. . .

متروکه داستان کوتاه آراستگی جهان| سوما غفاری

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام داستان: آراستگی جهان
ژانر: فانتزی
نویسنده‌: سوما غفاری
خلاصه‌: جهانی که از بدو آفرینش، آغاز و ادامه می‌یابد. دنیاهایی که هیچ کدام بدون دخالت در یکدیگر، گوشه‌ای از جهان وجود دارند و آراستگی ای که بر پایه‌ی یک گوی درخشان تنظیم شده است! حال، چه می‌شود اگر آراستگی جهان بر هم بخورد؟ در فراسوی ابعاد جهان، نور سفیدِ گوی درخشان روبه کاهش است و این حادثه، همه را در نگرانی فرو برده. جنگ بر سر نگهبانی میان موجودات آغاز گردیده و اکنون هِلِنوس است که باید دست بجنباند و نور گوی را روشن نگه دارد!

*این داستان، برای مسابقه‌ی داستان کوتاه سرزمین میانه است* @لیانا رادمهر
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #11
لوکائون؛ رئیس مالسیپِل ها (موجوداتی جهش یافته)، نگاهی مغرور به آریادنه می‌اندازد و صدای طعنه آمیزَش موجب برافروختن خشم دیمیتری می‌شود.
- این هلنوس بود که موجب نابودی دنیا شد.
و ناگهان صدای فریاد دیمیتری توجه همه را از آنِ خود می‌کند.
- بس کنید!
خشم صدایش به وضوح نشان می‌دهد از آن‌چه راجع به همسرش گفته می‌شود، راضی نیست و با نگاه جدی و تهدید آمیزَش برای همه خط و نشان می‌کشد که حد و مرز خود را رعایت کنند. دیمیتری نیم نگاهی به هلنوس می‌اندازد و سپس نگاهش را میان همه‌ می‌چرخاند. دیدن چهره‌های حریص و جاه‌طلب، خشمگین و کلافه، خونسرد و جدی، غمگین و ناامید خشمی را به چهره‌ی آن دیمیتریِ همیشه آرام و مهربان می‌آورد، که هلنوس تا کنون نظیرش را ندیده.
- ما این‌جا جمع نشدیم شما بجنگید و مام شاهد باشیم! جمع شدیم تا با کمک هم گوی رو درست کنیم.
همان لحظه صدای یولا نگاه دیمیتری و هلنوس را روی خود قفل می‌کند و صدای آهسته و لحن نگرانش، اندکی موفق به تغییر جو متشنج محیط می‌شود.
- ولی چطوری این کار رو انجام بدیم؟ هیچ کدوم نمی‌تونیم گوی رو درست کنیم.
هلنوس دستانش را مشت می‌کند و همان‌طور که نگاه جدی و متفکرش را به زمین دوخته، با صدای آرامی که توجه همگان را جلب می‌کند، می‌گوید:
- من یه راهی دارم.
سپس نگاهش را میان چشمان گرد شده و متحیر دیگران می‌چرخاند. همه خیلی تعجب کرده‌اند و با خود می‌گویند اگر هلنوس راهی داشت، چرا تا کنون دست به اقدامی نزد؟
دیمیتری نیز نگاهش روی همسرش قفل شده. واقعاً هلنوس راه حلی دارد؟ پس چرا چیزی به او نگفته است؟
عده‌ای از شنیدن این حرف، خیلی خوشحال می‌شوند و نگاهی هیجان زده و امیدوار میان هم رد و بدل می‌کنند.
دیمیتری آرام یک قدم به هلنوس نزدیک می‌شود و کنجکاو و موشکافانه می‌پرسد:
- چه راه حلی؟
هلنوس چند لحظه به چهره‌ی امیدوار و بهت زده‌ی دیمیتری خیره می‌شود. نمی‌داند فکری که در سرش جوانه زده و می‌خواهد تبدیل به گلی شود، نتیجه‌ی مثبت خواهد داشت یا نه. اما حداقل به امتحانش می‌ارزد. حتی اگر نتیجه‌ی منفی نیز بدهد، باز می‌تواند همه‌ی مردم را با دادن وعده‌ی راه حلی دیگر آرام کند و جلوی جنگ‌ها را بگیرد.
نگاهش را به سوی یولا می‌چرخاند و به امید این‌که موفق شوند، دستش را سوی او دراز می‌کند. یولا از نگاه خیره ی هلنوس متعجب و سردرگم می‌شود.
صدای خونسرد و جدی هلنوس است که سمفونی گوش همگان می‌شود، درحالی که هیچ کس نمی‌داند در قلب هلنوس چه می‌گذرد. هیچ کس شاهد اضطراب و نگرانی چنگ زده به قلبش نیست و نمی‌دانند چه باری روی دوشش تحمل می‌کند.
- بانو یولا، می‌شه بیای جلوتر؟
یولا نگاهی به همه می‌اندازد و با گام‌هایی استوار اما ذهنی سردرگم، با گام‌هایی محکم اما زانوانی سست، به سوی هلنوس می‌رود.
هلنوس دست یولا را میان انگشتانش می‌گیرد و در چشمان یولا، رئیس قبیله‌ی پیشگویان خیره می‌شود.
- می‌تونی یه پیشگویی انجام بدی؟
یولا چند لحظه به هلنوس خیره می‌شود. می‌خواهد بداند این یک شوخی است یا چه؟
نه او و نه قبیله اش دیگر قدرت پیشگویی ندارند و هلنوس به عنوان نگهبان جهان، این را بهتر از هر کسی می‌داند. پس چرا چنین می‌گوید؟
هلنوس سردرگمی و تعجب یولا را از نگاهش می‌خواند و حدس می‌زند در ذهنش چه افکاری جولان می‌دهند. لذا با نگاه به همه نقشه‌اش را بر زبان می‌آورد، تا همه را از سردرگمی خلاص کند.
صدای رسا و قاطعش و نگاه مغرور و جدی‌ای که میان همه می‌چرخاند، به دیمیتری نشان می‌دهد آن هلنوسِ سابق برگشته است! هلنوسی که با تحکم صدایش به میزان قدرتش پی می‌بری! و آن زن، در آن‌جا یک بار دیگر به مردش تکیه می‌کند و همراهش می‌شود تا دنیا را نجات دهند.
- به فکر این بودم که بانو یولا یه پیشگویی انجام بده و با سر و گوشی به آینده کشیدن، بتونه راه حل رو بهمون نشون بده. امید دارم که از این راه، راه حلی عایدمون بشه. مطمئنم گوی درخشان در آینده به دست من یا کسی دیگه درست می‌شه و ما با پیشگویی کردن می‌تونیم اون راه حل رو زودتر بفهمیم.
پیشنهاد هلنوس ملکه‌ی ذهن و شمع امید همه‌شان می‌شود، به جز یولا! یولا ناگهان دو قدم جلوتر می‌رود تا مقابل هلنوس قرار گیرد و سپس درحالی که اخمش ابروانش را زینت داده، با ترس می‌گوید:
- ولی من قدرتم رو از دست دادم.
هلنوس در عمق چشمان یولا خیره می‌شود و سعی می‌کند او را دلداری دهد. سعی می‌کند با صدای مطمئن و امیدوارش، امید نهفته در وجود یولا را بیدار کند و چهره‌اش تمنا می‌کند خود را باور داشته باشد.
- ازت می‌خوام نهایت تلاشت رو انجام بدی.
دستش را سوی یولا دراز می‌کند.
- بیا، از قدرت و انرژی من استفاده کن. دستت رو بذار روی گوی، کارت رو توی پیشگویی راحت تر می‌کنه.
یولا چند لحظه به هلنوس و اطرافیانش خیره می‌شود. همه‌ی نگاه‌ها روی او دوخته شده‌اند و وقتی امید و نگرانی شکفته در چهره‌ی همه را می‌بیند، تصمیم می‌گیرد تلاش کند. نمی‌تواند مایه‌ی ناامیدی دیگران و از همه مهم‌تر نابودی دنیا شود.
به امید این‌که موفق شود، یک دستش را در دست هلنوس و دست دیگرش را روی گوی می‌گذارد. چشمانش را می‌بندد و روی گوی و نیرویی که از سوی هلنوس احساس می‌کند، متمرکز می‌شود.
وقتی چشمانش را دوباره باز می‌کند، بیشتر افراد از دیدن چشمان سفیدش که مردمک و سیاهیشان را از دست داده، متعجب می‌شوند. نگاه‌ها و چشمان گرد شده‌ی همه، روی یولا ثابت مانده و همه کنجکاو چند ثانیه بعدشان هستند.
هلنوس بیشتر از هر کسی مشغول سر و کله زدن با اضطراب و نگرانی درونش است و با این حال سعی می‌کند به یولا اطمینان داشته باشد.
سر انجام صدای جدی و وحشت زده‌ی یولا و حرفی که می‌گوید، نگرانی همه را چند برابر می‌کند. صدای لرزان یولا، قلب همه را می‌لرزاند.
- فقط تا سه طلوع و غروب خورشید دیگه دووم میاره! فقط سه شب و روز دیگه رو می‌بینه و بعدش تاریکی مطلق! اون زمانی که نور گوی خاموش می‌شه و دوره‌ی جدیدی از زندگی شروع می‌شه، باید آماده بشیم تا جلوی نابودی خودمون رو بگیریم، نه دنیا رو! اشتباهات باید جبران بشن و تولدی دوباره از یک مرگ مطلق حاصل بشه! ما نباید جلوی این تولد رو بگیریم!
 
آخرین ویرایش:
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #12
نقطه‌ سر خط سخنان یولا گذاشته می‌شود و او با نفسی که ناگهان در سینه حبس می‌کند و چشمانی که به حالت قبل برمی‌گردند، به خود می‌آید.
همه‌ی نگاهان روی یولا قفل شده است و تنها اندکی دقت کافی است تا بتوان سردرگمی درونشان را دید. هیچ کس، هیچ چیز از حرف های یولا نفهمیده است.
جو متشنجی با نشستن روی تخت پادشاهی، خود را حاکم فضا اعلام می‌کند و تنها دم و بازدم های صدادار یولا است که مانع برقراری سکوت می‌شود.
یولا نگاه متحیر و شگفت زده‌اش را از زمین به سوی هلنوس و دیمیتری می‌چرخاند. دیمیتری با نگرانی و سردرگمی به یولا نگاه می‌کند و در پی سکوتش، اشتیاقش برای دانستن ماجرا فریاد می‌زند. افسوس که مُهر لبانش، فریادش را خفه می‌کنند.
هلنوس اخمی حاکی از کنجکاوی روی ابرو دارد و صدای جدی‌اش، متفاوت از حالت چهره‌اش نیست.
- بانو یولا، چی دیدی؟ بهمون بگو تو آینده چه اتفاقاتی قراره بیفته؟
یولا دستانش را مشت می‌کند. به خاطر آن‌چه که مشاهده کرد، لبخند از روی لبانش برداشته نمی‌شود. با صدای امیدوار و خوشحالی که موجب تعجب همه می‌شود، می‌گوید:
- ما باید بذاریم نور گوی خاموش بشه! باید بذاریم جهان نابود بشه!
نفس در سینه‌ی همه حبس می‌شود و نگاه متعجب و ترسیده ای میان هم رد و بدل می‌کنند. هلنوس چند لحظه نگاه جدی و سردرگمش را روی گوی نگه می‌دارد و سپس درحالی که با خشم به یولا چشم می‌دوزد، صدایش را اندکی بالا می‌برد.
- تو داری چی میگی؟ متوجهی این حرفت یعنی چی؟ می‌خوای بذاری کل آدم‌ها بمیرن، که چی بشه؟!
- نه، آدم‌ها قرار نیست بمیرن. راه حلی واسه جلوگیری از مرگ و میر هست، اما برای جلوگیری از نابودی دنیا؟ نه! نیست! نباید جلوی کاری که گوی می‌خواد انجام بده وایستیم.
دیمیتری دستش را روی شانه‌ی یولا می‌گذارد و با نگاه کنجکاو و لحن صدای آرامَش قصد متقاعد کردن یولا را دارد.
- می‌تونی به طور واضح همه چی رو واسمون توضیح بدی تا بفهمیم ماجرا چیه؟
یولا گوشه‌ی لبش را به دندان می‌گیرد و سری تکان می‌دهد. سپس روبه همه می‌چرخد و با صدای رسایش خطاب به همه سخنش را آغاز می‌کند. سعی می‌کند لحد شجاع و صادق، درعین حال متقاعد کننده و مطمئنی چاشنی صدایش کند تا همه به حرفش ایمان آورند.
- ببینید، من آینده رو دیدم. درحالی که هیچ کس نمرده و زندگی همچنان ادامه داره، اما در جهان و دنیایی متفاوت. دیدم دنیاها ادغام شدن و یک بُعد جدید به وجود اومده و توی اون بُعد، زندگی از سر شروع شده. وقتی گفتم تولدی حاصل از یک مرگ، منظورم همین بود. باید بذاریم نور گوی خاموش بشه و دنیاها با هم ادغام بشن. نگران نباشید، بعدش اون نور دوباره روشن می‌شه و یک دنیای جدیدی خلق می‌شه. زندگی ادامه خواهد داشت! این‌جا نقطه‌ی پایان نیست.
فریکسوس جلو می‌آید و همان‌طور که یک دستش را مطابق حرفش تکان می‌دهد، می‌گوید:
- اگه بذاریم این اتفاق بیفته که همراه با دنیا، مام نابود می‌شیم. مردممون، همشون، الان توی اون دنیاها و سرزمین‌هایی هستن که میگی قراره ادغام بشن. چطوری اون‌ها رو نجات بدیم؟
اندکی خشم ناشی از نارضایتی در صدایش به چشم می‌خورد. سردرگمی اش قابل درک است و سؤالی که می‌پرسد، ذهن همه از جمله بنجامین را اِشغال می‌کند. بنجامین با اشاره‌ به فریکسوس می‌گوید:
- راست میگه. اگه بذاریم این اتفاق بیفته، هممون نابود می‌شیم.
صدای قاطع و مطمئن هلنوس توجه همه را جلب می‌کند. هلنوس چشمان ریز شده و جدی‌اش را روبه بنجامین می‌چرخاند.
- قرار نیست بذاریم چنین اتفاقی بیفته. ما نور گوی رو روشن نگه می‌داریم، به هر قیمتی که شده.
سپس سرش را روبه یولا می‌چرخاند و وقتی به او نگاه می‌کند، ناامیدی ای چاشنی نگاهش می‌شود.
- ازت خواستم یه راه حل پیدا کنی.
نگاه التماس گونه‌ی یولا و صداقت صدایش توجه دیمیتری را جلب می‌کند. جوری دارد سخن می‌گوید و روی پیشگویی اش پافشاری می‌کند، گویا این تنها راه موجود است و زندگی‌اش به اين وابسته است.
- این همون راهه. باید با گوی همکاری کنیم و بذاریم دنیای جدیدی خلق بشه. هلنوس، مطمئن باش قرار نیست اتفاق بدی رخ بده. من آینده رو دیدم دیگه! همه خوشحال بودن، زندگی ادامه داشت و گوی روشن بود.
صدای فریاد هلنوس لرزی به تن همه‌ی موجودات می‌اندازد و در محیط اکو می‌شود.
- این اتفاق در صورتی می‌افته که نذاریم گوی خاموش بشه.
یولا با فریاد هلنوس، لبانش را روی هم می‌گذارد و فقط با ناباوری به دیگران نگاه می‌کند. کلافه و ناامید شده. چگونه باید دیگران را راضی کند؟
هلنوس وقتی سکوت یولا را می‌بیند، آن را به پای رضایتش می‌گذارد و سرش را روبه دیگران می‌چرخاند. سعی می‌کند صادق و قابل اعتماد به نظر برسد.
- ما یه راهی پیدا می‌کنیم، مطمئن باشید.
 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #13
کووپر دستانش را مقابل سینه‌اش در هم قفل می‌کند و با سر به هلنوس اشاره می‌کند.
- خوشحالم که به حرف هاش اعتماد نکردی! اگه گوی خاموش بشه، هیچ راهی برای نجاتمون نمی‌مونه. چیزی که گفت، احمقانه بود. از زمان پیدایش، چنین ادغامی نه تنها صورت نگرفته، بلکه نه دیده شده و نه شنیده شده! حالا چطور می‌تونیم بذاریم یه چیز بی‌سابقه اتفاق بیفته؟
هلنوس سری برای تأیید حرف های کووپر تکان می‌دهد و می‌گوید:
- نمی‌ذاریم.
ماریسا نگاهی میان کووپر و هلنوس می‌چرخاند و با نگرانی می‌گوید:
- ولی حالا راهش رو چطوری پیدا... .
بلافاصله صدای بلند و جدی یولا مانع اتمام جمله‌ی ماریسا می‌شود و نگاه همه را به سوی خود می‌چرخاند.
- هیچ راهی وجود نداره. این چیزیه که باید باهاش کنار بیایم و بذاریم این مرگ اتفاق بیفته.
درحالی که نفس نفس می‌زند، دست هلنوس را می‌گیرد و سپس همراه هلنوس سوی ماریسا که نزدیکشان ایستاده، می‌رود. هلنوس با تعجب به کارهای یولا نگاه می‌کند و این همه پافشاری او را درک نمی‌کند.
- اگه باورم ندارید، پس باشه بهتون نشون میدم.
دست ماریسا را نیز می‌گیرد و با جدیت به همه نگاه می‌کند.
- لطفا می‌شه دست‌های هم رو بگیرید؟
هادس پوزخندی می‌زند و با تمسخری که دارد به خشم تبدیل می‌شود، می‌گوید:
- چرا باید به حرفت عمل کنیم؟ دیگه داری شورش رو درمیاری!
دیمیتری نگاهی میان هادس و یولا می‌چرخاند و کنار هلنوس رفته، دست همسرش را می‌گیرد. نگاه متقاعد کننده‌ای به هلنوس می‌اندازد. لبخندزنان و زمزمه وار به طوری که فقط او بشنود، می‌گوید:
- بیا یه امتحانی کنیم.
هلنوس نفس عمیقی می‌کشد. حقیقتاً نمی‌داند چه تصمیمی بگیرد! افکارش به هم ریخته است. می‌داند باید راه منطق و افکارش را در پیش بگیرد و ریسک نکند. می‌داند باید از هر گونه خطری دوری کند، اما حرف دیمیتری نیز وسوسه کننده است. شاید بتوانند امتحان کنند و ببینند یولا چه می‌گوید.
با تکیه بر این تصمیم، نگاه جدی‌اش را روبه هادس می‌چرخاند و دستور می‌دهد:
- هادس! به چیزی که میگه عمل می‌کنیم. لطفا دست‌های هم رو بگیرید.
برخی با سردرگمی و کنجکاوی، برخی با نگرانی و برخی با خشم دستان هم را می‌گیرند. یولا خوشحال از این‌که توانسته اعتماد هلنوس را جلب کند، چشمانش را می‌بندد و آینده‌ای را که خود دیده و در خاطرش ثبت شده، با استفاده از قدرت هلنوس به همه نشان می‌دهد.
همه مرگ جهان و تولدی دوباره را می‌بینند. به صحت حرف های یولا پی می‌برند و با دیدن آینده‌ای که در انتظارشان است، تجدید نظر می‌کنند.
وقتی یولا اتصال میانشان را قطع کرده و چشمانش را باز می‌کند، نگاهی میان همه می‌چرخاند و می‌پرسد:
- حالا متوجه راه درست و غلط شدید؟!
همه دستان هم را رها می‌کنند و تنها واکنشی که می‌توانند نشان دهند، مات و مبهوت بودن است. هلنوس خود به یولا خیره می‌شود.
باور این‌که او راست می‌گفت، سخت است. یعنی باید این کار را انجام دهند؟ باید بگذارند دنیاها ادغام شوند؟
نفسش در سینه حبس شده و صدای تپش قلبش، امانش را بریده. دستانش را که به سردی یخ شده‌اند، مشت می‌کند. نمی‌داند چگونه با این موضوع کنار بیاید.
اگر بخواهند این کار را انجام دهند، باید یک دور هم با شورای اعظم صحبت کرده و اجازه‌ی آنان را بخواهند.
افکارش حسابی به هم ریخته و حالش شوریده شده است. کارهای زیادی برای انجام و راه طولانی‌ای در پیش دارند.
اگر بخواهند به آن‌چه که یولا نشانشان داد و همه را در تعجب فرو برد، اعتماد کنند، باید ابتدا مردم را نجات دهند و خود را برای ادغام و نابودی جهان آماده کنند.
هنوز هم باورش سخت است! یعنی نقطه‌ی پایانشان که می‌خواستند از آن فرار کنند، نقطه‌ی شروعشان خواهد بود؟
صدای پچ پچ دیگران، هلنوس را از غرق شدن در دریای افکارش بیرون می‌کشد و
آن‌گاه که هلنوس خطاب به یولا حرفش را بیان می‌کند، پچ پچ ها ناگهان خاتمه می‌یابند.
- یولا، بهمون بگو چطوری باید حین ادغام، مردم رو نجات بدیم؟
یولا لبخند کوچک و سریعی بابت موفقیتش در راضی کردن دیگران می‌زند. سپس حالت چهره‌ی جدی‌ای به خود می‌گیرد و دستانش را مشت می‌کند. نگاهی به اطراف می‌اندازد و می‌پرسد:
- با توجه به چیزی که تو پیشگوییم دیدم، کلمنتور تنها مکانیه که گوی روش تاثیر نداره و در حین ادغام می‌تونه سالم بمونه. باید همه رو بیاریم این‌جا. اين‌جا چقدر بزرگه؟ برای جا دادن کل مردم کافیه؟
دیمیتری وارد بحث می‌شود و نگاهی مردد به هلنوس انداخته و می‌گوید:
- فکر کنم کافی باشه. اینجا اونقدری بزرگه که هنوز من و هلنوس هم بعضی جاهاش رو ندیدیم.
چشمان یولا از شنیدن این حرف، گرد می‌شود. حیرت و شگفتی درون صدایش نشان از تحت تأثير قرار گرفتنش می‌دهند.
- این عالیه! هلنوس، فکر می‌کنی بتونی کل مردم رو به اين‌جا منتقل کنی؟
هلنوس چند لحظه به پیرامون خود نگاه می‌کند و به سوال یولا می‌اندیشد. مردد به نظر می‌آید، اما در نهایت با جدیت و اطمینان می‌گوید:
_ می‌تونم، اما نه همه رو همزمان. باید بخش بخش انجام بدم و این‌که اول باید با شورای اعظم حرف بزنیم و اون‌ها رو از این اتفاقات خبردار کنیم.
یولا لبخند مطمئن و امیدبخشی می‌زند.
- پس ما هم اول این کار رو می‌کنیم.
- چقدر زمان داریم؟
- سه روز!
***
 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #14
در آن سه روز، با فرا خواندن شورای اعظم به کلمنتور و راضی ساختن آنان از نقشه‌شان، کارها آغاز شد. هلنوس به طور بخش بخش مردم را به کلمنتور منتقل کرد و برای این کار به طور سرزمین به سرزمین، یا قبیله به قبیله عمل کرد.
فرمانده ی هر سرزمین و قبیله، راهنمایی مردمش را به عهده گرفت و طولی نکشید که همه از ماجرا آگاه شدند. در آن سه روز، تلاش همه این بود که کنار هم باشند و سعی کنند برای آن اتفاق عظیم خود را آماده سازند.
هلنوس و دیمیتری بیش از هر چه به تکاپو افتاده بودند. در طول روز باید حواسشان به گوی و موجودات می‌بود و در شب، برای حرف زدن در مورد آینده‌شان، باید با رئیس ها دور هم جمع می‌شدند.
روز به روز، حتی لحظه به لحظه نور گوی بیش از پیش کاهش می‌یافت. همه نگران این موضوع بودند و هر چه به روز پیش‌بینی شده برای ادغام نزدیک می‌شدند، نگرانی‌ها افزایش می‌یافت.
گذراندن آن روزها سخت بود و متاسفانه سخت‌تر می‌شد!
کنار هم و در یک مکان گذاشتن موجودات مختلف و انتظار این‌که با هم خوب رفتار کنند، سخت بود. پیشگویان و سانتورها بابت سوزاندن جنگل مونا از فوریمیاها کینه به دل داشتند و دیگر همه از دعوای دیرینه ی میان خون آشام ها و جادوگران با خبر بود!
شیاطین نمی‌توانستند با انسان‌ها کنار بیایند، حتی بدتر از خون آشام ها با آنان دشمنی می‌کردند. شاید فقط گرگینه ها، مالسیپل ها و تغيير شکل دهندگان بودند که سرشان در کار خودشان بود.
آمدن به کلمنتور، دوای درد پیشگویان و گرگینه ها شد. آنان با قدرت گرفتن از هلنوس و گوی، قدرت از دسته رفته‌شان را به دست آوردند. پیشگویان قادر به پیشگویی شدند و گرگینه های محبوس در شکل گرگ، به حالت انسانی خود بازگشتند.
به هر شکلی و با هر شرایطی، بالأخره آن سه روز گذشت و پس از سه روز، نور گوی قدری کاهش یافت که دیگر خاموش شد!
همه دور گوی جمع شده و با نگرانی منتظر اتفاقات بود. با نگرانی از شورای اعظم، هلنوس و دیمیتری، و پیشگویانی که قرار بود پیشگویی انجام دهند، چشم انتظار خبر را می‌کشیدند. ترس بیش از حد، تنها چیزی بود که آن لحظه می‌شد در چهره‌ی همه مشاهده کرد!
***
 
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #15
(سه ماه بعد)
دیمیتری همان‌طور که لبخند درخشان و زیبایی که هوش از سر می‌پراند، روی لب دارد، کنار هلنوس می‌نشیند و به دیوار تکیه می‌دهد. هلنوس چشم از گوی کوچک دستش گرفته و به نارنجی چشمان همسرش نگاه می‌کند.
دیمیتری موهای قهوه‌ای رنگش را پشت گوشش می‌اندازد و وقتی شروع به سخن می‌کند، صدای شاد و دلنشینش طنین انداز سالن می‌شود.
- اوضاع چطوره؟
هلنوس لبخندی می‌زند و تصاویر درون گوی را با جادویش خاموش می‌کند. گوی شیشه‌ای را کنارش روی زمین و آرنج دستانش را روی زانوانش می‌گذارد.
لبخند رضایتمند و خوشحالی به لب نشانده و سری تکان می‌دهد.
- همه چی خیلی خوبه. جادوگرها شروع به زندگی توی سرزمین لِنیس کردن، سرزمینی که پوشش گیاهان جادوییش خیلی گسترده است و موجب پیشرفت جادو می‌شه. یولا و قبیله اش، سرزمینی در نزدیکی لنیس رو تصاحب کردن و سانتورها به کلِ جنگل‌های اون بُعد تسلط و نفوذ دارن. حتی فوریمیاها هم سرزمینی تشکیل دادن که مشغول زندگی داخلش بشن.
با شنیدن حرف های هلنوس، برقی در چشمان دیمتیری پدیدار می‌شود و گویا این اخبار خوب، زیبایی چهره‌اش را افزایش می‌دهند. رشته‌ی کلام هلنوس را به دست می‌گیرد.
- دفعه‌ی پیش هم که من چک کردم، وضع گرگینه ها خوب بود. مالسیپل ها و تغییر شکل دهنده‌ها، متحد شدن و شروع به زندگی کنار هم کردن. انسان‌ها زمین رو خیلی خوب دارن اداره میکنن!
هلنوس سری در تأیید حرف های دیمتیری تکان می‌دهد و خبرهای خوب بیشتری را سمفونی گوش او می‌کند. نشاط و شادابی لحن صدای هلنوس، به قلب دیمتیری راه پیدا کرده و او را نیز در خوشی غرق می‌کند.
- جادوگرها و خون آشام ها دشمنی رو کنار گذاشتن و حتی هادس هم دیگه سرش تو کار خودشه و داره به مشکلات دنیای زیرین رسیدگی می‌کنه. همه چیز داره خیلی خوب پیش میره!
دیمتیری، دست هلنوس را میان انگشتان باریک و ظریفش می‌گیرد و همان‌طور که در چشمان او خیره می‌شود، لبخندی می‌زند. عشق و شجاعتش چاشنی صدایش می‌شوند.
- ما موفق شدیم!
- آره، موفق شدیم.
سپس هر دو سرشان را می‌چرخانند و گوی سفید مقابلشان را نظاره می‌کنند؛ گویی که بیش از هر زمان دیگری می‌درخشد.
هلنوس همان‌طور که به گوی خیره شده است، ذهنش را سوار کشتی ای کرده و بادبان‌ها را سوی دریای امواج افکارش می‌چرخاند.
سه ماه پیش، آنان در آستانه‌ی مرگ و زندگی قرار داشتند. نگرانی این‌که جهان نابود می‌شود، همه را پریشان حال کرده و موجودات را به جان هم انداخته بود.
شايد بیشترشان فکر نمی‌کردند از آن فاجعه جان سالم به در ببرند، اما آن روز موفق به گرفتن تصمیم درست شدند. آن روز، با تکیه به آن پیشگویی سرنوشت ساز، جهان را به دست نابودی سپردند.
جهان نابود و از نو متولد شد!
آنان در کلمنتوری که هنوز هم معلوم نیست کجای دنیا قرار دارد و در کدام بُعد نهفته است، زنده ماندند و تولد دنیا را تماشا کردند.
پس از مدتی، هر کدام از موجودات به بُعدی منتقل شدند و دو ماه صرف جا به جا شدنشان شد. در این دو ماه گذشته، زندگی‌شان را از نو ساختند و همان‌طور که آنان به جلو پیش می‌رفتند، هلنوس بیش از پیش برای قوی‌تر شدن تلاش می‌کرد.
بیش از پیش برای نگه داشتن مقام نگهبانی خود و روشن نگاه داشتن نور گوی، تلاش می‌کرد.
همه چیز، بیش از پیش عالی شده بود!


(پایان)

1400/11/30
 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین