. . .

متروکه داستان کوتاه اهواء | یسنا باقری

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تخیلی
  3. تراژدی
  4. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  5. علمی_تخیلی
نام داستانک: اهواء
نام نویسنده: یسنا باقری
ژانر: تراژدی، تخیلی(روانشناختی)، جنایی
خلاصه کلی:
سایه‌ها همیشه با من بودند، از همان بچگی.
یادم می‌آید دست هایم را توی دست‌هایشان می‌گرفتند و من را به دنبال خودشان می‌کشیدند.
اهواء قتل سایه ها نام‌ کامل قصه من است، آخر هوس کردم قاتل سایه ها باشم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #11
- تصور تصور تصور...
جیغ زدم:
- هی تصور تصور من از تصور بدم میاد!
ولم کن، رهام کن، بذار بمیرم! بذار... بذار بمیرم! خسته ام، میفهمی؟ من از اینکه روانی باشم خستم، من از سایه ها خستم، من از مردم خستم، از تمام جهان خستم، ولم کن! از اینجا برو، از اینجا برو! از اینجا برید، همتون برید!

حس کردم چیزی روی گلویم قرار گرفت، چشم هایم را بستم و گوش سپردم، می‌دانستم اوست و آمده تا نابودم کند:
- می‌تونم این چاقو رو، روی گردنت بکشم و تمام! ولی این کار رو نمی‌کنم! بذار یه قصه بگم واست، اممم...از کجا شروع کنم؟

چاقو را از زیر گلویم برداشت و گفت:
- اه دختر! آخرین قصه عمرت رو گوش بده، می‌دونی که، آنا به هیچکس رحم نمی‌کنه خانم هالند!

دست هایم را مشت کردم و پلک زدم.
او، ادامه داد:
- حکایت خودته، یه روز به حرف آدم‌ها گوش دادی و الان چاقو زیر بیخ گلوته.
اگه مثل بچه خوب دنبال یه کار می‌گشتی، بوی خون توی اتاق من، پخش نمی‌شد! هرچند مرگ اون نوزاد واسه من مهم نبود. تو نباید اعتماد می‌کردی، نباید به من اعتماد می‌کردی، به استیون، امیلی، سایه ها... اوه خدا! سایه ها! عامل بدبختی تو! برگرد به عقب، کجای زندگیت یه راه درست انتخاب کردی؟ ببین به کجا رسیدی که آنا داره نصیحتت می‌کنه، آه ولم کن، واسه چی اومده بودم اینجا؟ قرار بود بکشمت! ولی این کار رو نمی‌کنم، می‌خوام جلوی چشم همه بمیری و رسوا شی! ولی، نمیدونم واقعا، دوست دارم الان بمیری، آخه اونا برای اعدام خوب به آدما زجر نمیدن!

نفسم رفت و آنا همچنان حرف می‌زد، سینه ام سنگین شده بود، نمی‌توانستم جیغ بکشم، فقط درد مسخره ای توی وجودم پیچید، چشمم به دیوار اتاق خورد، سایه هنوز آنجا ایستاده بود و لبخند می‌زد، زمزمه کرد:
- سوفیا... آروم باش! قراره رها بشی، رهای رها...

سایه نزدیک تر شد و کنارم نشست، توی گوشم زمزمه کرد:
- درد نداره، شایدم...اومم...فقط سعی کن حرف های آنا رو فراموش کنی. همین!

پلک هایم را محکم به هم فشار دادم، ولی این پایان قصه من نبود! شاید روزی به این جهان برگردم و توی چشم هایم آنا زل بزنم و بگویم:
- تو متوهمی که فکر کردی میتونی من رو بکشی!

پایان
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین