. . .

متروکه داستان کوتاه اهواء | یسنا باقری

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تخیلی
  3. تراژدی
  4. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  5. علمی_تخیلی
نام داستانک: اهواء
نام نویسنده: یسنا باقری
ژانر: تراژدی، تخیلی(روانشناختی)، جنایی
خلاصه کلی:
سایه‌ها همیشه با من بودند، از همان بچگی.
یادم می‌آید دست هایم را توی دست‌هایشان می‌گرفتند و من را به دنبال خودشان می‌کشیدند.
اهواء قتل سایه ها نام‌ کامل قصه من است، آخر هوس کردم قاتل سایه ها باشم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,364
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #3
مقدمه :

بازی سایه ها، بازی نقاب ها، بازی رنج‌ها...
چه ترکیب قشنگی! اگر یک روز به عمرم باقی مانده باشد، توی گوشت زمزمه می‌کنم:
- تو اولین سایه ای بودی که من را به وحشت انداختی...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #4
سایه اول :

- متهم رو روی ردیف اول بنشونید!

نشستم و توی چشم های قاضی، زل زدم.
او کجا بود؟ مگر نباید همدستم، کنارم می‌نشست و برای او هم حکم می‌بریدند؟

قاضی گفت:
- خانم سوفیا هالند، شما به جرم قتل نوزاد خانواده اندرسون محکوم به مرگید!

مرگ... همین واژه بارها توی سرم چرخ خورد، من نباید می‌مردم، اگر من می‌مردم، جهان هم باید می‌مرد، من نباید می‌مردم...

***
سایه‌ها از همان بچگی، حدودا ده سالگی ام، همیشه با من بودند.
یادم می‌آید دست هایم را توی دست‌هایشان می‌گرفتند و من را به دنبال خودشان می‌کشیدند.
من از این سایه ها هراس نداشتم. اتفاقا، عاشقشان بودم. سایه‌ها همدم تنهایی من بودند.
یک‌بار یکی از سایه ها توی گوشم گفت:
- از بودن ما نمی‌ترسی؟
من گفتم:
- نه!
او، دوباره تکرار کرد:
- از بودن ما، نمی‌ترسی؟
سایه‌ها چشم نداشتند، حتی صورت هم نداشتند. ولی من، به او زل زدم و گفتم:
- هعی! دنبال چی هستی؟
او گفت:
- تجربه به من ثابت کرده که، آدما از سایه‌ها می‌ترسن و از اونا دوری می‌کنن، تو عجیب ترین دختری هستی که دیدم. تو، با ما زندگی می‌کنی، برعکس بقیه آدما. تو...
حس کردم دستش را گرفته ام، با بغض گفتم:
- هیس! من از تو نمی‌ترسم، من از تو نمی‌ترسم.
انگار گریه اش گرفت:
- ممنون که به ما پناه دادی سوفیا!
و من فقط لبخند زدم. او دوباره گفت:
- هروقت از ما خسته شدی، میتونی بگی و ما رو از خودت جدا کنی، هروقت از ما خسته شدی، فقط کافیه بگی!
تو لیاقتت یه زندگی آرومه.
پوزخند زدم:
- وقتی خانواده ای ندارم، چجوری از شما جدا بشم؟
- ممنون... .

***
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #5
سایه دوم:

خودم را روی مبل پرت کردم و به دیوار زل زدم. توی این خانه، جز سایه آدم ها سایه دیگری وجود نداشت.

مثلا، تلویزیون سایه نداشت و همین باعث می‌شد، هیچکس به خانه من نیاید. دستی روی دستم حس کردم، صدایش توی گوشم پیچید:
- چیزی نمیخوای واست بیارم؟

او تنها آدمی بود که من و سایه ها را باور داشت، دستم را از توی دستش کشیدم:
- نه!
خندید:
- آه خدا! یادم رفته بود بهت بگم. امروز مهمون داری.

اخم کردم و فریاد زدم:
- من گفتم هیچکس به خونه من نیاد! اونا من رو یه متوهم روان پریش میبینن که باید به تیمارستان منتقل شه.
- اوه خدا! چقدر به حرف مردم اهمیت میدی؟ نه اون یه آدم نیست، اون... اون یه سایه جدیده.

دهانم خشک شد. با ترس گفتم:
- اممم، م...م..من می‌شناسمش؟
- شاید... .

از جایم پریدم:
- اسمش؟ ا...اس..سمش؟
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #6
سایه سوم:

می‌ترسیدم همان سایه ای باشد که فکر می‌کنم.
همان سایه‌ای که شب ها صدای قدم هایش را توی خانه حس می‌کردم.

قبل از اینکه او بیاید، توی اتاق چپیدم و به در، تکیه زدم:
- فعلا آمادگی دیدن تو رو ندارم! فعلا آمادگی دیدنت رو ندارم. می‌فهمی؟ دوبار تکرار کردم که بفهمی، امیدوارم توی اون کله نداشتت یکم عقل باشه.

سر خوردم و روی زمین نشستم. این اولین باری بود که از رو به رو شدن با سایه ها می‌ترسیدم.

اشک هایم از چشمم روی دستم ریخت و حس کردم پوست دستم سوخت.

صدای چکه چکه کردن آب، روی مغزم راه می‌رفت.
فریاد زدم:
- امیلی! اون لوله آب رو درست کن! امیلی! می‌شنوی؟ جواب منو بده!

صدای فریاد امیلی توی خانه پیچید:
- الان درستش می‌کنم، الان، صبر کن!

دو دستم را روی گوش هایم فشار دادم و به دیوار خیره شدم. انگار سایه ای نگاهم می‌کرد.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #7
سایه چهارم:

(۲۷ می/ ۱۹۹۷/ برلین/آلمان)

آنا درحالی که برگه‌های توی دستش را می‌خواند، گفت:
- تو یه ترسوی احمقی سوفیا، تو بدرد ما نمی‌خوری. از اینجا برو.

زیپ کاپشنم را بالاتر کشیدم و توی چشم های آبی آنا، بزاق شدم:
- من برلین رو روی سرت خراب می‌کنم، می‌فهمی؟ مهم نیست که یه احمقم، اصلا آره...

جلوتر رفتم:
- یه احمق هرکاری از دستش برمیاد، مثلا...

چاقو را از توی جیب کاپشنم بیرون کشیدم و جلوی چشم های زن گرفتم:
- من می‌تونم این چاقو رو توی چشم‌های آبی نچسبت فرو کنم، آخه احمق ها هر کاری از دستشون برمیاد. اینو خودت، واسه تحقیر من گفتی! یادته؟ یادته آنا؟

جیغ کشید:
- روان پریش دیوانه، از اینجا برو بیرون. استیون، زنگ بزن به پلیس، استیون! کدوم گوری رفتی؟

چاقو را دوباره غلاف کردم و این‌دفعه، آرام تر گفتم:
- چیزی نشده، نگاه کن.

چاقو را توی جیبم گذاشتم:
- تموم شد!

دوباره فریاد زد:
- استیون!

هم زمان من را هل داد و باعث شد، سرم به دیوار کدر بخورد. سرم را ماساژ دادم و چشمم را توی مغازه چرخاندم، استیون پشت دکور، قایم شده بود.

هیکل بزرگش را که نمی‌توانست قایم کند. با پوزخند به شکم آنا، که زیر پیشبند قایم شده بود اشاره کردم:
- واسه تولد بچت میام، باشه آنا؟

فریاد زدم:
- باشه؟
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #8
سایه پنجم:

از کار بیکار شدم. به همین راحتی! روی چمن های پارک دراز کشیدم و به ماه خیره شدم.
- دارم بدبخت میشم.

انگارم یک‌نفر کنارم دراز کشید:
- شب قشنگیه.
- هوم، تو کی هستی؟
- مهم نیست.

سرم را چرخاندم. هیچکس نبود.
- تو، نیستی، ولی، این صدای زنونه... .
- من فقط ازت میخوام نترسی، همین.

انگار توی گوشم گفت:
- چرا اومدی اینجا؟

تمام درد هایم دوباره از جلوی چشمم رد شد:
- با دیوونه ها حرف نزن، چون خودت هم، دیوانه میشی.
- تو دیوونه نیستی بچه، تو حتی متوهم هم نیستی. تو فقط از اجتماع طرد شدی، همین!

نمی‌فهمیدم، فقط یادم است قلبم پر از کینه و نفرت شده بود.
نفرت از آنا، استیون، حتی بچه ای که نمی‌دانستم پسر است یا دختر!

زن دوباره گفت:
- امشب اون بچه به دنیا میاد، نقشه ای نداری؟
سرم را به طرف سایه ای که نبود، چرخاندم و خبیث، گفتم:
- نقشه، نقشه، نقشه. هوم، نقشه هام زیاده.

صدای خنده اش توی گوشم پیچید:
- آره، آره، نقشه ها زیاده...
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #9
سایه ششم:

سایه، کنارم راه می‌رفت. نسیم به صورتم می‌خورد و باعث شد، نفس عمیقی بکشم.

گفت:
- نترس، تو از اجتماع طرد شدی، فقط باید انتقام بگیری. همین!

قلبم پر از کینه و نفرت شده بود، به هیچ چیز رحم نمی‌کردم. حتی به برگ درخت!

صدای نفس کشیدن سایه روی مغزم رژه می‌رفت.
با خشم گفتم:
- اون نفس کشیدن لعنتیو تموم کن؛ تو که نمیمیری!
- باشه، باشه آروم باش.

انگار دستم را توی دستش گرفت و کشید. البته واقعا کشید، چون روی زمین افتادم. به سختی بلند شدم و لباس هایم را تکاندم.

محکم هلم داد. دوباره سکندری خوردم. چند دقیقه بعد، جلوی در ایستاده بودیم، من لباس هایم را تکاندم و به پنجره ها خیره شدم.

چراغ ها خاموش بود ولی پرده قرمز رنگ و عروسکی اتاقی، تکان می‌خورد.

سایه توی گوشم گفت:
- اونجاس.

دستم را کشید و از پله ها، به آرامی بالا رفتیم. جلوی در ایستادیم و او، بدون توجه به من، از در گذشت.
طولی نکشید که در را باز کرد و دوباره، دستم را کشید و توی خانه پرتم کرد.

کاپشنم را محکم تر به خودم پیچیدم و قبل از او، وارد اتاق نوزاد شدم.
گهواره کوچک گلبه ای رنگ، چند قدم جلوتر از ما قرار داشت.
جلوتر رفتم و بالای سر گهواره ایستادم. شبیه هیچ کدام نبود. حتی چشم هایش هم، سیاه بود.
دستش را بالا آورد و صورتم را نوازش کرد.

گفتم:
- این دنیا کثیف تر از اونیه که حاضر بشم یه نفر دیگه توی این کثافت غرق بشه و منم نگاهش کنم.

نوزاد دوباره صورتم را نوازش کرد. صدای سایه، توی گوشم پیچید:
- هعی! چه غلطی می‌کنی؟ زود باش.

حس کردم دستش را توی کاپشنم برد. چاقو را در آورد و توی دستم گذاشت.
گفت:
- زود باش!

نوزاد می‌خندید. چاقو را از غلاف خارج کردم و بالای سر نوزاد ایستادم. دوباره صورتم را نوازش کرد.
چاقو را بالا آوردم، نتوانستم!

سایه داد زد:
- تمومش کن! همین حالا! یادت بیاد چقدر طردت کردن، چقدر اذیتت کردن. زود باش، یالا!

چاقو را دوباره بالا بردم و توی چشم های نوزاد زل زدم:
- درد داره ولی، تموم میشه...
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #10
دستم را از روی گوش هایم برداشتم و به رو به رو زل زدم.

آنجا ایستاده بود، بدن نحس سیاه نامعلومش هم، درست رو به روی چشم هایم قرار داشت و نمی‌توانستم نبینمش.

داد زدم:
- تو وجود نداری، تو باید بمیری!

با بهت به دیوار نگاه کردم، سایه روی زمین پخش شده بود و هیکلش، همان هیکل سیاه مبهمش، دیگر وجود نداشت.

صدایش توی گوشم پیچید:
- من...من وجود ندارم؟
جیغ کشیدم:
- همه اینا توهمه! تو توهمی، من توهمم، همه جهان توهمه.
- تو توهم نیستی، من توهمم ولی تو توهم نیستی، میدونی فلسفه زندگی چیه؟

با هق هق گفتم:
- دهنتو ببند، چون از فلسفه بدم میاد!

فریاد زد:
- من توهمم، چون تو باعث شدی من توهم باشم! چون این ذهن کوفتی توئه که من رو این شکلی تصور می‌کنه!
این ذهن مزخرف توئه که باعث شد من متولد بشم! می‌فهمی؟ می‌فهمی بچه؟
اینا فلسفه نیست! فکر کردی من از فلسفه بدم نمیاد؟ اگه تو بدت میاد، من بیشتر از تو متنفرم! اینا فلسفه نیست بچه! اینا فلسفه نیست!

جمله آخرش را جوری فریاد زد که پنجره لرزید.

نفسی گرفت و آرام تر گفت:
- تو هیچ وقت نمیتونی بفهمی من دقیقا چه شکلی ام، تو هر جوری که بخوای میتونی منو تصور کنی، پس می‌تونی با فکر نکردن بهم، نابودم کنی!
- من... من یه بار یه نفرو نابود کردم و همون کافی بود. از اون روز از همه سایه ها متنفرم، من از اون سایه بدم میاد. اون سایه باعث شد من دست به قتل بزنم.
- اون سایه دیگه وجود نداره. چون تو، دیگه دوست نداشتی برگرده و اون... نابود شد.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین