《 پارت 9 》
باهم وارد مغازه شدیم
فروشنده یه مرد حدود 40 سال بود
فروشنده _ خوش اومدید
ما هم سلام کردیم
ماندانا_ ببخشید اون مانتو سفید مشکیه رو میشه بدید
بهش داد و ماندانا رفت تو اتاق پرو
بعد از تقریبا 1 تا 2 ساعت راه رفتن فقط غزل و ماندانا هر چی خواستنو خریدن
ماندانا که همون مانتو با مقنعه و شلوار غزلم یه مانتو جلوباز تا روی زانو که رنگشم مشکی و سبز یشمی بود با لوازم آرایش خرید
منم تا الان فقط تونستم لوازم آرایش و مقنعه بخرم
دیگه نا امید شده بودم و همینجوری تو مغازه ها رو نگاه میکردم که چشمم خورد به یه مانتو لی مدل کت کوتاه
سریع رفتم تو مغازه
فروشنده که یه پسر جوون بود با لبخند گفت : سلام خوش اومدید در خدمتم
در جوابش فقط لبخند زدمو سلام کردم بعد از اینکه مانتو رو آورد پایین و تنم کردم خیلی خوشم اومد
خریدمو از مغازه بیرون زدیم
بعد اینکه از پاساژ اومدیم بیرون شام خوردیمو رفتیم خونه
بعد از سلام و سوالات همیشگی خانواده رفتم تو اتاق و خسته و کوفته افتادم رو تخت و با فکر اینکه فردا اولین روز دانشگاهه خوابم برد
با صدای مزخرف آلارم گوشیم یکی از چشمامو باز کردم
_ اه خدا لعنت کنه هر کی رو که دانشگاهو....
_ وایییییی خاک تو سر عمم دانشگاه و یادم رفت
یهو از رو تخت پریدم پایینو با دو رفتم سرویس بهداشتی و بعد از کارهایی که به شما اصلا ربطی نداره اومدم بیرون
شلوار مام استایل + مانتو ( که دیروز خریدم ) + زیرش یه هودی مشکی ساده ( چون هوا سرده ) + مقنعه ( مشکی ) + آل استار
موهامو چون عجله داشتم فقط جلوشو اتو کشیدم و یه طرفه ریختم
لباسایی که آماده کرده بودم رو تنم کردم
بعدم نشستم جلو آیینه شروع کردم به آرایش کردن
ریمل ، خط چشم ( گربه ای ) ، رژ صورتی کم رنگ و ابروهامم مرتب کردم
در آخرم با ادکلن یه سر رفتیم حموم و برگشتیم
سریع وسایل لازمو ریختم تو کیفمو گوشیمو برداشتم
همین طوری که به سمت در میرفتم یه نگاه به آیینه قدی کردمو گفتم : جوننن... ندزنت خوشگله