. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی


خلاصه:
ماسکش را بر صورت زده و در تیرگی شب سلطه‌گرانه سراسر بیابان را در برگرفته و مصرانه سعی در به رخ کشیدن چهره‌ی سیاهش را دارد.
آتشی که هر لحظه شعله‌ورتر می‌شود و زبانه‌های سرکشش به آرامی، هر آن‌چه سرراهش قرار دارد را می‌سوزاند.
صدای جلز و ولز آتش و زوز‌ه‌های گرگ‌ها با صاعقه‌ای که می‌زند یکی شده و قدرتش را فریاد می‌زند
و او بی با‌ک به قصد نابودی جان می‌گیرد و جان می‌دهد.
نابود نمی‌شود و نابود می‌کند هرچیزی را که سبب به نابودی‌اش شود.
ناپخته وارد میدان شده؛ اما پخته بیرون می‌آید.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #71
تنِ صدایش خشن شد وقتی‌که کنترلش را از دست داد و داد زد:
- خفه خون بگیر!
- شما پسرا جز این چی دارین بگین؟ هه! همین؟ یه جمله‌ی کلیشه‌ای "خفه شو"؟ مگه شماخفه میشن که ما لال شیم؟ دِ خودتون خسته نشدین از این جمله‌های مسخره و کلیشه‌ای‌تون؟ اصلاً خفه خون چیه؟ نه...واقعاً سوال شد، یعنی خفه‌ی خون می‌گیری؟ یا ساکت میشی خون به دلت میشه؟ شایدم اون مزه‌ی گس و تلخ خون باشه که تو رو وادار به ساکت موندن می‌کنه، نه؟
و به تمسخر، ادایش را در آورد" خفه خون بگیر!"
بهت زده نگاهش کرد، هدفِ افرا چه بود؟ او فقط با مردِ جماعت دم‌خور نمیشد و اعتماد...اصلاً حرفش را هم نزن که ارزنی اعتماد در قلبِ چرکین او باشد؛ اما چرا پسران را خورد می‌کرد؟ او که اعتقاد داشت که همه مثل هم نیستند و نباید همه را با یک چوب تبرعه کرد، پس حرف‌هایش...این حرف‌های تلخِ زهرمانندش چه بود دیگر؟ نکند هدفش این بود که دختران و پسران را بر ترزاویی بگذارد و مقایسه کند؟ نه! نباید این باشد، افرا جز یک دختر که همانند دیگر دخترهاست، سِمَتی ندارد؟ دارد؟
- هدفِ توعه لعنتی چیه؟
با خشم پرسیده بود، محکم و قاطع در چشمان دختر رو به رویش خیره شده بود. چشمانش را محکم بر هم بست و باز کرد، به ظاهر خونسرد بود، به ظاهر بی‌خیال بود و در نفش فردی فرو رفته بود که همه‌ی اتفاقات را به یک‌ورش می‌گیرد؛ اما در چشمانش چنان قیامتی بود که دیگر تضمینی نمی‌داد که سر این دختر را قطع نکند!
نابودی!

مسکوت نگاهش کرد که افرا حرص زد:
- هدفِ منه لعنتی نابودیه!
- نابودی کیا؟
زهرخند‌ی که کنج لب‌های رژ خورده‌اش نشست، زیادی تلخ بود! طعنه زد:
- هر موقع بره با پای خودش رفت پیش گرگ، بیا پیش منه کینه‌جو تا بهت بگم دنبالِ نابودی کیام!
- هدفِ منم... نابودیه!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #72
بی‌ربط گفته بود، زمزمه مانند؛ اما به گوش افرا رسیده بود، در آن فاصله‌ی یک قدمی‌، شنیدنش چندان هم سخت نبود! کیاراد آن‌جا بود؛ ولی آن فکر و حواسِ لامصبش.. نه، در گذشته‌ی کذایی‌اش مانده بود. افرا شانه‌ای بالا انداخت و بی‌خیال لب زد:
- من رو سننه!
- نه من کاری به کارت دارم؛ نه تو به من، حالیته که؟
- تو که حالیت باشه، بخوای نخوای حالی منم هست!
با غیظ نگاهش کرد و بازویش را کشید:
-‌ نمی‌تونی دو دقیقه‌ ببندی اون گاله ‌رو؟
سرکش در چشم‌هایش خیره شد:
- که چی بشه؟
با انگشت به شقیقه‌اش زد:
- که این لعنتی آروم شه!
- چی به من می‌رسه؟
نفسش را محکم بیرون داد و با خشم گفت:
- زهرمار! درد بی‌درمون! دوست داری؟ این‌ها به تو می‌رسه!
- نرسیدن اون چیزهایی که جز ضرر چیزی برات نداره، همون بهتر که نرسه!
با عصبانیت نگاهش کرد و حرص زد:
- تا صبح هر بگم، یه جوابی داری تو آستینت، نه؟
طعنه زد:
- چیه؟ مگه شما عاشقِ این اخلاق دخترها نیستین؟ دختر حاضر جوابِ تخس و شرور! شما که جونتون در میره واسه همچین دخترهایی!
بازویش را محکم از دستش کشید و همزمان که دامنه‌ی بلندِ لباس مجلسی شب رنگش را گرفته بود و به سمت در می‌رفت، دست آزادش را در هوا تکان داد و اضافه کرد:
-‌ درضمن، پیش خودت چی فکر کردی کیاراد خان؟ تا صبح؟ یعنی فکر کردی وقت با ارزشم رو حرومِ توعه بی‌لیاقت می‌کنم؟ در ثانی...جوابم توی آستینم نیست، شاید توی مغز یا دلم باشه؛ ولی آستین...نچ!
دستش روی دستگیره نشست و درحیالی‌که دستگیره را به سمت پایین می‌کشید، با کنایه گفت:
- فکر نکنم خوش بیاد به چشمِ رقب‌های بیرونتون که من زودتر بیرون رفتم جنابِ نامـــــزد! هر چند...بها دادن به حرف‌های مردم حماقتِ محضه!
با صدای در به خودش آمد، "نامزد" را چنان پرتمسخر ادا کرده بود که معنی‌اش به هر چیزی مانند می‌شد؛ الا نامزد! شانه‌های پهنِ مردانه و هیکلِ ورزشکاری‌اش که برای خود هیبتی بود و در آینه‌قدی افتاده بود، با خشم دستی توی موهایش کشید، شاید این شناخت لازم بود، شاید این شکست از آن دختر...چندان هم بد نبود برای رسیدن به پیروزی! حالا بر این باور بود که حرف‌های مردم در خصوص آن دختر، افرا شایعه نیست؛ بلکه حقیقتی‌ست واقعی‌تر از هر حقیقتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #73
***
صدای کر کننده موسيقی و بوهای مختلف از انواع نوشيدنی و اسپری‌ها و ادکلن‌های گران قیمت و اصل همه جا پخش شده بود، ميزهای شش نفره بزرگ و سفيد رنگی که گلدان‌های نسبتاً بزرگ و سبدهای ميوه که انواع و اقسام ميوه‌ها چیده شده بود، تنها نشان دهنده‌ی فخر فروشی گارنیر بود؛ گارنیر خسیس نبود، ببخشنده هم نبود؛ اما عادت داشت مالش را، تک‌تک چیزهایی را که صاحبش هست را توی چشم بکوبد! فخر فروشی که سری دراز دازد! ده دقیقه‌ای بود که نشسته بودند که دختری قد بلند، موهای مشکی که با دست و دلوازی فراوان خودش را نقاشی کرده بود و چهره‌‌ی واقعی‌اش زیر خروارها آرایش پنهان شده بود، کنارشان جای گرفت، بی‌آنکه یک نفر از چهار نفرشان زحمت بلند شدن را به خودش دهد، همگی نشسته نگاهش کردند، دخترک که عادت داشت به نادیده گرفته شدن توسطِ "ستوده‌ها"، صندلی‌ای عقب کشید و لبخند پهنی روی لب‌های قرمزِ رژ خورده‌اش نشاند:
- اوه! آقايونِ ستوده! خوش‌حالم از ديدنتون!
چنان تلاشش را برای لحنِ صدایش گذاشته بود که به نیشخندی بر لبشان منجر شد؛ لحن صدایی که پر بود از ناز و غمزه‌های مصنوعی امثال او! تنها هانا بود که با ابروهای بالا رفته نگاهش می‌کرد و ظاهر و باطنش کمی فرق داشت با این سنگ‌دل‌‌ها!
- ممنون.
با شگفتی نگاهش را به چشم‌های سیاهِ کیان داد که جوابش را با بی‌میلی هرچه تمام داده بود، لب گزید و رو به کیاراد، با هیجان گفت:
- اوه! خدای من!... کياراد! خوش اومدی...عزیزم!
"عزیزمِ" آخر جمله‌اش با تردید گفته شده بود، تردیدی که از همان اتفاق شومِ آن روز و تحقیر شدنش جلوی تمامِ همکارانش، منشأ می‌گرفت؛ از سکوت کياراد لبخندش کم‌رنگ شد و با حسرت به کیاراد نگاه کرد. سهمش در این دنیا، کیاراد بود، مگر نه؟! چرا کیاراد دست رد بر سینه‌اش می‌زد؟ چرا این کیارادِ مغرورِ لعنتی دُم به تله نمی‌داد؟ وقتی‌که همه چیز داشت و وخترک می‌بالید به داشته‌های فانی‌اش!
فکر کرد که ملاکِ ازدواج پسران چه بود؟ خوشگلی؟ اندام؟ پول؟ اخلاق؟ باطن؟ ایمان؟ هه! اعتقاد و ایمان؟ کافی‌ بود مقابل یکی‌شان دم از خدا و قرآن بزند، آن‌چنان کل هیکلش زیر چشم پر تمسخرش آب می‌شد که به معانی واقعی کلمه، لال می‌شد و لام تا کام حرف نمی‌‌‌زد! اصلاً وقتی خودش ایمان و اعتقادی نداشت، به چه چرندیاتی فکر می‌کرد؟ او که می‌دانست برای حفظ جانش باید هم‌رنگ این جماعت متظاهر شود، پس دیگر چه مرگش بود؟ این جماعتی که او می‌‌دید، همگی خودشان را نوذبالله خدا می‌دانند و دیگر آن‌ها را چه به بنده‌ی خدا بودند؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #74
ابروی راستش به نرمی بالا رفت و جای جوابِ خوش آمدش، نیشخندی زد و با همان نگاهِ سردش نگاهش کرد، بارانا جا خورده لب گزید، نگاهِ این لعنتی رو به رویش همانند همیشه سرد بود؛ اما...آن خشم و نفرت؟ خشم و نفرت نگاهش از کجا می‌آمد؟ بارانا که نمی‌دانست همین دخترِ کناری کیاراد، افرایی که با بی‌خیالی هر چه تمام پا روی پا انداخته و با موبایل در دستش ور می‌ورد، باعثِ این اخلاقِ سگی کیاراد است! نفس عمیقی کشید، ارتباط با این چهارنفر خیلی سخت بود؛ عاجزانه می‌خواست پی ببرد که چگونه در اجتماع افرادی موفق و مشهور هستند؛ اما صحبت کردن با یکی‌شان، سخت‌تر از فتح قله‌ اِورست است؟ مگر می‌شود کم حرف باشی؛ اما در اجتماع هم آدمی موفق؟
لب‌هایش را تو کشید و نگاهش را به افرا داد، طعنه زد:
- آفتاب از کدوم طرف در اومده که ستارهِ پاريس افتخار اومدن به همچين جای فقيرانه‌ای رو دادن؟
لبخندی روی لب‌های سرخش نشاند و ادامه داد:
- در هرحال، خوش اومدی خانوم افرا!
افرا، با صدای بارانا، با خونسردی ذاتی‌اش سرش را بالا آورد و نگاهش در نگاهِ پرنفرت بارانا گره خورد، نفرتِ در چشمانش چیزی نبود که دست و پایش به لرزه بیفتد؛ وقتی‌که این تنفر را در چشم‌های خیلی‌ها دیده بود! با ابروهای بالا رفته گفت:
- توفيق تماشای طلوع آفتاب، چیزی نیست که همه افتخار دیدنش رو داشته باشن!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #75
مکثی کرد و همانند خودش، جمله‌اش را کامل کرد:
- در هر حال، خوش اومدت رو می‌پذيرم خانم بارنا!
مبهوت نگاهش کرد، دیر بود برای پشمانی از آمدنش! اصلاً او را چه به این "چهارنفر"؟ خیره سرش می‌‌خواست احوال‌پرسی کند! حقش بود این خرد شدن؟ این تحقیر؟ کی قرار بود بشریت بفهمند؟‌ درک کنند؟ بدانند و هی حماقت پشت حماقت نکنند؟ ارزشِ آدمی آن‌قدر ناچیز است که بی‌آنکه بهایی به قلبِ وامانده‌ی درون سینه‌شان دهند، باز هم خودشان قدم جلو می‌گذارند و خودشان تلنگری می‌شوند برای تکه‌تکه‌ کردنِ قلبِ بداقبالشان؟ که بعدش ضربان پیچک‌وار همانند حصاری تنگ و محکم تنِ رنجیده‌شان را در بر گیرد؟ ای‌کاش می‌فهمیدند! ای‌کاش "یک‌نفرشان" هم که شده ارزشی هرچند کم برای خودش قائل می‌شد! ای‌کاش!

همانند همیشه، وقت‌هایی که درد حقارت را به جان می‌خری و عاجزانه قصد داری تا با تک‌تک سلول‌هایت، خودت را بی‌خیال نشان دهی، لبخند می‌زنی! لبخندی که مصنوعی بودنش، حالِ خودت را خراب می‌کند؛ بماند که مردمی که تو را می‌بینند، چه حالی می‌شوند! بر اساسِ شناختی که از بشریت پیدا شده، نشان می‌دهد کلاً آدمی طبیعی بودن هر چیزی را بیشتر دوست دارد، بیشتر در دلش جای پیدا می‌کند؛ اصلاً رنگ و بوی طبیعی هر چیز، تفاوت زیادی دارد با مصنوعی بودن آن و حالا بارنا، لبخند می‌زند، لبخندی زهرآگین و مصنوعی! نگاهش را به کیان می‌دهد که بد نگاهش می‌کند! نیتش بد نیست! حتی جنسِ نگاهش هم بد نیست‌ها! نه! نه تنفریی‌ست و نه خشمی! نگاهش فرق دارد! فرق دارد با همیشه و بارانا می‌شکند برای صدمین‌بار در این مجلسِ کذایی! در نگاهی که غوطه‌ور از ترحم است خیره شده و همان نگاهی که دل‌سوزانه‌ست و حس و حال بارانا توصیف نشدنی‌‌ست! احمق است؛ ساده و یک بی‌جنبه‌ی به تمام معنا که با این همه تحقیر و کم محلی، باز هم قصد دارد سر حرف را باز کند، موضوعی پیدا کند؛ بلکه کمی از نگاهِ کیاراد نصیبش شود! در دلش قسم می‌خورد که راضی‌ست؛ راضی‌ست حتی به نگاهِ ترحم‌آمیز کیاراد! و بارانا، دختری که بیزار‌‌ است از دل سوزاندن‌های پوشالی این جماعت؛ اما به جان و دل می‌خرد گوشه‌ چشمی پرترحم از کیاراد!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #76
با اشاره‌ایی به هانا، خندید رو به کیان گفت:
- این خانوم‌ِ قشنگ رو معرفی نمی‌کنین؟
و لب گزید از توصیفی که استفاده کرده! "قشنگ" برازنده‌ش است؟ کمی کم نیست برایش؟ "خانوم" بودن حقش است؟ با صدای کیان، پرت می‌شود از لبه‌ی دره‌ایی به فقط فکر و خیال پوچ است و بس!
- دلبرِ نازنین من، هانا جان!
و با نگاهی به اصطلاح شیفته و عاشق نگاهش را به هانا دوخت، مات شده نگاهش کرد؛ دست‌های دخترانه‌اش مشت شد و حس می‌کند اشتباه شنیده، نه مطمئن است که دچار توهم شده! دلبر نازنینِ کیان؟ کیان بی‌رحمانه‌، بی‌‌آن‌که حس و حال بارانا را درک کند، ادامه داد:
- و افرا جان هم نامزدِ رئیسه!
جان از بدنش می‌رود و در نی‌نی نگاهش اشکِ شفاف و شیشه‌ای تکان خورد؛ بغضِ لعنتی توده‌ای می‌شود و از قلاده‌ای محکم‌تر گلویش را در می‌گیرد! جامی که در دستش دارد از دستش می‌افتد و مایعِ سرخ رنگ روی میز پخش می‌شود؛ لرزشش دستانش ضعفش را به رخ می‌کشد؛ دستپاچه لبخند ‌زد:
-خُ...خُب مبارکه!
بی‌اراده، قطره‌ای اشکِ لعنتی روی گونه‌ی میکاپ کرده‌اش پایین می‌ریزد و به چانه‌اش می‌سد، نه! مبارک؟ نامزدی عشقش مبارک است؟ حرف زبانش فرق دارد با دلش! فرق دارد! بر زبانش "مبارک" جاری می‌شود و دلش حسادت می‌کند و نفرین‌هایی که افرای بی‌تقصیر نمی‌شود؛ به راستی لیلی‌ کیاراد و عاشق حقیقی او کیست؟ کِلارا یا بارانا؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #77
افرا نگاهش را بالا کشید، با دیدن برق اشک در چشم‌های بارانا، ابرو بالا انداخت و بارانا، یک کلمه‌ی دیگر تا رسوایی‌اش مانده! مانده تا صدای هق‌هقش همه جا پر شود، مانده که همان عزت نفس نداشته‌اش هم خرد شود! آب دهانش را قورت داد؛ فقط براق نیست! طعمِ ناباور حقیقتی‌‌ست که کیان ناجوانمردانه بر سرش کوبیده، طعمِ بغضی تلخ و مردمک چشمانش می‌لرزد، باور کند؟ نمی‌شود یکی پیدا شود و سیلی‌ نوش جانش کند تا از کابوس بیدار شود؟ او یک دخترِ ضعیف و عاشق است! همه از دردِ عشق، ضعیف می‌شوند یا استثنا هم وجود دارد؟
خندید؛ خند‌ه‌اش فرق دارد! فرق دارد با خنده‌ی مصنوعی‌ چند دقیقه قبلش، طعمِ این خنده‌اش مزه‌ی گس دارد!
بی‌ربط گفت:
- از...از کار و بار چه خبر؟
چرت می‌گوید! خودش فهمید و به جان لبش افتاد؛ نمی‌فهمد و هیچ درکی از موقعیتش ندارد! سوالش بی‌جواب مانده! بی‌جواب مانده و ای‌کاش کسی پیدا شود و جوابش را دهد؛ "ستوده‌ها" را چه به متعهد شدند؟ نه این‌که حق نداشته باشند؛ ولی...گیج و کلافه‌است، باز هم صدای کیان است که حواسش را جمع می‌کند:
- خوبن؛ سلام دارن خدمتتون!
نگاهش کرد‌؛ نه تبسمی هر چند محو در صورتش پیداست و نه هیچ چیز دیگر! جدیِ جدی‌‌ست و تمسخر کلامش لبخندی تلخ روی لب‌های رژ خورده‌اش نشاند. دستش را لبه‌ی میز گرفت‌، لرزش دستانش عصبی‌اش می‌کند‌؛ از این ضعفِ لعنتی‌اش بیزار است! همزمان که لبخندش پررنگ‌تر می‌شود، صندلی‌اش را کمی عقب هل می‌دهد و بلند می‌شود:
- خُ...خو‌...شحال شدم از دیدنتون، روز بخیر!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #78
لعنت به این لکنتی که گربیانش شده؛ دور می‌شود؛ فرار می‌کند از آن میزی که آدم‌هایش، فقط اسمِ آدم را یدک می‌کشند و گرنه آن‌ها را چه به انسان بودند؟
قضاوت می‌کند! برایش مهم نیست؛ مگر کسی فهمید که این دل صاحب مرده‌اش بی‌قرار است؟ عاشق است؟ به پشت در بسته‌ی اتاق پرو تکیه می‌دهد‌، دستش هنوز هم می‌لرزد! با غیظ مشت می‌‌شود دست‌های لرزانش و روی قلبش می‌شیند‌، با همان دستِ مشت شده‌‌اش روی قلبش کوبید و حرص زد:
- لعنت بهن بارانا! لعنت بهت که جنبه نداری! لعنت بهت که آدم نمیشی! خری! نفهمی و هیچ‌وقت نمی‌خوای بفهمی تو از اون‌ها نیستی! خودت رو می‌‌زنی پای اون‌ها؟ بدبخت تو فقط ثروت داری، آخه تو که مثل‌ اون‌ها قدرت نداری! تو رو چه به عاشق شدن؟ هـان؟
نفس نفس زد‌، دستِ آزادش را بالا آورد و روی صورتش نشست؛ با خشم اشک‌هایش را پس زد، با بی‌چارگی نالید:
- راسته که میگن عشق دیونه‌ت می‌کنه! راسته که آدم عاشقِ کور و کَره!
انرژی‌اش تحلیل می‌رود و صدایش هم، کماکان دور می‌شود:
- لعنت بهت دخترِ ضعیف و ترسو! لعنت بهت دختر!
هق‌هقش در آن چهاردیورای دوازده‌متری تنها طنین برای نشان دادنِ بی‌کسی‌اش است؛ وگرنه صدای موزیک آن‌‌قدر بلند است که کسی نفهمد در این اتاق، دختری‌ست که ضجه می‌زند و خودش را لعنت می‌کند و این بازی شروع شده، قربانی‌های زیادی دارد و خدا می‌داند تقاص این دل‌های شکسته را، چه کسی پس می‌دهد!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #79
لاقید، پایش را روی ترمز فشار می‌دهد و به درک که سرعتش بالاست! به درک که چراغ قرمز ها را یکی‌یکی رد می‌کند و به درک که جریمه می‌شود!
کیان، نگران زمزمه کرد:
- داداش!
عجز خوابیده در صدایش دل را ریش می‌کند؛ اما مگر کیارادی که از عصبانیت و خشم رو به جنون است، چیزی حالی‌اش می‌شود؟ مشتش دور فرمان محکم می‌شود و آن‌قدر فشار می‌دهد که دستانش رو به سفیدی می‌زند؛ با صدای بالا رفته داد زد:
- دِ مرگ و داداش! دِ دردِ بی‌درمون و داداش! دردِ بی‌علاج کیان! دِ مرگ!
روی فرمان مشت کوبید و فریاد زد:
- اين چه زری بود کيان؟ هان؟ اين نامزدی و بستن دخترها به خودمون ديگه چه کار احمقانه‌ای بود؟ کم گرفتاریم؟ کم داریم؟ دِ لاکردار این چه زری بود تو زدی!
کیان هم با غیظ داد زد:
- من می‌فهمم چه گندی زدم! که چه ريسکی کردم! تو کم نمک بپاش! آره؛ گفتم که نامزدمونن! می‌فهمی؟ گفتم! توقع نداشتی که جلوی اون گارنيرِ ع×و×ض×ی دهنم رو گل بگيرم؟ که حرفی نزنم؟ کنترل همه چی رو دست داشتی امشب! همه چی رو؛ ولی خودتم می‌دونی اون کفتارِ پیر چه ذهنِ مریضی داره! خفه می‌شدم جلوش؟ همین که جلوی اون همه چشم، قاتل نشدم باعث تعجبه!
نفس‌نفس زد و با لحنِ گرفته‌ای ادامه دا‌د:
- خودتم خوب می‌دونی بازی‌ای که شروع شده، بچه بازی نیست‌! می‌دونی که تهش مثل داستان‌ها و فیلم‌های هالیودی تموم نمیشه! نه! تنها روشی که می‌تونيم از دخترها محافظت کنيم؛ همينه! تنها روشی که می‌تونيم به اون هدفِ لعنتی‌ای که از اول توی اين راهِ کثيف قدم گذاشتيم برسيم همينه!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #80
نفسش از فرط عصبانیت داغ بود، با فکی چفت شده غرید:
- اين گندیه که خودت بالا آوردی! با هرچی می‌تونم کنار بيام؛ هر احدی می‌خواد باشه و هر کثافت‌کاریی که باید انجام بدم، میدم! کنار نمیام با اومدن زنی توی زندگيم! چه دختر رُفتگر و چه ستاره پاريس! همه، تاکيد میکنم همشون از يه نوعن! از يه نوع! يکی از ديگه پست‌تر، يکی از ديگه ع×و×ض×ی‌تر! نگاه به چشم‌های مظلومشون نکن؛ اون‌ها میشی توی لباس گرگن! خودت گندی رو که زدی رو جمع میکنی!
کیان، عاجزانه و لحنش پر از خواهش و تمنا می‌شود؛ وقتی که می‌گوید:
- داداش؟ فقط چند ماهه! يکمی دندون رو جيگر بگير، اين يکی هم مثل تمومی ماجراهای نحس زندگيمون تموم ميشه و نفس راحت می‌کشيم! الان اون گارنير و آيهان پست فطرت اين نامزدی رو همه جا پخش کردن و این یعنی اوج فاجعه! يعنی خبردار شدن کل رقبامون! هانا رو من راضی می‌کنم که باهام کنار بياد توی اين مدت، فقط می‌مونه افرا که اونم با خودت! سخته! اون دختر
به لجباز و یه دندگیش معروفه؛ ولی این نازِ دختراست! همشون ناز می‌کنن و به خیالشون صف کشیده برای خریدنش!
کیان افرا را نمی‌شناخت! نمی‌شناخت که بی‌پروا از افرا می‌گفت! و اما کیاراد...او کنار نمی‌آمد! نه! او تنفر داشت از جِنس زن!
نیشخندی زد و کوتاه زمزمه کرد:
- حرف من همونه! هرچی که می‌خواد بشه، نه!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
563

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین