. . .

انتشاریافته داستان کوتاه اغتشاش | آرا (هستی همتی)

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
-4c8d7439c83babd17_lbvm.png

نام داستان: اغتشاش
نویسنده: Ara (هستی همتی)
ژانر: تراژدی، اجتماعی

خلاصه:
یک اشتباه به ظاهر بی‌‌اهمیت و یک بی‌‌اهمیتی مطلقاً اشتباه! برتری‌‌ها و تزلزل‌‌های نابه‌جایی که آینده‌‌ی یک انسان را تحت‌الشعاع قرار می‌‌دهند و یک سر کوفتگی، چندین سال عذاب خواهد داشت. بی‌‌عرضگی شخصی، می‌‌تواند از یک بی‌‌توجهی منشأ بگیرد و جلب رضایت همگان، می‌‌تواند در راستای یک تبعیض جنسیتی باشد. لغزش نفس می‌‌تواند عواقب بد دور از انتظاری در پی بیاورد و جنس زن، بی‌‌گناه قصاص شود... .

مقدمه:
زاده به ناخواست بودم
و محکوم به طعنه شنیدن!
حتی در تصوراتم نیز نمی‌‌گنجید که یک مشت عقاید پوچ و کهنه
بانی خلق و خوی سستم شوند!
و عاقبت، تقاص گناه مشتی دگر را، نفس ضعیف من بدهد!

یازده اردیبهشت 1400
ساعت ده و ده دقیقه‌‌ی شب
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #21
*_پارت بیست_*


با گشودن درب و شل شدن زنجیر حول مچم، نگاه نگران کتایون آن وکیل شیک پوش، مقابلم رقصیدند. افسر تنهای‌‌مان گذاشت و من در مردمک‌‌های بورای، وکیل ترکی اصطلاحاً خبره‌‌ای که از دوستان کتایون بود، خیره شدم. پی امیدی گشتم که یک ماه تمام، در سیاهی خط به خط سلولم جست و جویش می‌‌کردم؛ اما در آن نگاه نافذ آبی جدیتی پیدا بود که شوم بودن، از حوالی‌‌اش به مشام می‌‌رسید و فشرده شدن لبانش هم، نوید دهنده‌‌ی خوشی نبود. می‌‌دانستم در پس استایل رسمی اتو شده‌‌اش و آن کت و شلوار آبی نفتی، پیشانی چین خورده و بینی خمیده، حکایت ناتوانی‌‌اش نهفته بود و من برای ثانیه‌‌ای، آرزو کردم سال‌‌ها در همان سلول کپک زده بمانم، اما این ناامیدی را نبینم.

در حالی که به نظر می‌‌آمد عضله‌‌هایم تحت اختیار خودم نیستند، بی‌‌جان مقابلشان روی صندلی فلزی رها شدم که کشیده شدن پایه‌‌اش روی کف زمین، صدای ناهنجاری پدید آورد. کتی، فوراً به سویم متمایل شد که حالم را جویا شود؛ اما بی‌‌آنکه از بی‌‌حوصلگی‌‌ام بکاهم، دل نگرانی‌‌اش را نادیده گرفتم و با صدای دورگه‌‌ام از زور بغض، لب زدم. مخاطبم آن وکیل به ظاهر حرفه‌‌ای بود.

- کِی آزاد میشم؟

بورای، با نوک انگشتانش، شقیقه‌‌هایش را فشرد و حین زیر و رو کردن یک مشت برگه‌‌ی پوچ مقابلش، به شکلی جدی و به زبان فارسی دست و پا شکسته‌‌ای که می‌‌دانست، پاسخم را داد. مشخصاً برایش ارزشی نداشت سرنوشتم چه غم‌‌انگیز دست خوش تغییر و تحول ماتم باری شده بود. گویی هر روز این خبر بد را به شخص درمانده‌‌ای چون من می‌‌داد.

- متأسفم المیرا، دادگاه بعدی تو احتمالاً چیزی در حدود دو سال و نیم حبس در نظر خواهد گرفت و بیشتر از این نمیشه تخفیفی اعمال کرد.

چه ساده گفت؛ دو سال و نیم! این معنا را می‌‌داد که بنا شده سه روز انتظار حکمی را بکشم که می‌‌دانم شروع شور بختی‌‌ام خواهد بود و با فرسنگ‌‌ها فاصله، زهر حسرت حتی همان گیس کشی‌‌های دو فرزندم را، همان سردی نگاه همسرم را بخورم که بارها به این عذاب، ترجیح‌‌شان می‌‌دادم. قرار بوده سایه‌‌ی شوم بی‌‌مادری در اوج نیاز کودکانم به مادر، بر زندگی‌‌شان سایه بدواند و چه بسا حتی اگر از این اسارت در قامت پیرزنی که یک شبه، صد سال شکسته‌‌تر شد، آزاد شوم، پوریا و پارمینم حتی مرا نشناسند و نیمایم، دختر باعرضه‌‌تری را جایگزینم کرده باشد. احتمالاً، همین افکار در تمام ساعات حبس طویلم، برای درهم شکستن استقامت دختری بیست و شش ساله کفایت می‌‌کنند!



پایان

هفده اردیبهشت 1400
ساعت شش و هجده دقیقه‌‌ی عصر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

مدیر تایپ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1519
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
379
پسندها
1,024
امتیازها
123

  • #22


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین