. . .

متروکه داستان کوتاه لیموعمانی | محمد امین (رضا)سیاهپوشان، پرندیادگاریان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. فانتزی
نام داستان : لیمو عمانی

نویسنده : محمد امین (رضا)سیاهپوشان،پرند یادگاریان

ژانر : عاشقانه ، اجتماعی ، فانتزی

مقدمه :
بوی خوش زندگی از گوشه گوشه حیاط خلوت خاطراتم در مشامم می پیچد....
من م×س×ت از بوی خوشش در خلصه می روم و لبخند مهمان لبان من میشوند.
بوی اقاقیا و صدای جیر جیر جیرجیرک ها لذت‌بخش است و شیرین....
زندگی مثل یک قایق در حال عبور از طوفان اتفاقات تلخ و شیرین است.

خلاصه:
دختری از جنس شیشه تنگ بلور و ترک خورده از سنگینی و سهمگینی پاره سنگ های روزگار به شاهوی قصه ما پناه می آورد و اتفاقاتی رخ می دهد که می تواند زندگی انها را از خاکستر نشینی ابدی به عرش اعلا ببرد یا به ته گودال تاریک زندگی به هر حال ان ها در کنارهم اتفاقاتی رو پشت سر میگذارند ، تا شاید به ما ثابت کنند طعم ترش لیمو عمانی گاهی از طعم مربا هم‌ شیرین تر است
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #11
پارت نهم

با شنیدن بسته شدن در خونه امید به خودم اومدم انگاری که یک سطل آب یخ روی سرم خالی شد وهمه چیز برام معنای خودش رو از دست داد ، در طول یک روز دیدن باطن دوستانی که یه زمانی توی تمام شادی هاکنارت بودن و حالا نمی خوان کمکت کنن و تو مشکلات کنارت باشن برام سخت بود . از تاریک و روشن کوچه که خونه های لاکچری و نیمه لاکچری بالای شهر رو نشون می داد دل کندم و به سمت ماشینم رفتم که انگاری برای اون محیط و محله وصله ناجوری به نظر می اومد.

سوار ماشینم شدم و در رو بستم و یه نگاهی به عقب ماشین انداختم یه لحظه فکری به ذهنم رسید ، یه صدای توی سرم اکو شد

_ شاهو، این دختره دردسر سازه اون رو کنار خیابون رها کن و برو ! ممکنه برات دردسر درست کنه .

باشنیدن این صدا جنگ بین عقل و احساسم شروع شد ، عقل این حرف رو تایید می کرد ولی احساس قطع نامه انسانیت رو سر می داد که در پایان احساس پیروز شد و استارت زدم و حرکت کردم ، دم اولین داروخونه نگه داشتم و چیز های که می دونستم لازمه رو خریدم ، یه حسی بهم گفت بیهوشی میرا از ضعف بدنیا پس سرم شکر نمک می تونست کمک کنه و یه سری دارو های دیگه ، از سر راهم یکمی میوه خریدم تا به هوش اومد بهش بدم و همه این کار ها رو از سر انسانیت انجام می دادم ، همین و بس !


مرحله بعدی بردن داخل خونه بود که همسایه های فضول شک نکنن و خدایی ناکرده بخوان دردسر درست کنن ، ماشین رو دقیقا روبروی خونه پارک کردم و یه نگاهی به کوچه انداختم خداروشکر همه خواب بودن و میرا رو با همون پتو بهاره پتوپیچ کردم و تا واحدم بردم و در رو باز کردم به محیط خونه نگاهی انداختم و بهترین جا کاناپه وسط هال بود . با پام لباس های روی کاناپه رو پایین انداختم و میرا رو روی کاناپه خوابوندم !

توی عمرم سُرم رو از نزدیک ندیده بودم ،چه بخوام برای کسی بزنم گوشیم رو برداشتم و توی اینترنت به دنبال فیلم سرم زدن گشتم و بعد دو سه بار دیدن فیلم ها با هزار تا سلام و صلوات و چهار قل آستین میرا رو بالا زدم که چند تا جایی خون مردگی روی دستش توجهم رو جلب کرد که مشخص بود تا حدی کهنه است ، بعد از کمی گشتن رگ رو پیدا کردم و سرم رو وارد رگ کردم و سرم رو وصل کردم .

صدای شکمم و قار قورش حسابی خودش رو نشون داد ، انگاری یه قورباغه عصبانی رو توی لباس شویی انداخته باشی ! رفتم سر یخچال و چلو قیمه های ظهر چشمک میزد که روی گاز گذاشتمشون تا یکمی گرم بشه و یه سر به میرا زدم قبل از سرم رنگش به سفیدی گچ بود ولی الان بهتر شده بود .


من هم غذام رو خوردم و همونجا پشت اپن و نشسته خوابم برد ، طبق معمول بدون این که غذاها و ظرف ها رو جمع کنم!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #12
پارت دهم

با زنگ خوردن گوشیم از خواب بیدار شدم و نگاه به صفحه گوشیم کردم‌ ، الیاس بود دکمه رد تماس رو زدم و تماس قطع شد . از دیشب که بد خوابیده بودم و نشسته روی صندلی خوابم برده بود کمر و گردن درد شدیدی گرفته بود، یه نگاه کلی به خونه انداختم که انگاری بمب توش ترکیده بود و شتر با بارش که هیچ ، قافله شتر با بار و قافله سالارش توش گم میشد! و حسابی خونه داغون بود ، میرا غلتی زد و چشماش رو باز کرد. نگاه متعجبی به اطرافش انداخت

_ اوو اینجا کجاست نکنه ،من مردم ! ای خدا مصبتو شکر بهشتم که ما رو می بری باید مثل زندگیمون ریخت و پاش باشه .

از حرف های میرا خندم گرفته بود ، عجب دختری بود .همین طوری داشت با خودش حرف می‌زد و از بهشت کذایی خدا گله می کرد رفتم و روبروش نشستم .

_ سلام میرا خانوم

یه نگاهی بهم انداخت و قیافه شو کج کرد :

_ ای خدا نگاه کن این همه حوری خوشگل و خوشتیپ داشتی ، آخه این گلابی سبز چی بود گذاشتی برای من !!

یه لحظه ابروهام بیست سانت از رفت بالا ، این به من گفت گلابی

_ این طوری که نگاهم کردی ، مطمئن شدم گلابی هستی !

نگاه من به صورت چرک و چی ویل ش کردم که متوجه رنگ چشماش شدم ، رنگش قهوه ای بود از اون قهوه ای های دلنشین ! یه لحظه انگار برق گرفتم از تو فکر بیرون اومدم . چشمام رو از چشماش برداشتم

_ من شاهو هستم نه گلابی ، اینجا هم خونه منه و بهشت نیست.

_ خب البته اگر بشه بهش بگی خونه ، چون انگار لشگر دشمن حمله کرده و همه چیز رو کوبیده تو هم ، وایسا ببینم گلابی خان نکنه من و آوردی خونه تو رو تمیز کنم !

دلم خواست یکمی لجش رو در بیارم و شیطان خردمند درونم افسار زبونم رو دست گرفت

_ خب شاید آره !

_ برو بابا عمه تو بیار خونتو تمیز کنه

خنده ام گرفته بود ولی نمی خواستم جلوش بخندم که یه موقع پررو بشه
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #13
پارت یازدهم

برای همین خنده ام رو خوردم و یه قیافه نیمه جدی به خودم گرفتم

_ ببین من دقیقا تو رو آوردم که خونم رو تمیز کنی برای همینم اول از حموم شروع می کنی ، بدو ببینم

میرا قیافه اش رو مظلوم کردطوری که خدایی هرکس بود می گفت حق با اونه ولی من نه ، دلم خواست بزنم تو برجکش برای همین خم به آبروم نیاوردم

_ ببین اینجای دنیای واقعیه و من شرک نیستم وتو هم گربه چکمه پوش که بتونی خرم کنی !

یه قیافه متفکری به خودش گرفت و یه چندباری به من نگاه می کرد و لب و لوچه اشو کج می کرد. از قیافه اش داشتم تعجب می کردم

_ چته چرا اینطوری نگاهم می کنی؟

_ والا دارم به هیکلت نگاه می کنم ببینم شباهتی به شرک داری یا نه

_ خب

_ ولی هرچی بیشتر نگاهت می کنم بیشتر شبیه ویکتور داخل عروس مردگانی تا شرک

یه دفعه دنبالش دویدم که تا اومد در بره پاش به لبه مبل گیر کرد و خورد زمین و صدای اخش بلند شد. بالای سرش ایستادم و مثلا عصبانی نگاهش کردم ،با قیافه ای که از درد جمعش کرده بود نگاهم کرد

_ هوی چته شرک چرا مثل لاشخورای که بالای سر یه آهوی خوشگل وایسادن نگاهم می کنی !

یعنی از بس خنده مو نگه داشته بودم داشتم منفجر میشدم ولی نمی خواستم جلوش بخندم ، سرم رو پایین انداختم‌ و نگاهش کردم

_ آهوی خوشگل

_ آره

_ مطمئنی؟

_ آره خیلی هم مطمئنم

میرا برام زبون درآورد و فرار کرد و حال من بدو و اون بدو ، دور تا دور خونه دنبال هم می دویدیم انگار نه انگار که نهایت دو روز بود هم رو می‌شناختیم، یه دفعه میرا ترمز کرد و من قبل این که بتونم خودم رو نگه دارم خوردم بهش و جفتمون روی زمین پهن شدیم و قبل از این که بتونم خودم رو جمع کنم میرا افتاد روی کله ام و حسابی با مشت به سر و صورت کوبید ولی دستش انگاری پر کاه بود و اصلا برام درد نداشت و الکی فقط آخ و وای می کردم و اونم می خندید، که یهویی در خونه رو زدن و من و میرا هر جفتمون نگاهمون به در دوخته شد!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #14
پارت دوازدهم

_ یعنی کی میتونه باشه

_ تو از من میپرسی گلابی!

_ میرا

_ کیشمیش دم داره میرا خانوم!

_ باشه میرا خانوم ، برو تو حموم تا من ببینم کیه؟

ابرو های میرا بالا پرید

_ تو حموم چرا گلابی؟

_ برو میفهمی ، آخر همین راهرو سمت چپه

_ باووشه

میرا رفت سمت حموم و من از توی چشمی در بیرون رو نگاه کردم ، ای وای برم من اعظم خانوم مدیر ساختمون چطوری دکش کنم !یه فکری به ذهنم رسید قیافه ام رو خواب آلود کردم و در رو باز کردم

_ سلام اعظم خانم بفرمایید ؟

_ سلام آقا شاهو ، عجیبه برای اولین بار خونه هستید و سر و صدا از واحدتون میاد

سرم رو خاروندم و یه حالت لش و شل و ول به بدنم دادم

_ والا من که خواب بودم ، فکر کنم کار جن های واحدم بوده نه این که خیلی وقت ها خالیه ممکن جن ها توش لونه کرده باشن !

رنگ رخسار اعظم خانوم سفید سفید شد عینهو رنگ گچ دیوار ، دلم خواست یه کاری کنم که دیگه سمت من نیاد و فضولی نکنه و یه درس درست و حسابی بهش بدم ، برای همین صدام رو یکمی کلفت کردم و گفتم

_ آهای جن های که توی خونه من هستید ، اگر حضور دارید نشونه ای برای اعظم خانوم نمایان کنید !

همین رو که گفتم یهو یه چیز خیلی محکمی به در شوت شد و با صدای خیلی محکمی شکست و اعظم خانوم در حال سکته بود و تنها چیزی که تونست بگه این بود

_ آق...آقاشاهوو ، اگه تونست..تید یه سر بعدا بزنید به واحد ما

_ چشم به سلامت

رفت و در رو محکم بستم از خنده پوکیدم و خودم رو روی زمین ولو کردم و کلی خندیدم که دلم از درد داشت منفجر می شد
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #15
پارت‌ سیزدهم

خوب که خندیدم ، نگاه کردم ببینم که میرا چی رو به دیوار پرت کرده و با دیدن آیفون سیزده پرومکس عزیزم که تبدیل به پودر شده بود دود از کله ام بلند شد. میرا با دیدن قیافه عصبانیم سمت حموم دوید و در حموم رو از پشت بست ، خودم رو پشت در رسوندم

_ میرا در رو باز کن

_ باز نمی کنم گلابی

_ باز کن کاریت ندارم

_ خب به من چه!

_ تو گوشی منو ترکوندی حالا میگی به من چه !

_ خب خودت مقصر بودی ، به من گفتی یه نشونه بدم

_ گفتم نشون بده ، نگفتم گوشی عزیزم رو بترکونی

_ حالا که این طوری شد ، اصلا دلم خواست دوما یه بار دیگه به من بگی جن خفت می کنم . خیلی گلابی هستی شاهو!

_ تو که از اون حموم بی صاحب شده بیرون میایی . اون موقع حالیت من یه کیلو شیر چقدر دوغ میده!

_ برو بابا تو هنوز ضرب المثل ها رو بلد نیستی درست بگی ، برا من شاخ و شونه می کشی

_ باشه ببینیم کی برنده میشه

_ قبول ببینیم با چیپس و ماست و موسیر!

صدای آب اجازه نداد بیشتر از این با میرا کلک کنم ، شاید یکمی به دلم نشسته بود . دختری که شاید حدود بیست و دو سه سال نداشت .
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #16
پارت چهاردهم

یه نگاه کلی به خونه ام کردم و شروع به تمیز کردن خونه ، لباس هام رو انداختم توی ماشین لباسشویی ولی بلد نبودم چطوری روشنش کنم ! ظرف های یه بار مصرف غذا و کاغذ های ساندویچ رو هم داشتم می ریختم توی پلاستیک زباله که صدای میرا بلند شد

_ شاهو

خودم رو به نشنیدن زدم و به کارم ادامه دادم .

_ گلابی

انگاری قصد کرده بودم که تلافی حرفاش رو در بیارم.

_ شاهو گلابی

خنده ام گرفته بود از این که یه دختر اومد توی زندگیم و آنقدر راحت باهام صمیمی شده بود و هیچی بهش نمی گفتم

_ بله مبرا چی میخوای ؟

_ شرمنده گلابی ، من لباس ندارم‌ بپوشم

_ خب به من چه؟!

_ یعنی چی به من چه ؟

چند دقیقه ای صدای از حموم نیومد. آروم رفتم سمت اتاقم و یک تیشرت و شلوار راحتی برداشتم که مطمئن بودم تو تنش زار میزد و با یه حوله تن پوش جلوی در حموم بهش دادم . لباس هارو ازم نمی گرفت

_ میرا نمی گیری ؟

_ نه باهات قهرم !

_ چرا اونوقت ؟

_ نمی دونم

_ حالا لباس هارو بگیر، بعدش اومدی بیرون باهم دعوا می کنیم و هم رو کتک می زنیم

میرا یه مکث کوتاهی کرد و جوابم رو داد

_ آخه تو هیکلت شبیه گوریل جنگل های آمازونه

_ من گوریلم ، بعد تو چی هستی ؟

_ من پروانه چند رنگ

_ آها باشه خوبه ، حالا بپوش تا سرما نخوردی

_ باشه گوریل خان !
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #17
پارت پانزدهم

یه لحظه جاخوردم . هنوز به لحن میرا عادت نکرده بودم ،لحنی خیلی زیاد صمیمانه بود نه لقبش که بهش می گفتن دخترسکوت ،نه به این شوخ و شیطون بودنش ،همه چی این دختر برام علامت سوال بود.یه علامت سوال بزرگ‌؟

#میرا

ریزش آب گرم‌ روی سرم من رو به یاد روزهای در گذشته نه چندان دور می نداخت . گذشته ای که همه چیز رو برام‌ ساخته بود و همه چيز جذاب تراز همیشه بود.همه اتفاقات گذشتم جلوی چشمم رژه می رفت تا رسیدم به اون اتفاق کذایی ، اتفاقی که همه زندگیم رو تحت شعاع خودش قرارداده بود و کاخ آرزوهای شیرین جوانیم رو تبدیل به تلی از خاکسترکرد. یاداون روز اشک رو رونه مردمک چشمام کردو کیسه اشکی چشمم رو به مرزانفجار رسوند.قطرات اشک یکی بعداز دیگری از چشم هام به پایین اومدن دلم می خواست باصدای بلنداشک بریزم؛ ولی نمی تونستم و اجازه این کاررو نداشتم.

زیر دوش آب روی زمین نشستم و اشک ریختم و خودم روحسابی از عقده های گذشته پاک کردم ، به روزهای فکر کردم که مجبوربه فرارشدم وفرارکردم به جرمی که هرگزانجام نداده بودم ولی رگ های بادکرده پدر و برادرم و عموهام حکم به مرگم دادن و از ترس جونم مجبور به اومدن به این شهر‌غریب شدم . چه روزهای که ازسرمالرزیدم و از گرسنگی درحال مرگ بودم و چه روزهای که از فرط گرما درحال مرگ بودم؛ولی یک لحظه نخواستم که به شهرخودم برگردم ‌. به دیروز فکر کردم که طاقتم از گرسنگی تمام شده بودومجبور به گدایی شدم ‌وبه امروزی فکر کردم که چشمام روبازکردم وخودم روتوی یک خونه غریبه پیداکردم باپسری که نمی دونم چرا نمی تونستم یانمی خواستم کنارش میرای باشم که توی خیابون بودم وباخودم‌ عهده سکوت کرده بودم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین