. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه (جلد اول) | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:

شراره رفته‌رفته جان گرفته و شعله‌ور شده و زبانه می‌کشد.
در ثانیه‌ا‌ی همه چیز را نیست و نابود می‌کند.
غریزه‌ی شراره این است، انحطاط!
اقتدار شراره این است، انحطاط!
خواسته‌ی شراره از زبانه کشیدنش همین است، انحطاط!
شراره‌ای که می‌سوزد و خاکستر می‌شود و از سرخرگ بر باد رفته‌اش دریچه‌ای متولد شده که فریبِ انحطاط را به فریب کامیبای تبدیل می‌کند.
او همان دریچه‌ای‌ست که ثمره آئورت است.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #11
***


«فرانسه[۴]-شهر پاريس»

کمی از پرده را با دستش کنار زد. از آن برج چندطبقه بیش‌تر شهر را در دست داشت. لبخندی بر لبش طرح زد. سلطه داشتن چقدر آرامش می‌کرد. صدایی از همهمه‌ی شهر در گوشش نبود. تکنولوژی و ساخت پنجره‌های دوجداره در این همه از کشمکش‌های زندگی دلش را آرام کرده. دقیقاً همان‌طور که می‌خواست، مسکوت و خاموش؛ اما آگاه و هوشیار!
نگاهش را بی‌هدف به پایین دوخته بود. جوان‌هایی که همانند دو مرغِ عاشق دست در دست هم قدم می‌زدند. راه رفتن عده‌ای پر از خنده و شیطنت، در عده‌ای شرارت و نفرت.
یکی نشسته روی نیمکت چوبی و دیگری در دستش دسته‌ای شاخه‌گلی داشت و هی نزدیک بینی‌اش می‌کرد، می‌بوید و می‌خندید. بر سرعت حرکتش افزده می‌شد و لعنت به او که بر همه چیز آن‌قدر دقیق بود؛ ‌آن‌قدر که نگاهش ذره‌بینی شود و بر مردم تمرکز کند. ترسیده بود، از خیلی‌چیزها و وجودش هربار هشدار می‌داد که «حواست را جمع کن!»
در آن ساعت، تکاپو و هیاهوی مردم، هم‌‌چون موجی که بر تن خشکِ ساحل پهن می‌شود، روح را نوازش می‌کرد و خستگی جسمت به یک‌باره بیرون می‌رفت.
حواسش جمع بچه‌ها شد. با شوق، ذوق و هیجانی وصف‌نشدنی دست‌های ظریف و نَرمِشان را در دست همراهشان داشتن و نگاه‌شان با بازیگوشی به هر طرف کشیده می‌شد. چِنان با خوش‌حالی به برج‌های بلند، جذاب و چشم‌گیر خیره می‌شدن که از هیجان‌شان به وجد می‌آمدی!
میمیک صورتش سخت شد. از بچه‌ها خوشش نمی‌آمد، از آن سادگی، نفهمی و پاک بودنشان!
- تو که باز سرپایی دختر!
گوشه‌ی پرده‌ی گرفته شده در دستش لرزید، به سمتِ صدا برگشت، نفس را «ها»مانند بیرون داد:
- علیک سلام.
دختر خندید، با طنازی نازی به صدایش داد:
- به خاطر تو شال و کلاه کردم‌ ها!
قدم‌هایش را به سمت میز مدیریتش برداشت و همزمان گفت:
- من نخواستم.
ناامیدی در صدایش موج زد:
- بی‌احساس! بچم‌رو، شوهرم‌رو روز تعطیل گذاشتم به امون خدا که بیام پیش تو، بعد جوابم اینه؟
- یه بار جواب‌ تو دادم هلن.
با حرص نگاهش کرد، به رفیقی که جانش را دو دستی تقدیمش کرده بود و او هم «نامردی» نمی‌کرد و می‌تاخت.
- ترنم خیلی دلش برات تنگ شده بود ها.
دخترش را می‌گفت، همان دختری که پاره‌ی تنش بود و تمام «دلتنگی‌هایش» در این غربت با آن نیم‌وجبی دوست‌داشتنی‌اش می‌گذارند.
- کاری داشتی؟

***
۳: فرانسه با عنوان رسمی جمهوری فرانسه یک کشور فراقاره‌ای در اروپای غربی است که دارای منطقه‌ها و قلمروهای بسیاری در آنسوی دریاها است. فرانسه یکی از سه کشوری است که سواحلی هم در دریای مدیترانه و هم در اقیانوس اطلس دارد به دلیل شکل نقشه این کشور، در زبان فرانسوی به آن لقب l’Hexagone داده‌اند.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #12
جاخورده نگاهش کرد. اوج توجه به حرف‌هایش همین بود؟ نفسش را با دل‌تنگی بیرون داد. او افرا همیشه این‌طور دیده بود؛ پس دل‌تنگ کدام افرا بود؟ اما قلبِ لعنتی‌ زبان‌نفهمش مگر حالی‌اش می‌شد؟
- اومدی که نگام کنی؟
بوی قهوه‌ مشامش را قلقلک می‌داد. هوای پرشده از بوی تلخ قهوه را به ریه‌هایش کشید. اکسیژن جای هوای مرده‌ی شش‌هایش نشسته بود و تپش قلبِ بی‌قرارش از بی‌توجهی او، اکنون منظم‌تر می‌تپید. قدم‌هایش را به سوی کاناپه‌ی آبی فیروزه‌ای‌رنگ برداشت. کیفش را گوشه‌ای پرت کرد. هم‌زمان که می‌نشست به مخاطبش که افرا بود، جواب داد:
- از اتفاق‌های جدید خبر داری؟
- از کدومش؟
- مثلاً از هانا.
- خواهر توئه، خبرشو از من می‌گیری؟
پا روی پایش انداخت و با خونسردی گفت:
- تو هم رفیقشی!
- خبر تو رو داشتم؟
چنان طعنه‌ای زده بود که هلن با چشمانِ وق‌زده نگاهش می‌کرد. لعنت به تمامی دوست‌داشتن‌هایی که تاب و توانت را می‌گیرد و تو را هر روز ضعیف‌تر می‌کند‌. گناهش... دوست داشتن افرا بود؟
افرا اما فارغ از هلنی که در مجادله با کشمکش‌های ذهنش گُم شده بود، قهوه‌اش را مزه‌‌مزه می‌کرد. هنوز هم طعم تلخِ قهوه، ابروهای خوش‌فرمش را در هم می‌برد؛ ولی تمامِ آن چیزهایی را هدف گرفته بود که برخلاف میل قلبی‌اش بود و او از این اراده خرسند بود.
- هنوزم نگفته چرا این‌جایی!
گوشه‌ی از پیرهنش را در دستانِ ع×ر×ق‌ کرده می‌فشرد:
- گفتم؛ اما... .
- برو سر اصل مطلب.
- افرا؟
بی‌جوابش گذاشت و هلن؛ اما مظلومانه تکرار کرد:
- افرا؟
- نه!
- چی نه؟
- من امشب به اون مهمونی نمیام هلن؛ بهتره بری!

آب دهانش را با صدا قورت و پر از تردید پرسید:
- تو از کجا می‌دونستی؟
- منو دست کم گرفتی!
نیشخندی زد و اضافه کرد:
- برو هلن، برو... امشب مهمون‌ داری.
دستانش کمی لرز داشتند و تنش به ع×ر×ق نشسته بود، افرا... امان از افرا!
- نمیشه بیای؟ همه هستن، هیراد، هانا، بابایی و مامانی... افرا؟
- گفتم نه هلن. الانم کار دارم، بهتره بری.
چشمانش خیس شدند. از چندماه پیش برای این مهمانی کوچک؛ اما خانوادگی‌شان ذوق داشت و اکنون افرا با یک «نه» قصد خراب کردن برنامه‌هایش را داشت؟
به در شوخی و خنده زد:
- کار؟ بابا ما همه‌مون کار داریم، سرمونم شلوغه؛ ولی ببین اون کانون خانواده رو همیشه گرم نگه می‌داریم.
سکوت افرا را به فال نیک گرفت و پرذوق‌تر ادامه داد:
- باغ شهرام مهمونیه. قراره چندتا از دوست‎‌هاشم بیان. تازه دیجی و پیست و رقص و کلی برنامه. افرا؟ کلی خوش می‌گذره بهت ها!
