پارت یک
راز***
دستم رو روی سنگ قبرش گذاشتم. از سردیاش قلبم یخ زد. پوزخندی زدم و گفتم:
- پیداش کردم خواهری، کسی که تو رو ازم گرفت رو پیدا کردم، هه! شدم راننده شخصیاش! بماند که کلی بهونه واسهام تراشیدن؛ ولی من محاله چیزی بخوام و جوابم نه باشه! من رو که میشناسی، من رازم! غیر ممکنه بیخیال هدفم بشم!
خیرهی اسمش روی سنگ قبر شدم: فرشتهی بیغرض. با غیض ادامه دادم:
- جوونیات رو ازت گرفت، جوونیاش رو ازش میگیرم! نمیذارم از گلوش، یک آب خوش پایین بره، بخواب گلم! به فکر من هم نباش، لالاییت رو بکن که به زودی به آرامش ابدی میرسی.
از فرشته، رفیقترین دوستم خداحافظی کردم. کسی که دست کج روزگار، ازم دزدیدش و البته اون!
عینک آفتابیم رو به چشمن زدم و سمت ماشینی که خود شرکت بهم داده بود، رفتم. ساعت مرخصیام رو به پایان بود و باید هرچه سریعتر خودم رو به شرکت میرسوندم.
جلوی شرکت روی ترمز زدم که همون لحظه، طعمه از شرکت خارج شد. بوقی زدم که متوجهام بشه، سمتم نگاهی انداخت و با تکون دادن خفیف سرش، طرف ماشین پا تند کرد. در عقب رو باز کرد و نشست. سلامی دادم و گفتم:
- کجا تشریف می برید؟ خونه؟
با ظاهری مودبانه جواب داد.
- سلام، بله، خونه لطفاً.
چشم کشیدهای گفتم و دنده رو عوض کردم و راه افتادم. بین راه نگاهی از آینهی جلوی ماشین بهش کردم. امید رضایی، کسی که جز نفرت و کینه نسبت بهش چیز دیگهای درونم درحال رشد نیست! پسری بیست و پنج ساله که شرکت پدرش رو اداره میکنه و خیلی هم موفقه! هه! اما من اومدم تا هرچی رو که برای اونه، نابود کنم! قیافهای معمولی داشت، یعنی برای من معمولی بود. ابروهایی کشیده و خرمایی که همرنگ موهاش بود و همیشه هم موهاش روی پیشونیاش ریخته بود، چشمانی بادومی و کشیده به رنگ قهوهای سوخته که کم از مشکی نداشت، دماغی قلمی و لبانی که به اندام صورتش میخورد، صورتی کشیده با پوستی گندمگونه، هیکل و قدش هم نسبت به جوونهای امروزه خوب بود، ورزیده و قد بلند! پوزخندی زدم، فرشته عاشق و دل باختهی کجای این مردک شده بود؟! در هر صورت، مجبور بودم این نفرت رو مخفی کنم و با لبخندی که ساختگی و زوری بود، گفتم:
- ممنونم ازتون!
یک تای ابرویش رو بالا انداخت. انگاری تیک عصبی بود که هر وقت متعجب میشد، یک تای ابروش پرش میکرد.
- اینکه گذاشتید برم دیدن رفیقم، راستش اگه حالش بد نمیبود شرکت رو ترک نمیکردم.
- نه، خواهش میکنم، حالا حال دوستتون چطور بود؟ یعنی بهتر شدن؟
فرمون رو بین دستهام فشردم، نگاه از آینه گرفتم تا ریخت نحسش رو نبینم، خیلی خودم رو کنترل کردم سرش خراب نشم و داد نزنم بگم:
- آره خوبه! تو اون رو به درک فرستادی، واسه همیشه سینه قبرستون خوابیده و دیگه خوبه؛ اما به جای اینهمه حرف تلنبار شده گفتم:
- خوب میشه، بهش قول دادم.
و دوباره به آینه نگاه کردم. گفت:
- خوب، خداروشکر!
جلوی در خونهاش پدال ترمز رو فشردم که پیاده شد؛ اما قبلش گفت:
- میتونید برید، من بعدازظهری برنامهی خاصی ندارم.
خداحافظی کرد که جوابش رو دادم و سمت خونه حرکت کردم.
مردک کثیف! خوب بلده بچه مثبت بازی دربیاره اما کور خونده! راز نیستم اگه سرجاش ننشونمش، خیلی زود باطن پلیدش رو رسوا میکنم. روی فرمون زدم و با داد گفتم:
- فقط چند ماه، فقط چند ماه تحمل کنم، ببین چی به سرت میارم امید خان! بلایی سرت میارم که مثل فرشته زار بزنی!
خیسی صورتم نشون از اشکهای بیمهابام میداد. با کف دست پاکشون کردم و به سرعتم اضافه کردم.
در رو با کلید باز کردم و وارد خونه شدم، صدای نحس ستاره از توی آشپزخونه اومد.
- روزا جان تویی؟
صدام رو بالا بردم و همینطور که سمت اتاقم میرفتم گفتم:
- نه، منم.
قبل اینکه وارد اتاقم بشم، جلوم ایستاد و با خوشرویی گفت:
- چه زود اومدی عزیزم!
بدعنق جواب دادم:
- خلوتت به هم ریخت سرکار خانم؟!
جاخورد و دلخور نگاهم کرد، بهجهنم! بیتفاوت از کنارش رد شدم. زنیکهی آویزون! خودش رو به بابام چسبونده، ول کن هم نیست و حالا به رفت و آمدهای من گیر میده! در اتاقم رو که باز کردم، آرامشی به وجودم تزریق شد. خصوصیترین مکان هر شخص که کسی نمیتونه بدون اجازهاش واردش بشه. ناگهان سرم اسم روزا رو پیامک داد. لبخند کجی زدم، البته به جز خواهرهایی مثل روزا! اتاقم بزرگ بود، ولی بهخاطر وسایلی که داشتم، کوچیک و نقلی دیده میشد. یک تخت دونفره، چون من بهم حس خفگی دست میده اگه جای خوابم کوچیک باشه، تختی که وسط اتاق چسبیده به دیوار بود، یک کمد که لباسهای تلنبار شدهام داخلش بود و کمد دیگره،کتابخونهام محسوب میشد، برخلاف دخترها زیاد اهل آرایش نبودم و یک سرویس لوازم آرایشی داشتم که داخل کیف دستیام بود که اون هم خاک خورده، آویزون جالباسی نصب شده به در بود، یک پنجرهی بزرگ که با پردهای ضخیم پوشونده بودمش و یک کاناپهی راحتی و میز مطالعهام که لپتابم روش بود، اهل عروسک و این قرتیبازیها هم نبودم، روی تخت دراز کشیدم.
خسته بودم! خسته بودم و دل تنگ! خسته بودم و پر از حس انتقام!