دانایکل:
هردو درمانده و مستأصل به روبه روی خود نگاهی انداختند گویی تنها و تنها امیدشان به زنده ماندن او بود ولی حال به همان راحتی درحال ازدست دادنش بودند.
پسرک نالهای کرد و به علت خون زیادی که ازدست داده بود پلک هایش سنگین شد و به اعماق تاریکی دعوت شد،دخترک با درماندگی روبَنده(نوعی نقاب پارچهای که برخی زنان برای پوشاندن چهرهی خود استفاده میکنند) خود را پایین میکشد و با نا امیدی میگوید:
_دیار!؟ ...... الان میمیره ...... یه کاری بکن مگه نمیگفتی تنها راه نجاتمون هستش؟ این همه مراقبش بودیم به همین سادگی میخوای ازدستش بدی
و اما دیار که زودتر از همه به خود آمده بود و تا آن زمان با اخم و متفکر به صحنهی روبه روی خود نگاه میکرد کلاه شنل سیاه خود را سر کرده و به سمت خیابان به راه میرود
دیار:
_از دستش راحت شدیم یک نفر دیگه رو میشناسم حداقل از این پسر کارآمدتر هستش حرکت دیرمون شده.....
دخترک با وحشت به او نگاهی انداخت گویی دیار همیشگی را گم کرده بود و فقط مجسمهای سنگ مانند را می ید که تفاوتش در حرکت کردن و بلعیدن و تنفس بود چه اتفاقی در حال رخ دادن بوده است را خدا میداند