لوکائون؛ رئیس مالسیپِل ها (موجوداتی جهش یافته)، نگاهی مغرور به آریادنه میاندازد و صدای طعنه آمیزَش موجب برافروختن خشم دیمیتری میشود.
- این هلنوس بود که موجب نابودی دنیا شد.
و ناگهان صدای فریاد دیمیتری توجه همه را از آنِ خود میکند.
- بس کنید!
خشم صدایش به وضوح نشان میدهد از آنچه راجع به همسرش گفته میشود، راضی نیست و با نگاه جدی و تهدید آمیزَش برای همه خط و نشان میکشد که حد و مرز خود را رعایت کنند. دیمیتری نیم نگاهی به هلنوس میاندازد و سپس نگاهش را میان همه میچرخاند. دیدن چهرههای حریص و جاهطلب، خشمگین و کلافه، خونسرد و جدی، غمگین و ناامید خشمی را به چهرهی آن دیمیتریِ همیشه آرام و مهربان میآورد، که هلنوس تا کنون نظیرش را ندیده.
- ما اینجا جمع نشدیم شما بجنگید و مام شاهد باشیم! جمع شدیم تا با کمک هم گوی رو درست کنیم.
همان لحظه صدای یولا نگاه دیمیتری و هلنوس را روی خود قفل میکند و صدای آهسته و لحن نگرانش، اندکی موفق به تغییر جو متشنج محیط میشود.
- ولی چطوری این کار رو انجام بدیم؟ هیچ کدوم نمیتونیم گوی رو درست کنیم.
هلنوس دستانش را مشت میکند و همانطور که نگاه جدی و متفکرش را به زمین دوخته، با صدای آرامی که توجه همگان را جلب میکند، میگوید:
- من یه راهی دارم.
سپس نگاهش را میان چشمان گرد شده و متحیر دیگران میچرخاند. همه خیلی تعجب کردهاند و با خود میگویند اگر هلنوس راهی داشت، چرا تا کنون دست به اقدامی نزد؟
دیمیتری نیز نگاهش روی همسرش قفل شده. واقعاً هلنوس راه حلی دارد؟ پس چرا چیزی به او نگفته است؟
عدهای از شنیدن این حرف، خیلی خوشحال میشوند و نگاهی هیجان زده و امیدوار میان هم رد و بدل میکنند.
دیمیتری آرام یک قدم به هلنوس نزدیک میشود و کنجکاو و موشکافانه میپرسد:
- چه راه حلی؟
هلنوس چند لحظه به چهرهی امیدوار و بهت زدهی دیمیتری خیره میشود. نمیداند فکری که در سرش جوانه زده و میخواهد تبدیل به گلی شود، نتیجهی مثبت خواهد داشت یا نه. اما حداقل به امتحانش میارزد. حتی اگر نتیجهی منفی نیز بدهد، باز میتواند همهی مردم را با دادن وعدهی راه حلی دیگر آرام کند و جلوی جنگها را بگیرد.
نگاهش را به سوی یولا میچرخاند و به امید اینکه موفق شوند، دستش را سوی او دراز میکند. یولا از نگاه خیره ی هلنوس متعجب و سردرگم میشود.
صدای خونسرد و جدی هلنوس است که سمفونی گوش همگان میشود، درحالی که هیچ کس نمیداند در قلب هلنوس چه میگذرد. هیچ کس شاهد اضطراب و نگرانی چنگ زده به قلبش نیست و نمیدانند چه باری روی دوشش تحمل میکند.
- بانو یولا، میشه بیای جلوتر؟
یولا نگاهی به همه میاندازد و با گامهایی استوار اما ذهنی سردرگم، با گامهایی محکم اما زانوانی سست، به سوی هلنوس میرود.
هلنوس دست یولا را میان انگشتانش میگیرد و در چشمان یولا، رئیس قبیلهی پیشگویان خیره میشود.
- میتونی یه پیشگویی انجام بدی؟
یولا چند لحظه به هلنوس خیره میشود. میخواهد بداند این یک شوخی است یا چه؟
نه او و نه قبیله اش دیگر قدرت پیشگویی ندارند و هلنوس به عنوان نگهبان جهان، این را بهتر از هر کسی میداند. پس چرا چنین میگوید؟
هلنوس سردرگمی و تعجب یولا را از نگاهش میخواند و حدس میزند در ذهنش چه افکاری جولان میدهند. لذا با نگاه به همه نقشهاش را بر زبان میآورد، تا همه را از سردرگمی خلاص کند.
صدای رسا و قاطعش و نگاه مغرور و جدیای که میان همه میچرخاند، به دیمیتری نشان میدهد آن هلنوسِ سابق برگشته است! هلنوسی که با تحکم صدایش به میزان قدرتش پی میبری! و آن زن، در آنجا یک بار دیگر به مردش تکیه میکند و همراهش میشود تا دنیا را نجات دهند.
- به فکر این بودم که بانو یولا یه پیشگویی انجام بده و با سر و گوشی به آینده کشیدن، بتونه راه حل رو بهمون نشون بده. امید دارم که از این راه، راه حلی عایدمون بشه. مطمئنم گوی درخشان در آینده به دست من یا کسی دیگه درست میشه و ما با پیشگویی کردن میتونیم اون راه حل رو زودتر بفهمیم.
پیشنهاد هلنوس ملکهی ذهن و شمع امید همهشان میشود، به جز یولا! یولا ناگهان دو قدم جلوتر میرود تا مقابل هلنوس قرار گیرد و سپس درحالی که اخمش ابروانش را زینت داده، با ترس میگوید:
- ولی من قدرتم رو از دست دادم.
هلنوس در عمق چشمان یولا خیره میشود و سعی میکند او را دلداری دهد. سعی میکند با صدای مطمئن و امیدوارش، امید نهفته در وجود یولا را بیدار کند و چهرهاش تمنا میکند خود را باور داشته باشد.
- ازت میخوام نهایت تلاشت رو انجام بدی.
دستش را سوی یولا دراز میکند.
- بیا، از قدرت و انرژی من استفاده کن. دستت رو بذار روی گوی، کارت رو توی پیشگویی راحت تر میکنه.
یولا چند لحظه به هلنوس و اطرافیانش خیره میشود. همهی نگاهها روی او دوخته شدهاند و وقتی امید و نگرانی شکفته در چهرهی همه را میبیند، تصمیم میگیرد تلاش کند. نمیتواند مایهی ناامیدی دیگران و از همه مهمتر نابودی دنیا شود.
به امید اینکه موفق شود، یک دستش را در دست هلنوس و دست دیگرش را روی گوی میگذارد. چشمانش را میبندد و روی گوی و نیرویی که از سوی هلنوس احساس میکند، متمرکز میشود.
وقتی چشمانش را دوباره باز میکند، بیشتر افراد از دیدن چشمان سفیدش که مردمک و سیاهیشان را از دست داده، متعجب میشوند. نگاهها و چشمان گرد شدهی همه، روی یولا ثابت مانده و همه کنجکاو چند ثانیه بعدشان هستند.
هلنوس بیشتر از هر کسی مشغول سر و کله زدن با اضطراب و نگرانی درونش است و با این حال سعی میکند به یولا اطمینان داشته باشد.
سر انجام صدای جدی و وحشت زدهی یولا و حرفی که میگوید، نگرانی همه را چند برابر میکند. صدای لرزان یولا، قلب همه را میلرزاند.
- فقط تا سه طلوع و غروب خورشید دیگه دووم میاره! فقط سه شب و روز دیگه رو میبینه و بعدش تاریکی مطلق! اون زمانی که نور گوی خاموش میشه و دورهی جدیدی از زندگی شروع میشه، باید آماده بشیم تا جلوی نابودی خودمون رو بگیریم، نه دنیا رو! اشتباهات باید جبران بشن و تولدی دوباره از یک مرگ مطلق حاصل بشه! ما نباید جلوی این تولد رو بگیریم!