چشمانم را که با اشک يکی شده است از هم میگشونم! حالههای
اشک مانع از خوب و واضح ديدنم میشود. با آن حال اسفناکم لبخند
خسته بر لبانم مینشانم! به اطراف مینگرم، به اطرافی که چيزی در آن
پيدا نيست. با شک و ذرهای ترس، نگاهی به اطراف میاندازم.
چيزی نيست يا من چيزی را نمیبينم؟!
همه چيز به گونهای نهفته
هست، آری چيزی را نمیبينم! به راستی هيچ چيز مشخص نيست؛ اما حال من، تنها در اين مکان سرد، گفتم سرد! آری همه جا سرد است و سوز میآيد؛ اما از کجا؟ خود را همچون مادری که فرزندش را در
آغوش خود حل میکند، بغل میگيرم، چرا که گرمای ناقابلی را دريافت کنم؛ اما چگونه؟ آيا آن گرما را دريافت و حس میکنم؟!