ای کاش زودتر روز جمعه و غروبهایش سر رسد.
از وقتی رفتهای، طلوع برایم دلگیرتر از غروب خورشید است.
ای کاش آرام چشم ببندم،
چند ثانیه نفسهای بیقرارم را حبس کنم؛
چشم بگشایم و ببینم با همان لبخند لعنتیات که چال گونههای لعنتیترت را به نمایش گذاشته، خیره شدهای به من
یا نه!
چشم باز کنم و ببینم تو نیز چشم بستهای و همین رویای مرا در سر میپرورانی.
گفته بودم کلمات نمیتوانند حسم را به آن سیاهچالههای لعنتی بیان کنند؟
گفته بودم سیاهچالههایت را ترجیح میدهم به هزاران ستارهی دنبالهدار و بیدنباله؟
اگر نگفتهام، بفهم که در نبودت، حرف زدن را فراموش کردهام.
اگر نگفتهام، بفهم که سکوت کردهام تا شاید باز گوشهایت تیز شود و باز صدای بیصدای سکوتم را بشنوی و برگردی!
ایکاش... .