. . .

در دست اقدام دلنوشته غبار خاطرات | فاطره

تالار دلنوشته کاربران
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
نام اثر: غبار خاطرات
نام نویسنده:‌ فاطره
ژانر: تراژدی, اجتماعی
مقدمه: انسان متعین زمانی لب از لب می‌گشاید که سخنی با اطمینان و با کیفیت بگوید، که در غیر این صورت کیفیت شخصیت او مشخص می‌شود... .
همانند مدادی که هنگام تراشیدن، کیفیت مغز مداد مشخص می‌شود.
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
871
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2cc515_2320230913-093211.jpg
سلام خدمت نویسنده گرامی؛ متشکریم از انتخاب انجمن رمانیک جهت انتشار دل نویسه‌‌هایتان!

لطفا قبل از تایپ فی‌البداهه‌‌تان قوانین زیر را با دقت مطالعه بفرمایید:
قوانین ایجاد فی‌البداهه​

پس از ارسال حداقل پانزده پارت از فی البداهه‌‌ی خود، می‌توانید طبق قوانین تاپیک زیر برای اثر خود درخواست جلد دهید.
درخواست جلد
با اتمام فی البداهه خود، برای درخواست نقد و تعیین سطح اثرتان، از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست نقد و بررسی

پس از اتمام تایپ فی‌البداهه‌‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید.
تاپیک اعلام پایان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد
برای انتقال و یا خروج از متروکه، از طریق لینک زیر اقدام نمایید.

درخواست خروج و یا انتقال به متروکه

متشکریم از همکاری شما با انجمن رمانیک!

با آرزوی موفقیت‌های روز افزون شما

|کادر مدیریت انجمن رمانیک|​
 

فاطره

تیم هنرجو
پرسنل مدیریت
مدیر
تیم تبلیغات
ناظر
منتقد
کپیست
طراح
تدوینگر
گوینده
هنرجو
آزمایشی
منتقد
مقام خاص
مبلغ‌یار
مدیر
هنرجویان
شناسه کاربر
5955
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-21
آخرین بازدید
موضوعات
648
نوشته‌ها
1,742
راه‌حل‌ها
32
پسندها
4,078
امتیازها
585

  • #3
"جهان ارزانی‌ها"

دنیا، جهان فروش است... اما باید بدانی که چه‌چیز را در قبال چه‌چیز...
چه‌کس را در قبال چه‌چیز...
چه چیز را در قبال چه‌کس...
و چه‌کس را در قبال چه‌کس به فروش می‌رسانی.
 

فاطره

تیم هنرجو
پرسنل مدیریت
مدیر
تیم تبلیغات
ناظر
منتقد
کپیست
طراح
تدوینگر
گوینده
هنرجو
آزمایشی
منتقد
مقام خاص
مبلغ‌یار
مدیر
هنرجویان
شناسه کاربر
5955
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-21
آخرین بازدید
موضوعات
648
نوشته‌ها
1,742
راه‌حل‌ها
32
پسندها
4,078
امتیازها
585

  • #4
"نقاب عاشقی"

- گفتنی‌ها را گفتم و نشنیدی؛ دیدنی‌ها را در مقابل چشمانت قرار دادم و ندیدی؛ لمس کردنی‌ها را، چون خاری پنداشتی و لمس نکردی؛ امّا تو برای من، وسواس فکری بودی که توانایی فکر کردن را از من گرفت، و در آن زمان دگر توانایی تفکر بر انتخابم را نداشتم و در آخر، تو منتخب زندگی‌ام شدی... .
- اما تو همچون خون در رگ‌هایم بودی، هیچ‌گاه فراموشَت نکردم.
- اما تو هیچ‌گاه توجهت را بروز ندادی و من هیچ‌گاه شریک زندگی‌ام را در زندگی‌ام احساس نکردم.
- اطرافت را نگاه کن، با این اوصاف، ما برای هم شده‌ایم و در هم تنیده‌ایم.
- باز هم با کلامی بی‌توجهی‌ات را پوشاندی و نقاب عشق را بر صورت زدی.
 

فاطره

تیم هنرجو
پرسنل مدیریت
مدیر
تیم تبلیغات
ناظر
منتقد
کپیست
طراح
تدوینگر
گوینده
هنرجو
آزمایشی
منتقد
مقام خاص
مبلغ‌یار
مدیر
هنرجویان
شناسه کاربر
5955
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-21
آخرین بازدید
موضوعات
648
نوشته‌ها
1,742
راه‌حل‌ها
32
پسندها
4,078
امتیازها
585

  • #5
"دید مثبت"

با قدم‌هایی وزین خیابان را به انتها رساندم، در پیچ خیابان شئی با شدت از کنارم عبور کرد و صدای برخوردش با سنگ‌فرش پیاده‌رو مرا از افکارم بیرون انداخت.
تلفن همراهی که صاحبش با خشم به آن چشم دوخته بود و بوی نفرت از چشمانش به مشام می‌رسید. از کنارش عبور کردم و ناگهان صدای ناله‌اش به گوش رسید، برگشتم و با دیدنش که اکنون با چشمانی حسرت‌بار، که از خرابی تلفن همراه نشات گرفته بود روبه‌رو شدم؛ حالم گرفته بود، این مردک هم تخم سرافکندگی را در وجودم سرازیر کرد.
به سمت خانه قدم برداشتم که ناگهان متنی غیر منتظره در ذهنم فریاد زد:
_ ظاهر چشم‌ها حاصل ذهنیت ماست، ذهنیتت را مثبت کن.
چشمی به ظاهر چشمان رهگذران انداختم، بعضی بوی اندوه و خشم، بعضی بوی مهر و محبت، بعضی‌ چشم‌ها هم با ترس خود را آراسته بودند... .
به یاد آوردم، هرکسی با روشی متفاوت زندگی را می‌گذرانند، برخی با نگرانی و سرافکندگی، برخی با صبوری و عشق و برخی با فرار از ترس‌هایشان؛ اکثرآنها امید و باور به خوشی را از یادبرده‌اند و با بی‌رحمی تمام خود آزاری نیز می‌کنند... .
دیدگانم را برگرداندم، با ذهنم به قلب خویش مراجعه کردم و بذر امید را کاشتم و همراه با گذران زندگی، منتظر جوانه زدن و ثمره‌اش خواهم ماند.
این‌بار با قدم‌هایی استوار به سمت خانه حرکت کردم.
 

فاطره

تیم هنرجو
پرسنل مدیریت
مدیر
تیم تبلیغات
ناظر
منتقد
کپیست
طراح
تدوینگر
گوینده
هنرجو
آزمایشی
منتقد
مقام خاص
مبلغ‌یار
مدیر
هنرجویان
شناسه کاربر
5955
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-21
آخرین بازدید
موضوعات
648
نوشته‌ها
1,742
راه‌حل‌ها
32
پسندها
4,078
امتیازها
585

  • #6
"او"

_ او دگر صدایم را نمی‌شنود، دگر اهمیتی برایم قائل نیست و دگر دوست‌دار من نیست.
_ ولی او دوست دارد تو برایش بیشتر وقت بگزاری؛ دوست دارد با عشق و محبت برایش حرف بزنی، نه روی حرص و عصبانیت، نه روی گلایه و شکایت.
_ امّا... آخر دگر چه‌قدر؟!
_ نه! خودت را گول نزن، زیرا که خودت به از غیر مطلع از رفتار خویشی.
راست می گفت، داشتم خودم را گول می‌زدم.
***
به اتاق رفتم و کمی خود را آراسته کردم و گوشه‌ای نشستم؛ شروع به سخن کردم:
_ قبول، گاهی بد بودم و دیر به دیر ب ملاقتت آمدم؛ قبول! کم اهمیت دادم و تو بیشتر از لیاقتم برایم ارزش قائل بودی.
اما مهم این است که قدر نشناختم، محبتت را از دلم برون کردم و حال، تنها کسی که ناآرام است و نیازمند، من هستم... .
تو دریای آرامش روح ناآرامم بودی؛ تو دوای درد ِ جسم ِ بیمارم بودی؛ خالق رویا‌های کودکی‌ام بودی، ولی چه شد که از تو دور شدم؟!
به یاد کودکی‌ام، بغض در گلویم چنگ انداخت و اشک در چشمانم حلقه بست... .
_ بابت قدر نشناسی‌ام عذر خواهم، بابت ناراحت کردنت بیشتر.
به نظرت، می‌توانم دوباره رویت حساب کنم و مثل کودکی، خالق رویاهایم شوی؟!
از پنجره اتاق، نگاهی به آسمان انداختم و برایش لبخندی پر از غم و شرمساری زدم، سجاده‌ام را گوشه‌ای پهن کردم و برای آشتی با او دستانم را به سمتش بالا بردم.
 

فاطره

تیم هنرجو
پرسنل مدیریت
مدیر
تیم تبلیغات
ناظر
منتقد
کپیست
طراح
تدوینگر
گوینده
هنرجو
آزمایشی
منتقد
مقام خاص
مبلغ‌یار
مدیر
هنرجویان
شناسه کاربر
5955
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-21
آخرین بازدید
موضوعات
648
نوشته‌ها
1,742
راه‌حل‌ها
32
پسندها
4,078
امتیازها
585

  • #7
"پنجه‌ی خاطرات"

خاطرات همچون پنجه‌ی خون‌آشامی که می‌خواهد خونت را نوش کند، دور قلبم تنیده و در تلاش است ضربان قلبم را کُند کند، و اما عقلم در تکاپوی فاصله گرفتن از خاطرات است.
به دستور مغزم نگاهم را به خورشیدی که پرتوهایش‌ را از پنجره‌‌ی نیمه باز اتاق وارد کرده است می‌دهم؛ گوش‌هایم را به صدای طبیعتِ خارج از اتاق می‌سپارم و جسمم را در چمنزارِ سرسبز تصور می‌کنم.
ناگاه چمنزار به رنگ زرد در آمد و خشک و بد ریخت شد. قلبم تیری کشید و جسمم را آزرد، به درونم مراجعه کردم و با تمام وجود پنجه‌ی خاطرات را که سعی در متلاشی کردن قلبم داشت حس کردم، اما مگر عقل در تلاش نبود؟! پس چه شد! یعنی زور خاطرات بیش از عقل بود که این‌گونه مرا از تصورات دور کرد؟!
از شدت فشرده شدن قلبم، دیگر تسلطی بر جسمم ندارم! نگاهم از پرتوهای خورشید دور می‌شود و به قاب عکس‌های پخش شده روی زمین خیره می‌شود.
شنوایی‌ام با صدای طبیعت خداحافظی می‌کند و به صدای نحس خاطرات گوش می‌پردازد.
قلبم آرام می‌گیرد، مغز به قلب تشر می‌رود اما... پنجه‌ی خاطرات تسلط قلب را گرفته بود.
برای پشتیبانی و کمک منطق را طلب می‌کنم، اما اوضاع وخیم‌تر از این حرف‌هاست، احساسات منطق را همچون کاغذی مچاله می‌کند و او را در سطل زباله‌ی درونم می‌اندازند و درب را بر او می‌بندد.
ناگه موجی از غم بر قلبم سرازیر می‌شود و دانه‌ی سستی و ناامیدی را در قلبم می‌کارد.
عقل ناعادلانه خود را عقب می‌کشد و جایی برای رشد آن لانه باز می‌کند.
جسمم سست، قلبم در تکاپو برای پمپاژ خون و عقلم به نفس نفس زدن افتاد. بینایی‌ام تار و شنوایی‌ام مبهم می‌شود. بالاخره لب‌هایم از هم گشوده می‌شوند و می‌گویند:
- بعد از این‌همه خاطره، وقت رفتن نبود.
همه جا تیره شد و سوت مرگ در گوشم پیچید و ناچارا جسمم را به مرگ تقدیم کردم.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 11)

بالا پایین