. . .

متروکه داستان کوتاه لیموعمانی | محمد امین (رضا)سیاهپوشان، پرندیادگاریان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. فانتزی
نام داستان : لیمو عمانی

نویسنده : محمد امین (رضا)سیاهپوشان،پرند یادگاریان

ژانر : عاشقانه ، اجتماعی ، فانتزی

مقدمه :
بوی خوش زندگی از گوشه گوشه حیاط خلوت خاطراتم در مشامم می پیچد....
من م×س×ت از بوی خوشش در خلصه می روم و لبخند مهمان لبان من میشوند.
بوی اقاقیا و صدای جیر جیر جیرجیرک ها لذت‌بخش است و شیرین....
زندگی مثل یک قایق در حال عبور از طوفان اتفاقات تلخ و شیرین است.

خلاصه:
دختری از جنس شیشه تنگ بلور و ترک خورده از سنگینی و سهمگینی پاره سنگ های روزگار به شاهوی قصه ما پناه می آورد و اتفاقاتی رخ می دهد که می تواند زندگی انها را از خاکستر نشینی ابدی به عرش اعلا ببرد یا به ته گودال تاریک زندگی به هر حال ان ها در کنارهم اتفاقاتی رو پشت سر میگذارند ، تا شاید به ما ثابت کنند طعم ترش لیمو عمانی گاهی از طعم مربا هم‌ شیرین تر است
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,345
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #3
پارت یک
در وسط آشپزخونه داشتم برای شام قیمه میپختم که دیدم لیموعمانی ندارم و با خودم گفتم آخه بدون لیموعمانی که قیمه مزه نمیده.
خونه ای که زندگی میکنم یه خونه نقلی و جمع و جور، که با عشق وسایلش رو خریدم ‌ و چیدمشون.آشپزخونه اش اپن و نقلی و دنج ،من عاشق آشپزی هستم و لذت می برم از این کار.از یه زمانی به بعد تصمیم گرفتم مستقل بشم و روی پای خودم وایسم.خونه ام یه اتاق پذیرایی داره و یه اتاق خواب.
من شاهو هستم و ۲۷ سالمه و تک فرزند خانواده هستم و یه شرکت پخش مواد غذایی دارم و همیشه دوست داشتم پله های ترقی رو هر چه زودتر برم بالا....
حال لباس عوض کردن نداشتم یه سوییشرت پوشیدم و کارت عابربانکم رو برداشتم، دمپایی پوشیدم و راه افتادم سمت سوپر مارکت سر کوچه...
دی ماه بود و از شدت سرما کلاه سوییشرتم رو کشیده بودم روی سرم و دستام رو کرده بودم تو جیب شلوارم
رفتم داخل یخورده ازبیرون گرم تر بود داخل مغازه یه سرک کشیدمو دیدم خبری از فروشنده نیست بلند گفتم کدوم گوری هستی الیاس؟
الیاس صاحب سوپر مارکت از دوستای بچگیام بود،از بچگی توی شیطنت ها و بازی ها با هم بودیم و تو یه محل بزرگ شده بودیم....
از تو انبار داد زد الان میام
سردم بود و بی حوصله بودم از طرفی زیر خورشت رو کم نکرده بودم و نگران غذام بودم بلند تر گفتم الاغ مغازه رو بی صاحب ول کردی کدوم گوری رفتی؟
داد زد شاهو تویی یه چند دیقه پشت دخل وایسا کار دارم الان میام پایین
گفتم : خبرت بیاد ایشالله بچم رو گازه نمیتونم بمونم غذام میسوزه
 
آخرین ویرایش:
  • خنده
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

پرند

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
306
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-18
موضوعات
21
نوشته‌ها
517
راه‌حل‌ها
25
پسندها
2,545
امتیازها
203
محل سکونت
در کنار بوستان گل فروش

  • #4
پارت دوم
جوابی نداد خودم رفتم لیمو عمانی هارو پیدا کردم یه کیسه فریزر برداشتم کمی ریختم داخلش و وزنش کردم یه پاکت وینستون ایکس اس سیلور هم برداشتم بلند گفتم الیاس 110 گرم لیمو عمانی برداشتم با یه پاکت ایکس اس

از مغازه اومدم بیرون دم مغازه با فندک دم در سیگارمو روشن کردم و راهی خونه شدم

یه آپارتمان 60 متری دارم 20 سال ساخت و تنهایی زندگی میکنم البته خونم تا خونه مادرم فاصله ای نداره اما ترجیح میدم خودم غذا بپزم دستپختمم بدک نیست

همینطور که پک میزدم به سیگارم و میرفتم یه صدای زنونه لرزون گفت ببخشید آقا

همیشه موقع راه رفتن به زمین نگاه میکنم و به اطراف توجه نمیکنم و توی افکار خودم و مشکلاتم غرق میشم

اون صدا رشته افکارمو پاره کرد و کمی جا خورده بودم سرم رو بلند کردم دیدم یه خانوم بیست و هفت هشت ساله ایه که چهره اش داغون بود، فکر کردم معتاده معلوم بود کارتن خواب هستش چشماش شهلا و قهوه ای روشن بود موهاش انقدر کثیف بود که وز شده بود و از سرما به خودش داشت میپیچید لباسهاش واقعا کهنه و کثیف بودن یه کوله پشتی بزرگ داشت ازینا که کوهنوردا استفاده میکنن و معلوم بود که خیلی سنگینه طوری که برای تحمل وزنش خودش رو به جلو خم کرده بود هر دوتا کتونی تو پاش سوراخ شده بود و خیس بود

یه چندثانیه ای داشتم نگاهش میکردم و چیزی نمیگفتم که دوباره گفت ببخشید آقا من چند روزه هیچی نخوردم میشه از سوپری برام چیزی بگیری؟

اول خواستم مخالفت کنم و بگم نه اما دلم به حالش سوخت هیکل نحیفش و لباس های کم و مندرسش تو اون سرما دل هر جنبنده ای رو به درد میاورد

تو چشماش خیره شدم ازش پرسیدم چی می خوری؟

گفت آقا هرچی بگیری عیب نداره نون بگیر برام دارم از حال میرم

صداش میلرزید نمی تونستم تشخیص بدم از سرماس یا از ضعف یکم بیشتر بهش دقت کردم دیدم صورتش عین گچ میمونه و الانه که از حال بره

رفتم سمتش دستمو دراز کردم تا کولشو بگیرم ترسید و خودشو عقب کشید

با صدای خیلی آروم و مهربون گفتم نترس عزیزم کاریت ندارم کوله پشتیت رو بده برات میارم شام قیمه پختم بیا بریم خوردی بعدش برو

به زور یه لبخند زد و گفت مگه مردا هم غذا می‌پزن ؟

یخورده نون برام بخر من خونه تو بیا نیستم

یخورده رفتم عقب تا نگران نباشه گفتم باشه

برگشتم به سمت سوپری و اونم افتاد دنبالم

رفتم داخل الیاس احمق هنوز تو انبار مغازه بود خریدمو گذاشتم رو میز و بلند گفتم الاغ هنوز اون بالایی

که صدای بالابر مغازه درومد و آقا حمید با چند تا کیسه برنج و یه سری خورده ریز دیگه اومد پایین​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #5
پارت سوم

با چه خبرت شاهو مغازه رو گذاشتی رو سرت ،هی الیاس الیاس تو بابای این الیاس و به قربانگاه کشوندی

از حرف های صد من یه غاز الیاس خنده ام گرفته بود و همون طوری خنده خنده جوابش رو دادم

_ حیف تو الیاس که وایسادی پشت دخل مغازه حاج حیدر السلطنه آب میوه فروش بزرگ ، تو باید می رفتی تو کارخونه خیارشورسازی حاج عبدالله

الیاس از حرفای من خنده اش گرفته بود و همون طور با خنده بریده بریده جواب منو داد:

_ حا..جی، خدایی تو...رو نداشتم باید چیکار می کردم؟

_ هیچی داداش غمباد می گرفتی


تازه بین همه شوخی هامون یادم به دختر پشت سرم افتاد و برگشتم سمتش و الیاس هم دیدش و با اخم تمام اومد سمتش بره و از همونجا شروع کرد داد و بیداد کردن سر اون بیچاره

_ کی به تو گفت بیای داخل گمشو بیرون دختر دزد ،فلان فلان شده و.....

داشت می رفت بره سمتش که نگهش داشتم

_ ولم کن شاهو ، اینا یه مشت دزدن که میان و جیب مردم رو خالی می کنن میرن

دختری که همراهم اومد بود از مغازه زد بیرون و رفت و الیاس رو ول کردم و رفتم دنبالش ولی هر چی گشتم پیداش نکردم ، انگاری آب شده بود رفته بود تو زمین و اثری ازش نبود از دست الیاس خیلی ناراحت شدم و توی مغازه اش هم برنگشتم و راه خودم به سمت خونه در پیش گرفتم
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #6
پارت چهارم

اشتهام کور شده بود و حسابی تو ذوقم خورده بود ، لیمو عمانی ها رو توی غذا ریختم و گذاشتم خوب پخت ولی اصلا دلم نمی خواست اون غذا رو بخورم یک لحظه چهره اون دختر از جلوی چشمم کنار نمی رفت .

چیزی زیادی از چهره اش به خاطر کثیفی مشخص نبود ولی چشمای زیبای داشت که آدم رو جادو می کرد یک جفت چشم سیاه به سیاهی پر های کلاغ داشت کلافه شده بودم و نمی تونستم کاری کنم ، سوئیچ دویست و هفت مشکیم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم تا مغازه ای الیاس رو آروم رانندگی کردم و اون محدوده رو خوب گشتم ، که متوجه کوله اش شدم که کنار سطل آشغال مغازه الیاس افتاده بود ، یادم اومد موقعی که ازش گرفتم کوله ام دستم بود و بهش پس نداده بودم و احتمالا تو مغازه جا گذاشته بودم و الیاس اون رو کنار سطل آشغال انداخته بود .

از فکر به این حرف اخمام رو توهم کردم و دندون هام رو بهم ساییدم فکرش هم مثل خوره وجودم رو می‌خورد، کوله اش رو روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و بازهم تصویرش جلوی صورتم بود.

پشت ماشینم نشستم و هر جای رو که فکر می کردم ممکنه آدم هایی مثل اون رو پیدا کنم گشتم و پرسیدم ولی کسی اون رو ندیده بود نمی دونم چرا حس گناه بدی نسبت به اون دختر داشتم و حس می کردم برای جبرانش حتما باید پیداش کنم و حداقل به خاطر رفتار بی شرمانه الیاس از اون معذرت خواهی هر چند کوتاهی بکنم.

هر چی بیشتر می گشتم کمتر پیداش می کردم انگاری مثل روح شده بود و به آسمون رفته بود و یا آب شده بود همراه جو های روان تو اکثر خیابون های تهران رفته بود و اثری ازش باقی نمونده بود
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #7
پارت پنجم

از گشتن تو خیابون ها خسته شده بودم و از صبح هم هیچی نخورده بودم چشم به دکه ای کنار خیابون خورد که سماور چای جلوی مغازه اش بخار از روش بلند میشد، ماشینم رو به گوشه خیابون هدایت کردم و از ماشین پیاده شدم تا چیزی بخرم که متوجه صدای گریه کسی شدم ، اومدم سمتش برم که مسئول دکه صدام زد

_ آقا ولش کنید ، امشب مشتری گیرش نیومده !

نمی دونم چرا آمپرم زد بالا

_ آقای محترم دلیل نمیشه هر کس که تو خیابون باشه ، خیابونی و ولگرد باشه ، درست قضاوت کن دلت میخاد کسی در مورد خواهر و مادر خودت این فکر رو بکنه

_ مرتیکه لندهور در مورد خواهر و مادر من درست حرف بزن !

_ من به شما گفتم درست قضاوت کن

از پشت پیشخوان دکه اومد بیرون و به سمتم حمله کرد و تا اومدم به خودم بجنبم مشتی محکم حواله صورتم کرد و خیسی خون رو روی صورتم حس کردم و به طرفش حمله کردم و دست به یقه شدیم خیابون خلوتی بود ولی چندتایی مغازه دار که اونجا بودن اومدن جدامون کردن ، من رو لبه جدول نشوندن و یکی از مغازه دار ها با چهار لیتری آب به سمتم اومد

_ چیکار می کنی پسر جان،آخه دعوا چرا می کنی؟

_ هیچی والا در مورد چیزای که نمیدونه حرف میزنه

_ در مورد دختر خانومی که همیشه تو این پارک هستش؟

_ آره

_ اون معروفه به دختر سکوت !

_ چرا؟

_ چون حتی چند بار هم نیروی انتظامی بازداشتش کرد ولی هیچ حرفی نزده و آزادش کردن و با هیچ کس حرفی نمیزنه

صورتم رو شستم و چهار لیتری رو بهش دادم و تشکر کردم، از جام بلند شدم‌ و کوله اش رو از تو ماشین برداشتم و به سمتش رفتم
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #8
پارت ششم

اون حتی به اطرافش نگاهم نمی کرد و مداوم در حال گریه کردن بود و مثل ابر بهار گریه می کرد و رد اشک روی صورت نه چندان تمیز و دوده گرفته اش مشخص بود و دل آدم رو به دردت می آورد ، حالا اگه الیاس بود بهم می گفت

_ حاجی ناموسا این همه دختر خوب توی این شهر ریخته ، تو دقیقا روی همین نظر داری !

و همیشه هم حق با اون بود و من هیچ وقت روی دختر های هَول و سر چهارراهی که اون دست می ذاشت ! من دست نمی زاشتم و بعدش هم یه دعوای ریز باهم داشتیم ولی ته تهش باهم رفیق و یار دبستانی بودیم .

دست از افکارم برداشتم و نزدیکش رفتم و کوله رو جلوش گرفتم ، دیگه گریه نمی کرد ولی حواسش هم به جلو نبود

_ خانم ببخشید میشه کوله تون رو از من بگیرید خیلی سنگینه دستم کنده شد!

نگاهش رو بهم انداخت و همون طوری که نشسته بود کوله رو ازم گرفت و توی بغلش گذاشت و هیچ حرفی نزد روابط اجتماعی زیاد خوبی نداشتم و بلد نبودم چطوری سر صحبت رو باز کنم که صدای وحشتناک شکم اون دختره جای حرفی باقی نگذاشت ، یادم نبود که بهم گفته بود دو سه روزیه هیچ غذای نخورده بدون هیچ حرفی سمت مغازه ای دیگه ای که سمت دیگه چهارراه بود رفتم و با دیدن سماور لبخند کوچیکی روی لبم اومد ، دو تا لیوان چای خریدم و دوباره به سمتش رفتم و یکی از چای ها رو سمتش گرفتم

_ دستم سوخت نمی خوای بگیریش!

نگاهی به صورتم کرد و لیوان چای رو از دستم گرفت

_ اسم من شاهو ، می تونم اسم شما رو بپرسم ؟

_ میرا

_ چه اسم زیبای دارید

ولی توی دلم چه اسم غمگین و فاجعه ای داری، انگاری کسی اون رو نمی خواسته و به زور وارد زندگی کسی شده که اینطوری روش اسم گذاشتن !

میرا در جواب من فقط لبخند کوتاهی زد و یه کلمه جواب داد:

_ خیلی ممنونم
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #9
پارت هفتم

_ ببخشید اقا شاهو

_ بفرمایید

_ قصدم پررویی کردن نیست ولی اگه میشه یه کیک هم برام بگیرید

_ برات می گیرم ولی اگه دوست داری می خوای کافه ای چیزی بریم که غذای گرم بخوریم

_ فکر نکنم با این لباس های من دارم جایی راهم بدن

به لباس هاش و صورتش نگاه کردم ، گوشه صورتش یه جای زخم کهنه بود و لباسش پاره پاره شده بود ، اون موقع شب فکر نکنم لباس فروشی باز بوده باشه

_ خب اگه دوست داری می تونم به شام دعوتت کنم

با نگاه غضبناکی نگاهم کرد

_ حتما بعدشم فکر شب جمعه شی

چاقوی جیبی از جیبش درآورد و سمتم گرفت !

_ هی گل پسر بهتر چند کیلومتر از من فاصله بگیری و گرنه بد میبینی

و ناگهانی همونجا روی زمین افتاد ، بهت زده نمی دونستم چیکار کنم ، بلندش کردم و عقب ماشین گذاشتمش !

هر جایی که میبردمش به خاطر ظاهرش قبولش نمی کردن مجبور شدم ببرمش خونه یکی از دوستانم که دکتر خوبی بود

_ سلام امید

_ به به شاهی چطوری ، راه سبزی فروشی رو گم کردی زنگ به من زدی ؟!

_ نه داداش مفصل برات توضیح میدم ، الان مطبی یا خونه ای ؟

_ آخه سبزی جان من ساعت دو شب مطب چیکار می کنم

_ آخ شرمنده داداش الان کجایی ؟

_ شب نشینی با دوستان خانومم و دوستاش، اگه لازمه تا بیام

به میرا نگاه کردم

_ داداش یکمی واجبه

_ باشه پس بیا خونه ما

_ مگه مهمون ندارید ؟

-تو مهم تری رفیق

_ ممنونم داداش

ماشین رو به سمت خونه امید روندم ، میدونستم امید روم رو زمین نمیندازه
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #10
پارت هشتم

چون باهم صمیمی بودیم و می دونستم دقیقا بر عکس اون الیاس خیر ندیده که فقط براش منفعت بردن از مردم براش مهم بود، امید دکتر بود و به فکر مردم بود .

به بدن نیمه جان میرا نگاه کردم ، نجوای هذیان گونه ای از لب های میرا بیرون میومد و کلماتی رو مرتباً تکرار می کرد ولی صداش خیلی آروم بود و نمی تونستم اون رو بشنوم .

به نزدیکی خونه امید رسیده بودم که دیدم در خونه شون خیلی شلوغ پلوغ و یه بیست سی نفری جمع شدن و سرعت ماشین رو یکمی کم کردم و آروم کنارشون نگه داشتم و وقتی دیدم که در حال خوش و بش با امید هستن خیالم راحت شد که خبری نیست و می تونم پیاده بشم ، دستی ماشین رو خوابوندم و از ماشین پیاده شدم ولی نگاهم به میرا افتاد که از سرما به خودش می لرزید یه لحظه دو دل موندم لباس درست و درمونی هم تنش نبود ، از توی صندوق عقب پتوی بهاره ای رو درآوردم و روش کشیدم ، مهمون های امید هم سوار ماشین هاشون شدن و رفتن و اون موقع بود من رو دید و به سمتم اومد ، باهم دست دادیم

_ سلام شاهو ، چطوری داداش؟

_ سلام امید ، خوبم

_ کاری که داشتی چی بود؟

شروع به توضیح دادن وضع و اوضاع میرا کردم و براش توضیح دادم که چه اتفاقی براش افتاده و امید قیافه دو دلی به خودش گرفت و به اطرافش نگاه می کرد ، دستش رو به ریش تقریبا کم پشت ولی سیاهش کشید و همون طوری جوابم رو داد :

_ ببین شاهو من دنبال دردسر نیستم ، بهتر یا اون رو کنار خیابون رهاش کنی و بری یا ببریش بیمارستان ؟!

از این حرف امید ناراحت شدم ولی به روش نیاوردم

_ ولی نمیشه داداش ، بیمارستان....


امید نذاشت حرفم رو کامل بزنم

_ از دست منم کاری بر نمیاد ، خداحافظ

امید من رو رها کرد و به خونه خودش برگشت و من همون وسط خیابون و دقیقا بین تاریک و روشن کوچه بهت زدن ایستادم و خیره به درخونش شدم .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین