. . .

متروکه داستان کوتاه فرار از مرد خون آشام | سحرناز ضیایی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
نام اثر:فرار از مرد خون آشام
نام نویسنده:سحرناز ضیایی
ژانر:ترسناک
خلاصه:
دختری که همراه عمه اش که به قصری می رود و آنجا بزرگ می شود.
به او تهمت می زنند.
و او به خاطر آن تهمتی که زده اند فرار می کند و در این میان اتفاقاتی به سر او می آید.
و آن اتفاقات او را‌...
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Aseman_zeiaii

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1587
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
41
امتیازها
53

  • #11
الان باید از درد مرگ دوست هم می سوختم.
روزی را به خاطر آوردم که فرمانروا هواسش همیسه به من بود.
نگاه های سنگینش کلافه ام می کرد.
هر جا که می رفتم دنبالم می آمد.
ملکه که می خواست درخواست ازدواج با پسرش را به من بدهد آلیس از روی حسادت معروفی در یاد دادن دروس و معشوق بودنم برای فرمانروا تهمت دزدی زد.
چون اگر زن برادرش می شدم هر روز چشم در چشم می شدیم و هر لحظه کینه های درون دل هایمان شعله ور تر می شدند.
به خود آمدم و چشمان گریان پدر دوستم را دیدم.
توان بینایی را از دست می دادم.
خیلی خسته بودم.
کمی استراحت کردم و خوابیدم.
نصف شب بی خبر از خانه خارج شدم و به سمت قصر رفتم.
پشت درختان ایستادم.
صورتم را با پارچه پوشاندم و سرم را پایین انداختم.
از حیاط قصر عبور کردم و مستقیم به سمت اتاق فرمانروا رفتم.
پشت دیواری ایستادم و آهسته به جلوی اتاق فرمانروا نگاه کردم.
جلوی در دو نگهبان ایستاده بودند.
رفتم و داخل اتاق عمه شدم.
عمه خوابیده بود،بیدارش نکردم.
به بالکن رفتم و لباسی که از شاخه آویزان کرده بودم را دیدم.
روی زمین پریدم.
از درخت بالا رفتم و لباس هارا برداشتم و پایین آمدم.
لباس هایم را عوض کردم.
به سمت اتاق فرمانروا رفتم.صورتم را پوشاندم.جلوی نگهبانان ایستادم.غافلگیرانه و حرفه ای چاقو هایشان را از کمرشان درآوردم به گلویشان فرو بردم.بی صدا روی زمین افتادند.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Aseman_zeiaii

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1587
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
41
امتیازها
53

  • #12
آهسته در را باز کردم و وارد شدم.
به تخت خواب نگاه کردم.روی تخت خواب نبود.
به سمت میز کار نگاه کردم.
پشت به من پشت میزش روی صندلی نشسته بود و چیزی می نوشت.
در را بستم و سمتش رفتم.
پشتش ایستادم و دستم را جلوی دهانش گذاشتم گفتم:
-هیس!
چاقو را زیر گلویش گذاشتم و گفتم:
-اگه کوچیک ترین صدایی بکنی می کشمت.
غافلگیرانه دستم را پیچید چاقو از دستم افتاد و روی زمین افتادم.
از روی صندلی بلند شد لبخندی زد و گفت:
-پس با پای خودت اومدی!
خندیدم و گفتم:
-گول زدن شما ها خیلی آسونه! من از جاسوسای همون دشمنانتم...
وقتی اینجا بودم و بزرگ شدم بهم تکلیف جاسوسی دادن.
همون زنی که منو اینجا اورد گفت که خون آشام ها پدر و مادرمو کشتن.
سوختن به خاطر پدر و مادر خیلی دردناکه مگه نه؟! یه خنچری به دل من شد که مثل چوپ بین آتیش سوختم و ساختم.بیگانه ی قصر من بودم.اونی که از اهالی قصر نبود من بودم.تکلیف دادن که طرف دشمناتون باشم.
جاسوسی کنم و غیر مستقیم شاگردامو از شما خون آشام ها متنفر کنم.که موفق شدم.
سام مستقیم به توی چشمانم نگاه می کرد.
ادامه دادم:
-چیشد فرمانروا؟! البته کار اصلیم معلم بودن نبود.کار اصلیم این بود که از همین نقشه هایی که روی همین میز می کشی روی کاغذ دیگه ای بکشم و بهشون بدم.به خاطر همین تو بیشتر جنگ ها شکست می خوردید.
فقط سوختنم برای پدر و مادر نه سوختنم برای دوستمم تو دلمه!
چشمانم پر از اشک شدند.خشمم را با تمام وجود حس می کردم.
ابروهایم را بالا بردم گفتم:
-خواهرت بهم تهمت دزدی زد.اگه نمی زد هم باهات ازدواج نمی کردم.
به سمت در نگاه کردم و بلند شدم.به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
-خیلی خوب می دونی اگه منو بکشی همه می دونن که شما ها منو کشتین. در این صورت دشمنتون خواهرتو می کشه!
هنگامی را به یاد آوردم که چند دقیقه پیش در سالن زیر تابلویی که رویش دریا کشیده بودند روی دیوار دستگیر شدن هر چه سریعتر آلیس را
نوشتم.
مستقیم به چشمان فرمانروا نگاه کردم و گفتم:
-مطمعن باش انتقامم رو ازتون می گیرم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اما،اما فعلاً تادرودی دیگر بدرود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین