. . .

در دست اقدام داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی

تالار داستان / داستان کوتاه
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. معمایی
negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B2%DB%B0%DB%B4%DB%B1%DB%B5_%DB%B1%DB%B7%DB%B3%DB%B2%DB%B5%DB%B7_1c0s.jpg


'به نام خالق قلم'

داستان اَحلام دلِستان
نویسنده: هانیه رمضانی
🎭 ژانر: عاشقانه_اجتماعی_معمایی


خلاصه:
حقیقتی در میان رویا، تعشقی پنهان در پس دلش و بخت و اقبالی که با او سازگار نمی‌زند.
اطرافیانی که مر به جنگ بستند و زندگی‌اش را با عقاید خودشان همچون آوردگاهی کرده‌اند. میدان جنگی که راهی برای رستن از آن وجود ندارد؛ تسلیم یا مرگ!
در همین حین عشق هم درست زمانی که در تمنای وجودش روزها را سپری می‌کند خود را از دیده‌ها نهان کرده است.
همه چیز همچون طناب‌های در هم تنیده و گره‌های کور است؛ گره‌هایی که تنها با احلامی شیرین باز خواهند شد. تا این‌که حقیقت در میان رویا آشکار می‌شود و او را به سمت و سوی عشق نهان در دلش می‌کشد. اگر حافظه‌اش یاری دهد دست سرنوشت با او همراه خواهد شد...


^-مقدمه:
همه شب سجده برآرم
که بیایی تو به خوابم
و در آن خواب بمیرم
کـه تو آیی و بمانی...
-----------------------------

احلام: خواب، رویا
دِلستان: دلدار
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

hannir

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1673
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
323
امتیازها
88
محل سکونت
شهر نوشته‌ها🦋

  • #21
-چی‌شد مامان؟
چه شد بود که او و این‌گونه عجله داشت؟ حتی فراموش کرده بود سلام کند؛ کاش محتاج بانو هم می‌دانست چه بر سر دلِ تک پسرش آمده است.
***
«کارن»
با سرعت همیشگی از ماشینش پیاده شد و به سمت گل فروشی آن طرف خیابان نسبتاً شلوغ پاریس رفت. بدون حتی لحظه‌ای مکث و رو به فروشنده‌ای که به او خوش آمد گفته بود گفت:
- !Une branche de rose s'il vous plait
(یک دسته گل رز لطفاً! )
نمی‌دانست درست بود یا نه، یک دسته گل می‌توانست کافی باشد یا باید کار دیگری می‌کرد اما از هر چه مطمعن نبود از دل بی‌آلایش و صاف و ساده‌ی سراب خوب خبر داشت. پس از حساب کردن مبلغ و تشکری کوتاه از فروشنده این بار آرام‌تر از فروشگاه بیرون زد و به سمت خودرویش روانه شد.
بعد از رسیدن به خانه یکی از خدمه با دیدن دسته گل رز و چند نایلون شیری رنگ که در دست کارن بود با عجله به سمتش آمد و خرید‌هایش را از دستش گرفت. در همان لحظه محتاج بانو که از پنجره‌ی اتاقش به حیاط خیره بود و کارن را تماشا می‌کرد با دیدن دسته‌ی گلی که در دستانش گرفته بود و از دادن آن به خدمتکار امتناع می‌کرد لبخندی زد.
کارن سمت درب رفت تا وارد عمارت شود که با مادرش مواجه شد.
-چه خبره آقای داماد؟ این قدر از همچی مطمعنی؟
کارن لبخندی از خجالت زد؛ هیچ گاه فکرش را نمی‌کرد روزی مادرش او را اینگونه خطاب کند.
-امشب همچی درست میشه مامان؛ برای همیشه!
محتاج دستانش را دراز کرد تا دسته گل را از دستان پسرش بستاند و در همین حین گفت:
-من هم از خدامه عزیزم؛ اما هنوز دلیل این موضوع یهویی رو نمی‌دونم.
-می‌فهمی مامان، می‌فهمی.
جمله را گفت و به سمت اتاقش که طبقه‌ی آخر عمارتشان بود رفت تا برای امشب آماده شود.
***
«سراب»
-یعنی چی که می‌خواد دوباره بیاد؟ اصلاً به من گفتین و بعد دعوتشون کردین؟
 

hannir

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1673
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
323
امتیازها
88
محل سکونت
شهر نوشته‌ها🦋

  • #22
سراب با خشمی که در چهره‌اش نمایان بود پوفی کشید و لیوان آب روی میز را محکم به زمین انداخت. مادرش که استرس تمام وجودش را گرفته بود کمی جلوتر آمد و با دلسوزی لب گشود:
-حق با شماست سراب خانوم، اما بهتره گندی رو که دیشب زدی حداقل امشب جمعش کنی دورت بگردم. من خجالت می‌کشم تو چشم‌های اون بنده خدا نگاه کنم؛ یک امشب رو کوتاه بیا!
ابروهای در هم کشیده‌اش را کمی باز تر کرد و از روی مبل‌ بلند شد؛ باشه‌ای گفت و به سمتش اتاقش رفت. همانطور که از پله‌ها بالا می‌رفت با خودش غر، غر می‌کرد.
باشه، اشکالی نداره، حالا که اینطور شد از اتاقم تکون نمی‌خورم.

پس از باز کردن در وارد اتاق شد و قبل از آنکه در را محکم به چهارچوب‌اش بکوبد بلند گفت:
- !Pas du tout
(اصلاً!)
اینطور که به نظر می‌آمد سراب قصد کوتاه آمدن نداشت اما نمی‌دانست چه در انتظارش نشسته است.
***
بیست و هشت آگوست ۲٠۱۹، ساعت بیست و بیست و پنج دقیقه
همگی منتظر نشسته بودند تا دختر لجوج و یک دنده‌ای که به خواستگاری‌اش آمده بودند از اتاقش بیرون بیاید. کارن پشت سر هم پاشنه پایش را به زمین می‌زد و فضای خانه را با صدای تیک، تیک کفش‌اش پر کرده بود. هنوز در دلش چیزی نا آرام بود؛ او مطمعن نبود که این همان سراب خودش است و شاید همین موضوع باعث مشموش بودن‌اش می‌شد. هر فرد به چیزی می‌اندیشید و سوالی در مغزش پرسه می‌زد که تنها راه حلش همان دختر رویاهای کارن بود.
نگاه‌ها در بین هم رد و بدل می‌شد و در آخر به پله‌های چوبی که به اتاق مجلل سراب ختم می‌شد، می‌رسید. مادر سراب لبخند کشیده‌ای از سر ناچاری زد و برای اینکه دورهمیشان را از سکوت دور کند گفت:
-من برم براتون یک قهوه بیارم؛ تا اون موقع دخترمون هم میان خدمتتون.
 

hannir

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1673
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
323
امتیازها
88
محل سکونت
شهر نوشته‌ها🦋

  • #23
کارن که این عکس العمل‌ها را بی‌فایده می‌دید بلند شد تا خودش دست به کار شود. شک داشت اما هر چه می‌شد دیگر اهمیتی نداشت؛ بیشتر نمی‌توانست صبوری کند. می‌ترسید؛ نکنه لحظه‌ای دیرتر همه چیز را خراب کند و دختر رویاهایش را از اون بستاند؟
چند قدمی جلوتر رفت که مادرش مانع شد.
-کجا میری بچه؟ نکنه باز می‌خوای همچی رو ول کنی و بری؟
برگشت و با چشمانی که به مادرش خیره شده بودند آرام و زمزمه کنان سخن گفت.
-میام مامان... الان میام.
بعد از تمام شدن سخنش با عجله به سمت پله‌ها رفت و به سرعت تمام پله‌ها را پیمود؛ نمی‌دانست اتاق سرابش همینجاست یا نه اما در این خانه‌ی عظیم همین راه پله‌ها بود که می‌توانست به اتاقی راه داشته باشد. بالاخره به راهرویی رسیده بود که پشت سر هم سه اتاق در آن وجود داشت و بعد از آن به سالن نیشیمن نسبتاً بزرگی ختم می‌شد؛ سالنی که بر عکس مبل‌های طبقه اول با مبل‌های راحتی سفیدی دیزاین شده بود و آباژور طلایی در کنار پنجره‌هایش خودنمایی می‌کرد. اکنون کدام اتاق می‌توانست اتاق سراب باشد؟
میان اتاق اول و دوم هم آیینه‌ی بزرگی قرار گرفته و دور تا دورش را حاشیه‌ای طلایی تسخیر کرده بود. بعد نگاهی کوتاه در آیینه تصمیم گرفت اتاق‌ها را یکی یکی جستجو کند. شاید به رفتارش شک داشت اما نمی‌خواست دست خالی به خانه برگردد.
تا خواست دستگیره سیاه رنگ در را بچرخاند زودتر از او دستگیره چرخانده شده و در گشوده شد اما کسی در اتاق به نظر نمی‌آمد. آرام وارد اتاق شد و دور تا دور اتاق را چشم چرخاند.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین