. . .

انتشاریافته داستان کوتاه اغتشاش | آرا (هستی همتی)

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
-4c8d7439c83babd17_lbvm.png

نام داستان: اغتشاش
نویسنده: Ara (هستی همتی)
ژانر: تراژدی، اجتماعی

خلاصه:
یک اشتباه به ظاهر بی‌‌اهمیت و یک بی‌‌اهمیتی مطلقاً اشتباه! برتری‌‌ها و تزلزل‌‌های نابه‌جایی که آینده‌‌ی یک انسان را تحت‌الشعاع قرار می‌‌دهند و یک سر کوفتگی، چندین سال عذاب خواهد داشت. بی‌‌عرضگی شخصی، می‌‌تواند از یک بی‌‌توجهی منشأ بگیرد و جلب رضایت همگان، می‌‌تواند در راستای یک تبعیض جنسیتی باشد. لغزش نفس می‌‌تواند عواقب بد دور از انتظاری در پی بیاورد و جنس زن، بی‌‌گناه قصاص شود... .

مقدمه:
زاده به ناخواست بودم
و محکوم به طعنه شنیدن!
حتی در تصوراتم نیز نمی‌‌گنجید که یک مشت عقاید پوچ و کهنه
بانی خلق و خوی سستم شوند!
و عاقبت، تقاص گناه مشتی دگر را، نفس ضعیف من بدهد!

یازده اردیبهشت 1400
ساعت ده و ده دقیقه‌‌ی شب
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #11
*_پارت ده_*


خنده‌‌‌‌ی خشکی کردم. ذهنم همچنان درگیر اظهارات کتی بود.

- نه بابا!

- خب، عشق‌‌های خاله چیکار می‌‌کنن؟ چه‌‌قدر دلم براشون تنگ شده! آخرین بار یک سال پیش بود که ایران اومده بودم.

سبزی‌‌ها را در پلاستیک ریختم و مادام نگاه داشتن تلفن زیر گوشم با کمک شانه‌‌ام، در کشوی فریزر جابه‌‌جایش کردم.

- هستن، شیطونی می‌‌کنن! دیگه بزرگ شدن و دوقلو هم هستن، یکمی اذیت می‌‌شم.

- حق داری؛ ولی مثل بچگی‌‌های تو خیلی شیرینن! اتفاقاً دلم برای دیدن خودت هم خیلی تنگ شده. قرار بود تابستون، یه سر به ما بزنی ها بی‌‌معرفت! قصد نداری یه سفر مجردی به عنوان استراحت چند روزه برای خودت رزرو کنی؟

لبخندی زدم و شیر آب ظرفشویی را باز کردم.

- چرا، ولی جور نشده! باید بچه‌‌ها رو به یکی بسپارم، نیما که سرکاره! کار عقب مونده هم که هیچ‌‌وقت تمومی نداره.

صدای ضعیف «تیک» باز شدن درب خوردکار، از آن سوی تلفن به گوشم رسید و لحن کتی، متفکرانه شد.

- ببین الی، من آخر ماه، یک هفته‌‌ی تمام بیکارم تا این‌‌که دوره‌‌ی کار بعدی‌‌ام شروع بشه. نظرت چیه تو هم تا آخر ماه کارهات رو جمع و جور کنی و یه مسافرت تو پاچه‌‌ی شوهرت بذاری؟ بیا یه هفته این‌‌جا حال و هوات عوض بشه، یکمی خستگیت در بره. تا حدودی هم روی اون موضوع ضعف نفس‌‌ات کار کنیم.

پیش از آن‌‌که پیشنهادش را هضم کنم، نفسی گرفت و ادامه داد.

- فوقش اگه نشد با نیما و بچه‌‌ها کنار بیای که سفرت مجردی باشه، به شوهرت بگو مرخصی بگیره و خانوادگی بیاید ترکیه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #12
*_پارت یازده_*


مکثی کردم. خیلی هم نظر بی‌‌ربطی نبود و می‌‌توانست حال و هوایم را عوض کند. چه بسا کمکی هم در جهت چیره شدنم بر نفس ضعیفم باشد. خانوادگی میشد، جمعاً هوایی عوض می‌‌کردیم و اگر مجردی، چه بهتر. این‌‌که یک هفته از زیر بار تمام مسئولیت‌‌های خانه و بچه‌‌داری شانه خالی کنم، معنای تجربه‌‌ی آزادی‌‌ای بود که در نوجوانی و جوانی نچشیدم.

مادامی که دستم را با حوله خشک می‌‌کردم و چهره‌‌ی فرزندان مبهوتم را بر برنامه‌‌ی تلویزیونی محبوبشان می‌‌کاویدم، با لحن گرمی از پیشنهاد کتی استقبال کردم.

- اگه زحمتی برای تو نیست که به نظر من عالیه! بذار نیما برسه خونه، باهاش حرف می‌‌زنم و در رابطه با نظر نهایی‌‌مون، توی تلگرام برات توضیح میدم.

و تایید کتی، با صدای چرخش کلید در قفل همراه شد که خبر از اتمام ساعت کاری نیما می‌‌داد. سرسری با کتایون خداحافظی کردم و وقتی پایم را از ورودی آشپزخانه بیرون گذاشتم، نیما درب هال را بسته بود و کتش را روی تکیه‌‌گاه مبل، آویزان می‌‌کرد.

با آن‌‌‌که از نگاهش، سر و سنگین بودن و دلخوری به بار آمده از روز قبل را می‌‌خواندم، مهربانانه لبخندی نثارش کردم و سلام بلندی از میان لبانم، هوا را شکافت. خسته پاسخم را داد و بدن بی‌‌جانش را روی کاناپه انداخت که صدای دوقلوها بلند شد و شادمان، سوی پدرشان دویدند. دلم برایش سوخت و با جمع کردن اسباب بازی‌‌های پخش شده‌‌ی پارمین و پوریا، شربتی هم برای نیما حاضر کردم. به سختی بچه‌‌ها را از سر و کولش جدا و روانه‌‌ی اتاقشان کردم تا نیما، در سکوت آرامشش را باز یابد. یک نفس، محتویات لیوان را نوشید و مشخصاً شربت، حالش را جا آورد که تشکر گرمی کرد. کنارش نشستم و به نیم‌‌رخ با جذبه‌‌اش خیره شدم. ازدواج من و نیما، پیشینه‌‌ی عاشقانه‌‌ای نداشت و به اجبار والدین‌‌مان صورت گرفت. هردو کم سن و چشم و گوش بسته بودیم؛ اما لااقل با گذشت مدتی، دلبسته‌‌ی یک‌‌دیگر شدیم.

سکوت را شکستم و مردد لب زدم.

- نیما، عزیزم؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #13
*_پارت دوازده_*


بی‌‌حوصله، سری تکان داد. کمی رنجیدم؛ اما پا پس نکشیدم و ادامه دادم. می‌‌بایست رفع دلخوری کنم.

- هنوز دلخوری؟

دستش را روی پلک‌‌های بسته‌‌اش نهاد و آمرانه، پاسخ داد.

- نه الی، فقط رفتارهای ساده لوحانت خستم کردن!

- می‌‌دونم نیما! ولی بهت قول میدم از امروز همه‌‌ی توانم رو برای تغییر نفسم بذارم.

و امیدوارانه نگاهش کردم؛ اما حالت چهره‌‌ی او تغییری نکرده بود و مشخصاً، این حرفم را همچون دفعات پیشین، وعده‌‌ای پوچ می‌‌دانست.

بازی با انگشتانم را شروع کردم و صدایم کمی تحلیل رفت.

- با کتی صحبت کردم نیما، برام توضیح داد این ناتوانی من در نه آوردن به این علت هست که تمایل دارم مرکز توجه و رضایت باشم. همه‌‌ی این‌‌ها ریشه در کودکی‌‌ام داره که خانواده‌‌ی پسر دوست من، تمام توجه‌‌شون رو نثار امیر و عرشیا می‌‌کردن و برای من، جز طعنه زدن نداشتن.

از گوشه‌‌ی چشمم، نگاهی به صورتش انداختم. مشخصاً مشتاق شده بود که به سوی جلو، خودش را متمایل کرده بود.

- خوب؟

- کتایون بهم گفته کمکم می‌‌کنه این ضعف رو از وجودم حذف کنم. بهم فرصت بده نیما!

پافشاری و استقامتم را که برای شروعی تازه دید، لبخند کمرنگی زد و موهای خوش حالتش را عقب راند.

- می‌‌دونم که موفق میشی عزیزم.

مورد پذیرش و مقبولیت همسرم بودن، احساس شعف خوبی را درون شریان‌‌هایم به گردش در آورد. لبخند پهنی زدم و با نزدیک‌‌تر کردنم به شانه‌‌ی ستبرش، حالت لوسی به خود گرفتم و بحث را سوی پیشنهاد کتایون سوق دادم.

- البته این رو هم باید اضافه کنم که کتی پیشنهاد یه مسافرت هم داده. در واقع، ظاهراً آخر هفته‌‌ی آخر این ماه رو بیکاره تا دوره‌‌ی بعدی کارش شروع بشه. بهم پیشنهاد داد تا آخر ماه به کارهام سامون بدم و برای یه مسافرت یک هفته‌‌ای، برم ترکیه پیشش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #14
*_پارت سیزده_*


نیما، انگشتان مردانه‌‌اش را میان تار موهای پریشانم گرداند و موشکافانه زمزمه کرد.

- تو، تنها؟

شانه‌‌ای بالا انداختم.

- اگه تو بتونی مرخصی بگیری، خونوادگی می‌‌ریم و اگه نه، بچه‌‌ها رو به یکی بسپارم و تو و بچه‌‌ها همین‌‌جا بمونید، من برم.

و با مکث کوتاهی اضافه کردم.

- هرچند اگه به کل مخالفی، می‌‌تونیم بیخیال این مسافرتی بشیم که شیش ماه به تعویق انداختیش!

خنده‌‌ی آرامی روانه‌‌ی طعنه‌‌ی حرفم کرد که ابروهایم را بالا انداختم.

- چیه؟ خنده‌‌دار بود؟!

موبایلش را در دستش چرخاند و خنده‌‌اش را به لبخند ملایمی بدل کرد.

- نه، لحن دلخورت باعث خنده‌‌ام شد؛ اما هر طور هم حساب کنی، درخواست یه مرخصی یک هفته‌‌ای دیگه باعث اخراجم میشه! همین ماه پیش یک هفته مرخصی گرفتم تا کنار پوریا توی بیمارستان شیراز بمونیم.

راست می‌‌گفت. ماه پیش، پوریا به سیاه سرفه‌‌ی بدی مبتلا شده بود که برای چند هفته ما را از زندگی روتینمان دور و وارد برهه‌‌ی زمانی هراس کرد.

- آره، حق با توعه! پس نظرت اینه بیخیالش بشم؟

نیما، همگام با باز کردن دکمه‌‌های پیراهنش، در رد پرسشم سری تکان داد.

- تو نه؛ ولی مسافرت خونوادگی ممکن نیست. به نظرم با ندا هماهنگ کن که بچه‌‌ها رو توی این یک هفته، اون نگه داره. مطمئنم با کمال میل قبول می‌‌کنه. من هم که تا ظهر سرکارم، بعد از کار می‌‌رم خونه‌‌ی ندا و شوهرش و یک هفته‌‌ی مسافرت مجردی تو رو این‌‌طور با خواهرم می‌‌گذرونیم.

تقریباً مطمئن بودم مثل شش سال گذشته باز هم نیما، این مسافرت را به تعویق می‌‌اندازد؛ همین اطمینانم باعث شد که پاسخش مرا متحیر سازد؛ اما ظاهراً این‌‌بار، نیما دلیل محکمی برای تحمل یک هفته نبودنم و پذیرش زندگی مشترک با خواهر و شوهر خواهرش داشت. امید به رهایی از خجول بودن من که نظم زندگی مشترک‌‌مان را به‌‌هم ریخته بود. شاید هم میشد بر آن غالب شوم، کسی چه می‌‌دانست؟

***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #15
*_پارت چهارده_*


مقابل ورودی فرودگاه، برای بار آخر نگاهی عاشقانه با نیما رد و بدل کردم و از ندا و شوهرش که زحمت کشیده و برای بدرقه‌‌ام آمده بودند، تشکر کردم. ندا و همسرش بچه‌‌دار نمی‌‌شدند و این موضوع، بانی علاقه‌‌ی شدید آن دو به دوقلوهای من و نیما بود؛ چرا که تنها نوه‌‌های آن خانواده محسوب می‌‌شدند و نسترن هم علی رغم بزرگ‌‌ترین فرزند خانواده بودن، رغبتی برای ازدواج نشان نمی‌‌داد.

موهای پارمین را به شکل خرگوشی جمع کردم و از هر دو فرزندم قول گرفتم تا زمان بازگشتم، عمه‌‌شان را اذیت نکنند و اگر خواهر و برادر خوبی باشند، برای هردوی‌‌شان اسباب‌‌بازی بیاورم. بار دیگر به نیما نگاه انداختم. احساس غریبانه‌‌ای داشتم که گویی می‌‌گفت این نگاه، به زودی از من دریغ خواهد شد؛ اما شور و هیجان سفر مجردی در ترکیه، بدون نگرانی‌‌های یک زن و مادر خانه‌‌دار، مانع توجهم به حالات دلشوره مانندم میشد.

سرانجام، دسته‌‌ی چمدانم را در دست گرفتم و با روانه‌‌ی آخرین خداحافظی دست جمعی‌‌ام، وارد سالن فرودگاه شدم و دیدم نیما و سایرین، کم کم فاصله گرفتند که روانه‌‌ی خودروهایشان بشوند.

زود رسیده بودم و زمان زیادی به باز شدن کانتر پروازم مانده بود. پس روی صندلی جای گرفتم و خودم را با شمارش دانه‌‌های برجسته‌‌ی روی چمدانم سرگرم کردم. هر از گاهی هم به برنامه‌‌ریزی‌‌هایم برای مدت اقامتم در ترکیه می‌‌اندیشیدم و چه خوش خیال بودم! هیجان زیادی از این سفر مرا در بر گرفته بود که نمی‌‌گذاشت حتی ثانیه‌‌ای به آن نیندیشم. طی بیست و شش سال زندگی‌‌ام جز دو استان آن طرف‌‌تر از محل زندگی‌‌ام نرفته بودم و این سفر، حقیقتاً تجربه‌‌ی جدیدی محسوب میشد.

دقایقی بعد، اطرافم با رسیدم مسافران جدید که اکثرشان به پرواز من تعلق داشتند، شلوغ‌‌تر شد. عموماً خانوادگی یا دسته جمعی سفر می‌‌کردند و تنها تعداد کمی چون من، تنها بودند. برخی که پی سفر کاری آمده بودند، بی‌‌حوصله از تاخیر در پرواز و آن‌‌ها که چون من پی تفریح بودند، مشغول پیش‌‌بینی و برنامه‌‌ریزی. دیدن ذوق بچه‌‌های دوازده-سیزده ساله که مدام از کشور مقصد سوال می‌‌پرسیدند، احوال خوشایندم را بهتر از پیش می‌‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #16
*_پارت پانزده_*


چندی بعد، بالاخره کانتر پروازمان باز شد و صدای زنی که اعلام کرد، از بلندگو در گوش‌‌هایم پیچید. این‌‌بار، کمی استرس از ترک وطنم و مسافرت درون کابینی عظیم بین توده‌‌ی ابرها، به جانم رخنه کرد.

سر و وضعم را مرتب کردم و با گرفتن دسته‌‌ی چمدان متوسطم، راه افتادم؛ اما تا خودم را به کانتر برسانم، صف طویلی از مسافران مقابلش شکل گرفت. انتهای صف ایستادم و با انگشتانم مشغول بازی شدم. تلاش می‌‌کردم با نگه داشتن شعف دقایق پیشینم، استرس اندکم را از خودم دور کنم. شش سال انتظار این سفر را کشیدم و قطعاً به موقعیت خوبی رسیده بودم که این اتفاق، نهایتاً نصیبم شد.

دسته‌‌ی چمدان یاسی رنگم را بالا و پایین می‌‌کردم که دختر جوانی کنارم ایستاد. متعجب شدم که چرا به جای ایستادن در انتهای صف و به پشت چهار نفر پیش از من، کنارم آمده. ظاهر آشفته‌‌ای داشت و موهای بلوند کوتاهش، توی صورتش پخش شده بودند. مانتوی سرخ بهاره و بلندی به تن کرده بود و خستگی از نگاهش می‌‌بارید. یک تنه، دو چمدان و سه کیف دستی نسبتاً بزرگ را حمل می‌‌کرد و مشخصاً، درمانده بود.

خجالت زده نگاهم کرد و دستش را تکان داد.

- عه... ببخشید خانم، می‌‌تونم خواهشی ازتون داشته باشم؟

مبهوت سر تا پایش را ورانداز کردم و لب زدم.

- البته... خواهش می‌‌کنم!

- راستش من دانشجو هستم و توی ترکیه تحصیل می‌‌کنم. برای مدت کوتاهی در استراحت بین ترم‌‌ها به ایران برگشتم تا خونواده‌‌ام رو ببینم و به دوست‌‌هام هم قول داده بودم مقداری خرت و پرت و وسیله براشون ببرم. امکانش هست همین کوچیک‌‌ترین کیف دستی من رو، شما تحویل بدید تا بارهای من مشمول اضافه‌‌بار و جریمه نشن؟ توی فرودگاه استانبول که بشینیم، ازتون پسش می‌‌گیرم.

مردد به مردمک‌‌های نگاه عسلی دختر، خیره ماندم. حقیقتاً وظیفه‌‌ی من نبود بپذیرم و کیف دستی یک غریبه‌‌ی عجیب را، از جانب خودم تحویل دهم؛ اما دختر ظاهر معصومی داشت و ضعف نفسانی من هم که نه آوردن نمی‌‌دانست.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #17
*_پارت شانزده_*


به خودم نهیب زدم. قرار بود سعی خودم را برای تقویت نفسم انجام دهم و رد خواسته‌‌ی آن دختر می‌‌توانست نخستین گام موفقیت آمیز باشد. بنابراین، لب گشودم که مودبانه خواسته‌‌ی دختر را رد کنم؛ اما جز هوا هیچ حرفی از دهانم بیرون نیامد و تا به خود بیایم، از حنجره‌‌ام صدایی بیرون آمد که گویی گفت:

- ا... البته، مشکلی نیست!

هین خفه‌‌ای گفتم و نفسم در سینه ماند. لعنتی! این‌‌بار هم آن کسر توجه کودکی‌‌ام، به طور ناخودآگاه، غالب بر تلاش‌‌هایم شده بود و دختر، با شعف دور از انتظاری، کیف کوچک صورتی رنگ را میان انگشتان ع×ر×ق کرده‌‌ام گذاشت. تند و عجله‌‌ای، با نگاه ذوق زده‌‌‌ای از من تشکر کرد و عجولانه، به انتهای صف رفت. حال درونی‌‌ام منقلب شده بود و از این بی‌‌دست و پایی، به غایت تنفر رسیده بودم. تمام حال خوبم از امید به خوشایندی سفرم، کم کم به خستگی بدل می‌‌شد و حوصله‌‌ام به سر می‌‌آمد. به سختی تلاش می‌‌کردم خودم را به کمک کتی در ترکیه امیدوار کنم و دلم را خوش به این که حداقل، دختر غریبه را خوشنود کرده‌‌ام. یک کمک کوچک بود دیگر!

آن‌‌قدر فکرم درگیر بود که نفهمیدم چه‌‌طور صف تمام شد و من، کیف دستی آن دختر و چمدان خودم را تحویل دادم. آرام روانه‌‌ی پله‌‌های سفید هواپیمای غول پیکر شدم و در آن وهله، استرس شروع پرواز به جانم افتاد. حقیقتاً در آن لحظه احتیاج داشتم به گرمای حضور شخصی چون نیما که بخندد و نگرانی‌‌هایم را به سخره بگیرد؛ اما فکرم را منحرف کند.

پا درون هواپیما گذاشتم و با کمک گرفتن از مهماندارها، جایم را پیدا کردم. کمی عصبی بودم و پایم، زمین را ضرب گرفته بود. قطرات درشت ع×ر×ق، روی ستون فقراتم جاری بودند. دستانم، شقیقه‌‌هایم را می‌‌فشردند؛ اما قطعاً، وقتی به ترکیه می‌‌رسیدم و با کمک کتی اسکان می‌‌گرفتم، این اضطراب به طور کلی از ذهنم دور میشد. دلخوشی بدی نبود!

در طول سه ساعت پرواز، فکرم حتی به سوی کوچک‌‌ترین جزئیات زندگی دوران کودکی‌‌ام سوق گرفت؛ اما به خود که آمدم، هواپیما فرود آمده بود و من هم خارج شده، در حال تحویل گرفتن چمدانم و همان کیف دستی کذایی بودم که ای کاش، همانجا رهایش می‌‌کردم. گمان می‌‌بردم کافی‌‌ست کیف دستی را به صاحبش باز پس دهم تا خیالم آسوده شود. می‌‌توانستم این خاطره‌‌ی بد را که باعث می‌‌شد احساس ضعیف بودن بکنم، پس بزنم و پی شروعی نو بروم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #18
*_پارت هفده_*


دسته‌‌ی چمدان را در مشت گرفتم و بند کیف دستی را روی شانه‌‌ام انداختم. چشم چرخاندم تا آن دختر شیک پوش را پیدا کنم؛ اما در آن شلوغی که مسافران به سوی خروجی می‌‌رفتند، چیزی محسوس نبود. از پشت شیشه‌‌ی اتاق انتظار، کتایون را دیدم که برایم دست تکان می‌‌داد. در جوابش لبخند زدم و اشاره کردم زود خواهم آمد. سپس خودم را از شلوغی جدا کردم و موشکافانه اطراف را کاویدم.

در بین این چشم چرخاندن‌‌هایم، احساس سنگینی چیزی روی بازویم، رعشه به جانم افکند و صدای خشک یک زن، با زبان ترکی گوشم را پر کرد. متعجب به عقب برگشتم و خیره ماندم بر زن سی و خرده‌‌ای ساله‌‌ای که یونیفورم رسمی پلیس را بر تن داشت و یک زن و مرد جوان‌‌تر، با همان استایل رسمی، پشتش ایستاده بودند. به نظرم آمد زن، همان جمله‌‌ی پیشین را، به همان زبان ترکی بیان کرد و هنگامی که واکنشی از من ندید، به زبان دیگری حرفی زد. گویی انگلیسی بود؛ اما من نه ترکی می‌‌دانستم و نه انگلیسی!

سنگینی نگاه مبهوتم را روی زن نگاه داشتم که بی‌‌حوصله، به چمدان و کیف دستی در دستم اشاره کرد و ادای گشتن در آورد. گویی می‌‌خواست لوازمم را بگردد و این، برای رخنه کردن ترس به وجودم، کافی بود. تنها وسایل من می‌‌بایست مورد تجسس قرار بگیرند؟

آب دهانم را فرو بردم، کف دستان ع×ر×ق کرده‌‌ام را مشت کردم و آرام چمدانم را جلویشان باز گذاشتم. عجولانه، همه چیز مرا کاویدند و تمام نظمی که در چمدانم بود را برهم زدند؛ اما می‌‌دانستم جسم خلافی با خود ندارم.

با باز پس داده شدن چمدان آشفته‌‌ام، نفس آسوده‌‌ای کشیدم که خیلی دوام نیاورد و وقتی کیف دستی آن دختر را از دستم گرفتند که بگردند، نفسم در سینه حبس شد. تک زیپ کیف را گشودند و وسایل درونش را زیر و رو کردند که اعم از مقداری خوراکی، تعدادی کتاب و یک شکستنی فانتزی بود. چیز مشکوکی به چشم نمی‌‌خورد؛ اما درست زیر تمامی این‌‌ها، پلاستیک بی‌‌رنگ حاوی بلورهای ریزی قرار داشت که به عمرم هم ندیده بودم. هیچ تصوری از ماهیتش نداشتم تا آنکه نگاه خصومت‌‌بار افسر روانه‌‌ام شد و مقابل تحیر نگاهم، دستش سوی دستبند آویخته به کمرش رفت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #19
*_پارت هجده_*


مات ماندم که دستبند را جلو آورد و با خشونت، حرف‌‌هایی زد که من معنای‌‌شان را نمی‌‌فهمیدم. سراسیمه سعی در عقب رفتن داشتم که به نظر پلیس زن آمد قصد گریختن دارم. اسلحه‌‌اش را طی یک حرکت سریع بیرون کشید و به سویم نشانه رفت که ناگاه، بغض گلویم شکست و گریان زمزمه کردم.

- این‌‌ها... برای چیه؟

و باز فریادهای زن به زبان ترکی بودند که در گوش‌‌هایم می‌‌پیچیدند!

مغموم و درمانده، بر جایم مانده بودم. احساس غریبیِ آزار دهنده‌‌ای داشتم و افسر زن هم، با خشم و احتیاط، همان حین که اسلحه‌‌اش را سویم نشانه رفته بود، جلو آمد. احساس می‌‌کردم هر لحظه، گلوله‌‌ای از درونش خلاص می‌‌شود و درد کشنده‌‌ای را که از شلیک اسلحه، تنها در سریال‌‌های جنایی دیده بودم، مهمان جانم می‌‌کند.

درست در اوج هراسم، حرکت آرام موهای موج‌‌دار کتی، از کنار افسر پلیس هویدا شد و گام‌‌های تندش را دیدم که جلو می‌‌آمدند. افسر زن، مظنون و شکاک اسلحه‌‌اش را سوی کتی گرفت و به ترکی، فریادی زد. کتایون، خودش را نباخت و با جدیت، شمرده و آرام به افسر پاسخ داد. نگاه پلیس، رنگ تردید گرفت و اسلحه‌‌اش را نه کاملاً؛ اما کمی پایین آورد. سپس با لحن تندش و حالتی از انزجار، تند کلماتی را پشت یکدیگر چید و من، واضحاً لرزش فک کتایون را با اتمام یافتن حرف‌‌های زن، دیدم. مبهوت و نگران نگاهم کرد و به فارسی لب زد.

- مواد!

دنیا روی سرم آوار شد. برای لحظه‌‌ای، گمان کردم گوش‌‌هایم نمی‌‌شنوند و اصوات، ظاهراً از فواصل دور می‌‌آیند. چشمانم تار شدند و پاهای سستم، مشتاقانه مرا روی سرامیک‌‌های سرد فرودگاه رها کردند که تیزی فلز دستبند، بر مچ دستم نشست و رعشه به جانم انداخت؛ آدمی متشنج!

***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #20
*پارت نوزده_*


بغض گلوگیری که خودش را به حنجره‌‌ام آویخته بود، در آن یک ماه گذشته حتی دقیقه‌‌ای هم رهایم نکرده بود و گویا تاب آزاد شدن هم نداشت. بعد از آن ضجه‌‌هایی که زدم و اشک‌‌هایی که ریختم تا بگویم موادها برای من نیستند؛ اما کسی هم نشنید، دیگر تاب گریستن هم نداشتم! گمان می‌‌کردند پی نخود سیاه فرستادمشان؛ اما آن دختر لعنتی انگار آب شده بود. حتی شخصی با مشخصات او، چه در پرواز من، در سایر پروازهای آن روز هم نبوده!

خدا می‌‌داند یک ماه بازداشت و دادگاه و محاکمه، جانم را ستاند. من، آن دختری که وابسته‌‌ی همسرم بودم و تکیه بر او می‌‌زدم، در دیاری غریب ناچار به ایستادن بر روی پاهای خودم و دست و پنجه نرم کردن با جرمی بودم که روی پیشانی‌‌ام، به ناحق مهر شده بود. درونم، درست به مانند سلول تاریکی می‌‌مانست که یک چهاردیواری نمور بیشتر نبود و انزوا، روی دیوارهایش فریاد می‌‌کشید. وجود من هم چون همان سلول، بندی بود که آرزو و حسرتِ باری دیگر خیره شدن در نگاه همسرم را به اسارت برده بود. سیاهی تلخ حقیقت، از سر و رویش بالا می‌‌رفت و من، دلم تنگ بود برای تمام خوشی‌‌های حتی اندکی که با کودکانم داشتم؛ اما بر سر یک بی‌‌فکری بچه‌‌گانه از دست رفتند.

صدای چرخیدن کلید که در قفل درب سلول آمد، تنم لرزید و سرم، سوی عقب چرخید. ماموری بود قد بلند و چهارشانه با نگاه نافذ هراس‌‌انگیزی که روح را از تن آدم جدا می‌‌کرد. نگاهش که سوی غذای دست نخورده‌‌ام سوق گرفت، اخمی کرد و زیر لب، به انگار ناسزا داد؛ اما من ترکی نمی‌‌دانستم.

اشاره کرد برخیزم. پاهای سستم، تاب یاری نداشتند و با گرفتن خطوط دیوار، آرام سرپا شدم. همان شی سرد لعنتی، همان دستبند را به دستانم آویخت که خفگی، به جان مچ دستم افتاد و گزگز طاقت فرسایی، به پوستم رخنه کرد؛ اما افسر نگهبان، مجال نداد و با خشونت، مرا بیرون کشید که تار موهای آشفته‌‌ی گره خورده‌‌ام، روی پیشانی‌‌ام ریختند و بغض خفه کننده‌‌ی گلویم، از پیش سنگین‌‌تر به نظر آمد.

یک ماه، سی روزی که در اندازه‌‌ی هفت سال از عمرم کاستند، با خشونت دستان این بی‌‌رحمان به کندی دشنه‌‌ای که قلب را بشکافد، گذشت و هیچ کس حاضر نشد ثانیه‌‌ای پای توضیحاتم بنشیند. من بودم و درد حسرتی که پوست و استخوانم را می‌‌سوزاند و ای‌‌کاش گفتن‌‌هایی که آبم می‌‌کردند.

نشستن سنگینی دست افسر، کمرم را سست کرد و جسم بی‌‌جانم را به جلو راند. مویه کنان، به جلو گام برداشتم و همان راه همیشگی را تا اتاق انتهای راهروی کناری، پیمودم؛ اتاقی که کم از سلول تار خودم نداشت و میز مستطیلی فکسنی وسطش، با پنکه و لامپی در سقف که تاب می‌‌خوردند، از اتاق ملاقات خبر می‌‌دادند.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین