. . .

متروکه رمان باند مافیا | آرامیس بلک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
  2. پلیسی
  3. معمایی
  4. دلهره‌‌آور(هیجانی)
نام رمان: باند مافیا
نام نویسنده: آرامیس بلک
ژانر: مافیایی، هیجانی
زمان رمان: سال ۲۰۲۳
ناظر: @ملکهٔ برمودا
خلاصه:
اون خطرناکه؟ آره! چرا؟ چون هر کاری می‌کنه که باند منحل شده‌ش رو به قدرت برسونه! چون بهش خیانت شده! چون برای دوباره به قدرت رسوندن باند منحل شده‌ش هر کاری می‌کنه! چون خطرناک‌ترین سلاح یاکوزا رو پیدا کرده! چون برعکس تمام کلیشه‌ها، دختری نیست که بخاطر عشق قید هدف بی‌رحمانه‌ش رو بزنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #21
آناشید به لبخند خورشید نگاه کرد و گفت:
- تو خیلی خوش‌حالی، کاش منم‌ می‌تونستم‌ مثل تو شاد باشم!
خورشید سری تکون داد و گفت:
- چون می‌خندی دلیل نمی‌شه که خوش‌حالی‌... .
آناشید پرید وسط حرفش‌ و گفت:
- و چون گریه نمی‌کنی... دلیل نمیشه که واقعا خوشحالی!
خورشید گفت:
- ولی من خوش‌حالم، توی بدترین‌ شرایط هم می‌خندم، چون می‌دونم خنده‌هام، دشمن‌هام رو نابود می‌کنه!
آناشید رک گفت:
- تو غیر قابل پیش‌بینی‌ترین‌ آدمی هستی که می‌شناسم‌.
جرعه‌ای از نوشید و گفت:
- وقتی داشتم قرص رو می‌خوردم خیلی ترسیدم‌، خیلی!
خورشید که با دقت داشت به حرف‌های آناشید گوش می‌کرد گفت: آدم‌ها از مردن نمی‌ترسن، از چجوری مردن‌ می‌ترسن! آناشید سری تکون داد و گفت: درسته... ولی به هر حال، من خیلی ترسیدم، فهمیدم بقیه الکی‌ میگن ما از مرگ نمی‌ترسیم... .
- می‌ترسن، همشون‌ می‌ترسن، فقط می‌خوان‌ بگن‌ ما خیلی شجاع و نترسیم؛ نمی‌دونن‌ انکار ترس خودش یه نوع ترسه‌.
خورشید سکوتی کرد و بعد گفت:
- احمدی هر انتخابی‌ که می‌کردم باز هم تو زنده می‌موندی.
آناشید پرسید: چجوری؟
خورشید گفت: هر دوتا قرص بی‌خطر بودن... فقط اونی که تو خوردی خواب‌آور بود!
آناشید نالید:
- اوه‌ خواهش می‌کنم از این حرف‌های کلیشه‌ای نزن که احمدی بخاطر تلقین‌ به خودش مرد یا این‌که مرگ یه چیز عادیه‌!
خورشید که از لحن آناشید خنده‌ش گرفته بود گفت:
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #22
- هر وقت فکر کردی یه مسأله غیر قابل حل هست، از یک زاویه‌ی دیگه‌ بهش‌ نگاه‌ کن. شما به غیر از اون قرص‌ها چیز دیگه‌ای‌ هم خوردین؛ آبی که جلوی احمدی بود سمی‌ بود، یه سم بی‌رنگ‌ و‌ بی‌بو‌ که کوچک‌ترین مزه‌ای نداره و بخش‌ میم‌_دال سازمان‌ خودمون‌ هم درستش‌ کرده‌.
-اعتراف می‌کنم که اصلاً به آب‌ها شک نکردم! راستی دستت‌ چطوره؟
-خوبه، سارین‌ کارش رو بلده!
خورشید بلند شد و گفت:
- خب من کلی کار برای انجام دادن دارم؛ راستی یکم حواست رو بیشتر جمع کن، فکر کنم یکی می‌خواد ما هم‌بازیش‌ بشیم‌‌... .
مکثی کرد و ادامه داد:
- این یه مورد رو هم یادت باشه... نه مرگ این‌قدر تلخه‌ و نه زندگی‌ این‌قدر شیرین که آدم برای این دوتا‌ به التماس‌ کردن بیفته!
آناشید بعد از رفتن خورشید بلند و گفت:
- این‌جا سرمنشاء اضطراب‌ و بدبختیه!
بعد هم تصمیم گرفت بره‌ پیش ماهور و نسرین و دوباره تبدیل به روژدا‌ بشه.
خورشید از پنجره‌ی اتاقش به ماشین‌ مدل بالای آناشید نگاه کرد و با چشم‌هاش اون‌رو تا جایی‌ که می‌تونست‌ بدرقه کرد.
***
صدای تق‌تق کفش‌های سرخ رنگ آناشید توی راهروهای‌ سرد ساختمان‌ سازمان طنین‌ می‌نداخت.
آناشید برعکس خورشید عاشق‌ کفش‌های پاشنه‌ بلند بود.
ساعت ده شب بود و آناشید می‌خواست مثل دو هفته‌ی گذشته که با همراه‌های همیشگیش‌ به پا*رتی‌ می‌رفت به پا*رتی‌ بره‌ ولی چیزی‌ که توی‌ ماشینش‌ باعث شده بود که هراسون‌ بیاد این‌جا و از خورشید کمک‌ بخواد.
با عجله به سمت‌ دفترکار‌ خورشید رفت و چند ضربه به در اتاق زد بدون این‌که منتظر جواب خورشید باشه رفت داخل.
- امیدوارم دلیل خوبی برای بهم زدن نظم این‌جا، در نزدن و بی‌اجازه اومدن توی اتاق من داشته‌ باشی!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #23
آناشید باکس صورتی خوشگل و تزئین‌ شده‌ای که توی دستش‌ بود رو روی میز جلوی خورشید گذاشت و گفت:
- داشتم‌ می‌رفتم پا*رتی‌ که‌... .
خورشید پرید وسط حرفش‌ و با طعنه گفت:
- که کار همیشگیته!
آناشید نالید:
- بذار حرفم رو بزنم! این رو توی ماشینم دیدم، بازش کن!
خورشید با لحن رئیس مابانه‌ای گفت:
- بارها‌ بهت گفتم، تا از محتوای باکس‌ یا فلشی‌ مطمئن‌ نشدی بازش‌ نکن... چیه توش؟
آناشید با لکنت‌ گفت:
- یه... یه گربه تیکه... تیکه تیکه شده!
خورشید با تلفنی که روی میزش بود شماره‌ای گرفت‌ و گفت:
- مورد مشکوک شماره‌ی پنج، باکس‌.
چند دقیقه بعد پسر جوونی با موهای‌ بور‌ و لاغر اندام، در زد و بعد از اجازه‌ی خورشید اومد داخل.
سلامی به خورشید کرد و بعد چند ثانیه خیره به آناشید نگاه کرد.
خورشید‌ گفت:
- اون مورد شماره‌ی27 هست، این باکس شماره‌ی پنجه‌.
پسر به خودش اومد و بی‌دلیل چشم آرومی گفت و جعبه رو برداشت و گفت:
- این‌جا بازش کنم یا توی آزمایشگاه‌؟
خورشید با چهره‌ای خنثی گفت:
- آزمایشگاه شماره‌ی دو.
پسر مو بور‌ چشمی‌ گفت با دست‌هایی که با دست‌کش پوشانده شده بود جعبه رو برداشت و سری جلوی آناشید تکون داد و رفت بیرون.
خورشید پارچ آب روی میزش‌ رو برداشت برای آناشید توی یه لیوان یک‌بار مصرفی آب ریخت و بهش داد.
خورشید اشاره‌ای به صندلی‌های توی اتاق کرد و گفت:
- بشین‌.
بعد از نشستن آناشید، خورشید هم روی یکی از صندلی‌ها نشست و کلتی‌ که باهاش‌ شیدا رو کشته بود برداشت‌ و بی‌دلیل دست کشید روش و گفت:
- چند نفری رو گذاشته بودم‌ که حواسشون‌ بهت‌ باشه‌... .
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #24
آناشید بلافاصله واکنش نشون داد وگفت: اصلاً متوجه‌شون نشدم!
-خب... این نشون میده که کارشون‌ رو خوب انجام میدن‌... بگذریم، باید بگم که تو کاملاً فراموش کردی که رئیس دوم این باندی و خیلی بی‌ملاحضه‌ رفتار می‌کنی! از این مهمونی به اون مهمونی، شاید وقتش‌ باشه که یکم به فکر بقیه هم باشی وگرنه‌... .
خورشید ادامه‌ی جمله‌ش رو نگفت ولی آناشید گفت:
- متوجه هستی که این‌ها چیزایی نیست که من بخوام، من این‌جوری زندگی کردن رو دوست ندارم، نمی‌خوام چون من انتخابش نکردم‌!
خورشید پرسید: از کجا می‌دونی انتخاب خودت نبوده؟! به هر حال من وقت واسه‌ حرف‌های تو ندارم، الانم یه سری کار دارم و مجبورم که برم‌.
-می‌تونم برم توی آزمایشگاه‌ طبقه دوم؟
خورشید در اتاق رو باز کرد و شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- می‌تونی، البته فکر کنم منظورت آزمایشگاه‌ طبقه‌ی منفی دو هست!
بعد از رفتن خورشید، آناشید بلند شد و شروع کرد به قدم زدن توی ساختمان سازمان‌ بی_اس‌ که مخفف خورشید سیاه (Black Sun) بود؛ البته این ساختمان بخش کوچیکی‌ از این باند بود.
این ساختمون وسط جنگل بود و خیلی کم پیش میومد که آدمی مسیرش به این اطراف بخوره ولی خورشید برای اطمینان پنل‌های انعکاسی‌ای رو کار گذاشته بود که باعث می‌شد ساختمون تقریبا نامرئی بشه و به جاش محیط اطراف رو انعکاس می‌کرد و اگر کسی این قدر بد شانس بود که به ساختمون برخورد کنه با جریان برق ۲۲۰ ولت رو به رو می‌شد و میمرد.
آناشید نمی‌دونست خورشید این تجهیزات رو از کجا گیر میاره و آناشید مطمئن خورشید خیلی چیز‌ها رو از اون پنهان‌ می‌کنه، حتی به اسم‌هاشون هم شک داشت، برای همین تصمیم گرفته بود این اطراف سر و گوشی آب بده و با سوال پرسیدن از کسایی‌ که بیشتر از دو ساله توی این‌ باند کار می‌کنن متوجه اتفاقاتی‌ بشه که قبل از فراموشی گرفتنش‌ افتاده.
آناشید بعد از سوال پیچ کردن پنج نفر فهمید نمی‌تونه این‌جوری به هیچ نتیجه‌ای برسه چون با‌ این‌که تمام کسایی که این‌جا کار می‌کردن‌ سابقه کاری طولانی برای خورشید رو داشتن ولی یا به آناشید جواب نمی‌دادن که از ترس یا وفاداری‌شون به خورشید بود، یا می‌گفتن ما فقط یک‌ساله که اومدیم این‌جا و سال‌های گذشته رو یا توی نقاط دیگه‌‌ی ایران یا خارج از کشور بودیم‌.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #25
- به نتیجه‌ای هم رسیدی؟!
آناشید از صدای خورشید که پشت سرش بود ترسید و هینی‌ گفت‌.
- نمی‌دونستم‌ این‌جا آزمایشگاه‌ هست.
آناشید گفت:
- من... من فقط داشتم‌... .
خورشید پرید وسط حرفش‌ و گفت:
- فقط داشتی فضولی می‌کردی، خب بذار روشنت‌ کنم... این‌‌هایی که این‌جا کار می‌کنن برای من کار می‌کنن، حقوقشون رو از من می‌گیرن، پس طبیعیه‌ که به من وفادار بشن.
بعد خورشید به سمت‌ آسانسوری‌ جلوشون‌ بود حرکت کرد و در همون حال گفت:
- دنبالم‌ بیا.
آناشید پشت سر خورشید سوار آسانسور شد و دید‌ که خورشید چندتا دکمه‌ی عجیب رو می‌زنه؛ در واقع اون آسانسور هیچ‌گونه دکمه‌ای که اعداد رو نشون بده نداشت فقط به‌جاشون‌ یه سری نماد بود، وقتی که می‌خواستی به طبقه‌ی مورد نظرت بری باید رمز مخصوص اون طبقه رو می‌ردی وگرنه در‌های آسانسور باز نمی‌شد و گاز بیهوش کننده‌ای پخش می‌شد.
آناشید پرسید:
- این‌ چیه؟ روی کلتت هم بود.
خورشید نگاهی به دی اچی (DH) که روی آسانسور حک شده بود نگاه کرد و تصمیم گرفت جواب آناشید رو نده.
اون‌ها به طبقه‌ای رسیدن که قسمتی‌ از اون‌ تعدادی ماشین پارک شده بود و قسمت دیگه‌ای هم چهار تا در بود که هر کدوم با دیگری تفاوت داشتن‌.
خورشید به سمت در نقره‌ای رنگی رفت و دستش رو روی حسگری که سمت راست در بود گذاشت و در باز شد‌.
چیزی که خورشید بهش می‌گفت آزمایشگاه با تمام آزمایشگاه‌هایی که آناشید دیده بود فرق داشت؛ آزمایشگاه خیلی بزرگ بود بخش‌های مختلف اون با دیوار‌ه‌های شیشه‌ای نیم‌ ‌متری از هم جدا شده بود، نمایشگر‌ بزرگی به دیوار وصل بود که خیلی خودنمایی‌ می‌کرد و الان در حال اسکن‌ یک اثر انگشت بود و آناشید چهره‌هایی رو دید که با سرعت زیادی یکی یکی رد می‌شدن.
آناشید اون‌جا دوتا‌ دستگاه‌ دید که نمونه‌ش رو توی فرودگا‌ه‌ها برای چک‌ کردن محتویات چمدون‌ها دیده بود.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #26
وقتی خورشید داخل رفت همه‌ی کسایی که اون‌جا بودن بلند‌ شدن و سری به نشونه‌ی احترام تکون دادن‌.
آناشید به خورشید گفت:
-اون پسر مو بوره‌ که باکس رو برد اسمش‌ چیه؟
-کامران.
خورشید جلوتر‌ رفت و پرسید:
- خب؟
کامران اومد جلو و گفت:
- خانم... با تمام اثر انگشت‌های روی باکس رو چک کردی... .
خورشید بی‌توجه به حرف‌های کامران گفت:
- خب پس شناسایی‌شون کردین، نفر اصلی کیه؟
کامران گفت:
- جنتملن‌ ایتالیایی خانم!
آناشید پرسید:
- جنتملن ایتالیایی‌ دیگه‌ کیه؟
خورشید توجهی به آناشید نکرد و همون‌طور که به نمایش‌گر نگاه می‌کرد با همون لحن‌ رئیس مابانه‌ش که غرور و خشن بودن توش موج می‌زد گفت:
- چی‌‌رو اسکن‌ می‌کنه‌.
کامران نگاه کوتاهی به نمایش‌‌گر کرد و گفت:
- چهارتا اثر انگشت رو جعبه بود، جنتلمن ایتالیایی و دوتا‌ از آدم‌هاش ولی یکی از اثر انگشت‌ها رو نتونستیم‌ شناسایی‌ کنیم، با اثر انگشت هیچ کدوم از خلافکار‌ها مطابقت نداره.
خورشید گفت:
- کد ۷۷۰۰۵۹۱paolc رو بزنید و با اثر انگشت پلیس‌ها مقایسه‌ش کنید.
دختری‌ مو بلوندی‌، کدی‌ که خورشید گفت‌ بود رو توی لپ‌تاپش وارد کرد و نمایش‌گر با سرعت شروع به اسکن کردن کرد و بعد تصویر مرد قد بلندی با پوستی‌ گندمی و چشم‌‌های مشکی رنگی رو نشون داد.
همون دختر مو بلوند‌ گفت:
- متین حبیب‌نیا، ۳۴ ساله، سرگرد و متاهل، فرزند سوم خانواده‌ با تحصیلات‌... ‌.
خورشید دست چپش‌ رو به علامت سکوت بالا آورد و گفت:
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #27
- تا همین‌جا کافیه... چک‌ کنین‌ ببینین‌ کدوم‌ طرفیه!
بعد انگار که با خودش حرف می‌زنه گفت:
- برای اون جنتملن‌ ایتالیایی هم دارم، هیچ‌وقت از اعلام حضورهاش‌ خوشم‌ نمی‌اومد!
بعد به آناشید نگاه کرد و گفت:
- بیا‌.
خورشید‌ رفت‌ ولی آناشید کارتی‌ رو که شمارش‌ روش نوشته‌ شده‌ بود رو نامحسوس‌ توی دست‌ کامران گذاشت‌ و لبخندی زد و بعد هم دنبال خورشید راه افتاد‌.
وقتی از آسانسور پیاده شدن خورشید گفت:
- با ماشین من بیا، باید بریم ویلا.
خورشید سوار بنز مشکی‌ رنگش‌ شد که آناشید برای مسخره بازی سوتی‌ زد و گفت:
- بنز رو ببین‌ جون‌ بابا.
خورشید سری تکون داد و گفت:
- خفه.
آناشید هم شونه‌ای بالا انداخت و سوار شد و خورشید هم به سمت ویلاش‌ روند‌.
توی راه آناشید گفت: خورشید، ما بدیم؟
- خیلی‌ها این‌طور فکر می‌کنن!
-نظر تو چیه؟
- منم‌ با اون‌ خیلی‌ها هم عقیده‌ام!
هم خورشید هم آناشید ساکت شدن و دیگه حرفی نزدن.
‌چند دقیقه بعد از اون منطقه جنگلی بیرون اومدن و به شهر رسیدن ولی‌ آناشید متوجه شد که سرعت ماشین خیلی بیشتر شده.
گفت:
- خورشید اون‌جا که ماشین نبود آروم‌ می‌روندی الان که کلی‌ ماشین این‌جاست سرعتت‌ رو زیاد کردی.
خورشید بدون این‌که به آناشید نگاه کنه گفت:
- اون‌موقع‌ تعقیبمون‌ نمی‌کردن‌.
آناشید سریع برگشت به پشت سرشون نگاه کرد که دید یه پارس‌ داره تعقیبشون‌ می‌کنه‌، به خورشید گفت:
- با پژو دارن بنز رو تعقیب می‌کنن، چی پیش خودشون فکر کردن؟!
خورشید گفت:
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #28
- فعلا که اختلاف‌ ماشین‌ها مهم نیست، اَه... دست فرمونش‌ خیلی خوبه!
آناشید دوباره برگشت و بعد از خورشید پرسید:
- می‌تونم یه چیزی بگم؟
خورشید با لحنی تند گفت:
- بگو.
آناشید انگشت‌ اشاره‌ دست چپش‌ به پشت سرشون‌ اشاره کرد و با دستپاچگی‌ گفت:
- ام‌... چیزه... دوتا شدن!
خورشید‌ عصبی از توی آیینه‌ی ماشین پشت سرشون‌ رو نگاه‌ کرد و بازدمش‌ رو عصبی بیرون‌ فرستاد‌.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که آناشید جیغی کشید و گفت:
- این‌ها چرا هی بیشتر میشن؟!
خورشید‌ برگشت‌ و پشت‌ سرش رو نگاه کرد که ماشینشون‌ خورد به ماشین‌ جلویی؛ آناشید هینی‌ گفت و خورشید به ماشین روبه‌روشون‌ نگاه کرد و گفت:
- این‌ همه ماشین این‌جاست‌ اون‌ وقت ما باید حتما بزنیم به ماشین‌ پلیس آگاهی!
آناشید با چشم‌های از حیرت درشت‌ شده اول‌ به سه‌تا‌ پلیسی‌ که از ماشین‌ پیاده شدن نگاه‌ کرد و بعد به پشت‌ سرشون‌ با صدای بلندی گفت: خورشید تو رو خدا‌ برو، من اصلا دلم نمی‌خواد گیر اون سه‌‌تا ماشین‌ بیوفتم یا بقیه عمرم رو توی زندان باشم‌!
- خودت‌رو محکم‌ بگیر ولی کمربندت رو نبند.
بعد خورشید دوباره ماشین‌رو روشن کرد و با تمام توانش‌ پدال‌ گاز‌ رو فشار داد‌.
پلیس‌ها که بهشون‌ شک‌ کرده بودن افتادن‌ دنبالشون‌ و اون سه‌تا ماشین‌ هم که تعیقب‌شون‌ می‌کردن با اختلاف پشت سر ماشین‌ پلیس می‌روندن‌‌.
صدای آژیر پلیس‌ روی اعصاب‌ خورشید بود و آناشید هم هی پشت‌ سرشون‌رو نگاه می‌کرد و می‌گفت:
- تندتر‌ برو، تندتر!
خورشید عصبی داد زد:
- آناشید خفه شو.
و بعد یکم از پلیس‌ها جلو افتاد ماشین رو گوشه پارک کرد و گفت:
- پیاده شو!
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Hope.sk

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1136
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
47
پسندها
399
امتیازها
93

  • #29
آناشید با بهت گفت:
- خورشید چی داری میگی؟
خورشید در سمت آناشید رو باز کرد و همون‌طور که به سمت بیرون‌ هولش می‌داد گفت:
- بنزین ندارم، برو توی اون مجتمع خریدی که دوتا‌ خیابون‌ بالاتره‌ تا من بیام.
آناشید سری تکون داد و خورشید حتی منتظر نشد که آناشید در ماشین رو ببنده‌ و پاش رو روی پدال گاز فشار داد و رفت.
آناشید پشت یکی درخت‌هایی که اون‌جا بود پناه گرفت و چند ثانیه بعد از این که خورشید رفت، همون ماشین پلیسی رو که دنبالشون‌ بود دید.
آناشید هر چی منتظر موند خبری از ماشین‌هایی که از اول شروع تعقیبشون‌ کرده بودن‌، نشد.
آناشید به سمت مجتمع خریدی که خورشید گفت رفت ولی از شانس بدش‌ توی مسیرش به پلیس‌های امنیت اخلاقی برخورد.
اون‌ها دیده بودنش هیچ‌کاری نمی‌دونست بکنه، در ثانی دویدن با این‌ کفش‌‌های پاشنه ده سانتی هم براش مشکل بود.
یکی از خانم‌های چادری نزدیکش‌ اومد و به آرایش غلیظ و لباس‌های قرمز‌ رنگ و موهای‌ پریشون‌ شده‌ی آناشید نگاه کرد و گفت:
- کاملاً مشخصه‌ از پا*رتی‌ فرار کردی!
آناشید ساکت ‌بود و نگفت که من امشب نتونستم جایی برم‌.
پلیس چادری‌ بازوی آناشید رو گرفت و به طرف ون کشید‌ و گفت:
- عواقب پا*رتی رفتنه‌ دیگه!
آناشید بعد از این‌که توی ون نشودنش‌ گفت:
- من پا*رتی نبودم، فقط یه مهمونی کوچیک‌ خانوادگی‌ بود.
یکی از پلیس‌ها گفت:
- توی آگاهی‌ مشخص میشه‌!
آناشید بازدمش‌ رو با حرص بیرون داد و صدای خورشید توی مغزش‌ پلی شد که می‌گفت:
- همه‌ی آدم‌ها توی بدترین شرایط دوتا برگ‌برنده دارن، سکوت و غرور که هر دوش‌ باعث افزایش قدرت میشه!
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50
پاسخ‌ها
24
بازدیدها
360

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین