. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی


خلاصه:
ماسکش را بر صورت زده و در تیرگی شب سلطه‌گرانه سراسر بیابان را در برگرفته و مصرانه سعی در به رخ کشیدن چهره‌ی سیاهش را دارد.
آتشی که هر لحظه شعله‌ورتر می‌شود و زبانه‌های سرکشش به آرامی، هر آن‌چه سرراهش قرار دارد را می‌سوزاند.
صدای جلز و ولز آتش و زوز‌ه‌های گرگ‌ها با صاعقه‌ای که می‌زند یکی شده و قدرتش را فریاد می‌زند
و او بی با‌ک به قصد نابودی جان می‌گیرد و جان می‌دهد.
نابود نمی‌شود و نابود می‌کند هرچیزی را که سبب به نابودی‌اش شود.
ناپخته وارد میدان شده؛ اما پخته بیرون می‌آید.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #81
**
تنها آوا برای از بین بردن سکوت، پاشنه‌های کفش هانا بود که با حرص طول و عرض سالنِ لمینت را می‌‌پیمود، طاقتش طاق شد وقتی که ایستاد و رو به کیانِ خونسردِ نسسته روی مبل، با صدایی بالا رفته گفت:
- تکلیف ما الان دقیقاً چیه آقای خودسر؟ هان؟
شانه‌ای بالا انداخت و با غیظ ادامه داد:
- البته شوهد نشون دهنده‌ی اینه که ککتم نمی‌گزه، چه برسه به اين‌که تکليف هم مشخص کنی!
کیان، بلند شد؛ هانا که از حرکت او و یهویی بلند شدنش جا خورده بود، قدمی عقب رفت؛ با کمی مکث نگاهش را بالا کشید و خیره شد در چشم‌های رنگِ شب کیان و حرص زد:
- اين بازی کثيفی که خودت شروع کردی رو جمع کن آقای ستوده!
کیان، دست به سینه شد و با تمسخر ابرویی بالا انداخت:
- از شما می‌خوام عفو کنين اين بنده ناچیز رو که فقط منتظر امر شما بود بلکه در اسرع وقت اجرا کنه!
سری تکان داد و طعنه زد:
- امر، امر شماست دلبرم!
با خشم نگاهش کرد، پلک‌هایش را محکم روی هم گذاشت و باز کرد و رو به کیان داد زد:
- گم‌شو!
کیان با قدمی بلند خودش را به او رساند و فاصله‌‌ی بینشان را پر کرد:
- اونوقت از نبودم دلت نمی‌گيره دلبرم؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #82
پوزخندی صدادار زد و که فشار دست‌های مردانه‌ی کیان، روی بازویش زیاد شد. با تقلا خودش را عقب می‌کشید تا از شرِ زنجیری که کیان با دستش برایش ساخته بود، خلاص شود. کیان، با لذت به دست و پا زدنش نگاه می‌کرد و تماشایی بود صحنه‌ی روبه‌رویش، دخترکی با موهای دمِ اسبی‌ که کش آن باز شده و دورش را گرفته بود‌، با تک‌خنده‌ی کیان، هانا آرام گرفت، سرش را بالا برد و نگاهش به چشم‌های مشکی کیان گره خورد، کیان لبخند زد به نفس‌نفس‌های هانایی که با حرص نگاهش می‌کرد، دندون قرچه‌ای کرد و با حرکتی از غفلت کیانی که در بحر تقلاهای او بود، بازویش را کشید. کیان جا خورده نگاهش کرد و حالا برقِ پیروزی در چشم‌های هانا دیدنی بود! پایش را بالا بردو با فیلیپینی که هانا به تخت سینه‌‌تش کوبید به خودش آمد؛ قبل از این‌که پایش را پس بکشد‌ پایش را گرفت و پیچاند، چهره‌اش از درد جمع شد و پشت تارهای مویی که جلویش بودند، دیدن کیانِ لبخند به لب سخت بود، با غیظ موهایش را پشت گوش انداخت و چرخید و محکم پایش را کشید و این آغازی بود تا هر دو حرص و عصبانیتی که از امشب داشتند را خالی کنند!
با خستگی، دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و خم شد و نفس‌نفس زد؛ کیان رو به رویش دست به سینه تماشایش می‌کرد، هانا کمرش را صاف کرد که با دست، موهایش را پشت گوش انداخت و در دل ناسزایی حواله‌ی موهای بلندش فرستاد، ناله کرد:
- اَه! لعنتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #83
خیره شد در چشم‌های کیان و گفت:
- خب؟
سکوتِ طولانی کیان، قلبِ بی‌قرارش را بی‌قرارتر و ترسیده‌تر کرد، زمان برد تا صدای مردانه‌اش با لحنی جدی و مصمم سکوت را شکست:
- باید نامزدم شی!
هانا با بهت جیغ زد:
- هان؟
کیان، به بالا انداختن یکی از ابروهایش اکتفا کرد و همین خونسردی‌اش هانا را عصبانی کرد، با صدای بالا رفته گفت:
- همین اثرات اون زهرماریه که امشب فرتی‌فرتی رفتی بالا دیگه! مدهوشی! نمی‌فهمی!
روی سينه‌اش کوبید و داد زد:
- اين تن بميره نامزده کسی مثل تو نميشه! کوچه رو اشتباه اومدی آقا!
کیان، با قدمِ بلندی که برداشت‌، خودش را به او رساند و بازویش را گرفت:
- ببر صدات رو ببینم! بچه‌تر از اونی می‌بينمت که بخوای تو سرم عرعر کنی! هان؟ چيه؟ نکنه فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم؟ يا دوبار گفتم دلبر، خيال کردی دلبرمی؟ نه جونم! نه! خواستگاری نکردم ازت که؛ گفتم بايد نازمزدم باشی! حله؟ يا يه جور ديگه بفهمونم بهت؟
با سکوت هانا، کیان بازوهایش را تکان داد و داد زد:
- هان؟
با صدای بلندِ کیان ترسیده نگاهش کرد:
- حق نداری سرم داد بزنی!
- امر ديگه باشه بانو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #84
شکست از لحنِ پرتمسخر کیان، تکانی به خودش داد و بازویش را از دستِ کیان کشید، رو به افرا‌یی که روی مبل نشسته بود و پا روی با انداخته بود، نالید:
‌- افرا!
عجز صدایش، لحنِ سوزناکش دلِ هر سنگی را آب می‌‌کند؛ اما چه کسی او را فهمید؟ درک کرد؟ دل سوزاند؟ همگی تنها نگاهش کرد و افرایی که سرد در چشم‌هایش لب زد:
- خودت باید انتخاب کنی هانا!
«هانا»ی آخر جمله‌اش را محکم ادا کرد، هانایی که ایمان داشت به این رفیقِ سنگدلش؛ اما نفهمید همین جمله روزی به کارش می‌آید! نفهمید که روزی فقط خودش می‌ماند و خودش که فقط خودش برای خودش ضجه می‌‌زند، دل می‌سوزاند، مراقبت می‌کند و خودش مرهم دردهای سرباز کرده‌اش می‌شود!
دیر فهمیدم، خیلی دیر فهمیدم که آدمی که تنفگ در دستش می‌گیرد و جانِ هر کَس و ناکسی را می‌گیرد و برایش مهم نیست او گناهکار است یا بی‌گناه، وجدانش می‌رود، اصلاً خودِ او وجدانش را دور می‌اندازد و حقیقت دارد که "آدم‌کش" یک قصی‌القلب است! مگر حتماً باید جانِ آدمی گرفته شود که ننگ "قاتل" بر پیشانیش بنویسند؟ نه! کشتنِ روح آدمی و لگد روی شکسته‌های قلبش هم قتل است! به خدا که جرمشان سنگین‌تر از اعدام است، دقیقاً همان‌جا که فریادشان به آسمانِ شب بلند می‌شود که بالا تر از سیاهی رنگی نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #85
لحنِ سرد افرا، در سرش چندین و چندین‌بار پشت سرِ هم پلی می‌شد‌، واژه‌ی «انتخا‌ب» پتک مانند در سرش کوبیده شد، رو به کیان هق زد:
- قبوله!
مکثی نکرد و با صدایی بلندی ناشی از گریه، داد زد:
- فقط همینِ مدت!
انگشت اشاره‌اش رو به کیان گرفت و با انرژی تحلیل رفته‌اش ادامه داد:
- بعدشم تو رو به شر و ما رو به سلامت!
ابرویی بالا انداخت و طعنه زد:
-‌ من شَر برم؛ تو به سلامت؟
شانه‌ای بالا انداخت و به تمسخر حالت فکر کردن به خودش گرفت:
-‌ بی‌انصافیه که دلبر!
تند و بی‌مکث، با غیظ جواب داد:
- دلبر و کوفت!
کیان، به واکنش هانا لبخند زد، هانا با صورت گلگون شده‌ای از حرص گفت:
-‌ حق نداری دست از پا خطا کنی!
کیان تک‌خنده‌ای کرد، دست خودش نبود؛ وقتی‌که لحنش پراز شیطنت شد:
- جز ادا کردن حق نامزدی، کاری ندارم باهات!
هانا؛ اما بی‌توجه اضافه کرد:
- حواست رو جمع کن که شوخی ندارم توی این مورد!
به در بی‌خیالی و لودگی ‌زد:
- ‌به پا توی این مدت عاشقم نشی!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #86
خشم و عصبانیتش را سر لبِ بی‌زبانش در آورد و شوری خون، اخمش را غلیظ‌تر کرد. پلک‌هایش را روی هم فشار داد و لعنت فرستاد به تک‌تک «‌ستوده‌های سنگ‌دل!»
لعنت به آن‌هایی که تو را مجبور می‌کنند به کاری که نمی‌‌خواهی! لعنت به آن‌هایی که جای تو تصمیم می‌گیرند و آخرش ادعا می‌کنند که حق "انتخاب" با تو بوده!
نگاهی اجمالی به افرا کرد و خیره در چشم‌های کیان ادامه داد:
- تکلیف اون‌ها چیه؟
- اون‌ها هم نامزد می‌شن!

نه" گفتنِ همزمان هر دویشان، هانا و کیان را مبهوت و حیران کرد، «نه‌»شان آن‌قدر محکم، مصمم و کوبنده ادا شده بود که هانا و کیان هیچ واکنشی جز نگاه کردن از خودشان نشان ندادند! کیاراد بلند شد، خستگی از سر رویش می‌بارید! فشارِ زیادی امشب بر دوشش بود که فقط کمی از ماجرا مطرح شدن نامزدی صوریشان بود و اما افرا، خوابِ سر ظهری انرژی‌اش را بیشتر کرده بود، در سرش هزاران ایده و نقشه چیده می‌شد و همان‌جا نصفِ بیشترشان را بابت خطرهای احتمالی نقض می‌کرد و سرش وحشتناک‌ درد می‌کرد از حجم فکرهایی که بی‌توجه به حال او، جولان می‌دادند!
هانا که از واکنشِ هر دویشان، یکه خورده بود، بی‌‌حواس گفت:
- چی شد الان؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #87
کیان؛ ولی به درِ بی‌خیالی زد، از همان بی‌خیالی‌هایی که به یک‌ورت هم نیست!
- شواهد نشون میده که عروس و دوماد زیادی ناز دارن؛ اما کو؟ کجا هستن خریدارها؟
اخمِ غلیظ شده کیاراد، نطقش را قطع کرد؛ اما این برای ثانیه‌ای بود، چون کیان با شیطنت ادامه داد:
- زیرلفظی می‌خواین؟ بابا کوتاه بیاین! شما که از شرایط اقتصادی خبر دارین، درسته ایران نیستیم؛ اما لامروت‌ها حداقل همدردی کنین با اون بی‌چاره‌های خدا نزده که یه ذره آرامش ندارن از دست تورم و دلار و هزار کوفت و ماجرای دیگه‌و تن بدنشون هر ثانیه‌ی می‌لرزه و میره رو ویبره! می‌دونین یه گرم طلا که زیر لفظی می‌خواین اون‌جا چقدر شده؟
حتی چشم‌غره‌ی کیاراد هم مانع نشد تا حرفش را نیمه تمام بگذارد، بی‌راه که نمی‌گفت؛ نه؟ با چشمِ سر نبینی، حداقلش می‌دانی که هزاران آدمی که ایرانی بودند و به هر شرایطی که آن‌ها را مجبور کرده، ترک وطن کنند باز هم دل‌تنگِ وطنشان هستند‌؛ اصلاً ایران چرا؟ هر فردی خودش را متعلق به جای و کسی می‌داند که از اوست و در آن‌جا آرامش دارد و خاکش، خاکِ مادریش است و بویش فرق دارد! حالا می‌خواهد ایران باشد یا هر کشور دیگری! چون از کشورشان مهاجرت کردند، دیگر باید یادشان بروند که چه کسی بودند و با بی‌خیالی هر چه تمام رد شوند از اتفاق‌هایی که پیش می‌آید؟ خودشان آن‌جا نیستند؛ اما هم‌وطنشان که هستند، نه؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #88
کیاراد با خشم نگاهش کرد که کیان خنده‌اش را خورد و ساکت شد، هانا با ابروهای بالا رفته نگاهِ کیانی می‌کرد که یک نگاه برادرش، نطق او را از بن قطع کرده؛ اما او که نمی‌دانست در همین یک نگاه دنیایی خشم و عصبانیت نشسته است!
کیاراد جهت نگاهش را به افرای نشسته روی مبل رو به رویش داد، طعنه زد:
- متاسفم که نمی‌تونم نامزدت شم!
هانا؛ اما خونسرد و بی‌خیال‌تر از همه گفت:
- صرفاً چون متاسفی، می‌بخشم!
با غضب نگاهش کرد؛ جوابش آن‌قدر دندان‌شکن بود که کیاراد دندان سایید. غیظ کرد:
- زیادتر از پوئنت حرف می‌زنی!
- تو رو سننه!
خودش را به نشنیدن زد و اضافه کرد:
- حالا گفتم نامزدت نیستم و نمیشم؛ ولی دقیقاً می‌خوای به چی برسی؟
چشم‌هایش را ریز کرد و خیره در چشم‌های خونسرد افرا با تمسخر ادامه داد:
-‌ بگو شاید کمکی از دستم بر بیاد!
با سکوت هانا، نیشخندی زد:
- یه کلام، ختم کلام! اعترافش می‌تونه راحت‌تر باشه، يه جمله‌ی دو کلمه‌ای"دوستت دارم" که می‌تونه به همه چيز پايان بده!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #89
نگاهش سرشار از غرور شد و با همان اعتماد به نفس گفت:
- اين‌طور نيست؟
- واقعاً پیش خودت چی فکر کردی؟ تو چی داری که من بخوام بهش برسم و برای داشتنش حریص باشم؟ پول، شهرت، چی آخه؟‌ همه رو که دارم خودم! هوم؟ کمک؟ حتماً از تو؟ بعید می‌دونم به دشمنتم کمک کنی کیاراد خان؛ کمکِ کردن به من که حرفش جداست! در ثانی، اون‌قدر سرت خلوته که کاسه‌‌ی گدایی گرفتی دست تا کمک کنی؟ هه! مسخرست!
بی‌توجه به کیارادی که با نگاهِ به خون نشسته و فکی چفت شده نگاهش می‌کرد، لاقید شانه‌ای بالا انداخت:
- گوش بده! گوش بده چون افرا حرفش رو دو بار تکرار نمی‌کنه! این‌که میگم دور بمون ازم، این‌که می‌گم دور و برِ من سگ نگرد، واسه خودت می‌گم، نه این‌که دلم بسوزه‌‌ها، نه! آخه اصلاً دلم نمی‌دونه ترحم چیه!
مکثی کرد، خسته شده بود و سردردِ لامصبش امانش را بریده بود، ادامه داد:
- دو تا رمان و فیلم‌های عاشقونه‌ی هالیوودی دیدی، خیال کردی دخترهایی که اخلاقشون مثل برج زهرماره، عاشق و شیدای طرفن؟ هی رو می‌گیرن و دور میشن قصدشودن جلب توجهه؟‌ من نمی‌دونم، این همه آدمِ تحصیل کرده‌‌، چرا غرق شدن تو یه مشت رویای پوچی که سر و تهش مثل همه!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #90
چهره‌اش از خشم سرخ شده بود و رگِ گردنش محکم نبض می‌زد، انگشت‌های نگون بدبختش را چنان مشت کرده بود که رو به سفیدی می‌زد و کیانی که نگران نگاهش را به برادرش دوخته بود و می‌دانست که طوفانی راه خواهد افتاد، گیج و متحیر به حرف‌های افرا گوش می‌داد و نمی‌دانست بهایی به تعجبی که افرا سببش بود دهد یا قضیه را فیسله دهد تا برادرش آرام شود؛ هانا با استرس غضروف‌های دستش را می‌شکست و با دلهره به رفیقش می‌نگریست، به همان رفیقش که بی‌پروا و با جرعت و شهامتی کم‌یابی که از دختران سراغ داشت، نطق می‌کرد!
صبرش به سر آمد و با تغیر داد زد:
-‌ خفه شو!
هانا بهت زده قدمی عقب رفت، کیاراد با خشم و غضب نگاهش می‌کرد و سینه‌اش بالا و پایین می‌شد، آن‌قدر عصبانی بود که دم و بازدمش مشخص نبود و به همان سرعت که اکسیژن وارد شش‌هایش می‌شد، با سرعتی بیشتر اکسیژنی که هنوز جایش گرم نشده بود، بیرون فرار می‌کرد!
کیان، کلافه موهایش را چنگ زد، اگر جلو می‌رفت که حسابش با خودِ کیاراد بود و کیاراد هم که تلافی کردن نظیر نداشت؛ اما دلهره گرفته بود برای افرا و او که نمی‌دانست همین دختر رو به روی کیاراد که پا رو پا انداخته‌، ترسی از احدی ندارد!
افرا خونسرد ابرویی بالا انداخت:
-‌ ‌خفه شدم، خب؟
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
563

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین