به نام تنها یگانه
پارت اول
باید باور کند که خرمن موهای سیه رنگش را از دست داده؟ نه تنها موهای به رنگ شبش را بلکه معشوقهاش که روزی دم از وفاداری میزد را هم از دست داد، این بیماری لعنتی دنیای شکلاتی رنگش را به دنیایی پر از ترس و ابهام تبدیل کرد، دنیایی که هر لحظهاش درد است و غم، سخت است و بیمناک.
گاهی نیز نیاز است تا در زندگی خویش متحول شویم تا رخوت دوستان و دشمنانمان را بشناسیم و در انتخاب آنها تأمل بیشتری کنیم.
دوستانش تا به دیروز و در فراز زندگیش با او خوش بودند و قسم به جانش میخوردند، حال او را در فرود زندگیش همچون پارچهای کهنه دور انداخته و هرکدام مسیرشان را از مسیر زندگی دخترک که به تازگی گِلی شده و شاید صعب العبور جدا کردهاند.
میان اندیشیدن به این دنیای نامرد که در حقش کوتاهی کرد تبسمی تلخ همچون زهر نیش عقرب بر روی لبهای خشکیدهاش پدیدار میشود.
از روی تخت زوار رفتهی دارالشفاء بر میخیزد و قدمهای لرزانش را به طرف آینه کج میکند.
دستان سرد و یخ زدهاش را به طرف صورت رنگ پریدهاش میبرد و صورت استخوانیاش را لمس میکند، بغض گلویش را بی مهابا چنگ زده و چشمان درشت خرمایی رنگش بارانی میشوند، قطرات اشکش از لا به لای مژههای پرپشتش خود را آزاد کرده و گونههای استخوانیش را لمس میکند.
چه شد که عاقبتش به تراشیدن زلف زیبایش افتاد؟ چرا او؟ به جرم کدامین گناهش؟
صداهای مبهمی را از بیرون میشنود، گوشهایش را برای فهمیدن سخنی تیز کرده و کنجکاو به سمت در قدم بر می دارد، صداها رفته رفته بلند میشود.
- آقای محترم لطفاً جو بیمارستان رو بهم نریزید، ایشون درحال استراحت کردن هستن و رفتن شما بی فایدهس.
- خانوم محترم اینقدر با من یکی به دو نکنید من باید همین الان ببینمش وگرنه کل این بیمارستان رو بهم میریزم.
- صداتون رو بیارید پایین آقا لطفاً ازین طرف.
درد و غمش را از یاد برده و خشک شده به زمین مینگرد، صدای آقای جباری استادش است، او چگونه از بیماری او مطلع شده؟
استرسی عجیب به جانش رخنه کرده، گوشهی لبش را به دندان کشیده و هممانند پرندهای که آشیانهاش ویران شده به این سو و آن سو میرود. در این اوضاع بهرانی همین را کم داشت، حال باید چگونه با این وضع آشفته جلوی استادش مینشست؟
صداها هر لحظه بلندتر و نزدیکتر میشد، دخترک با عجله به گوشه گوشهی اتاق برای پیدا کردن راه فراری مینگریست.