. . .

متروکه داستان کوتاه امان|پانیک۳۱۵

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام داستان : امان
نویسنده: پانیک۳۱۵
ژانر :تخیلی،تراژدی،عاشقانه
خلاصه :
کوشا پسری افسرده و ناراحت که طی حادثه ای هولناک ناپدید می‌شود گویی اصلا وجود نداشته و.......
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,346
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #2
دانای‌کل:
هردو درمانده و مستأصل به روبه روی خود نگاهی انداختند گویی تنها و تنها امیدشان به زنده ماندن او بود ولی حال به همان راحتی درحال ازدست دادنش بودند.
پسرک ناله‌ای کرد و به علت خون زیادی که ازدست داده بود پلک هایش سنگین شد و به اعماق تاریکی دعوت شد،دخترک با درماندگی روبَنده(نوعی نقاب پارچه‌ای که برخی زنان برای پوشاندن چهره‌ی خود استفاده می‌کنند) خود را پایین می‌کشد و با نا امیدی می‌گوید:
_دیار!؟ ...... الان می‌میره ...... یه کاری بکن مگه نمیگفتی تنها راه نجات‌مون هستش؟ این همه مراقبش بودیم به همین سادگی میخوای ازدستش بدی
و اما دیار که زودتر از همه به خود آمده بود و تا آن زمان با اخم و متفکر به صحنه‌ی رو‌به روی خود نگاه می‌کرد کلاه شنل سیاه خود را سر کرده و به سمت خیابان به راه می‌رود
دیار:
_از دستش راحت شدیم یک نفر دیگه رو میشناسم حداقل از این پسر کارآمدتر هستش حرکت دیرمون شده.....
دخترک با وحشت به او نگاهی انداخت گویی دیار همیشگی را گم کرده بود و فقط مجسمه‌ای سنگ مانند را می ید که تفاوتش در حرکت کردن و بلعیدن و تنفس بود چه اتفاقی در حال رخ دادن بوده است را خدا می‌داند
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #3
به سختی زانو های خود را از روی آسفالت غرق در خون و شیشه بلندکرد و روبَند خود را بالا کشید و پاهای به خواب رفته خود را که دیگر هیچگونه حسی نداشتند به حرکت در‌آورد ، حدود یک الی دو ساعت پیاده روی جاده روبه اتمام رسید و با پارک جنگلی یکی شد در این هنگام دیار به گوشه‌ای حرکت کرد و درپشت درختی تنومند که عمری بالای یکصد سال را داشت متوقف شد و گویی برفی شکل و شفاف را از کیف چرمی سیاه رنگ کوچک خود که به صورت موَّرب از گردن تا شانه خود آویز کرده بود به بیرون کشید ،لحظه‌ای غفلت کرد و نگاهی کوتاه و خصمانه مانند به اطراف خود انداخت و گوی را با ضرب محکمی بر روی زمین پرتاب کرد . گوی مانند شیشه ای همراه با صدایی گوش‌خراش بر روی زمین برخورد کرد و به هزاران تکه تبدیل شد کم کم تکه های گوی آب شدند و به درون زمینی که خیس از آب بود فرورفتن بعد از کمی تامل نوری باشد بالا از زمین بیرون زده شد و دروازه‌ای شکل گرفت و دیار به سرعت به داخل دروازه هُل خورد ، دخترک که تا آن زمان با دلهره و اضطراب به درخت تکیه داده بود و دیگر نایی برای حرکت نداشت به سختی خود را از درخت فاصله داد و آهسته به سمت دروازه حرکت کرد قبل از گذر از دروازه نگاهی کلی به اطراف خود کردو ناخودآگاه قطره اشکی لجوجانه از گوشه چشم خود به پایین سُر خورد و همان موقع به داخل حرکت کرد
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #4
-بسه.... دیگه کم اوردم چرا؟صابر ؟جواب من رو بده توی چشمام نگاه میکردی و دروغ میگفتی؟
صابر:....
برگه هایی رو از توی کیفش در آورد و با خشونت فراوان روی میز جلوی صابر گذاشت کنترلی روی اعصاب و رفتارش نداشت ، ترسیده بود و این کاملا توی رفتارش مشهود بود
_اینا چیه؟فکر کردی اینا به دست من نمیرسه؟...(کمی سکوت کرد و با چشمهایی پر از اشک سرشرو پایین انداخت و ادامه داد )
...پس دلیل این همه بریز و بپاش این آزمایش لعنتی بود؟صابر؟ نگو که کم اوردی... نگو که توهم میخوای بری ....من تنهام
فریاد می‌زد و حرف می‌زد که با احساس سوزش در صورتش سکوت کرد ... دیگه وقت این رسیده بود که بابا وارد عمل بشه و حرف بزنه ... بابایی که بیشتر از مامان هم برامون پدری کرد هم نق مادر رو ایفا کرد ... مادری که به سختی ۳ ساعت درهفته میدیم و معلوم نبود اون بیرون چه عیاشی می‌کرد الان حرف از کم اوردن‌ و خستگی و ترس می‌زد و بابا صابر این اخلاقش رو خوب میشناخت
 
  • لایک
  • غمگین
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #5
کمی سکوت توی خونه آجری حاکم شد و مامان با شوک دستش رو روی جای سیلی قرار داد که چشم های سرخش رو با خشم سمت بابا نشونه گرفت و بدون داشتن کنترل روی حرکات خودش سریع و با یک خیز سمت بابا حمله ور شد دستش به یقه پیراهن بابا نرسیده بود که با سیلی دوم روبه رو شد. هردو مثل ببر زخمی به هم نگاه میکردن و از شدت خشم می‌لرزیدن انگار که میخواستن ادامه گفت و گوی خودشون رو با چشم انجام بدن حرفهایی نگفته، زخم‌های کهنه‌ و تحملی روبه اتمام کی قرار بود این سکوت خفقان آور رو بشکنه ، کی قرار بود حقیقت رو بازگو کنه و برگرده اما، الان وقتش نبود گفتن حقیقت یعنی خیانت و جرم این خیانت مرگ بود باصدای بابا سرهممون به سمتش چرخید
_ الان زوده ، خیلی زود اون هنوز ده‌سالشه و شکل نگرفته باید تا سن بلوغش صبر کنیم
و بعد از اتمام حرفش با تمام سرعت از خونه بیرون زد
 
  • لایک
  • عجب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #6
سریع اما با ظرافت خاصی صفحه‌های قهوه‌ای رنگ کتاب را برگ می‌زد،آن را به‌گونه‌ای با‌احترام در دست گرفته بود و با آن رفتار می‌کرد گویی آن کتاب جان داشته و همانند یک انسان برایش قابل احترام بوده‌است، کتابی با پوستین چرم و اَشکال و خطوط دایره‌ و مثلث شکل که اسمی به خط عجیب برروی وسط آن اشکال قرار داشت رنگ چرم قهوه‌ای کتاب به تیرگی رسیده بود مثل آنکه مدت طولانی در یک قسمت از کتاب خانه قرار داشته و مورد استفاده قرار نگرفته است با وحشتی که از فریاد هیجان انگیز او از تفتیش ذهنی آن کتاب دست‌برداشتم و نگاهی به صورت بشاش او انداختم.
_ باورم نمیشه بالاخره پیداش کردم، آره امکانش هست
مکثی کرد و با چشمانی که برق خوشحالی در آنها بود به من نگاهی انداخت و ادامه داد: اونا وجود دارن پس صد در صد امکانش هست که قبل از به دنیا اومدن من و تو روی زمین اومده باشن تعاملاتی انجام داده باشن که الان فرزندانی از آنها روی زمین زندگی می‌کنن
و قبل از آنکه اجازه صحبت و یا اظهار نظر را به من بدهد شروع به بلند بلند خواندن آن کتاب کرد


۞إِنَّهُ یرَاکمْ هُوَ وَقَبِیلُهُ مِنْ حَیثُ لَا تَرَوْنَهُمْ(سوره اعراف/آیه۲۷)
*او و قبیله او شما را می بینند به طوری که شما آنها را نمی بینید.
بعد از کمی مکث و گشتن در کتاب برای بار دوم شروع به خواندن کرد
۞وَأَنَّهُ کانَ رِجَالٌ مِنَ الْإِنْسِ یعُوذُونَ بِرِجَالٍ مِنَ الْجِنِّ (سوره جن/آیه۶)
*مردانی از انس پناه می برند به مردانی از جن.
با دقت و کمی کنجکاوی آغشته به ترس نگاهش می‌کردم و((اینها چه ربطی به هم دارد))تنها سوالی بود که به مانند چراغ در ذهنم خاموش و روشن می‌شد
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #7
۞وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَآنَ مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ/وَالْجَآنَّ خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نَارِ السَّمُومِ (سورهحجر/ آیات ۲۶ و ۲۷)
*و ما انسان را از گِلی خشک که برگرفته از لجنی متعفّن و تیره رنگ اسـت، آفریدیم؛ و جن را پیش از آن از آتشی سوزان و بی دود پدید آوردیم.
........
۱۵ سال بعد
_ پوووف باز این پیرمرد شروع کرده به لج کردن با من... آخه یکی نیست بهش بگه من دیگه بچه‌ نیستم
با این حرف و صورت سرخ شده از عصبانیت که به بامزه بودن این بَشَر اضافه کرده بود نتونستم نقاب خشک و سرد خودم رو حفظ کنم و قهقه بلندی سَر دادم که باعث شد توجه چندنفر به ما جلب بشه و به سمت ما سَر کج کنن و شنونده بحث دو آدم از دو دنیا و شخصیت متفاوت بشن ، خوب!بعضی اوقات برای منم جای تعجب داره که چجوری کسی میتونه آدمی رو که همه‌اش درحال حرف زدنه و با سکوت کردن غریبه‌است تحمل کنه و باصبوری بهش گوش بده و بَلَدش باشه و یا کدوم آدمی رو دیدی که با تموم برون‌گرا بودنش بتونه یک آدم با طبع سرد و درون‌گرا رو بدونه و بتونه کمکش کنه و اون رو با تمام گذشته لجن بارش بالا بکشه به اینی که الان هستم تبدیل کنه با تکون خوردن چیزی جلوی صورتم چشمام رو از آسفالت کف زمین گرفتم و توجه‌ام رو به سهند دادم و با لحن طنز و حرکات هیجانی و تکون دادن دستاش به حالت ها و اشکال بی معنی ادامه داد
_کجایی تو پسر؟ باز رفتی توی هپروت باشه ، باشه من میگم تو یه چیزی مصرف میکنی حالا تو هی انکار بکن
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,446
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #8
لبخند محزونی به حرفش زدم که باعث شد تمام هیجان و انرژیش از بین بره و غم سرتاسر دنیاش رو بگیره و خودش رو با شتاب در آغوش من رها کنه جوری که ناخودآگاه سه قدم به عقب برم و به دیوار آجری پشت سرم برخورد کنم بدنش می‌لرزید و چشماش رو محکم بسته بود هر دو دستش رو مُشت کرده بود جوری که ناخن های انگشت هاش در پوست دستش فرورفته بود و تصمیم به زخم کردن کف دستاش رو داشت ولی با این همه تلاش می‌کرد تا گریه نکنه ، چند دقیهقه‌ای به همون حالت گذشت دقیق نمیدونم شاید هم چند ساعت! ، گذاشتم تا اگر هر احساس بدی که داره رو خالی کنه و یا اگر هر حرفی که داره و فکر میکنه برای دیدار آخره رو بزنه، آروم دستهام رو بالا اوردم و دستای گره خوردش رو باز کردم و بازوهاش رو گرفتم و از خودم جداش کردم و نگاه مختصری بهش انداختم
_نمیخوای حرف بزنی؟
پوزخندی زد و گفت :
_چی میخوای بهت بگم ؟! نکنه بابت تصمیم به رفتنت انتظار تشکر از من داری ؟ فکرش رو کردی که تنهایی رفتن چه خطری برات داره؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین