سایه اول :
- متهم رو روی ردیف اول بنشونید!
نشستم و توی چشم های قاضی، زل زدم.
او کجا بود؟ مگر نباید همدستم، کنارم مینشست و برای او هم حکم میبریدند؟
قاضی گفت:
- خانم سوفیا هالند، شما به جرم قتل نوزاد خانواده اندرسون محکوم به مرگید!
مرگ... همین واژه بارها توی سرم چرخ خورد، من نباید میمردم، اگر من میمردم، جهان هم باید میمرد، من نباید میمردم...
***
سایهها از همان بچگی، حدودا ده سالگی ام، همیشه با من بودند.
یادم میآید دست هایم را توی دستهایشان میگرفتند و من را به دنبال خودشان میکشیدند.
من از این سایه ها هراس نداشتم. اتفاقا، عاشقشان بودم. سایهها همدم تنهایی من بودند.
یکبار یکی از سایه ها توی گوشم گفت:
- از بودن ما نمیترسی؟
من گفتم:
- نه!
او، دوباره تکرار کرد:
- از بودن ما، نمیترسی؟
سایهها چشم نداشتند، حتی صورت هم نداشتند. ولی من، به او زل زدم و گفتم:
- هعی! دنبال چی هستی؟
او گفت:
- تجربه به من ثابت کرده که، آدما از سایهها میترسن و از اونا دوری میکنن، تو عجیب ترین دختری هستی که دیدم. تو، با ما زندگی میکنی، برعکس بقیه آدما. تو...
حس کردم دستش را گرفته ام، با بغض گفتم:
- هیس! من از تو نمیترسم، من از تو نمیترسم.
انگار گریه اش گرفت:
- ممنون که به ما پناه دادی سوفیا!
و من فقط لبخند زدم. او دوباره گفت:
- هروقت از ما خسته شدی، میتونی بگی و ما رو از خودت جدا کنی، هروقت از ما خسته شدی، فقط کافیه بگی!
تو لیاقتت یه زندگی آرومه.
پوزخند زدم:
- وقتی خانواده ای ندارم، چجوری از شما جدا بشم؟
- ممنون... .
***