- خودت میری بیرون یا بگم بیان؟
با لحن سرد و بی‌تفاوتش تکانی خورد. این همه خواهش و تمنا، آخرش برود؟ افرا بی‌انصافی را در حق همه تمام کرده بود. لبخند لرزانش را روی لبانِ رژ خورده‌ی زرشکی رنگش نشاند و با نفس‌های عمیق پیدرپی تلاشش بر این بود که این بغض لعنتی شکسته نشود، مژه‌هایش خیس شده بودند و حالش را به‌هم می‌زد. این همه به خفت کشیدنش را برای به اصلاح رفیقی که از رفیق نزدیک‌تر بود ها؛ اما چنان از همان بچگی نحسش خودش را از همه بیرون کشیده بود که هیچ‌کسی از او توقعی نداشته باشد! که همه سرم خم کنده‌ی او باشند و او هم زنانه در جایگاه‌ای نشسته بود که مردانه می‌تاخت و به سلطه می‌گرفت و محدود می‌کرد!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #13
«فلش‌بک»


ایران[۴] _شیراز[۵‬]


قلنج دستانش را می‌شکست و با ترس به عمویش خیره شده بود که پشت تلفن داد می‌زد:
- بی‌عرضه‌تر از تو هم هست؟ خاک تو سرت منصوری! مرد حسابی سوله رو دزد زده، کدوم نامروتی بوده رو نمی‌دونم، ولی من اگه بفهمم اون کی بوده که زندش نمیذارم.
نفس‌نفس می‌زد و با صورتی سرخ شده از خشم فریاد می‌کشید:
- تو گو*ه می‌خوری میری پی عیش و نوشت! اون کارخونه خراب شده هم که کلی بدهی بالا اورده.
و درحالی که با عصبانیت سمتش اتاقش می‌رفت، صدایش دور می‌شد که با غیظ می‌گفت:
- نه... نه احمق، آب دستته بذار زمین.
با دستی که روی شانه‌اش نشست، «هینی» کشید، مادرش که ترس کودکش را دیده بود، آرامانه در آغوشش گرفت و زیر گوشش زمزمه می‌کرد:
- جانم... جانم مامانم... قشنگم، نبینم اون الماس چشمات رو ها.
و دخترک با کم بودن سنش متوجه اشک چشمانش نشده بود، هق‌هق می‌کرد و پیراهن گل‌گلی مادرش را مشت‌های کودکانه‌اش را گرفته بود و گلایه‌کنان می‌گفت:
- مامان؟ عمو... عمو چرا داد می‌زد؟
- دوستش باهاش قهره کرده به خاطر همین ناراحت بود.
- اما اون حرف‌های بد می‌زد، حالا خدا توی اتیش می‌ندازتش؟
- چرا آتیش مامانم؟
- عمو... عمو بهرام خودش می‌گفت، اگه حرف‌های بد بزنی... خدا می‌ندازتت تو... تو آتیش.
فهیمه اما دخترک را در آغوشش فشرد و او که از ترس دخترش گریه‌اش گرفته بود، با بغضی سگین شده در گلویش جواب داد:
- نه قربونت برم.
- یعنی نمیره تو آتیش؟
سرش را از سی*ن*ه‌ی مادرش جدا کرد و در نی‌نی نگاهش ترس موج می‌زد:
- آخه... معلمم گفت... خودش گفت مامانی! اونم گفت حرف‌های بدبد بزنی... خدا می‌ندازتت تو آتیش ها.
و با وحشت به جایی نگاه می‌کرد که عمویش چند دقیقه پیش آنجا بود.
- نکنه... نکنه عمو هم بره تو آتیش. وای مامان... وای مامان عمو!
لعنت به آن زبان وامانده‌ی درون دهانت که هرچیزی را بلغور می‌کند، لعنت به همانی که حالیش نمی‌شود و هر چرندی را بیرون تف می‌کند؛ «بچه‌ها» فی‌الحال بارو می‌کنند، آن موجودات کوچک‌ جثه که مغزی فندقی اما دلی بزرگ دارند هر حرفی را باور می‌کنند و ای وای از ما!
تعریفت از خدا برای بچه‌ها همین بود؟ که اگر حرف بَد بزنی خدا تو را آتش میزند؟ ای‌کاش بزند، ای کاش خودت را، وجودت را آتش بزند!
تو ذره‌ذره با مایعی قابل اشتعال آن طفل معصومت را با هر تعریفی که از بچگی برایت کردند آتش میزنی، حتی عارت می‌شود کمی نوین در این دنیای پر تککنولوژی عمل کنی و تو چقدر پر اعادیی!
در نهایت آن‌ها را ترسیده می‌‌شوند از تمام آن چیزهایی که در ذهنش غولی‌‌ست بزرگ و مهیب و وای از آن روزی که تو در آتش ذهنت ذره ذره جان دهی!
***
پاورقی:
۴: ایران با نام رسمی جمهوری اسلامی ایران، کشوری در غرب آسیا و منطقهٔ خاورمیانه است. این کشور از غرب با ترکیه و عراق، از شمال غربی با ارمنستان و جمهوری آذربایجان، از شمال با دریای خزر و ترکمنستان، از شرق با افغانستان و پاکستان، و از جنوب با دریای عمان و خلیج فارس هم‌مرز است.
۵: شیراز، کلان‌شهری در ایران و مرکز استان فارس در جنوب کشور است. جمعیت کلان‌شهر شیراز بر اساس سرشماری سال ۱۴۰۰، بالغ بر ۱٬۹۵۵٬۵۰۰ تن بوده‌است که بر این اساس، شیراز پنجمین شهر بزرگ و پرجمعیت ایران و پرجمعیت‌ترین شهر جنوب کشور به‌شمار می‌رود.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #14
***


«حال»

با تر کردن لبش، هم‌چو روز‌هایی که از دنده‌ی چپ بیدار شده بود و تا شب‌ اعصاب درستی نداشت، حرفش را کوتاه و در جمله‌ای دستوری، خلاصه کرد:
- بريد.
با ورودش به عمارت، تمامی خدمه‌ها پشت سر هم صف بسته بودند و او همانند همیشه حالت تهوع می‌گرفت و با کلافگی نگاه‌شان می‌کرد. از حضور افراد در خانه‌اش، تنفر داشت؛ اما لعنت به شغلی که سبب شده بود و اویی که جبر اجبار، وادارش می‌کرد تا تحمل‌شان کند؛ در غیر این‌‌صورت تضمينی نبود که حتی دو دقيقه نگه‌شان دارد!
به لب‌هايی که طوطی‌وار کلمه‌ی «چشم» خارج میشد و سرهايی که به نشانه احترام خم میشد، اهمیتی نداد و قدم‌های بلند‌تری برداشت ازپله‌ها یکی درمیان بالا رفت. آن‌قدر در نظرشان بد اخلاق بود که بیچاره‌ها عادت داشتند به سگ بودن رئیس‌شان.
با ديدن اتاقش، پا تند کرد و حس‌گر را لمس و وارد اتاق شد. به اتاقش نگاه سرسری کرد، نگاهی که در آن تنها سردگمی و کلافگی موج می‌زد! خسته بود؟ خسته بود و این خستگی گاهی به مرز دیوانگی می‌کشاندش! تم آبی و خاکستری آرامش‌بخش اتاق، هیچ سنخیتی به روزگار سیاهش‌ نداشت؛ اما خب روحش، برای روحِ خسته‌ی این دخترکِ تنها، بد نبود. خودش را به سمت ميز آرايشی‌ رساند و به تصوير خودش در آينه نگاه کرد. دختری با چهره‌ی معمولی؛ ولی متعلق به جايگاهی بود که معمولی نبود! جایگاهش، خاص، جذاب و تک بود! جايگاهی که افراد زيادی با چنگ و دندان قصد رسيدن و پیشی گرفتن از او را داشتن؛ اما هر بار توسط همان دختر با خاک یکسان می‌شدند و تمامِ پله‌های آرزو‌های‌شان... بوم! خرد و خاکشير می‌شد!
هيچ‌‌احدی نمی‌دانست اين دختر، با اين همه اعتبار، قدرت و ثروت، روز اول چه کسی بوده و حال که اين‌جا ايستاده، چه کارهايی که نکرده است، چه صحنه‌هایی را ندیده و چه خنجرهایی که بر قلبش فرو نرفته.
با حس گرمی اشک، لحظه‌ای مقاومتش را از دست داد. پلک‌هایش رو هم انداخت و سرش را به شدت به طرفين تکان داد و مانع از ريختنِ قطره‌ی اشکش شد.گريه؟ نه! نه! نه!
نفسی عميقی کشيد. بزاق خشک شده در دهانش را محکم قورت داد، چشم از تصوير خودش گرفت. کمی خم شد و از کشوی دوم، تاپ و شلوارک ليمو رنگی بيرون آورد. لباس‌های تنش را روی کاناپه پرت کرد و به تعویض لباسش پرداخت.
بُرس را از روی ميز آرايشی برداشت و گوشه تخت نشست و موهایش رو شانه کرد. با حرکت دستانش، غرق میشد در خاطراتی که فراموش شدنی نبود.
کارش را تمام کرد، بُرس را روی ميز کوچک خاکستری رنگ گذاشت. ملحفه‌ی تختِ یک نفره‌اش را در دست گرفت و دراز کشيد پلک‌های خسته‌اش را بر هم بست و خودش را به سیاهی مطلق سپرد.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #15
«فصل یکم»

«افرا»

با صدای نامفهمومی که بی‌شباهت به تق‌تق بود؛ پلک‌‌هایش لرزید و ثانیه‌ای بعد به نرمی چشمانش را باز کرد. دستش را بالا آورد و دورانی چندبار روی چشم‌هایش کشید تا دیدش واضح شد.
با دیدن هانا که پشت به او، روی چهارپایه کوچکی بالا رفته بود تا از کمد دیواری چمدان‌ها را به پایین بیاورد، لبخند محوی زد.
نیم‌خیز شد که هم‌زمان هانا پایین آمد و به‌سمتش برگشت. دست‌هایش را توی موهایش برد و قلقلک سرش همیشه حس خوبی را برایش رقم میزد و نخورده مدهوش لذتی میشد که حالش را خوب می‌کرد.
هانا لبخندی زد:
- سلام خانوم.
دست از نوازش کردن سرش برداشت. نگاهش کرد. موهای لَختِ قهوهای رنگی که تا سرشانه‌هایش بود. صورت گردش را بامزه‌تر نشان می‌داد. شلوارِ جین آبی رنگی به پا داشت. نگاهش سر خورد روی تیشرتی صورتی رنگ نوشته‌‌ای مشکی رنگ به زبان فرانسوی نوشته شده بود «دوستت دارم!» نیشخندی زد. هانا هیچ‌وقت آدم نمی‌شد! تا کی قصد داشت با حماقت‌هایش‌ سَر کند؟ هان؟
- به چی می‌خندی؟!
با لحن شیطنت‌بار هانا، سرش را کمی بالا آورد و خیره به چشم‌های شیطانیش شد که تضادی با اخمِ نمایشی ابروهای کشیدش ایجاد کرده بود، بی‌تفاوت جواب داد:
- مهم نیست.
هانا ناامید چشم‌های آبی‌رنگش را کمی ریز کرد:
- اصلاً راه نداره؟
به جای جواب به سوالش، تنها سری تکان داد. مکثی کرد و طعنه زد:
- نباید این‌جا باشی.
پوفی کشید. بهتر از هرکسی می‌دانست بحث کردن با او همانند نگاه به چهره‌ی خود در چاه است، دقیقاً همان‌قدر گول زننده‌.
به‌سمتش رفت و بی‌تعارف گوشه‌ی تخت نشست. افرا خودش‌ را عقب کشید و به تاج تخت تکه داد. دست به سینه نشست که هانا دستی در موهایش کشید:
- من برم؟ تنها؟ بدون تو؟
لب ورچید:
- مامان خیلی ناراحت شد.
گلایه کرد و می‌گفت:
- یعنی نمی‌شد پاشی بیای؟ شهرام تا لحظه‌ی آخر هم امید داشت که میای ها! بیچاره چقدر ذوق داشت برای امشب!
- حالم بهم می‌خوره ازش!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #16
با خنده پرسید:
- از کی؟
- از دومادتون، آقا شهرام.
هانا اما خندید و گفت:
- عه، دلت میاد؟ دوماد به این خوبی!
- چرا اومدی این‌جا؟
هانا که توی برجکش خورده بود‌. دل‌خور گفت:
- مزاحمم؟
- می‌دونی و می‌پرسی؟
پوفی کشید، نه. این رفیق همیشه سمجش قصد نداشت از موضع خسته‌کننده‌اش دست بکشد.
- پرونده‌ی جدید رو خوندی؟
و چه نابلد از در دیگری حرف زده بود و او چقدر برای بودن و ماندن این دختر تلاش می‌کرد.
- خوندم.
- خب، قراره چی‌کار کنی افرا؟
- لندن میرم.
هانا که پیش‌بینی این جواب افرا را کرده بود لبخندی زد و نگاهی به چمدان سورمه‌ای رنگ کرد:
- به خاطر همین آوردمش.
افرا مسکوت نگاهش کرد.
- منم میام افرا.
- کجا؟
- لندن. با تو میام لندن.
تک‌خندش زهر داشت وقتی که طعنه می‌زد:
- حتماً اون‌جا هم می‌خوای حالم رو به‌هم بزنین؟
هانا اعتراض آمیز جواب داد:
- عه، افرا!
شانه‌ای بالا انداخت، این که رفیقش روزی عاشق شده بود و جانش در رفته بود برای اویی که تمام دنیایش بود، آخرین چیزی بود که می‌توانست ذهنش را درگیر کند. او درحال حاضر کارهای مهم‌تری داشت، خیلی مهم‌تر!
هانا اما که نمی‌دانست در دل افرا چه می‌گذرد، حسرت آمیز گفت:
- شهامت می‌خواد دوست داشتن کسی که هیچ‌زمانی سهم تو نیست!
و افرا همچنان بی‌خیال بود:
- افرا؟
- چیه؟
- چرا بعضی‌ها یه جوری دل می‌شکنن که انگار به خاطرش حقوق می‌گیرن؟
بی‌حوصله از تاج تخت تکه‌اش را گرفت و همزمان که بلند می‌شد جواب داد:
- چون می‌گیرن.
هانا با تعجب پرسید:
- چیو؟
سکوت افرا طولانی شد که هانا بی‌طاقت صدایش میزد:
- افرا؟
چمدانی که هانا پایین آورده بود را روی کاناپه گذاشت، زیپش را باز کرد، خرت و پرت‌های ماموریت قبل هنوز توی چمدان مانده بود، نیشخندی زد؛ این ماموریت هم همانند بقیه‌ی کارهایش، یکی از دیگری خسته‌کننده‌تر!
این‌که دیپلم مدیرت مالی را داشته باشد و در آن برج چندطبقه، یک مدیری باشد که تخصصش مدیریت بازرگانی‌ست و در بیشتر اوقات فراغتی که در چشمِ مردم خانم رئیس درپی خوش‌گذرانی و تجدید قوایش است، او در لباس یک ستوان یکم هیجانش را فرو می‌ریزد و زندگی او همان‌قدر پیچیده و پیچ‌درپیچ است.
نگاهش را به هانایی داد که متعجب او را می‌نگریست، نگاهش را به لباس‌های کنار چمدان داد و بی‌حوصله امر کرد:
- تا کن همه رو!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #17
***
با صدای موبایلی که روی میز ریاستش می‌لرزید و اسم هانا را نمایش می‌داد به خودش آمد. اجمالی نگاهی به اتاق کرد. با کلافگی نفسش را بیرون داد. این دو خواهر دست از سرش بر نمی‌داشتند. بی‌میل نرمی انگشتانش را روی صفحه زد و آن را روی اسپکیر گذاشت.
- وای افرا... وای دختر! دِ من اگه تو رو ببینم که میگم بهت که.
سکوت افرا، جری‌ترش کرد و او با غیض می‌گفت:
- کدوم خراب شده‌‌ای هستی از صبح تا حالا چرا جوابم رو نمی‌دی؟ من به درک، جواب مامانم نمیاد بدی؟
صدایش گرفت و کمی بعد صدای نافهومی از به گوشش رسید و هانا اما همچنان حرص میزد:
- آخه احمقی که با رفتنت توی گِل هممون و می‌کنی توی گِل؛ نمی‌گی يکی نگرانته؟
لبخند کجی زد، بالاخره به لب‌هایش تکانی داد و آوایی که از حنجره‌اش خارج شد:
- مامان جونت یادت نداده قبل از هرچیزی سلام کنی؟
جیغ هانا، اخم‌هایش را در هم برد:
- وای از اون روزی که من سر به بیابون بذارم از دستت!
دندان بر هم سایید و گفت:
- دِ فکر بدی هم که نیست! سرعتش رو جلو بنداز!
- ها؟! چی میگی؟! سرعت چی رو جلو بندازم؟
نفسش را بیرون داد، خدا آدمِ نفهم را بر راه کسی سبز نکند! البته بماند که بعضی در ژن‌شان این بود که خود را به کوچه‌ی علی چپ بزنند.
- قطع می‌کنم.
جیغ هانا اخم‌هایش را در هم برد:
- چی‌چی رو قطع کنم؟ کارت دارم.
با خستگی چشمانش را روی هم فشرد. چقدر خسته بود. حجم زیادی کار را روی شانه‌ی خودش انداخته بود و به یقین می‌دانست خودش مرگ جسمِ فانی‌اش را امضا کرده و چه عجیب بی‌تفاوت بود به مسئله‌ای که جانش را پرسیده بود و او در جواب دنیایش را دو دستی تقدیم می‌کرد.
- بگو کارت رو.
- من بیلط گرفتم که بیام ها.
متنِ جمیل شده‌ای که چند دقیقه پیش خوانده بود، پیش چشمانش تداعی می‌شد:
«سلام ستوان. پرونده درباره یکی از مشهورترین و رمزآلودترین پرونده‌های حل نشده‌ است. فردی که خودش رو آدریانوس معرفی کرده وپی‌درپی آدم می‌کشه! تیم پلیسی پنج قتل اون رو اثبات کردن؛ اما خودش از طریق نامه‌نگاری و حتی فیلم‌های قتل گفته که ۲۶ قتل انجام داده، نه پنج قتل!»
او بی‌کس بود؛ هانا هم بود؟ اصلاً پدرش چگونه اجازه داد بود؟ آن هم این دختر سربه‌هوا، نه هلنِ سربه‌زیر!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #18
- افرا؟
با صدایش از سگالش بیرون آمد:
- ها؟
- با تو هستم ها.
- خب؟
- همین دیگه، گفتم یادت بمونه.
با غیض پلک‌هایش را روی هم گذاشت و دندان سایید:
- اینه کارت؟
- خب... نه، خب، دلمم برات تنگ شده بود.
احیاناً این دختر همانی نبود که دیشب تا صبح خانه‌اش چتر شده بود و حالا دم از دلتنگی هم میزد؟
- هلن رفت ایران... با ترنم... .
حتی زمانِ رساندن یک خبر فعل‌هایش به هم نمی‌خورد و لکنت مزخرفش، این لکنت، دست از سرش بر نمی‌داشت و قطعاً این ترس از مخاطب پشت خط که سرچشمه نمی‌گرفت؟
نگاهش خشک شد روی کاناپه‌ای که دیروز هلن آن‌جا نشسته بود. لعنت به تمام خبرهای یهویی که آتش بر وجودت می‌زنند، خاکستر شدن جانت که به جهنم!
- باز چی شده که خبر ندارم؟
می‌خندد به جمله‌ی آخرش و می‌داند چگونه جوابِ این خنده‌ی ناخواسته را دهد.گفته بود خوشش نمی‌آید کسی به حرف‌هایش بخندد؟ حالا او می‌خواهد رفتگر شهر باشد یا دوستش، فرقی نمی‌کند!
- میشه به منِ حقیر بگی چه موقع از چیزی باخبر نبودی سرکار خانوم؟
با پايان حرفش، خودش قاه‌قاه خنديد. لحنش تلخ می‌شود و این تلخی، هم‌چو ماری بر وجودش نیش می‌زند:
- بگم؟ بگم از گندکاری‌های تو و هیراد؟ بگم از اون بچه‌بازیات؟ یا نه بگم از دوستت و عشقش به تو؟ هان؟ بگم هانا؟ آخه احمق، از هر بنی بشری کلی چیز پنهونه! هر چند طرف رنگ‌زن عالم باشه! دِ آخه بی‌فکر من اگه خودم تَه‌توی قضایای مشکوک رو در نیاورده بودم که الان کُلام رو سرم نبود که!
همچو آبی بر آتش، خاموش می‌شود و مخاطب پشت خطی که با فندک‌، کل وجودش را به آتش کشیده شده است. اصلاً نیاز به مایع‌های قابل اشتعال نیست که! لب بر دندان می‌کشد و مِن‌مِن‌ کنان می‌گوید:
- م... من شو... شوخی کردم.
اوقاتش تلخ می‌شود:
- بی‌جا می‌کنی وقتی می‌دونی چیزی به اسم شوخیو نمی‌شناسم، باز تکرارش می‌کنی و اون رو شوخی می‌خونی!
هم‌زمان که با نخ مویش وَر می‌رود، شرمنده دهان باز می‌کند:
- ببخشید خب!

 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #19
سکوتش نشان می‌دهد هنوز هم اوقاتش تلخ است و هانایی که می‌داند باید منت‌کشی این گنداخلاقِ عبوسِ دوست‌داشتنی‌اش کند، نرم می‌خندد:
- افرا خانومی؟ من الان میرم خبرِ تنِ سالمت رو به مامان بدم... هلن هم مادر شوهرش فوت شده بود که رفت ایران.
مکثی می‌کند؛ کمی ناز ریختن که مشکلی ندارد؟ نه؟
- می‌دونم که می‌دونی نفسمی؛ پس مراقب اون نفسی که بیرون میاد باش، دوستت دارم افرایی. فعلاً خدافظ.
و تماسی که قطع می‌شود و بوق آزادی که در گوشش طنین می‌اندازد و افرایی که زمزمه می‌کند:
- به سلامت!
***
با کلافگی روی سنگ فرش‌های شهر به گفته‌ی این‌‌وری‌ها، لاکچری و همه‌چیز تمامِ پاریس راه می‌رفت و غر می‌زد:
- خدا لعنتت کنه الکس، ماشینم رو کجا بردی؟
با صدای زنگ موبایلش، اسم دیان را دید. ریجکت کرد که در لحظه پیامش روی صفحه‌ی موبایل، چشمک می‌زد:
- کجایید رئیس؟ مگه نگفتم صبر کنید که راننده دنبالتون بیاد؟ یه ماشین فرستادم، تا چند دقیقه دیگه بهتون می‌رسه. لطفاً با اون بیاید.
با حرص موبایلش را توی جیبش گذاشت. ستاره‌ی پاریس باشی و ماشینت خراب شود و اکنون با آن همه کبکه و دبدبه گرفتار یک خودرو بمانی!
ای تف به تمامیِ دارایی‌های پوشالی‌ات!
دقایقی بعد در در ماشین زِنواستی مشکی رنگ که راننده‌ی آن پیرمرد خوش سیما بود، سوار شده بود. پیرمرد، دستی در
موهای جوگندمی‌اش کرد و همزمان که از آینه‌ی جلونگاهش می‌کرد پرسید:
- دخترم؟ مقصدت کجاست؟
دخترم! چه واژه‌ی عجیب و دور افتاده‌ای! با بیانش، نفرت در جانت ریشه می‌زند، نه؟ آوایش زیباست یا من اشتباه می‌کنم؟
- خیابون شانزه لیزه.
پیرمرد یک لنگه‌ی ابرویش را بالا می‌اندازد، پوزخندی کنج لبش می‌نشاند و زیر لب نق می‌زند:
- حالا چه اصراریه که جو بگیرتت و یه جوری حرف بزنی که انگار یه کاره‌ی مملکتی؟
خطاکار خودش بود که بهانه‌اش آن غرور لعتتی‌اش بود و خودسر در آن خیابانِ شلوغ پرازدحام دستی تکان داده و سوار ماشینی شده. او به اصلاح ستاره‌ی پاریس بود؟
امان از زهرخند کنج لب دخترک، تٌن‌های صدا را به سِمتت ارتباط می‌دهند و مردم همین‌قدر ظاهر بین هستند! چنان عقل‌شان در چشم‌های‌شان افتاده که قدرت تفکر را هم از خودشان سلب کردند؛ برای مردم پرادعاترین و برای خودشان بی‌ادعاترین فرد کره‌ی خاکی!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #20
و او دختری بود از جنس لطافت، طراوت و محبت که یقین که داشت در این موقع شب، برای کسی نبودش در آن چهار دیواری خانه ارزشی ندارد و می‌دانست کسی انتظار این تنِ یخ زده را نمی‌کشد.
پلک‌هایش را محکم بر هم فشار داد؛ خودش هم نمی‌دانست چه مرضی‌ست که آدمی هر بار خودش نداشته‌هایش را همچو خاری تیز و برنده در چشم‌هایش فرو می‌کند؟
اما، امان از آن افتخاری را که نسبت به خودش داشت را با هیچ‌چیز عوض نمی‌کرد.
افرا، دختری که با حسرت بسیاری از چیزها، در همه‌ی مواقع خودش را بهترین دانسته و همین نداشته‌هایش او را ان‌قدر خاص کرده است.
می‌دانی؟
شنیدم که فراموشی دردی‌ست خموش؛ اما در آن واحد نعمتی‌ست پرصدا که حالِ وجودت را خوب می‌کند، همان‌قدر ملس و دلنشین!
دوایی که برای تسکین دردها، از بین بردن کینه‌ها و طرح زدن لبخندهای جدید به کار برده می‌شود و تمنا می‌کرد که ای کاش او هم به این دردِ پرنعمت دچار شود.
با توقف ماشین به خودش آمد، پیاده شد و درب را محکم بهم کوبید، صدای پیرمرد بالا رفت او و تنها نیشخندی زده بر سرعت قدم‌هایش افزود، دیان خودش را به او رساند در فاصله یک قدمی‌اش ایستاد و درحالی‌که دویده بود و همین سبب نفس‌نفس زدن‌هایش بود، با چشمانی پر از نگرانی، ترس و دلهر گفت:
- خانوم جان... مَ.. مَن... حالتون خوبه؟
با غیض نگاهش کرد:
- تا سه‌ ماه خبری از حقوق نیست!
و بی‌توجه به نگاهِ مبهوتِ دیان درحالی‌که به سمت درِ باز خانه می‌رفت، لبخند کجی زد و زیر لب زمزمه کرد:
- خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ باید به چَپت باشد و کاریت نباشد!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین