. . .

در دست اقدام داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی

تالار داستان / داستان کوتاه
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. معمایی
negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B2%DB%B0%DB%B4%DB%B1%DB%B5_%DB%B1%DB%B7%DB%B3%DB%B2%DB%B5%DB%B7_1c0s.jpg


'به نام خالق قلم'

داستان اَحلام دلِستان
نویسنده: هانیه رمضانی
🎭 ژانر: عاشقانه_اجتماعی_معمایی


خلاصه:
حقیقتی در میان رویا، تعشقی پنهان در پس دلش و بخت و اقبالی که با او سازگار نمی‌زند.
اطرافیانی که مر به جنگ بستند و زندگی‌اش را با عقاید خودشان همچون آوردگاهی کرده‌اند. میدان جنگی که راهی برای رستن از آن وجود ندارد؛ تسلیم یا مرگ!
در همین حین عشق هم درست زمانی که در تمنای وجودش روزها را سپری می‌کند خود را از دیده‌ها نهان کرده است.
همه چیز همچون طناب‌های در هم تنیده و گره‌های کور است؛ گره‌هایی که تنها با احلامی شیرین باز خواهند شد. تا این‌که حقیقت در میان رویا آشکار می‌شود و او را به سمت و سوی عشق نهان در دلش می‌کشد. اگر حافظه‌اش یاری دهد دست سرنوشت با او همراه خواهد شد...


^-مقدمه:
همه شب سجده برآرم
که بیایی تو به خوابم
و در آن خواب بمیرم
کـه تو آیی و بمانی...
-----------------------------

احلام: خواب، رویا
دِلستان: دلدار
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 

hannir

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1673
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
323
امتیازها
88
محل سکونت
شهر نوشته‌ها🦋

  • #2
۲۵ آگوست ۲٠۱۹، ساعت ۷:۳٠ دقیقه صبح
فقط چند قدمی به اتاق فرزندش مانده بود. دلش قصد گشودن در را و عقلش بیم بر هم زدن خواب پسرش را داشت. همین که خواست برگردد صدای نفس- نفس زدنی در گوشش پیچید؛ این بار عقلش را کنار زد و به نوای دلش گوش داد. آرام- آرام در را گشود، نگاهی به تخت کرد و قدمی برداشت.
کارن خود را زیر ملحفه ‌ی نسبتاً بزرگ تختش پنهان کردن بود و تنها دست‌هایش پوشیده نشده بود.
- کارن... کارن جان؟ بیداری پسرم؟
صدایش بلندتر نمی‌شد؛ آن‌قدر آرام سخن می‌گفت که خود به شنیدن آنچه گفته بود شک کرد!
این بار کمی تن صدایش را بالا برد تا از احوال پسرش آگاه گردد.
- بیداری؟
نگاهش خیره‌اش را به تخت دوخته بود که ناگهان دو جفت چشم مشکی رنگ، خبر از بیداری کارن می‌داد.
کارن تکانی به خود داد و ملحفه طلایی رنگ تختش را کنار زد، به سختی نگاهی به ساعت آونگ دارِ قدیمی مادربزرگ که بالای سرش بود انداخت و گفت:
- بیدارم مامان... یعنی بیدار شدم.
محتاج بانو این بار با خیالی آسوده قدم برداشت و روی صندلی چوبی کنار تخت نشست، با نگرانی که در لبخند بر لبش هویدا بود گفت:
- باز هم کابوس...
کارن تند- تند سرش را تکان داد و همانطور که دراز کشیده بود، خیره به پنجره بزرگ اتاق که کل شهر از آن جا تحت کنترل بود، لب گشود:
- نه مامان، رویا... بیشتر شبیه به رویا، یک رویای شیرین!
این بار همه چیز معکوس شده بود؛ کابوس‌های وحشتناکی که شبانه در خوابش پرسه می‌زدند نبودند و جایشان تنها با رویایی تعویض شده بود. تنها مشکلش یادآوری رویاهای گه گاه شیرینش بود؛ تنها فقط می‌دانست چیزی لذت بخش را در خواب دیده است.
مادرش با تعجب به او چشم دوخته بود و منتظر بود تا از رویایش بگوید. اصلاً مگر می‌شود آن همه کابوس ناگه به رویای خاتمه یابد؟ یا مگر چیزی را به خاطر می‌آورد که بخواهد آن را بازگو کند؟
***
طنین صدای بلندشان باز هم گوش اهالی عمارت جودت را کَر کرده بود. بار اولشان نبود اما خوشبختانه کسی هم از آنچه می‌گفتند آگاه نمی‌شد.
- تا وقتی عاشق نشم پاهام رو توی این عمارت کذایی نمی‌ذارم!
 
آخرین ویرایش:

hannir

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1673
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
323
امتیازها
88
محل سکونت
شهر نوشته‌ها🦋

  • #3
تند- تند و به قصد ترک کردن خانه‌ای که خودش آن را منحوس می‌شمرد گام می‌نهاد؛ همانطور که زیر لب با خود غر- غر می‌کرد یکی از مستخدمان را با شتاب کنار زد، به سمت درب رفته و خارج شد.
کارن رفت و تنها صدای گوش خراش بسته شدن درب آهنین که با رنگ مشکی و طلایی جلب توجه می‌کرد، بر جای ماند. دیده‌ها راه خروج کارن را دنبال کرده بودند و اکنون همگی به در خیره بودند. چشم‌هایشان می‌دید اما گوش‌هایشان آنچه را شنیده بود نمی‌فهمید؛ تنها مهتاج بانو بود که از اتفاق رخ داده مشوش و نا آرام بود.
کابوس‌‌هایش نبود و از آن شب مهتابی که ماه کامل در آسمان خود نمایی می‌کرد از ذهنش محو شده بودند؛ اما مداوم رویایی می‌دید که صبح در خاطرش نبود و مانند تکه‌های پازل گمشده‌ای باید به یکدیگر متصل می‌شدند.
***

«شخصیت مجهول»
۲۶ آگوست ۲٠۱۹، ساعت ۵:۳۷ دقیقه بامداد

خمیازه‌ای کشید و دوباره غلطی زد، آرام- آرام پتو را کنار زد، نگاهش که به در چوبی اتاقش خورد چشمانش را محکم روی هم فشار داد و خدا را شکر کرد که هنوز در اتاقش است. هرچند که دلش می‌دانست به محض خروج از آرامگاهش همه چیز مجدداً خراب خواهد شد.
از طرفی دیگر مهتاج بانو در اتاقش که دست کمی از قصری نداشت بر روی صندلی چوبی نشسته بود؛ هیچ صدایی به غیر از غریژ- غریژ همان صندلی کهنه و قدیمی به گوش نمی‌رسید. افکارش در مغزش پرسه می‌زدند و قصد دیوانه کردنش را داشتند.
دو سه ساعتی می‌شد که خبری از کارن نبود؛ خدا می‌دانست این پسرک با این همه حجم از لجبازی و یک دندگی به چه کسی رفته بود!
سعی می‌کرد فکر و خیالاتش را کنار بزند، پس از این رو برخاست و به قصد حال و هوا عوض کردن از اتاقش خارج شد که ناگهان با همسرش مواجه شد.
- اینجا چیکار می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:

hannir

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1673
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
323
امتیازها
88
محل سکونت
شهر نوشته‌ها🦋

  • #4
بدون توقف و حتی لحظه‌ای درنگ لب گشود تا سخن همیشگی‌اش را بگوید اما ناگهان مهتاج سد سخنش شد که راهش را کج کرد و از آنجا دور شد.
***
«کارن»

بیست و هفت آگوست سال دو هزار و نوزده، ساعت شانزده و ده دقیقه
از زمانی که از خانه بیرون زده بود آسمان غم می‌گریست. گویی آسمان می‌خواست با او همدلی کند؛ می‌خواست غم را از دلش بشورد و جانی دوباره به جسمش ببخشد زیرا که او هنوز راه درازی در پیش دارد.
نمی‌خواست به خانه‌ای باز گردد که افرادش سعی در دست بردن در سرنوشت او را داشتند اما خب مشکل هم این نبود؛ حال چگونه باید عاشق می‌شد؟!
برخاست تا از قطرات باران در امان بماند که ناگه صدای زمزمه‌ای آرام گوش‌‌هایش را نوازش کرد؛ صدایی که پر از آرامشی خاص بود. این زمزمه دور به نظر نمی‌رسید پس می‌توانست منشأش را بیابد؛ از این رو گوش‌هایش را دنبال کرد تا صاحب صدا را پیدا کند. هر چه جلوتر می‌رفت و درختان چنار قد بلند را بیشتر کنار می‌زد خش- خش سبزه‌ها و برگ‌های نسبتاً خشک در زیر پاهایش کمتر و زمزمه آشنا واضح‌‌تر می‌شد.
- دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن م×س×ت که با مردم هشیار چه کرد!
صدا کاملاً واضح بود اما هر چه چشم می‌چرخواند صاحب صدا را نمی‌یافت. کمی جلوتر رفت؛ به راستی که صدایی کم نظیر و همانند مسکنی قوی بود. پس از کمی جست و جو، نا امید بر درختی تنومند تکیه زد. کاش می‌توانست صاحب صدا را بیابد؛ اصلاً چرا اینگونه این صدا برایش با اهمیت شده بود؟ یعنی می‌شد یکی مانند او آن هم در این سرزمین غریب پیدا شود؟

خودش نمی‌فهمید اما انگار چیزی در دلش جا به جا شده بود؛ گویی هر آنچه بر او گذشته، نابود گشته و از خاطرش برای لحظاتی پاک شده بود.
 
آخرین ویرایش:

hannir

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1673
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
323
امتیازها
88
محل سکونت
شهر نوشته‌ها🦋

  • #5
دفعه‌ی اولش بود به اینجا می‌آمد و هنوز باید کل باغ را جست و جو می‌کرد اما دیگر ماندن هم فایده‌ای نداشت. دستانش را بر زمین گرفت و بلند شد؛ نگاهی به آسمان انداخت، شاخه‌های درختان آسمان را پوشانده بودند و تنها نور خبر از روز و روشنایی خورشید می‌داد. آن‌قدر محو صدا شده بود که حتی متوجه نشده بود چگونه خود را به میان درختان رسانده و اینجا، میان باغی به این عظمت چه می‌کند!
***
«شخصیت مجهول»
بیست و هفت آگوست دو هزار و نوزده، ساعت پانزده و چهل و پنج دقیقه‌ی بعد از ظهر

مانند مأموران مخفی شده بودم؛ آرام- آرام گام می‌نهادم و پس از هر قدمی اطرافم را زیر نظر داشتم تا مبادا کسی از خروج من آگاه شود. بلافاصه بعد از اینکه دیگر چشمانم قادر به رؤیت کردن ساختمانی که ساکن در آن بودم، نبود پا تند کردم و خودم را به آرامگاه همیشگی‌ام با وجود راه نسبتاً درازش رساندم.
سنگ فرش‌های خاکستری_ قرمز در زیر قدم‌هایم، آسمان آبی، چمن‌ها و سبزه‌هایی که همچون حصاری رشد کرده و دور تا دور درختان و گل ها را پوشانده بودند همه و همه دلیل حال خوب من بودند. اینجا خانه دوم من بود؛ حال دیگر گل‌ها و درختانش دلتنگ من می‌شدند!
در میان این غربت و در شهر شلوغ پاریس حقیقتاً اینجا دنج‌ترین جا برای دختری همانند من بود. به سمت صندلی‌ چوبی کنار چمن‌ رفتم که خانمی با دستان‌پر و همانطور که با سر به صندلی اشاره می‌کرد مانع از نشستنم شد.
- ?Vous voulez vous asseoir ici
(شما می‌خواین اینجا بشینید؟)
لحظه‌ای تأمل کردم؛ هیچ جا مانند میان درختان بلند و سر به فلک کشیده باغ حالم را خوب نمی‌کند پس اینجا ماندن هم فایده ندارد.
- .Non (نه!)
زن پاریسی لبخندی بر روی لبانش نشست؛ وسایل در دستش که همه در نایلون‌ها و پلاستیک‌های شیری رنگ بودند را روی صندلی گذاشت و بعد از مرتب کردن پالتوی یشمی کرمی رنگش با همان لبخند در چهره‌اش تشکری کرد.

- .je vous en prie (خواهش می‌کنم.)
 
آخرین ویرایش:

hannir

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1673
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
323
امتیازها
88
محل سکونت
شهر نوشته‌ها🦋

  • #6
بعد از اتمام جمله‌ام برگشتم و به سمت درختان سر به فلک کشیده باغ قدم برداشتم. به میان درختان که رسیدم تنه زخیم درخت کنارم را تکیه گاهی کردم و نشستم. سرم را میان بازوانم گرفتم و چشمانم را بستم. آرام- آرام هر آنچه در ذهنم حک گشته بود را ناخودآگاه بر روی زبان می‌آوردم و زمزمه ‌کنان با خود سخن می‌گفتم.
- دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن م×س×ت که با مردم هشیار چه کرد!
اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار
طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد.

به خودم که آمدم شعر حافظ بر لبانم جاری گشته بود؛ همیشه از مرور کردن این اشعار لذت بی‌حد و وصف* می‌بردم. این تنها چیزی بود که مرا در میان این شهر غریب از اصالت و فرهنگ وطنم دور نمی‌کرد.
در کنار این غزلیات تنها چیزی ک باعث آرامش خاطرم می‌شد اینجا بود؛ باغ تویلری!
شاید بنظر آدم عجیبی به نظر می‌رسیدم، نمی‌دانم؛ اما به هر حال خودم خود را دوست دارم و این مهم‌ترین شرط من برای حیات و خوش بختی‌ست.
اکسیژن هوا را در ریه‌هایم محبوس کردم و دستانم را در جیب ژاکت بلند و کرمی رنگم که تا روی پاهایم طول داشت فرو کردم. رژ لب سرخ رنگم را از جیبم بیرون آوردم و میان دستان کوچکم گرفتم؛ این همان، یکی از دلایل دیووانگی من بود.

***
«کارن»
بیست و هفت آگوست دو هزار و نوزده، ساعت بیست و یک و سی دقیقه

- آهای، کمک، کمک! کسی اینجا نیست؟ اَه لعنتی! آخه کی می‌خواد تو این برهوت باشه؟!
با دو زانو بر روی شن‌های داغ صحرا افتاد و نفس- نفس زنان ع×ر×ق بر پیشانی‌اش را پاک کرد. اینجا کجا بود؟ چه خبر شده بود؟ او که به خانه برگشته بود؛ اکنون اینجا چه می‌کرد؟
خورشید سوزناک درست وسط آسمان به زمین گرما می‌داد و باد شن‌های نرم کویر را جا به جا می‌کرد. هیچ چیز نبود؛ تا چشم کار می‌کرد کویر و کویر و کویر...
دیگر نای نفس کشیدن هم نمانده بود؛ نشست تا شاید اینگونه فرقی به حالش بکند که ناگه صدای آشنایی به گوشش رسید. توهم بود؟ آری! توهم بود اما چرا هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد؟ چرا اینگونه آشنا بود؟
- اینجا چه خبره؟ خدای من!


--------
* بی‌حد و وصف: بدون اندازه و غیر قابل توصیف
 
آخرین ویرایش:

hannir

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1673
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
323
امتیازها
88
محل سکونت
شهر نوشته‌ها🦋

  • #7
برخاست و همانطور لنگان- لنگان قدم بر می‌داشت، ع×ر×ق پیشانی‌اش بر روی گونه‌هایش می‌غلتید و به دنبال صدای آشنا می‌رفت‌.
- آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت...
از نگریستن به اطراف چیزی عایدش نمی‌شد پس سر بلند کرد و تا خواست آسمان را به تماشا بنشیدند ناخودآگاه خورشید چشمانش را از نور خود بست؛ قصد کرد دوباره چشمانش را باز کند که این بار همه چیز سرخ فام گشته بود و دوباره باز هم همان نجوا در گوشش زمزمه می‌شد.
- آه از آن م×س×ت که با مردم هشیار چه کرد.
چه داشت بر سرش می‌آمد؟ این چه دوزخی بود که او را گرفتار کرده بود؟ چه شده بود؟
دستانش را محکم بر روی شقیقه‌هایش فشار می‌داد و چشمانش را بسته بود اما گوش‌هایش برای شنیدن نجوایی عجیب آماده بودند.
- به سراب... خوش اومدی!
ناگه همه چیز سیاه شد و دیگر هیچ چیز وجود نداشت؛ تنها صدایی آشنا او را فرا می‌خواند.
- باز هم خواب دیدی؛ بلندشو!
آرام پلک‌هایش را از هم گشود، با چشمان نیمه باز به اطراف نگاهی کرد. قبلش تند- تند به سینه‌اش می‌کوفت و ع×ر×ق، تمام پیشانی‌اش را خیس کرده بود. تنها شبی بود که موضوع کابوس‌ شبانه‌اش تفاوت داشت و چیزی میان رویا و وحشت آن هم بعد اخرین خوابش بود.

***
«شخصیت مجهول»
بیست و هفت آگوست دو هزار و نوزده، ساعت نوزده و بیست و پنج دقیقه

هوا تاریک شده بود؛ یک ساعتی بود در خیابان‌های نسبتاً شلوغ پاریس به سمت خانه قدم بر می‌داشتم. راستش متنفر بودم؛ از ماشین‌ها و اتوبوس‌های غول پیکر، از تاکسی‌ها و راننده‌های اعصاب خورد کن و آنها که چیزی جز نقد و انتقاد در مورد سیاست نیاموخته بودند. راضی بودم پاهایم بشکند اما ثانیه‌ای سوارشان نشوم!
از همه مهم‌تر، بوق‌های بد صدای ماشین‌ها و همهمه‌ای که نمی‌شد سر از آن در آورد مغزم را در مرز نابود شدن قرار داده بود؛ گویی کسی در گوشم جیغ می‌زند و با پتک بزرگی بر سرم می‌کوبد.
خیالات در ذهنم پرسه می‌زدند که متوجه نشدم چگونه به خانه رسیدم و ناگهان با چیزی نسبتاً محکم برخورد کردم.
 
آخرین ویرایش:

hannir

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1673
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
323
امتیازها
88
محل سکونت
شهر نوشته‌ها🦋

  • #8
عقب آمدم و مشغول به آنالیز کردنش شدم؛ از کفش‌های سفید_ خاکستری‌اش کم، کم به سمت پیراهن راه، راه‌ سفید_ آبی‌اش و بعد صورت نحسش آمدم.
- ?Que faites-vous ici
(تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟)
پوزخندی زد و با همان دستان در جیب لب گشود.
- .Content de te voir
(خوشحالم که می‌بینمت.)
لبخند کشیده‌ای زدم و دستانم را در جیب پالتویم فرو کردم؛ همانطور که پای سمت راستم را عقب و جلو می‌کردم آرام زمزمه کردم:
- مار از پونه بدش میاد، دم خونش سبز میشه!
می‌دانستم حتی ذره‌ای از زبان فارسی را متوجه نمی‌شود به همین دلیل چشمانم را به صورت غرق سوالش دوختم و منتظر ماندم تا بپرسد چه گفتم‌ام. حقیقتاً آدمی کاملاً قابل پیش بینی بود و من از این ویژگی مزخرف‌اش و همچنین خودش که بدتر بود متنفر بودم.
چشمانش ریز شده بود و با انگشتان نسبتاً کشیده‌ای که داشت سرش را می‌خاراند. همانطور که مشغول بود و طبق پیش بینی‌های من، پرسید:
- .Pardonnez, mais je n'ai pas compris
(ببخشید اما من نمی‌فهمم)
تکانی به سرم دادم و این بار بلندتر سخنم را به زبان آوردم.
- این خیلی سادست. چون نفهمی؛ نفهم!
انگشت اشاره‌ام را بالا آوردم و "نفهم" سوم را با غیض تکرار کردم که دستش را روی دستم قرار داد و آن را به سمت پالتویم برد.
- !Je ne comprends pas; Mais vous menacez
(متوجه نمیشم؛ اما انگار داری تهدید می‌کنی!)
خوشحال بودم که حداقلش کمی از حس و حال من نسبت به خودش را متوجه شده بود اما نمی‌خواستم همه چیز بر ملا شود؛ پس سریعاً لبخند منصوعی بر لب‌هایم نشانده و به خانه برگشتم.
به محض باز کردن درِ چوبی مانند، به سمت پله‌ها رفتم و با قدم اول محکم پایم را روی پله کوبیدم تا اهالی خانه از ورود من آگاه شوند؛ به ثانیه‌ای نکشید که صدای مادرم مرا فرا می‌خواند.
پوفی کشیدم و به سمت مبل‌های سلطنتی و اتاق نیشیمن که تم قهوه‌ای_ خاکستری‌ داشت حرکت کردم. پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و حتی لحظه‌ای به خودم زحمت بلند کردنشان را نمی‌دادم.
 
آخرین ویرایش:

hannir

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1673
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
323
امتیازها
88
محل سکونت
شهر نوشته‌ها🦋

  • #9
دست به سی*نه و دقیقاً رو به روی مادرم که روی مبل نشسته بود ایستادم و با صدایی که از اعماق چاه بیرون می‌آمد سلامی کردم.
-کجا بودی دخترم؟
لبخندی بر چهره داشت اما احساسی می‌توانست مرا متوجه موضوعی کند که او به خاطرش مرا به اینجا کشانده. مادرم نه مثل نامادری سیندرلا بود و نه همچون مادرانی که بویی از لغت مادر نبرده‌اند؛ اون واقعاً فرشته‌ای مهربان بود اما این باز لبخندش تفاوتی عجیب داشت.
-باغ تویلری، واسه چی؟
-واسه اینکه امشب مهمون داریم.
دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و چشمانم را به سقف دوختم؛ گویی در حال فکر کردن به موضوعی مهم هستم.
-می‌تونی حدسیاتت رو بگی!
چند قدمی جلوتر آمدم و از اینکه برای نخستین بار متوجه حس ششم قوی من شده بود، خوشحال گفتم:
-اوم... خب طبق شواهدات من، رمان‌ها و سریال‌های جذاب ایرانی و البته شاید هم خارجی و از همه مهم تر حس دهم بنده، قراره خواستگار بیاد؟!
-پس برو حاضرشو!
لبخند دندان نمایی زدم، مانند کودکانی که به اسباب بازی مورد علاقه‌ی خود رسیده‌اند دستانم را به هم زدم و به سرعت، بدون هیچ سخنی به سمت اتاقم دویدم.
خواستگار ندیده یا ترشیده نبودم؛ فقط وسیله بازی‌ام را یافته بودم.
-خب خب... بریم سراغ نقشه اول؛ نقشه یا... گناه داره؟
نمی‌دانم چه در من شد اما این بار تمام حس‌هایم مرا از نقشه‌های در ذهنم نهی می‌کردند؛ تنها این بار دستانم بسته بود. گویی افکار خبیثانه‌ای که همیشه مغز کوچکم را به رگبار گلوله‌شان می‌بستند این بار مرا با خواستگاری که تا اکنون ندیده بودمش رهایم کرده بودند؛ از این رو راه رفته تا میز کارم را دور زدم و بی‌درنگ روی تخت‌ام دراز کشیدم.
-خیلی کلیشه‌ایه... خیلی!
***
«مهتاج بانو»
بیست و هفت آگوست، ساعت نوزده و چهل دقیقه
-من نمیام، خودتون برین، ولم کنین؛ فقط بیخیالم بشین!
-پسرم...
برخاست و همان‌طور که انگشت اشاره‌اش را رو به روی مادرش گرفته بود با خشم و صورتی که سرخ رنگ گشته بود گفت:
 
آخرین ویرایش:

hannir

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1673
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-01
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
28
پسندها
323
امتیازها
88
محل سکونت
شهر نوشته‌ها🦋

  • #10
-مامان گفتم که نه! من رو به حال خودم بزار... نمی‌خوام؛ نمی‌خوام یکی دیگه رو هم شریک این کابوس‌های لعنتی و این زندگی کذایی خودم کنم!
مادرش فقط سر و سامان گرفتن او را می‌خواست. قیافه‌اش در هم شد. دیگر نمی‌دانست با او، کابوس‌هایش و با نگرانی‌های خودش چه کند؛ چگونه بگوید امشب داماد به مجلس خاستگاری نمی‌آید؟
-مامان من بهت گفتم تا عاشق نشم پاهام رو توی اون خونه نمی‌ذارم؛ نگفتم؟
باشه‌ای گفت و بدون هیچ حرفی از اتاق پسرش بیرون رفت.
آرام، آرام دستش را به نرده‌های چوبی گرفت و پایش را روی اولین پله‌ی مرمرین گذاشت. می‌خواست به خانه برود و تلفن بزند تا مهمانی امشب را برای وقت دیگری بیندازد اما می‌ترسید، می‌ترسید که ناراحتی را در دلشان بیندازد و آشنای نسبتاً دورش را از خود برنجاند؛ پس منصرف شد و ترجیح داد امشب را بدون کارن به مهمانی برود.

***
«شخصیت مجهول»
بیست و هفت آگوست، ساعت بیست و یک
این بار بدون حتی ذره‌ای سعی و تلاش به خودم می‌رسیدم، آماده می‌شدم و منتظر ورود پنجمین خواستگارم بودم. احساسم مرا به نفرت می‌انداخت. زندگی‌ام شده بود همانند رمان‌ها و داستان‌هایی که بدون خواستگاری نمی‌شد؛ آن هم از نوع رقابت تنگاتنگی که میانشان به وجود آمده بود. اصلاً از کجا معلوم که واقعیت من شخصیتی در دستان نویسنده‌ای‌ست و خارج از اختیار خودم!
کاش می‌شد هر پنج داماد خوش خیال عزیز را روانه‌ی زندگی خودشان کرد؛ هر چند که زمان رخداد این اتفاق فرقی به حالشان نمی‌کند. امروز، فردا و روزهای آتی، تک، تک جوانه‌های رشد کرده در قلبشان می‌پوسد؛ چون من میلی به آنها ندارم.
مجدداً همه چیز را بررسی کرده و به سمت در اتاق می‌روم؛ آرام در را گشوده و سرکی می‌کشم که ناگهان مادرم مرا فرا می‌خواند.
-بیا دخترم، مهمون‌هامون تشریف آوردن.
و بعد در ادامه آرام میهمانان را دعوت به نشستن می‌کند؛ این تنها چیزی بود که می‌شد از بالای راه پله ها شنید.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین