دلنوشته: قطره اشک کوچولو
دل نویس: زهرا بابازاده
ژانر: عاشقانه
قطره اشک کوچولو:
سلام من یک قطره اشک کوچولو هستم که این روز ها مهمان چشمان پر از غصه های دیرین می شوم.
چشمانی که رنگ آبیش به آبی دریاست.
رنگ سبزش به سرسبزی دشت هاست.
رنگ سیه اش به سیاهی شب هاست.
آری من مهمان صورت های زیبا می شوم و گاه از گونه هایی به سرخی انار جاری می شوم.
گاهی هم به سوی قلب ها فرو مینشینم و آهسته آهسته قلب های مریض را آرام می کنم.
در نیمه شبی به سمت خانه ی دختری روانه شدم در را محکم کوپیدم و بی اختیار از آن سوی پنجره بیرون پریدم در میان قرمزی های چشمانش غلتی خوردم و نا گاه به سوی زمین رها شدم.
دوستان دیگرم نیز پشت سر من به راه افتادند دلم میخواست دخترک غم زده را در آغوش بگیرم، اما حیف من فقط یه قطره بودم.
دخترک دستهایش را روی چشنانش گذاشت و اشک هایش را پاک کرد.
دوستانم از شدت ترس به این سو و آن سو روانه شدند و بند آمدند حال دخترک خوب شد و فردای آن روز دیگر گریه نکرد اما شب های زیادی با من هم. کلام می شد.
گویا من تنها تسکین درد های غم بارش بودم حیرت زده از این ماندم که دختر کوچولو مثل ابر خاکستری بود و با سکوتی سرد و بی صدا می گریید.
اشک هایش را در دستانش می دید و آهی از جنس بی کسی می کشید.
دوست داشتم همیشه مهمانش باشم تا بلکه کمی آرام گیرد این دل آشوبش.
دل نویس: زهرا بابازاده
ژانر: عاشقانه
قطره اشک کوچولو:
سلام من یک قطره اشک کوچولو هستم که این روز ها مهمان چشمان پر از غصه های دیرین می شوم.
چشمانی که رنگ آبیش به آبی دریاست.
رنگ سبزش به سرسبزی دشت هاست.
رنگ سیه اش به سیاهی شب هاست.
آری من مهمان صورت های زیبا می شوم و گاه از گونه هایی به سرخی انار جاری می شوم.
گاهی هم به سوی قلب ها فرو مینشینم و آهسته آهسته قلب های مریض را آرام می کنم.
در نیمه شبی به سمت خانه ی دختری روانه شدم در را محکم کوپیدم و بی اختیار از آن سوی پنجره بیرون پریدم در میان قرمزی های چشمانش غلتی خوردم و نا گاه به سوی زمین رها شدم.
دوستان دیگرم نیز پشت سر من به راه افتادند دلم میخواست دخترک غم زده را در آغوش بگیرم، اما حیف من فقط یه قطره بودم.
دخترک دستهایش را روی چشنانش گذاشت و اشک هایش را پاک کرد.
دوستانم از شدت ترس به این سو و آن سو روانه شدند و بند آمدند حال دخترک خوب شد و فردای آن روز دیگر گریه نکرد اما شب های زیادی با من هم. کلام می شد.
گویا من تنها تسکین درد های غم بارش بودم حیرت زده از این ماندم که دختر کوچولو مثل ابر خاکستری بود و با سکوتی سرد و بی صدا می گریید.
اشک هایش را در دستانش می دید و آهی از جنس بی کسی می کشید.
دوست داشتم همیشه مهمانش باشم تا بلکه کمی آرام گیرد این دل آشوبش.
آخرین ویرایش توسط مدیر: