. . .

متروکه داستان کوتاه شمیم زندگی | نیلا

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
نام داستان: شمیم زندگی
نویسنده: نیلا


ژانر:تراژدی، عاشقانه

خلاصه:سرنوشت همه دست اوست، اویی که تعیین می‌کند من کی

هستم یا چی هستم. شاید سرنوشت من هم سرآغاز تلخ و مبهمی داشته باشد؛اما امیدم را از دست ندادم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

nila☆

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2150
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
556
امتیازها
163
محل سکونت
بگلتون💎

  • #2
به نام تنها یگانه
پارت اول

باید باور کند که خرمن موهای سیه رنگش را از دست داده؟ نه تنها موهای به رنگ شبش را بلکه معشوقه‌اش که روزی دم از وفاداری می‌زد را هم از دست داد، این بیماری لعنتی دنیای شکلاتی رنگش را به دنیایی پر از ترس و ابهام تبدیل کرد، دنیایی که هر لحظه‌اش درد است و غم، سخت است و بیم‌ناک.
گاهی نیز نیاز است تا در زندگی خویش متحول شویم تا رخوت دوستان و دشمنانمان را بشناسیم و در انتخاب آنها تأمل بیشتری کنیم.
دوستانش تا به دیروز و در فراز زندگیش با او خوش بودند و قسم به جانش می‌خوردند، حال او را در فرود زندگیش همچون پارچه‌ای کهنه دور انداخته‌ و هرکدام مسیرشان را از مسیر زندگی دخترک که به تازگی گِلی شده و شاید صعب العبور جدا کرده‌اند.
میان اندیشیدن به این دنیای نامرد که در حقش کوتاهی کرد تبسمی تلخ همچون زهر نیش عقرب بر روی لب‌های خشکیده‌اش پدیدار می‌شود.
از روی تخت زوار رفته‌ی دارالشفاء بر می‌خیزد و قدم‌های لرزانش را به طرف آینه کج می‌کند.
دستان سرد و یخ زده‌اش را به طرف صورت رنگ پریده‌اش می‌برد و صورت استخوانی‌اش را لمس می‌کند، بغض گلویش را بی مهابا چنگ زده و چشمان درشت خرمایی رنگش بارانی می‌شوند، قطرات اشکش از لا به لای مژه‌های پرپشتش خود را آزاد کرده و گونه‌های استخوانیش را لمس می‌کند.
چه شد که عاقبتش به تراشیدن زلف زیبایش افتاد؟ چرا او؟ به جرم کدامین گناهش؟
صداهای مبهمی را از بیرون می‌شنود، گوش‌هایش را برای فهمیدن سخنی تیز کرده و کنجکاو به سمت در قدم بر می دارد، صداها رفته رفته بلند می‌شود.
- آقای محترم لطفاً جو بیمارستان رو بهم نریزید، ایشون درحال استراحت کردن هستن و رفتن شما بی فایده‌س.
- خانوم محترم این‌قدر با من یکی به دو نکنید من باید همین الان ببینمش وگرنه کل این بیمارستان رو بهم می‌ریزم.
- صداتون رو بیارید پایین آقا لطفاً ازین طرف.
درد و غمش را از یاد برده و خشک شده به زمین می‌نگرد، صدای آقای جباری استادش است، او چگونه از بیماری او مطلع شده؟
استرسی عجیب به جانش رخنه کرده، گوشه‌ی لبش را به دندان کشیده و هم‌مانند پرنده‌ای که آشیانه‌اش ویران شده به این سو و آن سو می‌رود. در این اوضاع بهرانی همین را کم داشت، حال باید چگونه با این وضع آشفته جلوی استادش می‌نشست؟
صداها هر لحظه بلندتر و نزدیک‌تر می‌شد، دخترک با عجله به گوشه گوشه‌ی اتاق برای پیدا کردن راه فراری می‌نگریست.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

nila☆

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2150
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
556
امتیازها
163
محل سکونت
بگلتون💎

  • #3
پارت دوم


ناگهان فکری در ذهنش خطور کرد، زیر تختش امن ترین جایست که می توان رفت.
با عجله به سمت تختش می‌دود؛ اما پایش پیچ خورده و محکم بر روی زمین سفت و سخت سقوط می‌کند.
- خانوم محترم ایشون من رو...
آقای جباری محکم در را باز کرده و با دیدن دخترک که پخش زمین شده حرف در دهانش می‌ماسد و با عجله به سمت دخترک می‌دود.
- چی‌کار کردی با خودت محمدی چرا پخش زمین شدی؟حالت خوبه؟
دخترک که حسابی شرمگین شده و گریه‌هایش هر لحظه بیشتر می‌شود، محکم روسری خود را تا روی چشمان خیسش کشیده و با عجله از زمین بلند می‌شود.
- ببخشید استاد هول شدم، شما این‌جا چی‌کار می‌کنید؟ کی به شما خبر داده؟
استاد جباری چشمان خیس و زیبای دخترک را می‌نگرد و با طمانینه سخن می‌گوید.
- از رعنا دوستت شنیدم که چی شده، باید خجالت بکشی که بخاطر این موضوع خودت رو از درس و دانشگاه و همه چیز محروم کردی.
دخترک هق هقش را خفه کرده و می گوید:
- هه...دختری که یه پاش لب گوره درس بخونه که چی بشه؟ من شش ماه دیگه زنده‌م استاد.
چشمان استادش چیزی را فریاد می‌زند که گوش دخترک قادر به شنیدنش نیست،غم عالم بر دلش نشسته و بغض می‌کند.
- نا امید شدی؟ از تو که شاگرد اول کلاسم بودی انتظار نداشتم.
دخترک لبش به نیشخندی زهرآگین باز شده و با بغضی بی پایان می‌گوید:
- امید...دیگه امیدی هم می‌مونه استاد؟ ظاهرم رو ببین.
- هیچی از زیبای‌هات کم نشده آنا تو همون دخترک شیطونی که همیشه منو می‌پیچوند تا امتحان نگیرم ازش.
- کاش همون لحظه می‌مردم،کاش این مریضی کوفتی سراغ من نمی‌اومد حداقل.
- سرطانت زیاد بد خیم نیست آنا، دکترت گفت شاید عملت موفقیت آمیز باشه.
- هه...شاید؟ نه استاد من می‌میرم.
قطره اشک سمجی از گوشه‌ی چشم جباری روی ته ریش زبرش می‌ریزد، دخترک مات و مبهوت به اشک حلقه زده در چشمان دریایی استادش زل می‌زند.
چرا بخاطر او گریه می‌کند؟ از سر ترحم؟ نه نه او از ترحم بیزار است.
- من این حرفا رو نزدم برام دل بسوزونید استاد.
- باید بری آلمان.
دخترک بهت زده به لب‌های استادش خیره شده و همچون ماهی دهانش باز و بسته می‌شود اما سخنی از او بیرون نمی‌آید.
- تو یه سرطان بد خیم نداری پس اونجا قطعا درمان میشی، به آشناهام می‌سپارم کارهاتو ردیف کنن شنبه میریم.
- نشنیدید چی گفتم؟ من شیش ماه دیگه...
- اه...بسه! همینی که گفتم.
با دادی که می‌زند دخترک یک لحظه به خودش می‌لرزد و به استادش که با خشم به او خیره شده می‌نگرد.
- فردا مدارکت رو بیار تا کارهاتو ردیف کنم فعلا.
در بیمارستان را محکم به هم کوبیده و مانند شیری زخمی سر پرستاران داد می‌زند.
دخترک کم مانده باز بغضش بشکند، آماده‌ی گریستن است؛ اما بغضش را در گلو خفه می‌کند.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

nila☆

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
2150
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
556
امتیازها
163
محل سکونت
بگلتون💎

  • #4
پارت سوم


***

آفتاب برای تابیدن بر زمین و سلامی دوباره به جاندارانش از خواب بر می‌خیزد، نور روشنایی بخش خود را بر تمام زمین ساطع کرده و به سراغ پنجره‌ی کوچک دارالشفاء که دخترکی بی جان و خسته‌تر از همیشه بر روی تخت زوار رفته‌ای به خواب رفته می‌رود و دست پر مهرش را بر پلک‌های بسته‌ی دخترک می‌کشد، پلک‌های دخترک آرام آرام می‌لغزند و باز می‌شوند.
کمی به اطرافش می‌نگرد و کم‌کم مغزش ریکاوری می‌شود و تمام داستان‌های تلخ زندگیش را به یاد می‌آورد، از روی تخت بلند شده و به سمت سرویس بهداشتی قدم بر می‌دارد.
آب سرد را باز کرده و مشتش را پر آب می‌کند، با دیدن آب شفاف و زلالی که در دستش جاریست به یاد سخنان استادش می‌افتد«فردا مدارکت رو بیار تا کارهاتو ردیف کنم»
هنوز هم از گفته‌های استادش حیرت زده است، چگونه این موضوع را با خانواده‌اش در میان بگذارد؟
تقه‌ای به در زده می‌شود و صدای پرستاری که هر روز برایش صبحانه می‌آورد به گوش می‌رسد.
- صبح بخیر عزیزم، بیا برات صبحونه آوردم.
دست و رویش را شسته و خشک می‌کند سپس از سرویس بهداشتی خارج شده و سخن می‌گوید.
- صبح شماهم بخیر، ممنونم.
- نبینم مثل دفعه‌های قبل بهش دست نزنی‌ها، امروز باید حسابی به خودت برسی چون دکترت قراره بیاد.
دل‌شوره‌ی عجیبی به جانش رخنه می‌کند، بازم هم قرار است سخنانی دلهره‌آور بشنود.
- چشم می‌خورم.
- مرسی عزیزم من برم به کارهام برسم، درضمن مادرت صبح زنگ زد گفت بهت بگم که بعدازظهر میان پیشت.
بدنش کمی‌ در آرامش قرار می‌گیرد، چه خبری خوشتر از دیدن روی ماه مادرش و دستان چروکیده و پر از مهر پدرش!
- بازم ممنونم، بفرمایید.
پرستار تبسم به لب از اتاق بیرون رفته و در را می‌بندد.
دخترک بعد از اتمام صبحانه‌اش داروهایش را خورده و تصمیم می‌گیرد که به استادش زنگی بزند.
با واهمه و لرزی آشکار تلفن همراهش را بر می‌دارد و شماره‌ی استادش را لمس می‌کند.
صدای مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد فضای اتاق را پر می‌کند، دخترک تماس را قطع کرده و گوشی را روی میز قرار می‌دهد.
آه بلندی می‌کشد و در ذهنش چیزی خطور می‌کند، اَه چرا به یاد نداشت که استادش در حال تدریس است.
تقه‌ای دیگر به در زده می‌شود، دخترک با فکر این‌که پرستار چیز دیگری برایش آورده با صدای بلندی می‌گوید.
- بله خانوم نجاتی، بفرمای...
در با صدای آرامی باز شده و قامت دخترک شیک پوشی مقابل چشمانش آشکار می‌شود.
- سلام آنا.
نازنین است دوستی قدیمی، دوستی که آنا تمام دوران طفولیتش را با او گذراند، تمام راز‌های مگویش را برایش بازگو کرد؛ اما او بعد از شنیدن بیماری آنا گم و گور شد و حتی سراغی از او نگرفت. حال چه می‌خواهد؟ چرا بعد از این مدت باز به سراغ آنا آمده؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین