کیفم رو از روی شونم برداشتم، گفتم:
- آخه کارم ظرف شستن هست. من هیچ علاقه‌ای به این کار ندارم. می‌خوام با رئیس رستوران حرف بزنم و بگم اگه میشه گارسونی کنم؛ اما فکر نکنم قبول کنه، آخه یک
پیرمرد بد اخلاقه. دیدیش؟
نیما با این حرفم، زود گفت:
- آره دیدمش، زیاد پیر نیست. پدر دوستم هست، قراره بعد از چند روز، اداره رستوران رو بده به دوستم. اگه تا اون موقع صبر کنی، می‌تونم با دوستم حرف بزنم و بگم که گارسون بشی. نظرت چیه؟
با این حرفش، کورسوی امیدی در دلم روشن شد. بهت‌زده لب زدم:
- واقعاً؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- آره!
- پس تا اون موقع صبر می‌کنم.
با صدای درِ حیاطمون، سرم رو برگردوندم با دیدن شخصی که از در خارج شد، لرز بدی کردم. زود برگشتم سمت نیما تند تند گفتم:
- ممنون بابت لطفت! خب برو دیگه، خداحافظ!
نیما با این رفتارم چشم‌هاش گرد شد. ترسیده برگشتم و گفتم:
- برو دیگه!
نمیا با دیدن ترس من، کنجکاو پرسید:
- چی شده؟ چرا همچین می‌کنی؟
برگشتم دیدم مصطفی داره این‌ور رو نگاه می‌کنه، چون کوچه تاریک بود، زیاد معلوم نبودیم. ترسیده لب زدم:
- آقا نیما! برو داداشم جلوی دره؛ اگه بفهمه با شما اومدم بد میشه. تو رو خدا زود برو!
نیما با این حرفم سرش رو برگردوند. نگاهی به مصطفی انداخت و گفت:
- باشه، پس میرم.
لبخند مصنوعی زدم. گفتم:
- ممنون که درکم می‌کنی!
نیما سری تکون داد و موتورش رو روشن کرد و گفت:
- خداحافظ!
موتور رو برگردوند و از کوچه خارج شد. با رفتنش، نفس راحتی کشیدم. برگشتم و با دیدن مصطفی که روبه‌روم بود، خشکم زد. صورت مصطفی پر از کبودی بود و چشم‌هاش هم مثل کاسه‌ی خون بود. ترسیده، قدمی عقب رفتم. غرید:
- کجا بودی؟ هان؟
ساکت بهش زل زدم. نمی‌دونستم چی بگم. دستش رو بالا آورد و موهام رو از روی شال، توی دستش گرفت و کشید. گفت:
- پس جواب نمیدی؟ بذار توی خونه حسابت رو می‌رسم.
من رو کشون کشون به طرف خونه کشید. سکوت کرده بودم؛ می‌خواستم بذارم هر بلایی که دوست داره سرم بیاره و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #12
"نیما"
خسته و کوفته وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم. کفش‌هام رو در آوردم و توی جا کفشی گذاشتم. داد زدم:
- مامان! کجایی؟
صدای مامان از اتاق اومد:
- این‌جام پسرم، دارم امیر رو می‌خوابونم.
وارد هال شدم، نگاهم به زینب افتاد. با دیدنم، صورتش رو برگردوند. من هم بهش محل ندادم و وارد اتاق شدم. با دیدن مامان کنار امیر، لبخندی زدم. کنار امیر که خوابیده بود، نشستم و گفتم:
- تو رو خدا ببین چطوری خوابیده!
دستی به موهای فرفریش کشیدم، درست شبیه نفیسه بود. مامان گفت:
- نیما دستت رو از روی سرش بردار، بیدار میشه به زور خوابوندمش.
دستم رو برداشتم و گفتم:
- سعید چطور‌ه؟ خوب شده؟
مامان آه دل‌سوزی کشید. گفت:
- چی بگم آخه؟ حالش زیاد خوب نیست. نفیسه امشب کنارش موند.
سرم رو تکون دادم. گفتم:
- آهان، بابا کجاست؟ ندیدمش!
مامان با این حرفم لبخندی زد و گفت:
- رفته با آقا حسن حرف بزنه.
از جام‌ بلند شدم و یک دستم رو به‌ دیوار تکیه دادم و با یک دستم، جوراب‌هام رو از پام در آوردم؛ گفتم:
- با آقا حسن چی کار داره؟
مامان دستش رو به دیوار تکیه داد و بلند شد؛ گفت:
- رفته تا برای امر خیر مزاحمشون بشیم.
با شنیدن امر خیر، جوراب‌هام رو به گوشه‌ی اتاق پرت کردم و گفتم:
- بابا باز با اون حال بدش برای کی خواستگاری رفته؟
مامان به طرف در اتاق رفت و در رو بست. متعجب به کارش خیره شدم. بعدش اومد نزدیکم گفت:
- برای تو!
با این حرفش به خودم اشاره کردم. گفتم:
- من؟
مامان دستی به صورتم کشید و گفت:
- آره قراره آذر، دختر آقا حسن، رو برات بگیریم.
با این حرف مامان اخم کردم. چطور می‌تونستن بدون این‌که به من چیزی بگن، برن خواستگاری؟ عصبی پوفی کشیدم و غریدم:
- مامان! این دیگه چه کاری بود؟ بدون این‌که از من بپرسین رفتین خواستگاری؟
مامان با این حرفم حیرت زده لب زد:
- یعنی چی؟ تو روی حرف من حرف می‌زنی؟
با این حرف خودش، اشک توی چشم‌هاش جمع شد و روی زمین نشست. با ناله و زاری گفت:
- من رو نگاه کن که از خوشحالی نمی‌دونستم چی کار کنم؛ بعد این آقا می‌زنه توی ذوقم!
ناباور به حرکات مامان خیره شدم و لب زدم:
- چی میگی مامان؟ این حرکات چیه از خودت در میاری؟ مگه من بچم که همیشه تو و بابا برام تصمیم می‌گیرین؟ من هم دوست دارم برای زندگی خودم، خودم تصمیم بگیرم. می‌فهمی؟
مامان اشک‌های روی صورتش رو با گوشه‌ی روسریش پاک کرد، گفت:
- نیما! رحم‌ کن، به خاطر اون بابات که به خاطر تو پا شده رفته تا با آقا حسن حرف بزنه و دلش خوشه که پسرش قراره به حرفش گوش کنه. واقعاً نمی‌دونم چی بهت بگم.
مامان از جاش پا شد و از اتاق بیرون رفت. بله همین کم بود که برام دختر پیدا کنن؛ بدبخت شدم رفت! اگه حرفی بزنم، مامان شروع می‌کنه به گریه و زاری، بابا هم قلب مریضش رو بهونه می‌کنه. روی زمین نشستم و سعی کردم حرف‌های مامان رو نادیده بگیرم.
*****
با زده شدن در حیاط، هممون ساکت شدیم. مامان گفت:
- وا! یعنی این وقت شب کی می‌تونه باشه؟
بابا نگا‌هش رو بهم دوخت، گفت:
- نیما! پسرم! پاشو برو ببین کیه؟
با حرص دستم رو مشت کردم. همیشه مرض دارن من رو از سر سفره بلند کنن. از جام‌ پا شدم که زینب گفت:
- دایی! اگه یکی از دوست‌هام بود، صدام کن.
نگاه بدی بهش انداختم که ساکت شد. گفتم:
- اگه دوستت بود، میگم این‌جا نیستی تا تشریفش رو ببره!
زینب پکر شد و چیزی نگفت. از خونه‌ بیرون اومدم و در حیاط رو باز کردم. با دیدن پسر همسایمون جلوی در که سرباز بود، تعجب کردم. گفت:
- سلام آقا نیما!
پوفی کشیدم و گفتم:
_ سلام جعفر! خوبی؟
سرش رو تکون داد. گفت:
- ممنون لطف دارین.
سرم رو تکون دادم و با صدایی که عصبانیت توش موج میزد، گفتم:
- کاری داشتی این موقع شب مزاحم شدی؟
جعفر سرش رو پایین انداخت، گفت:
- بله یه حرفی داشتم.
دستی با حرص به صورتم کشیدم و لب زدم:
- خب بفرما!
دستی به ته ریش‌هاش کشید؛ گفت:
- اگه اجازه بدین فردا برای امر خیر مزاحم بشیم. برای دختر آقا سعید!
با این حرفش، دوست داشتم مشتم رو بکوبم وسط پیشونیش! پره‌های بینیم از روی عصبانیت باز و بسته می‌شدن. این مرد رو نگاه! فکر کرده کیه؟ دختر باز خواستگاری زینب اومده. فکر می‌کنه از کارهای کثیفش بی‌خبریم! گفتم:
- نه اجازه نمی‌دیم، حالا هم بفرما برو!
خواستم در رو ببندم که گفت:
- آقا نیما! تو رو خدا بذار بیایم خواستگاری!
با عصبانیت غریدم:
- نه!
جعفر پا فشاری کرد گفت:
- باشه شما بگین نه؛ اما من خودم باز هم با صفورا خانم حرف می‌زنم.
از جلوی در کنارش زدم. گفتم:
- برو اون‌ور ببینم.
در رو بستم و با عصبانیت به طرف خونه اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #13
"آترا"
روی صندلی نشستم و با صدای بلندی گفتم:
- آخیش!
هانا اومد کنارم نشست. گفت:
- خسته شدی؟
دستی به ع×ر×ق پیشونیم کشیدم، گفتم:
- مگه نمی‌بینی دارم ع×ر×ق می‌ریزم؟
هانا لبخندی زد و چیزی نگفت و روی صورتم زوم کرد.
دستم رو جلوی چشم‌هاش تکون دادم و گفتم:
- هان چیه؟ چرا روی صورتم خیره شدی؟
هانا زود نگاهش رو از صورتم گرفت. گفت:
- هیچی، همین‌طوری!
پوزخندی زدم و گفتم:
- نکنه به زخم‌های روی صورتم خیره شدی؟
با این حرفم، هانا سرش رو پایین انداخت، گفت:
- نه!
با صدای زنگ گوشیش زود پا شد و از کنارم رد شد رفت.
به این حال و روز خودم خندم می‌گرفت، ببین مصطفی چه به حال روزم انداخته بود که همچین شده بودم. دیروز در حد مرگ کتکم زد؛ اما بعد این‌که توضیح دادم که توی رستوران کار می‌کنم کمی آروم شد؛ اما باز در مورد نیما پرسید که چرا سوار موتورش شدم.
با صدای حبیبه خانم دست از فکر کردن کشیدم و سرم رو بالا گرفتم.
- دخترم آترا! پاشو این ظرف‌ها رو بشور!
پوفی کشیدم و بی‌حوصله از جام‌ پا شدم. دوباره شروع به شستن ظرف‌ها کردم. نمی‌دونم آخه مردم چطوری از خیر پولشون می‌گذرن و میان رستوران غذاهای گرون قیمت می‌خورن. من از گشنگی می‌میرم؛ اما لب به این غذاها نمی‌زنم. البته ناگفته نماند وقتی پولم نمی‌رسه معلومه که همچین می‌کنم. دیگه اگه من اشراف‌زاده بودم همچین پول‌هایی رو پول حساب نمی‌کردم.
بعد این‌که ظرف‌ شستن رو تموم کردم، کمی استراحت کردم.
عصر بود و رستوران خالی شده بود. وقتی دیدم بیکارم، گفتم یه سری به نیما بزنم. راهم رو به طرف آشپزخونه کج کردم؛ وارد آشپزخونه که شدم، دیدم نیما روی صندلی نشسته بود و داره با گوشیش حرف می‌زنه و پشتش به من بود. خواستم کاری کنم که متوجه بشه این‌جام؛ اما با صدای دادش خشکم زد.
- یعنی چی مامان؟ من رو عصبانی نکن!
به رفتار خشنش خیره شدم، دوباره داد زد که ترسیده، یه قدم عقب رفتم. خوردم به یکی از قابلمه‌ها و قابلمه روی زمین افتاد. دستم رو روی دهنم گذاشتم. نیما به طرفم برگشت. باز گند زده بودم! دستم رو از روی دهنم برداشتم که نیما خداحافظی کرد. گفت:
- تویی آترا؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره، من هم خواستم بیام تو، دستم خورد قابلمه روی زمین افتاد!
نیما اومد قابلمه رو از روی زمین برداشت و سرجاش گذاشت. گفت:
- اشکالی نداره، ‌باهام کاری داشتی؟
نگاهم رو دور تا دور آشپزخونه چرخوندم و گفتم:
- همین‌طوری، اومدم ببینم چی کار می‌کنی.
نیما تکیش رو به گاز داد. گفت:
- پس داری استراحت می‌کنی؟
خنده‌ای کردم‌ و گفتم:
- آره استراحت می‌کنم، از بس ظرف شستم خسته شدم. تو چی؟ بی‌کاری؟
- آره بی‌کارم؛ نظرت چیه بریم بیرون؟
متعجب پرسیدم:
- بیرون؟
نیما پیش‌بندش رو باز کرد. گفت:
- بریم بستنی بخوریم. هوا گرمه، پختم.
- آخه نمیشه که! الان باز هم رستوران شلوغ میشه.
با صدای اوهوم شخصی، سرم رو برگردوندم. با دیدن یه آشپز دیگه، سرم رو تکون دادم. گفتم:
- سلام!
این یکی آشپز، یه مرد چهل و پنج ساله بود. نیما پیش‌بندش رو، روی کابینت گذاشت و گفت:
- سلام آقا خلیل!
آقا خلیل نگاهی به من انداخت و گفت:
- علیک سلام نیما خان! این خانم دیگه کیه؟
نیما به من اشاره‌ای کرد‌. گفت:
- آترا هست، توی رستوران، تازه شروع به کار کرده.
آقا خلیل ابروهای کلفتش رو بالا انداخت، گفت:
- آهان خوبه، خوش اومدی دخترم!
از لحن مهربونش ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست. لب زدم:
- ممنون!
آقا خلیل سرش رو تکون داد و از کنارمون رد شد، رفت.
نیما گفت:
- بریم، زود بر می‌گردیم.
لب‌هام رو بهم فشردم و سرم رو تکون دادم؛ گفتم:
- باشه، فقط زود برگردیم.
- حله، پس بریم.
- بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #14
"زهرا"
مامان من رو بدون اجازه گرفتن از کامران به زور از زیر زمین بیرون آورده بود. گوشیم رو تو دستم گرفتم و شماره‌ی مصطفی رو گرفتم که بعد از چند بوق جواب داد:
- الو؟
با شنیدن صداش گفتم:
- مصطفی!
با شنیدن صدام گفت:
- زهرا! خودتی؟
با این حرفش لبخندی زدم. درسته تازه باهاش آشنا شده بودم؛ ولی یک دل نه، بلکه صد دل عاشقش شده بودم. گفتم:
- آره منم، مصطفی خوبی؟ داداشم که باهات کاری نداشت؟
- من خوبم، نگران نباش! تو خوبی؟ داداشت که باهات کاری نکرد؟
- چرا تو زیر زمین خونمون حبسم کرده بود، مامانم به زور بیرون آوردتم.
- خوبه!
کمی مکث کردم و گفتم:
- مصطفی! می‌تونم ازت یک سوالی بپرسم؟
مصطفی گفت:
- بپرس.
آب دهنم رو قورت دادم. هیجان داشتم بدونم چی می‌خواد بگه. لب زدم:
- مصطفی! تو دوستم داری؟
مصطفی انگاری از این حرف من متعجب شده بود، پرسید:
- آره معلومه که دوست دارم، چرا می‌پرسی؟
- اگه دوستم داری به خواسته‌ای که ازت دارم عمل کن.
- چه خواسته‌ای از من داری؟
نگاهم رو به کاغذ دیواری‌های بنفش رنگ اتاقم دوختم و لب زدم:
- بیا با هم فرار کنیم، حالا که خانواده‌هامون اجازه نمیدن با هم باشیم، به نظرم بهتره فرار کنیم.
منتظر جواب مصطفی موندم. مصطفی از پشت گوشی نفس عمیقی کشید و گفت:
- چی میگی زهرا؟ واقعاً می‌خوای فرار کنیم؟
- آره، تصمیمم جدی هست؛ نظر تو چیه؟
- من که نظری ندارم؛ اما از رفتار داداشت می‌ترسم.
- تو نگران نباش، فرار می‌کنیم می‌ریم شمال، بعد از اون‌جا هم بلیط می‌گیریم می‌ریم شیراز؛ خوبه؟
- باشه من مشکلی ندارم؛ اما زهرا... .
ساکت شد. پرسیدم:
- اما چی؟
- من مشکل مالی دارم!
با این حرفش گفتم:
- اشکالی نداره، من خودم تو حساب بانکیم پول دارم. می‌دونم اگه باهات فرار کنم، کامران مسدودش می‌کنه، پس همین الان میرم و از حسابم برش می‌دارم و می‌ریزم به حساب تو، شماره‌ کارتت رو برام بفرست.
مصطفی بهت‌زده گفت:
- واقعاً همچین کاری رو می‌کنی؟
- آره، الان مشکلت حل شد؟
- آره حل شد، فقط کی فرار کنیم؟
- همین امشب، ساعت سه شب داداشم خونه نیست، بیا فرار کنیم. جلوی در خونمون می‌بینمت.
- باشه تو پول رو بریز به حساب من، من هم شماره کارتم رو برات می‌فرستم.
- باشه، خداحافظ!
- خداحافظ!
تماس رو قطع کردم و گوشیم رو انداختم روی تخت، از جام‌ بلند شدم و به طرف کمد دیواری رفتم. دستم رو دراز کردم، ساکم رو از بالای کمد دیواری برداشتم و زیپش رو باز کردم و در کمد رو باز کردم و لباس‌های مورد نیازم رو توی ساکم چیدم و زیپ کیفم رو بستم و زیر تخت انداختمش تا اگه کسی اومد نبینتش.
با صدای مامان دستم رو، روی قلبم گذاشتم و ترسیده گفتم:
- جانم مامان!
مامان در اتاق رو باز کرد، گفت:
- زهرا! چرا نشستی توی اتاقت؟ بیا بیرون!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه دارم میام دیگه، نمی‌ذاری آدم یک ساعت استراحت کنه.
مامان چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- زود بیا بیرون تا عصبانی نشدم.
دندون‌هام رو، روی هم ساییدم و به طرف در رفتم. گفتم:
- باشه بیا بریم.
مامان از جلوی در کنار رفت. از کنارش رد شدم، اون هم در رو بست و پشت سرم اومد. با دو از پله‌ها پایین اومدم که صدای نجلا، خدمتکارمون، اومد:
- طاهره خانم! دوست آقا کامران اومده.
مامان رو به نجلا خانم گفت:
- باشه ازش پذیرایی کن، من هم الان میام.
مامان نیشگونی از بازوم گرفت که تو جام وایسادم.
غریدم:
- مامان چته؟ دردم گرفت!
مامان با لحن عصبی گفت:
- برو شالت رو بنداز روی سرت!
پوفی کشیدم، گفتم:
_ اَه مامان! تو هم که! دوست کامران کی می‌تونه باشه جز هیراد؟ هیراد من رو بی‌حجاب دیده، پس لازم نیست شال روی سرم بندازم.
مامان اخم‌هاش رو توی هم گره زد و از کنارم رد شد، رفت.
حوصله‌ی پایین رفتن نداشتم، باید می‌رفتم بیرون تا پول رو به کارت مصطفی واریز کنم. سرم رو بلند کردم با دیدن ساعت اخم کرم. ساعت شش بود، نمی‌دونستم چی‌ کار کنم. از طرفی هم دوست نداشتم با هیراد روبه‌رو بشم، ازش بدم می‌اومد. از طرفی هم اگه هیراد اومده این‌جا، قراره کامران هم بیاد. پس بدبختی پشت بدبختی! باید به فاطمه زنگ می‌زدم و می‌گفتم بیاد از مامانم اجازه بگیره بریم بیرون؛ از این طریق می‌تونستم کارم رو هم انجام بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #15
"آترا"
روی تشک غلتی زدم و سعی کردم بخوابم؛ اما نمیشد. همش فکرم درگیر نیما بود. وقتی بهم گفت شوهرخواهرش مرده باید زود برم، خیلی ناراحت شدم. آخه خودش گفت خواهرش فقط سی و پنج سالشه، یعنی توی این سن بدبخت شد؟ آهی از ته دلم کشیدم و دست‌هام رو زیر سرم گذاشتم و به سقف اتاق خیره شدم.
به نظرم کسی تو این دنیا خوشبخت و خوشحال نیست. همه از یک طرفی دارن زجر می‌کشن! یکی از درد بی‌پولی زجر می‌کشه و یکی پولداره؛ اما پدر و مادر نداره، بچه نداره و یکی هم... ‌.
خلاصه هر کس یک دردی داره!
با صدای در خونه، گوش‌‌هام رو تیز کردم. داشت صدا می‌اومد؟ نکنه دزد اومده باشه؟ زود روی تشک نشستم، دوباره صدا اومد. از جام بلند شدم و به طرف در اتاق خیز برداشتم و دستگیره رو توی دستم گرفتم و آهسته پایین کشیدمش که با صدای "جیزی " باز شد. سرم رو از لای در بیرون بردم. کسی توی خونه نبود، از اتاق بیروت اومدم و نگاهم رو توی تاریکی دور تا دور خونه چرخوندم. کسی نبود، فکر کنم توهم زدم یا شاید گربه‌ای چیزی بود. خواستم برگردم که صدای زنگ گوشی مصطفی توی گوشم پیچید. برگشتم با دیدن گوشیش کنار تشک که داشت زنگ می‌خورد، متعجب شدم. تشکش خالی بود؛ یعنی کجا می‌تونه رفته باشه؟ به طرف گوشیش رفتم و خم شدم برداشتمش. با دیدن اسم زهرا روی صفحه گوشی، اخم کردم. زهرا دیگه کی بود؟ به خاطر کنجکاو بودنم جواب دادم که صدای دختری از پشت خط اومد.
- الو! مصطفی کجایی؟ جلوی در خونمون منتظرتم!
بهت‌زده، گوشی رو از گوشم جدا کردم و زود تماس رو قطع کردم و لبم رو گزیدم. این دیکه کی بود؟ مصطفی قرار بود به کجا بره؟ فوراً گوشی رو روی تشک انداختم و به حرف اون دختری که پشت خط بود، فکر کردم. یعنی چی که گفت جلوی در خونمون منتظرتم؟
از جام‌ پا شدم و خواستم برگردم به اتاقم؛ اما با چیزی که به ذهنم رسید، برای یک لحظه نفس کشیدن یادم رفت. نکنه باز دنبال اون دختریه که داداشش، مصطفی رو کتک زده بود؟ وای نه! اگه چنین چیزی باشه بدبخت می‌شیم‌! با دستم کوبیدم روی صورتم که دردم گرفت. اخم کردم و به طرف اتاق مامان قدم برداشتم. باید بهش می‌گفتم؛ اما با یادآوری این‌که مامان ممکنه حالش بد بشه، منصرف شدم. نمی‌دونستم چی کار کنم، گیج شده بودم. حالا چه کاری از دست من بر می‌اومد؟ اگه داداش اون دختری که باهاش حرف می‌زنه، این‌ دو تا رو با هم ببینه ممکن مصطفی رو بکشه. باید دست به کار می‌شدم و نمی‌ذاشتم همچین اتفاقی بیوفته. تند به طرف اتاقم دویدم تا گوشیم رو بردارم.
*****
گوشی مصطفی رو محکم توی دستم فشردم و به پیامی که به زهرا دادم، خیره شدم.
"سلام زهرا! اگه میشه آدرس خونتون رو بده."
هنوز جواب نداده بود، می‌ترسیدم الان مصطفی به پیشش برسه و از این که به زهرا پیام دادم عصبی بشه؛ اما چاره‌ای جز این کار نداشتم. می‌دونستم مصطفی گوشی‌اش رو فراموش کرده ببره؛ اما این به نفع من بود.
با صدای گربه برگشتم عقب و به گربه‌ای که از
پایین کوچه می‌اومد، خیره شدم. با چشم‌های سبز رنگش داشت نگاهم می‌کرد. یک لحظه ترسیدم و توی خودم جمع شدم.
صدای پیامک گوشی مصطفی اومد. جواب پیامم رو داده
بود و نوشته بود
" اِ چرا الان راه افتادی؟ نکنه آدرس خونه‌امون یادت رفته؟ آدرس خونه‌امون ... هست. فقط زود بیا، چون اگه داداشم بفهمه باید قید فرار رو بزنیم."
با خوندن پیامش ته دلم خالی شد. چی؟ می‌خواستن فرار کنن؟ نه، محاله! دستم رو روی دهنم گذاشتم. حالا من چی کار کنم؟ باز که مصطفی توی دردسر می‌افته. آخه این پسرِ کی عقلش سرجاش میاد؟ من رو آخرش با این کارهاش دیوونه می‌کنه‌.
قطره اشکی روی گونه‌ام چکید. مصطفی آخه من از دست تو چی‌کار کنم؟
الان هم ماشینی رد نمیشه که برم و نزارم فرار کنن.
با چشم‌های اشکی‌ام به گوشی توی دستم خیره شدم‌، توانایی هیچ کاری رو نداشتم. اشک‌هام جلوی دیدم رو تار کردن و دستم رو با درد روی قلبم گذاشتم و روی زمین توی کوچه نشستم. سرم رو پایین انداختم و بدون این‌که به مکانی که هستم فکر کنم، به این حال روزمون اشک ریختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #16
"کامران"
فاتحه‌ای زیر لبم خوندم و با صدای دوباره گوشیم، عصبی دندون‌هام رو، روی هم ساییدم و گوشیم رو از جیب کتم بیرون آوردم. با دیدن اسم مامان زیر لبم غریدم:
- مامان! باز از جونم چی می‌خوای که زنگ زدی؟
دستم رو روی صفحه گوشی کشیدم و جواب دادم:
- بله.
صدای گرفته‌ی مامان از پشت گوشی اومد:
- الو پسرم!
با شنیدن صداش اخم کردم و گفتم:
- مامان صدات چرا گرفتس؟
مامان هق‌ هقی کرد.گفت:
- کامران! زود بیا خونه بدبخت شدیم.
لب زدم:
- باز چی شده؟
-کامران! زهرا نیست!
عصبی گفتم:
- یعنی چی که نیست؟ کجا رفته؟
- فکر کنم با اون پسره فرار کرده. همونی که... .
با این حرفش گوشی رو از گوشم برداشتم و به بقیه حرف‌های مامان گوش ندادم؛ گوشیم رو تو جیبم گذاشتم. باز ماجرا اون پسره بود! می‌دونستم باهاش چی کار کنم؛ سر صبحی گند زده بودن به حس و حالم!
عصبی به طرف ماشینم قدم برداشتم و زیر لبم زمزمه کردم:
- می‌کشمت زهرا! می‌کشمت!
با صدای نیما از پشت سرم، سرجام وایسادم و برگشتم طرفش. نیما با دو خودش رو بهم رسوند، گفت:
- کامران! داری میری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره میرم، خدا شوهر خواهرت رو هم بیامرزه.
نیما لب زد:
- ممنون به خاطر این که اومدی.
خیلی عجله داشتم برای همین گفتم:
- وظیفه انسانی‌ام بود؛ شرمنده که میرم. برای من یک کاری پیش اومده، اگه کاری داشتی، حتماً بهم زنگ بزن.
نیما وقتی دید عجله دارم، گفت:
- مرسی رفیق، برو به سلامت!
سرم رو براش تکون دادم و به طرف ماشین رفتم. سوار شدم و به طرف خونمون روندم.
*****
دیوونه شده بودم، هی دور خودم می‌چرخیدم و می‌خندیدم.
مامان با گریه و زاری گفت:
- کامران پسرم! چرا این‌طوری می‌کنی؟
برگشتم طرفش و داد زدم:
- چی میگی؟ هان! آخرش به خواستت رسیدی؟ بیا این هم از این دختر بی‌آبروت! آبرومون همه‌جا رفت!
گلدون رو از روی میز برداشتم و کوبیدم روی زمین که خورده شیشه‌هاش روی زمین پخش شد. خیلی عصبی بودم، در حدی که اگه زهرا جلوم بود، می‌کشتمش. صدای گریه مامان، اعصابم رو خورد کرده بود. عصبی به طرف در رفتم. باید هر چه زودتر پیداشون می‌کردم؛ اما وای به حال اون پسر‌‌‌‌ه! اگه پیداش کنم یک گلوله تو مغزش خالی می‌کنم.
سوار ماشین شدم و به طرف آدرس خونه اون پسر‌ه که همایون برام اون روز فرستاده بود، حرکت کردم. شاید پدر و مادر اون پسره می‌دونستن کجا رفتن.
فرمون رو چرخوندم و از کوچمون خارج شدم؛ گوشیم رو از جیبم در آوردم و شماره همایون رو گرفتم.
- الو!
فرمون رو تو یک دستم گرفتم و گفتم:
_ الو سلام همایون! خوبی؟
صدای شاد همایون اومد:
- عالیم رفیق! چه خبرها؟ خوبی؟
در حالی که حواسم به رانندگیم بود، گفتم:
- خوبم همایون، ازت یک خواهشی دارم.
- بگو!
- همایون! شماره تلفن زهرا، خواهرم، رو که داری؟
- آره دارم، چطور؟
- زهرا نمی‌دونم کجاست. می‌خوام بدونم کجا رفته، اگه میشه ردش رو بزنی و بهم بگی کجاست، ممنونت میشم!
- باشه، پس بهت خبر میدم. فعلاً!
تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی صندلی کناریم انداختم.
با وارد شدن ماشین به کوچه‌ی کهنشون، صورتم رو جمع کردم‌ و با چندش به محله‌ی در به داغونشون نگاه کردم و ماشینم رو دم در خونشون پارک کردم؛ از ماشین پیاده شدم و با پام به در کهنه و زنگ زدشون کوبیدم.
داد زدم:
- در رو باز کنین!
هرچه‌قدر کوبیدم به در، کسی در رو باز نکرد؛ خواستم برگردم که در آروم باز شد. بدون هیچ فکری، محکم در رو هل دادم که صدای افتادن چیزی اومد. با قدم‌های بلند وارد حیاط شدم.
داد زدم:
- مصطفی!
با صدای ناله‌ای، سرم رو برگردوندم. با دیدن پیرزنی که به پشت روی زمین افتاده بود، بهت‌زده شدم. زن دستش رو آروم روی سرش گذاشت و با صدایی که از ته‌ چاه می‌اومد‌. گفت:
- تو دیگه کی هستی؟
بهش نزدیک شدم و کنارش نشستم؛ با دیدن خونی که از سرش جاری میشد، یک جوری شدم و دستم رو زیر سرش گذاشتم و کمی بلندش کردم و نگاهی به صورت بی‌روحش انداختم. گفتم:
- خانم! حالتون خوبه؟
از بین لب‌های رنگ پریدش لب زد:
- سرم!
با این حرفش چشم‌هاش آروم بسته شد و روی دستم، بی‌حال افتاد.
نگاهی به صورتش انداختم. مطمئن بودم مادر مصطفی هست. یعنی این زن رو تنهایی تو خونه ول کرده و رفته؟ با خشم دستم رو مشت کردم و سعی کردم فکر نکنم که این مادر مصطفی هست و ببرمش بیمارستان. نفس عمیقی کشیدم و بلندش کردم. نگاهی گذرا به خونه‌ی کهنشون انداختم و از حیاطشون بیرون اومدم.
در پشتی ماشین رو باز کردم؛ زن رو توی ماشین خوابوندم که با صدای زنی، دستم رو از زیر کمرش برداشتم و سرم رو از ماشین بیرون آوردم و نگاهی به زنی که روبه‌روم بود انداختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #17
زن که روبه‌روم وایساده بود، گفت:
- شما کی هستین؟
در ماشین رو بستم و با اخم گفتم:
- چرا می‌پرسین؟
زن با چشمش به داخل ماشین اشاره کرد. گفت:
- معصومه خانم رو کجا می‌برین؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- می‌برمش بیمارستان!
- از اقوامش هستین؟
از سوال‌هاش عصبی شدم و غریدم:
- خیر! لطفاً برین اون‌ور، می‌خوام سوار ماشینم بشم.
زن از کنار در ماشین کنار رفت و گفت:
- نبرش، بذار دخترش بیاد بعد!
خواستم در ماشین رو بازش کنم؛ اما با حرفش سمتش برگشتم. گفتم:
- دختر داره؟
زن سرش رو تکون داد. گفت:
- آره، داره!
عصبی دستی به صورتم کشیدم. گفتم:
- خب بهش بگو مادرش رو بردم بیمارستان؛ بیاد بیمارستان!
زن ابرویی بالا انداخت و لب زد:
- کدوم بیمارستان می‌بری؟
با این حرفش لب‌هام رو روی هم فشردم. متوجه موقعیتم نشده بودم که این‌ورها رو نمی‌شناسم و نمی‌دونم قراره به کدوم بیمارستان برم. پوفی کشیدم و گفتم:
- خانم من این‌ورها رو نمی‌شناسم. اگه میشه یک کاغذ و خودکار برام بیارین؛ شمارم رو بنویسم، بدم بهتون؛ بدین به دختر این خانم.
زن چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- باشه، همین‌جا وایسا بیارم.
*****
"آترا"
امروز رستوران خیلی برام بد گذشت؛ نیما نیومده بود و هانا هم پیش مادر مریضش بود. تنهایی برام یک ساعت، مثل یک قرن گذشت. تو تاریکی شب وارد محلمون شدم. با دیدن در حیاطمون که باز بود، اخم کردم و به تندی وارد حیاط شدم. چراغ‌های خونه خاموش بود. نکنه مامان حالش بد شده باشه؟ سراسیمه وارد خونه شدم و کیفم رو روی زمین انداختم و داد زدم:
- مامان!
صدایی نیومد، دستم رو روی دیوار کشیدم و کلید برق رو زدم. با روشن شدن لامپ، نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم. کسی نبود! دستم رو مشت کردم. یعنی باز چی شده؟ یعنی جایی رفته؟ پوفی کشیدم و خواستم برگردم که با صدایی که اسم من رو صدا زد، از روی ترس جیغی کشیدم.
- آترا!
برگشتم با دیدن همسایمون، خاله صدف، دستم رو روی قلبم گذاشتم و ترسیده لب زدم:
- خاله صدف!
خاله صدف یک تای ابروش رو بالا داد. گفت:
- ها چیه؟ تا این‌ وقت شب کجا بودی؟
لپم رو از توی دهنم گاز زدم و سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم و گفتم:
- کار می‌کنم، الان هم تا این وقت شب سرکار بودم.
خاله صدف نگاهی از سر تا پای من انداخت، گفت:
- آهان خوبه!
پرسیدم:
- مامانم کجاست؟ ندیدیش؟
خاله صدف به صورتم اشاره کرد، گفت:
- صورتت چرا کبود شده؟ مصطفی زده؟
دندون‌هام رو روی هم ساییدم؛ گفتم:
- آره مصطفی زده، میشه بگی مامانم کجاست؟
خاله صدف با چشم‌هاش داشت بد بد نگاهم می‌کرد. گفت:
- والا نمی‌دونم مادرت رو یک پسره برد.
با این حرفش بهت‌زده گفتم:
- چی؟ مامانم رو کی برد؟
با نگرانی به لب‌هاش زل زده بودم تا ببینم چی میگه. با بی‌خیالی کاغذی از زیر چادرش بیرون آورد و گفت:
- نمی‌دونم والا، پسر‌ه فقط شمارش رو داد.
کاغذ رو به طرفم گرفت. به تندی کاغذ رو از دستش گرفتم و به شماره‌ی نوشته شده توی کاغذ خیره شدم. گفتم:
- چرا مامانم باهاش رفته؟ مامانم خودش چیزی نگفت؟
خاله صدف کمی خیره نگاهم کرد. گفت:
- والا چی بگم من؟ مامانت با پای خودش رفت. چی می‌خواست بگه؟ به نظر من با پسره فرار کرده!
با این حرفش لرز بدی کردم و اشک به چشم‌هام هجوم آورد. این چی داشت می‌گفت؟ اگه نمی‌شناختمش می‌گفتم راست میگه؛ اما الان‌‌‌ بد حسابش رو می‌رسیدم. دندون‌هام رو روی هم ساییدم و داد زدم:
- راجب مادر من درست حرف بزن!
با دستم سیلی‌ای روی صورتش زدم و با عصبانیت غریدم:
- از خونه‌‌ی ما برو بیرون!
خاله صدف دستش رو روی صورتش گذاشته بود. چادرش از سرش افتاد و موهای طلایی رنگش نمایان شده بود. دستش رو از روی صورتش برداشت و گفت:
- خاک تو سر من که اومدم بگم مادرت نیست. الحق که دختر همون مادری دیگه! معلوم نیست تنهایی تو خونه با اون پسر‌ه داشتن چی کار می‌کردن!
با حرص داد زدم:
- در مورد مادر من درست صحبت کن!
با شتاب دستم رو روی قفسه‌ی سینش گذاشتم و هلش دادم، گفتم:
- برو بیرون، زود!
دوباره با صدای بلندتری داد زدم:
- بیرون!
با بهت به رفتارهای من نگاهی انداخت و گفت:
- تف توی ذاتت!
برگشت با قدم‌های بلند از خونه‌ بیرون زد. دادی زدم و کاغذی که داده بود رو توی دستم مچاله کردم و روی زمین پرتش کردم. عصبی موهام رو توی دستم گرفتم و دوباره جیغی زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #18
نگاهی به کاغذ مچاله شده که کنارم روی زمین بود، انداختم و دستم رو دراز کردم؛ توی دستم گرفتم و کاغذ رو بازش کردم.
یعنی پسره کی می‌تونه باشه؟ چرا مامان بدون این‌که من خبری از این کارش داشته باشم با پسره رفته؟ پوفی کشیدم و گوشی سادم رو از جیبم در آوردم و نگاهی به شماره انداختم. دو دل بودم، زنگ بزنم یا نه؟ کمی به شماره نگاه کردم و شروع کردم به گرفتن شماره و گوشی رو، روی گوشم گذاشتم.
استرس داشتم! نمی‌دونستم قراره چی بشنوم. با صدای فردی که از پشت گوشی اومد، استرسم بیشتر شد.
- بله؟
کمی گلوم رو صاف کردم. گفتم:
- سلام!
جواب داد:
- سلام، شما؟
با حرص گفتم:
- من دختر همون خانمی هستم که دزدیدینش.
پسره پرسید:
- دختری خانمی که دزدیدمش؟ چی میگی؟ نکنه دختر این خانمی هستی که آوردمش بیمارستان؟
با این حرفش بهت‌زده شدم. گفتم:
- چی؟! مادر من توی بیمارستان؟
- بله مادر شما توی بیمارستانه؛ همسایتون به شما چیزی نگفت؟
با یاد آوردی حرف‌های صدف، چشم‌هام رو از روی حرص بستم. پس همه حرف‌هاش دروغ بود! حسابش رو می‌رسیدم. گفتم:
- میشه آدرس بیمارستان رو بدی؟
- حتماً؛ توی بیمارستان «...» هستیم.
- باشه ممنون، من الان میام.
تماس رو قطع کردم و از جام‌ پا شدم و شالم رو روی سرم انداختم و کیفم رو از کنار دیوار برداشتم. یعنی برای مامانم چه اتفاقی افتاده بود؟ خدا من رو لعنت کنه که حرف اون صدف رو باور کردم. کلید خونه رو برداشتم و در خونه و در حیاط رو قفل کردم.
*****
پام رو روی پام انداختم و باز حالت تهوع بهم دست داد. از روی ترس و استرس همیشه این‌طوری می‌شدم. الان نه تنها استرس داشتم، بلکه متوجه شدم من دارم مادرم رو از دست میدم! آهی کشیدم! الان که احساس می‌کنم که تنها چیزی که باختم نه پول، نه زندگیمه، فقط مادرمه! خیلی جاها قدرش رو ندونستم و باهاش بد رفتاری کردم.
مامان خیلی زحمت من و مصطفی رو کشیده. به زور ما رو بزرگ کرده. از دست این کارهای مصطفی، دیگه صبر مامان هم لبریز شده بود. با یاد آوری سختی‌هایی که مامان کشیده، کنترل اشک‌هام رو از دست دادم و باز هم اشک‌های لعنتیم سرازیر شدن؛ باز هم نتونستن در برابر امتحان‌های سخت این زندگیم مقاومت کنند. آترا دختری سر سخت و شجاع، همیشه در برابر هر سختی مقاومت می‌کرد؛ اما الان دیگه نه! دیگه باختم، دیگه نمی‌کشم! مگه چند سالمه؟ فقط هجده سالمه! اگه مامان هم از پیشم می‌رفت، من ناتوان می‌شدم و از بین می‌رفتم.
با صدای زنگ گوشیش، از فکر بیرون اومدم. یادم رفته بود که این پسر هم این‌جا وایساده. با نگاه اشکیم بهش چشم دوختم. نگاهی به من انداخت و به گوشیش جواب داد.
سرم رو برگردوندم و منتظر بودم حال بد مامان خوب بشه و به هوش بیاد.
پسره بعد این‌که با گوشیش حرف زد، اومد نزدیکم و گفت:
- پیش مادرت باش، من می‌خوام برم.
با این حرفش، نگاه عصبیم رو بهش دوختم و غریدم:
- حق نداری تا وقتی که مامانم به هوش نیومده جایی بری! یادت نره مامان من به خاطر تو این‌جاست!
پسره اخم‌هاش رو توی هم گره زد و گفت:
- می‌دونم زخمی شدن سرش تقصیر منه؛ اما توموری که توی مغزش هست، تقصیر من نیست. این هم بگم که اگه اون داداشت رو پیدا کنم، می‌کشمش.
از روی صندلی بلند شدم. آب بینیم رو با آستین مانتوم پاک کردم که چندشش شد و صورتش رو جمع کرد؛ من هم با گستاخی گفتم:
- این هم من بگم که ناگفته نمونه. خواهرت خودش می‌خواست با داداش من فرار کنه؛ اگه مردی به جای کشتن داداش من، جلوی کارهای خواهرت رو بگیر!
توی یک لحظه رنگ صورتش عوض شد و قرمز شد که مثل دیوونه‌ها داد زد:
- هی دختر! مواظب رفتارت و حرف‌هات باش، مگرنه همین‌جا خفت می‌کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی پسر! فهمیدی؟ جامعه بی‌صاحب نیست.
از روی خشم داشت می‌لرزید. از همچین آدم‌هایی متنفر بودم.
با چشم‌هاش یک جوری بهم زل زده بود که آدم وحشت می‌کرد. من هم مثل خودش، بد بد بهش خیره شدم. گفت:
- تقاص کار داداش جونت رو پس می‌دین.
پوزخند صدا داری زدم؛ گفتم:
- هی! دیگه نمی‌ترسیم، چون خیلی وقته که داریم تقاص پس می‌دیم. تو بگو ببینم، مامانم رو که از عمد هل ندادی؟
دست مشت شدش رو به دیوار کنار سرم کوبید و داد زد:
- من از عمد کاری نکردم!
به دستش که از کنارم سرم گذشته بود، خیره شدم. گفتم:
- از کجا بفهمم از عمد نبود؟
دستش رو از کنار سرم برداشت که فکر کردم می‌خواد من رو بزنه که سرم رو خم کردم و با گذاشتن دستش تو جیبش لبم رو گزیدم؛ به این ترسو بودن خودم لعنت فرستادم و سرم رو آروم بلند کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #19
نگاهم رو به چشم‌هاش دوختم. پوزخندی زد و گفت:
- نترس! من روی زن جماعت دست بلند نمی‌کنم.
دست‌هام رو بغل کردم و گفتم:
- نترسیدم، چشم‌هام سیاهی رفت؛ سرم رو خم کردم تا نیوفتم. این هم بگم من از تو نمی‌ترسم، چون هیچ کاری نمی‌تونی بکنی.
پسره گفت:
- خواهیم دید و این هم بگم، اگه می‌دونی داداشت کجاست، به نفعته بگی مگرنه بد می‌بینی!
دست‌هام رو مشت کردم و غریدم:
- ببین من دوست نداشتم داداشم با خواهر تو فرار کنه. من خبری ازشون ندارم و تو هم بذار الان که فرار کردن، راحت زندگیشون رو بکنن. توی زندگی دو تا عاشق دخالت نکن.
از خودم هم این حرف‌ها بعید بود؛ اما باید از داداشم حمایت می‌کردم. پسره نگاهی به اجزای صورتم انداخت، گفت:
- باشه با گذشت زمان همه چی معلوم میشه و بالاخره اون داداشتم پیدا میشه؛ می‌افته توی دستم! اون موقعس که قراره به پاهام بیوفتی و التماس کنی که داداشت رو نکشمش.
بی‌خیال روی صندلی نشستم و گفتم:
- به درک! مصطفی اصلاً برای من مهم نیست، هر کاری می‌خوای باهاش بکن.
می‌دونستم اگه پیداش کنه می‌کشتش. ته دلم نگران بود؛ اما جوری وانمود می‌کردم که انگار برام اهمیتی نداره.‌
*****
"زهرا"
به چشم‌های مصطفی زل زدم و زمزمه کردم:
- دوست دارم!
مصطفی خنده‌ای کرد و گفت:
- من هم دوست دارم!
لبخند دل‌نشینی روی لبم نشست. از این که الان پیش مصطفی بودم، به کل دنیا می‌ارزید. من عاشقش شده بودم، اون هم از ته دلم. مصطفی دستی به موهام کشید و گفت:
- اگه داداشت پیدامون کنه، چی میشه؟
با این حرفش لبخندم محو شد. گفتم:
- نمی‌دونم مصطفی! خدا کنه پیدامون نکنه. باید فردا راه بیوفتیم بریم شیراز!
مصطفی سرش رو تکون داد. گفت:
- آره باید هر چه زودتر بریم تا پیدامون نکردن.
با فکری که به ذهنم رسید، با خجالت سرم رو به شونه مصطفی نزدیک کردم. دوست داشتم فکری که توی ذهنم هست رو بهش بگم؛ اما یک جورایی خجالت می‌کشیدم. اگه کامران پیدامون می‌کرد، از این که این فکرم رو به مصطفی نگفتم، پشیمون می‌شدم‌. با زبونم لبم رو خیس کردم‌. گفتم:
- مصطفی!
مصطفی گفت:
- جانم؟
انگشت‌هام رو توی هم پیچیدم. گفتم:
- مصطفی یک حرفی می‌خوام بهت بزنم.
مصطفی گفت:
- بگو!
گفتم:
- مصطفی! من ازت می‌خوام که... .
ساکت شدم که مصطفی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- خب، ادامه حرفت؟
سرم رو سمت گوشش خم کردم. گفتم:
- توی گوشت بگم؟
مصطفی با این حرفم متعجب شد و گفت:
- بگو!
آروم و زمزمه‌وار حرفم رو توی گوشش گفتم و بعدش ازش دور شدم. با خجالتی سرم رو پایین انداختم که مصطفی دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بلند کرد و گفت:
- این حرفت از ته دلت بود؟
چشم‌هام رو به معنای آره باز و بسته کردم. مصطفی گفت:
- باشه؛ اما فقط این رو بگم خودت خواستی‌ ها!
آروم لب زدم:
- باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,725
امتیازها
213

  • #20
"کامران"
توی دفتر نشستم. از امروز بابام رستوران رو به عهده‌ی من سپرده بود. قرار بود من این‌جا رو اداره کنم.
امروز سردرد عجیبی داشتم؛ همش فکرم درگیر زهرا بود. از همایون هم خبری نبود. سردرگم بودم! با صدای در پوفی کشیدم و گفتم:
- بیا تو!
در باز شد و دخترِ قد بلند وارد اتاق شد و گفت:
- سلام!
سرم رو تکون دادم و خودکار توی دستم چرخوندم و گفتم:
- سلام!
دختر اومد تو و در رو نیمه باز گذاشت. گفت:
- رئیس! امروز دوستم که ظرف‌ها رو می‌شوره نیومده. چی کار کنم؟ من ظرف‌ها رو بشورم؟
با این حرفش، با نگاه سردم بهش خیره شدم. گفتم:
- بی‌مسئولیتی، پشت بی‌مسئولیتی! آره برو بشور، مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم داری؟ قرار نیست که همون طوری ظرف‌ها نشسته بمونن.
از لحن تند من، تعجب کرد و چشم‌هاش رو گرد کرد و با تته پته گفت:
- چشم، الان میرم.
یک جوری از اتاق بیرون رفت، انگار اصلاً توی اتاق نبود.
با صدای زنگ گوشیم نگاهم رو، از در گرفتم و گوشیم رو توی دستم گرفتم. با دیدن اسم همایون تماس رو وصل کردم. گفتم:
- سلام!
- سلام کامران! خوبی؟
- ممنون، چی شد؟ پیداش کردی؟
- از دیروز، الان تونستم ردش رو بزنم. شرمنده دیگه!
دستی به پشت گردنم کشیدم و گفتم:
- مشکلی نیست، کجاست؟
- هنوز پیداش نکردی؟
- نه، میشه بگی کجاست؟
- راستش کامران! انگاری توی شمالن؛ می‌خوای آدرس دقیق اون‌جایی رو که هست بهت بفرستم؟
- آره بفرست، ممنون.
- خواهش می‌کنم!
تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی دستم فشردم. زیر لبم زمزمه کردم:
- پیدات می‌کنم زهرا؛ اون‌وقت که کسی نمی‌تونه تو رو از دست من نجاتش بده.
*****
"آترا"
بعد این که فهمیدم حال مامان خوبه و خوابیده، لباس‌هام رو پوشیدم و به طرف رستوران راه افتادم. درست دیر کرده بودم؛ اما خب بهتر از نرفتن بود. جلوی رستوران که رسیدم، با نیما روبه‌رو شدم. سرش پایین بود و حواسش به اطراف نبود. گفتم:
- سلام!
سرش رو بلند کرد و با دیدن من لبخند زیبایی زد. گفت:
- سلام آترا!
نگاهم رو از لباس‌های مشکی رنگش گرفتم و گفتم:
- خوبی؟
نیما نگاهی به چهرم انداخت. گفت:
- نه نیستم!
با ناراحتی بهش چشم دوختم. گفتم:
- مرگ شوهر خواهرتم بهت تسلیت میگم.
نیما دستی به ته ریشش کشید؛ گفت:
- ممنون!
- بیا بریم‌ تو؛ انگاری تو هم امروز مثل من دیر کردی.
در رستوران رو باز کردم. نیما گفت:
- آره، امروز حوصله اومدن به سرکار رو نداشتم؛ اما مجبوری اومدم. برو تو!
اول من رفتم تو و بعدش نیما پشت سرم اومد. گفت:
- امروز رستوران شلوغه!
- آره من و تو هم دیر اومدیم.
نیما نگاهی به مشتری‌ها انداخت و گفت:
- راستی امروز رئیس رستوران قرار بود عوض بشه.
با این حرفش یاد قولی که به من داده بود افتادم و فوراً گفتم:
- اِم چه خوب! راستی... .
نیما وسط حرفم پرید گفت:
- نگران نباش؛ یادم نرفته قولم که قراره با دوستم حرف بزنم تا گارسون بشی.
لبخندی بهش زدم. گفتم:
- ممنون!
- خواهش می‌کنم، بیا بریم آشپزخونه خیلی دیر شد.
با هم وارد آشپزخونه شدیم. نیما رفت به سمت راست و من هم به سمت چپ رفتم. با دیدن هانا که داشت ظرف‌ها رو می‌شست و هی غر میزد، لبخندی روی لبم نشست و با صدای بلندی گفتم:
- سلام!
با صدای سلام من، هانا سرش رو به تندی به سمتم برگردوند گفت:
- آترا!
همه جواب سلام من رو دادن‌. من هم به طرف هانا رفتم و گفتم:
- بله، چیه هانا؟
هانا دستکش‌ها رو از دستش در آورد و به طرفم پرتاب کرد. کف‌های روی دستکش به مانتوم خوردن که چندشم شد و جیغی زدم.
- هانا! کثافتی چیزی هستی؟ ببین با لباسم چی کار کردی!
هانا چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- تا تو باشی دیگه دیر نیای؛ زود باش به کارت برس.
با حرص کیفم رو روی جا لباسی آویزون کردم و دستکش‌ها رو برداشتم و شروع به شستن ظرف‌ها کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
8
بازدیدها
414
پاسخ‌ها
31
بازدیدها
614
پاسخ‌ها
15
بازدیدها
182

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین