. . .

متروکه داستان کوتاه آراستگی جهان| سوما غفاری

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام داستان: آراستگی جهان
ژانر: فانتزی
نویسنده‌: سوما غفاری
خلاصه‌: جهانی که از بدو آفرینش، آغاز و ادامه می‌یابد. دنیاهایی که هیچ کدام بدون دخالت در یکدیگر، گوشه‌ای از جهان وجود دارند و آراستگی ای که بر پایه‌ی یک گوی درخشان تنظیم شده است! حال، چه می‌شود اگر آراستگی جهان بر هم بخورد؟ در فراسوی ابعاد جهان، نور سفیدِ گوی درخشان روبه کاهش است و این حادثه، همه را در نگرانی فرو برده. جنگ بر سر نگهبانی میان موجودات آغاز گردیده و اکنون هِلِنوس است که باید دست بجنباند و نور گوی را روشن نگه دارد!

*این داستان، برای مسابقه‌ی داستان کوتاه سرزمین میانه است* @لیانا رادمهر
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,281
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #2
(کلِمِنتور)
هِلِنوس دستی به موهای بلند طلایی رنگش می‌کشد و نگاه کلافه اش را به سوی گوی عظیم الجثه ی وسط سالن می‌چرخاند؛ گویی که از آن نور درخشان پررنگش، تنها نور ضعیف سفید رنگی باقی مانده و اگر به همین روال پیش برود، به زودی خاموش می‌شود.
آهی می‌کشد و شقيقه هایش را می‌مالد. رجوع این فکر به ذهنش، کلافه اش کرده است. نه می‌تواند به چیز دیگری جز این موضوع فکر کند، و نه می‌تواند فکرش را درگیر این حادثه بکند.
هر دو حالت آزارش می‌دهند.
اخم روی ابروانش با صدای همسر عزیزش دیمیتری، از بین می‌رود و هلنوس نگاهش را به سوی چشمان نارنجی رنگ دیمیتری می‌چرخاند.
- مطمئن باش يه راهی براش پیدا می‌کنیم.
دستی به پشت گردنش می‌کشد و به زمین مرمر خیره می‌شود.
- مجبوریم پیدا کنیم، دیمیتری. عالم و آدم به ما چشم دوخته و نابودی یا تداوم جهان، به قدم بعدی ما بستگی داره.
- هلنوس، مطمئن باش راهی هست. نظرت چیه یه نگاهی بندازیم ببینیم وضعیت جهان در چه حاله؟ شاید با دیدن وضع اوضاشون تونستیم راهی پیدا کنیم.
هلنوس نفس عمیقی می‌کشد و سری به معنای تایید حرفش تکان می‌دهد.
از وقتی گوی درخشان شروع به از دست دادن نورش کرده و شورای اعظم نیز او را از نگهبانی برکنار کرده، همه چیز خیلی خراب و پیچیده شده است‌! فشار این اتفاقات قدری دارند روی شانه‌هایش سنگینی می‌کنند که بی‌شک اگر دیمیتری نبود، تا کنون دوام نمی‌آورد.
همان‌طور که او در میان امواج افکارش غرق شده، دیمیتری شروع به خواندن ورد می‌کند.
_ جیکانو مرلیوو.
گوی کوچکی درون دستش پدید می‌آید. اما این گوی، یک گوی معمولی است، نه یک گوی درخشان غول پیکر درست مانند آنی که مراقبشان هستند.
دیمیتری دستی روی گوی می‌کشد و تصاویر مبهم و تاری شروع به شکل گیری روی گوی می‌کنند. تصاویری که رفته رفته واضح‌تر می‌شوند و به آن دو، اتفاقاتی از جنگل هایل را نشان می‌دهند. در سکوت، مشغول تماشای اتفاقاتی می‌شوند که هم اکنون در جنگل مونا اتفاق می‌افتد.
(جنگل مونا)
زن همان‌طور که تار موهای بافته شده روی شانه‌هایش تکان تکان می‌خورند، چوب‌های جمع کرده را درون آتش می‌اندازد و مقابل رئیس قبیله‌شان می‌ایستد.
یولا؛ رئیس قبیله، هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد بخواهد از روی ترس دست به دعا بزند. هيچ‌گاه فکر نمی‌کرد در این حد بدبخت شوند!
اما همین امروز صبح، وقتی از خواب بیدار شده و در تلاش برای پیشگویی کردن آینده شکست خورد، فهمید دنیا دارد نابود می‌شود! فهمید به نقطه‌ی اوج رسیده‌اند و دیگر قدرت‌هایشان دست خودشان نیست. آن‌جا نقطه‌ای بود که فهمید پیشگوییشان راجع به برکناری هلنوس و همسرش درست بوده!
آنان پیشگویان جنگل مونا هستند، جنگلی که در نزدیکی سرزمین جادوگران واقع شده.
در واقع پس از انقلاب جادو بود که پیشگویان تصمیم به جدا کردن راهشان کردند. از آن روز به بعد، همیشه آینده را دیدند و ساکت ماندند، زیرا قوانین ایجاب می‌کرد.
چند روز پیش وقتی شکست هلنوس و نابودی دنیا را پیش‌بینی کرد، علی‌رغم قوانین خواست به هلنوس هشدار دهد، اما دیر کرد! دیر کرد و پیشگویی او به حقیقت پیوست.
حال هم که قدرت‌هایشان از دست رفته است. آهی می‌کشد و درحالی که دختران کنارش، روی چمن‌ها نشسته مشغول نواختن فلوت می‌شوند، خود دستانش را سوی آسمان دراز می‌کند.
هنگام غروب خورشید است و شب‌تاب ها در اطراف اهالی قبیله پرواز می‌کنند.
یولا، به امید موفقیت و پیروزی دعا می‌خواند و نمی‌داند این کارش چقدر تاثیر گذار ممکن است باشد.
 
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #3
چند نفر خاکستر کوهی را درون ظرف چوبی ای می‌آورند و به شکل یک خط روی گونه‌های اهالی می‌مالند.
در میدان، یک نفر به دور آتش می‌چرخد و دو نفر در گوشه‌ای، مشغول شکستن همه‌ی نارگيل هایی هستند که از درخت‌ها جمع کرده‌اند.
رسوم آیین به شکل صحیحی ادامه دارد و حداقل این موضوع موجب شادمانی یولا می‌شود.
پسرک مقابل یولا می‌ایستد و یولا ابتدا انگشتانش را به خاکستر کوهی درون ظرف، سپس آن خاکستر را روی گونه‌هایش می‌مالد.
پسرک به معنای تعظیم سری تکان می‌دهد و سوی افراد دیگر می‌رود. چند نفری که پشت سر یولا ایستاده‌اند، دعا را ادامه می‌دهند و یولا نیز به آنان می‌پیوندد.
(سرزمین هایل)
لاریسا عصاره‌ی گیاه شیلون را درون ظرف کوچک چوبی می‌ریزد و سپس برگ های درخت آغشته شده به عصاره را با سنگ له می‌کند تا آنان را به حالت پودر دربیاورد.
در سوی دیگر اتاق، ماریسا مشغول ورق زدن کتاب جادو است و از کتاب، وردهای ممنوعه را انتخاب و درون کاغذی می‌نویسد. همان‌طور که با پَر تند تند وردها را یادداشت می‌کند، نیم نگاهی گذرا به خواهر دو قلویش انداخته و می‌پرسد:
- به نظرت این‌ها کافی خواهد بود؟
لاریسا نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون می‌دهد و برگ های پودر شده را درون شیشه‌ی معجون می‌ریزد. اراده‌ی خاصی در صدای رسا و شجاعش دیده می‌شود.
- مطمئناً جواب میده. اون وردهای ممنوعه خیلی بهمون کمک خواهد کرد.
شیشه‌ی معجون را کنار سی، چهل شیشه‌ی دیگر روی میز می‌گذارد و سپس همه‌ی آنان را از نظر می‌گذارند.
- این معجون ها هم ما و هم هر کسی رو که قراره با ما به جنگ بیاد، از مرگ و جراحت محفوظ نگه می‌داره.
دستانش را روی لبه‌ی میز گذاشته و نفسی عمیق می‌کشد. سعی می‌کند نگرانی و تنش درون صدایش را پشت پرده‌ی لبخندش پنهان کند. او خواهر بزرگتر است و ناامیدی او برابر است با ناامیدی ماریسا؛ ناامیدی آن دو نیز می‌شود تضعیف روحیه‌ی سرزمین.
نباید بگذارد این اتفاق بیفتد. باید لبخند بزند و تا آخرین لحظه شجاعانه سر پا بایستد. حال که شیاطین در مرزهای سرزمین کمین کرده و به در قلعه چسبیده‌اند، آن دو خواهر بیش از هر زمانی باید کنار هم و مردمشان باشند.
لاریسا لبخند امید بخش و مطمئنی می‌زند و به سوی خواهرش می‌چرخد.
- ما موفق ميشيم.
ماریسا لبخند کوچکی می‌زند و می‌خواهد چیزی بگوید اما ناگهان در بدون اجازه باز می‌شود و مشاور ارشد آن دو؛ تاموریس به داخل می‌آید. ردای طوسی رنگش روی زمین کشیده می‌شود و موهای بلند سفیدش روی شانه‌هایش تکان می‌خورد.
تاموریس نگاهی میان دو خواهر می‌چرخاند. صدای مردانه‌ی همیشه جدی و خونسردش، اکنون به طرز عجیبی نگران و خشمگین است.
- بانوان من، عذر می‌خوام که یهو وارد شدم، اما مردم به درهای قلعه چسبیدن. در مورد قضایای اخیر می‌پرسن و می‌خوان بدونن از هلنوس و همسرش خبری هست یا نه! راجب جنگ می‌پرسن و ما نمی‌تونیم دور نگهشون داریم. می‌گن می‌خوان شما رو ببینن.
ماریسا فوراً نگاه نگران و جدی‌ای به لاریسا می‌اندازد. گویا از چهره‌اش می‌خواهد به افکارش پی ببرد، اما تنها دستپاچگی لاریسا را مشاهده می‌کند. لاریسا می‌داند تا با مردم حرف نزنند، آنان آرام و قرار نخواهند یافت. اکنون بدترین زمان برای درگیر شدن در یک شورش داخلی است!
- دروازه‌ها رو باز کنید، تاموریس. باهاشون صحبت می‌کنیم.
با اشاره‌ای به ماریسا، ماریسا از روی تخت بلند شده و به تبعیت از خواهرش اتاق را ترک می‌کنند.
از راهروها و سالن‌های قلعه‌ی بزرگ سنگيشان می‌گذرند و با خروج از در، پا به درون حیاط بزرگ می‌گذارند. حیاطی که گوشه به گوشه‌اش با درختان بزرگ آبی زینت داده شده. سنگفرشی ای که در قلعه‌ی سرزمین هایل، به جای سنگ از الماس تشکیل یافته، راه را تا دروازه نشان می‌دهد! پرچم سبز رنگی روی دروازه‌ها آویزان شده و اتحاد سرزمین را به رخ می‌کشد، کاش آن اتحاد اکنون نیز به کارشان آید!
دروازه‌ها به دستور لاریسا و ماریسا باز و مردم از سیر تا پیاز گرفته، وارد حیاط می‌شوند. در یک لحظه حیاط بزرگ و جادویی قلعه‌، ازدحام زیادی از مردم را در آغوش می‌گیرد.
لاریسا پیش قدم می‌شود و با صدای رسایی لب به سخن می‌گشاید:
 
آخرین ویرایش:
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #4
- همگی! اومدنتون به این‌جا و نگرانیتون رو درک می‌کنم! درسته که به خاطر کاهش قدرت گوی درخشان، جهان داره نابود می‌شه و هلنوس شکست خورده! درسته که پادشاه هادِس (پادشاه دنیای زیرین) علیه ما اعلان جنگ کرده! اما نگران نباشید، چون تنها ترس هادس اینه که یکی از ما جادوگران برای فرمانروایی انتخاب شه! هلنوس و دیمیتری قبل انتخاب شدن به عنوان نگهبان، اهل سرزمین هایل بودن. هادس فقط می‌ترسه که هلنوس یکی از اهالی سرزمین خودش رو جای خودش بذاره، واسه همین هم می‌خواد اول از همه ما رو از میدان حذف کنه.
ماریسا یک قدم جلو می‌رود و کنار خواهرش می‌ایستد. نیم نگاهی به او می‌اندازد و بحث را ادامه می‌دهد:
- هادس از روی ترس داره دست به عمل می‌زنه! اون یه ترسوی جاه‌طلبه! نگران نباشید، چون هیچ شانسی در برابر ما نداره.
مردی مسن از میان اهالی جلو می‌آید.
- شنیدم شیاطین دارن آماده‌ی ورود به سرزمینمون می‌شن، درسته؟
ماریسا نگاهی به چهره‌ی ریش دار و چشمان سبز مرد می‌اندازد و شجاع و با اطمینان می‌گوید:
- مطمئن باشید وقتی رسیدن، مام آماده خواهیم بود.
دختر جوانی همان‌طور که پیراهن مشکی اش روی زمین کشیده می‌شود، جلو می‌آید و او سؤال خود را می‌پرسد:
- از نگهبان ها خبری نیست، نه؟
لاریسا که می‌داند منظور دخترک هلنوس و همسرش هستند، با تأسف سری به معنای نفی تکان می‌دهد.
مردم که همه نگران و کنجکاو قضایا هستند، شروع به پچ پچ می‌کنند. هیچ کدام نمی‌توانند آرام و قرار داشته باشند، زمانی که مشکلات زیادی روی شانه‌هاشان سنگینی می‌کند.
آن روز، لاریسا و ماریسا تا مدتی مشغول صحبت و جوابگویی به مردم می‌شوند.
(زمین)
به وقت نیمه شب و شهر در تاریکی آرامش‌بخشی فرو رفته است. چراغ‌های اندکی روشن هستند و به چشم می‌زنند. همان‌طور که ماشین حرکت می‌کند، باد پاییزی از پنجره‌ی باز به داخل می‌وزد. هِکتور، چشمش به برج‌هایی است که از مقابل نگاهش گذر می‌کنند ولیکن گوشش به حرف های وایولت.
- هنوزم شک دارم اون‌ها پیشنهادمون رو قبول کنن. احساس می‌کنم با انجام این کار داریم ضعفمون رو نشون میدیم.
ساموئل نفس حبس شده در سینه‌اش را با تأسف بیرون می‌دهد و نگاه تند و خشمگینی به وایولت می‌اندازد. این شک و تردیدهای او کلافه اش می‌کنند و از او تمنا می‌کند کمی به خودشان باور داشته باشد.
- وی (مخفف وایولت)، هم ما ضعیفیم و هم اون‌ها! شاید در کنار همدیگه بتونیم از این جنگ جون سالم به در ببریم، اما بدون هم نمی‌تونیم. ما می‌تونیم ضعف‌های اون‌ها رو پوشش بدیم و اون‌ها هم ضعف‌های ما رو!
وایولت با این حرف قانع نمی‌شود و بیشتر روی شک و تردیدهایش پافشاری می‌کند. گویا می‌خواهد تمامی جوانب را بسنجد و سپس قلبش را آرام کند.
‌- ولی اگه قبول نکنن چی؟
اَبیگِیل سرش را به سوی وایولت می‌چرخاند و با لحنی مطمئن و جدی می‌گوید:
- اون‌ها هم به اندازه‌ی ما به این اتحاد نیاز دارن، مطمئن باش.
کووپر که بزرگترینشان است و سنش به حدود چهل و پنج سال می‌خورد، درحالی که آستین کتش را مرتب می‌کند، پوزخند می‌زند و زیرکانه می‌گوید:
 
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #5
- ما باید کاری کنیم که نیاز پیدا کنن! توی دوره‌ای که همه به خاطر فرمانروایی و قدرت می‌جنگن، هیچ کس به فکر اتحاد نیست.
هکتور به جلو خم می‌شود و به کووپر که سوی دیگر صندلی نشسته است، نگاهی می‌اندازد.
- ولی موضوع اینه که علاوه بر قدرت، برای بقا هم داریم می‌جنگیم و وقتی بحث بقا می‌شه، همه به خاطر نجات جونشون هر کاری می‌کنن، حتی اتحاد با دشمن!
لیموزین مقابل پنت هاوس بزرگ ایست می‌کند و نقطه سرِ خط مکالمه‌ی آنان گذاشته می‌شود. هکتور، وایولت، ابیگیل، ساموئل و کووپر از ماشین پیاده می‌شوند. باد می‌وزد و لرزی به تن ابیگیل می‌اندازد که در نهایتش، پالتوی پلنگی خود را بیشتر دورش می‌پیچد.
هکتور اطراف را چک می‌کند تا از تنها بودنشان اطمینان یابد و ساموئل تقه ای به در وارد می‌کند. بلافاصله در باز می‌شود و پسر جوانی پشت در ظاهر می‌شود.
پسرک کنار می‌کشد و آنان وارد پنت هاوس می‌شوند.
- ما رو پیش رئیستون ببر.
صدای جدی و دستوری هکتور، طنین گوش پسرک می‌شود و پسرک که از خود رئیس دستور گرفته با آن انسان‌ها کاری نداشته باشد، از حرف هکتور اطاعت می‌کند و به سوی پله‌ها می‌رود و دیگران نیز او را دنبال می‌کنند. کووپر سرش را پایین می‌اندازد و می‌رود. هکتور و ابیگیل تا اتمام مسیر چیزی برای هم زمزمه ‌کرده، گوشزد می‌کنند که باید مراقب باشند. وایولت و ساموئل نیز با تعجب اطراف را می‌نگرند.
پرده‌های ضخیم سیاه رنگ که مانع درز نور به داخل می‌شوند، همه جا آویزان شده و اکنون فقط روشن بودن چراغ‌های مهتابی است که امکان دید را فراهم می‌کنند. تابلوهایی با نقاشی‌های نایاب دیوارها را زینت می‌دهند و از علاقه‌ی رئیس به جمع‌آوری آثار هنری سخن می‌گویند.
تعدادی از دختر و پسرهای جوان و مرد و زن‌های میانسال در اطراف پنت هاوس پرسه می‌زنند و همان‌طور که راهشان را می‌روند، نگاه ترسناک و تشنه به خونی به هکتور و همراهانش می‌اندازند.
هر چه به اتاق رئیس نزدیک می‌شوند، صدای موسیقی ملایمی نیز به گوش می‌رسد. پسرک جوان تقه ای به در بزرگ مشکی رنگ وارد می‌کند و سپس وارد اتاق بزرگ رئیس می‌شوند.
وایولت و ابیگیل از دیدن نمای داخل اتاق، به وجد می‌آیند و با چشمانی گرد شده و دهانی باز، به گل‌های رزِ خونی ای که جای جایِ اتاق به چشم می‌خورد، نگاه می‌کنند. گل‌ها درون گلدانِ روی میز، دیوار گوشه‌های اتاق، سقف و دور تخت خواب رئیس را زینت می‌دهند و زیبایی چشم‌گیری ایجاد می‌کنند.
ساموئل پس از یک نگاه اجمالی به لوازم مشکی و طوسی اتاق و کور شدن از آن حجم تجلل، پیش قدم می‌شود و شروع به سخن گفتن می‌کند.
لبخند می‌زند و سعی می‌کند جلوه‌ی خوب و مورد پسندی در صدایش ایجاد کند که موجب رضایت رئیس شود.
- آقای بنجامین، ممنونم که این ملاقات رو پذیرفتید.
بنجامین با برداشتن کت خود از آویز کنار تخت، بلند می‌شود. آهنگ موبایلش را قطع و راه رسیدن به مهمانانش را هنگام پوشیدن کتش طی می‌کند. پس از ایستادن مقابل آنان، دست در جیب شلوارش گذاشته و جدی و اندکی شگفت‌زده لب برمی‌چیند:
- حدس می‌زنم به چه دلیل اومده باشید!
- می‌تونم بنجامین صدا بزنم؟
بنجامین سری برای تأیید حرف ساموئل تکان می‌دهد که ساموئل ادامه می‌دهد‌:
- بنجامین! حتی اگه روزها در خواب هم باشید، من مطمئنم اخبار و حوادث اخیر به گوشتون رسیده. چون نور گوی درخشان کاهش یافته، دنیا داره نابود می‌شه و هلنوس و همسرش از نگهبانی بر کنار شدن. هر چند که شورای اعظم باید برای نگهبانی از گوی درخشان یکی رو انتخاب کنه، اما انتخاب جایگزین رو سپرده‌ به عهده‌ی خود هلنوس!
کووپر لبخندی می‌زند و با کشیدن دستی به ته ريشش مداخله‌ای در بحث می‌کند.
- که همین هم موجب شده همه‌ی موجودات جهان سر جنگ بگیرن، چه برای بقا و چه برای فرمانروایی.
بنجامین پوزخند صداداری می‌زند و درحالی که لیوان خون را از روی میز برمی‌دارد تا جرعه‌ای از آن را بنوشد، تمسخرآمیز می‌گوید‌:
- و شما اومدید اخبار تکراری بهم تحویل بدید؟ می‌خواید برای اودیشن خبرنگاری شرکت کنید یا چی؟!
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #6
کووپر تک خنده‌ی آرامی می‌کند و سری به نفی تکان می‌دهد. می‌داند بنجامین فرد یک‌دنده و مغروری است! می‌داند در عین حال جنبه‌ی شریف و فروتنی دارد. باید روی آن نقاطش دست بگذارند تا توجهش را برای اتحاد جلب کنند.
- شوخی خوبی بود، ولی این‌طور نیست. ما می‌خوایم زمین رو از نابودی حفظ کنیم! می‌خوایم تا زمانی که بقیه‌ی موجودات با حرص و طمع فرمانروایی، به جون هم می‌افتن، ما از خودمون دفاع کنیم و اجازه بدیم اون‌ها هم رو تیکه پاره کنن. در نهایت که قوی‌تر و ضعیف‌تر مشخص شد، وارد جنگ بشیم و برای نگهبانی بجنگیم!
بنجامین لیوان شیشه‌ای را سر جای خود برمی‌گرداند و یک تای ابرویش را بالا می‌دهد. کنجکاوی و سردرگمی نگاهش به صدایش نفوذ می‌کند و موشکافانه می‌پرسد:
- و چرا داری این‌ها رو به من توضیح میدی؟ توی چنین زمانی ما دشمن هم محسوب می‌شیم.
هکتور لبخند خونسرد و جدی‌ای به لب می‌نشاند. میز را دور می‌زند و کنار بنجامین می‌ایستد. شاید این همه نزدیکی به بنجامین خطرناک باشد، اما این‌جا هستند تا ریسک کنند! دستش را لبه‌ی میز می‌گذارد و جدی و متقاعد کننده می‌گوید:
- ما فقط نوعمون فرق می‌کنه! ولی توی سیاره و سرزمینی که زندگی می‌کنیم، شریکیم. باید از این‌جا و از خودمون دفاع کنیم. اما تو هم به خوبی می‌دونی هم ما ضعف‌هایی داریم و هم شما!
بنجامین به خاطر ضعیف خطاب شدن ابروانش را در هم فرو می‌برد و دندان‌هایش را به هم می‌ساید. چشمانش را ریز می‌کند و وقتی لب به سخن می‌گشاید، همگی می‌توانند متوجه نارضایتی اش شوند.
- خب؟
- خب این‌که خواستار یه اتحاد میون ما انسان‌ها و شما خون آشام ها هستیم.
بنجامین چشمان گرد شده‌اش را میان آن پنج نفر می‌چرخاند و گویا قصد دارد با کاویدن اجزای چهره‌شان، به خود ثابت کند جک می‌گویند. اما هیچ شوخی‌ای در کار نیست! آنان خیلی هم جدی هستند.
اما چگونه امکان دارد بنجامین بتواند حرفشان را باور کند؟ تمسخرآمیز و با پوزخندی روی لب، می‌گوید:
- و چی باعث شده فکر کنی ما خون آشام ها به کمک شما نیاز داریم؟ ما از شما قوی‌تریم.
صدای ساموئل توجهشان را جلب می‌کند و همه‌ی نگاه‌ها به سوی اویی که به بنجامین چشم دوخته، می‌چرخد.
- ما سرعت، قدرت و توانایی‌های شما رو نداریم، درسته! اما در برابر آفتاب نمی‌سوزیم، مجبور نیستیم روزها بخوابیم، به نقره و گل شاهپسند حساسیت نداریم و از همه مهم‌تر، زخم‌های شما بدون خون ما ترمیم پیدا نمی‌کنه. بنجامین، ما می‌تونیم ضعف‌های هم رو پوشش بدیم و از هم دفاع کنیم.
بنجامین سریع از ساموئل روی برمی‌گرداند و به کفش‌هایش خیره می‌شود. دروغ چرا، دچار اندکی تردید برای پذیرفتن یا نپذیرفتن پیشنهادشان شده، اما با این حال نمی‌خواهد با آنان متحد شود. نه تنها خون آشام هایش از آنان قوی‌تر هستند، بلکه نمی‌خواهد حماقت کند و پس از اتحاد، با خیانت روبه رو شود. سر همین به گفته‌ی ذهنش عملی می‌کند و با قاطعیت و جدیت می‌گوید:
- آقایون! ممنونم که تا این‌جا اومدید اما من نمی‌تونم و نمی‌خوام هم که پیشنهاد شما رو قبول کنم.
همان لحظه صدای شلیک خفیفی به گوشش می‌رسد و دردی در بازویش می‌پیچد که موجب آخ و ناله‌اش می‌شود. چشمانش از تعجب گرد می‌شوند و این اتفاق آن‌قدر سریع رخ می‌دهد، که برایش چون توهم می‌آید و نمی‌تواند باورش کند.
دستش را روی بازویش که شروع به خون‌ریزی کرده، می‌گذارد و میان ناله‌هایش سرش را به راست می‌چرخاند. دیدن کووپر با اسلحه‌ای در دست، خشمگینش می‌کند.
دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد و چینی میان ابروانش پدید می‌آید. هر گونه واکنشی را می‌تواند از سوی این انسان‌های دورو و ریاکار درک کند، اِلّا این! مگر برای اتحاد نیامده‌اند؟ این شلیک دیگر چه می‌گوید؟
بنجامین رئیس کل خون آشام های مناطق یک تا چهار است! چند انسان حق ندارند این‌گونه با او رفتار کنند و فکر کردن به این موضوع، بیش از پیش خشمگینش می‌کند.
با سرعت خون آشامی اش مقابل کووپر می‌رود و به یقه‌ی پیراهن سفیدش چنگ می‌زند. صدای فریادش در کل خانه می‌پیچد و ترسی اندک به دل ابیگیل و وایولت می‌اندازد.
- تو چی کار کردی، ها؟
کووپر اسلحه را پشت کمرش می‌گذارد و لبخندزنان حرفش را بیان می‌کند.
_- فقط خواستم بهت بگم اگه در طول روز و زمانی که شما نمی‌تونید حتی پاتون رو از خونه‌هاتون بیرون بذارید، حمله کردن و این‌طوری زخمیت کردن، انتظار کمکی از بیرون رو نداشته باش.
بعد از این حرف، با نگاهش اشاره‌ای به ساموئل می‌کند. ساموئل دست بنجامین را پس می‌زند و کووپر همان‌طور که یقه اش را درست می‌کند، زیرکانه و با لبخند می‌گوید‌:
- بازم به پیشنهادمون فکر کن، آقای بنجامین.
سپس می‌چرخد و به سوی در می‌رود. بقیه نیز دنبال او روانه‌ی در می‌شوند.
 
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #7
بنجامین دستش را روی بازویش گذاشته و چهره‌اش از درد در هم فرو رفته است. شک ندارد گلوله‌ی اسلحه از نقره ساخته شده بود که این‌گونه باعث دردش شده. آن درد لعنتی، ثانیه به ثانیه به جای کم شدن، افزایش می‌یابد.
چشمانش را یک بار باز و بسته می‌کند. حرف آخر کووپر از ذهنش بیرون نمی‌رود و موجب نگرانی و ترسش می‌شود.
در نهایت تحت تأثیر آن ترس و با امید این‌که تصمیم اشتباهی نگرفته باشد، لب به سخن می‌گشاید.
- خیلی خب! پیشنهادتون رو قبول می‌کنم!
کووپر و بقیه پشت در می‌ایستند و کووپر لبخند رضایتمندی روی لب می‌نشاند. به سوی بنجامین می‌چرخد و آرام زمزمه می‌کند‌:
- پشیمون نمی‌شی.
(جنگل مونا)
یولا همراه چند دختر دیگر کنار رود نشسته و مشغول جمع کردن گیاهان جادویی کنار رودخانه هستند.
یولا نگاهی به اطراف می‌اندازد و لبخند آرام و تلخی می‌زند. همه چیز آرام به نظر می‌رسد، اما می‌داند هر کسی چقدر نگران است. می‌داند وضعیت جهان چقدر بد است! این کارهای عادی فقط برای حواس پرتی هستند و گذشته از آن، این گیاهان جادویی برای سلامتی خوب هستند. یولا می‌خواهد مقداری از آنان را به تمامی اهالی قبلیه بدهد تا بخورند.
آهی می‌کشد.
هنوز هیچ پیشگویی ای صورت نگرفته و برای اولین بار بی‌خبر بودن از آینده، او را نگران می‌کند. با بی‌حالی و ناراحتی، به سوی گل آبی روی زمین دست دراز می‌کند تا آن را چیده و درون سبد بگذارد.
انگشتانش دور ساقه ی گل می‌پیچند و پیش از این‌که بتواند آن را بچیند، صدای فریاد و دویدن اسب در محیط نزدیکی به آنان، در گوشش طنین می‌اندازد. سرش را بالا می‌برد و چشمان ریزش را به بالای تپه‌های روبه رویشان می‌دوزد. صدا از پشت تپه می‌آید و رفته رفته نزدیک‌تر می‌شود. آن حجم از صدا که تَن سنگ‌ها و زمین را می‌لرزاند، فقط می‌تواند خبر از یک چیز بدهد! آن هم تعداد زیاد اسب و دشمنانی که سویشان هجوم می‌آورند.
یک‌باره قلبش به تپش می‌افتد و با برداشتن نیزه ی متصل به کمرش، از روی زمین بلند می‌شود. دستانش به سردی یخ درآمده و با صدای رسایی به همه دستور می‌دهد.
- آماده‌ی جنگ یا فرار باشید!
همه‌ی دختران نگاهی به یولا می‌اندازند. نگرانی و اضطراب به عنوان حسی مشترک در قلب همه‌شان توزیع شده است.
صدا نزدیک‌تر می‌شود و وقتی منبع صدا در دیدرس قرار می‌گیرد، چشمان یولا از آن‌چه که می‌بیند گرد می‌شوند. چه فکر می‌کرد و چه شد!
راز پشت پرده کاملاً برعکس انتظاراتش در آمد. تعداد عظیمی از سانتورها با سرعت از تپه پایین می‌آیند.
نیزه اش را پایین می‌آورد، چرا که می‌داند سانتورها دشمن نیستند.
آنان در بخش غربی جنگل مونا زندگی می‌کنند. نه قبیله‌ی او و نه سانتورها؛ هیچ کدام حق عبور از مرز و ورود به بخش دیگر را ندارند.
اکنون اگر آنان با عجله و ظاهری آشفته به این سو می‌آیند، یعنی اتفاق مهمی افتاده. یولا این موضوع را با دیدن بدن سوخته و چهره‌ی نگران و شوریده ی سانتورها حدس می‌زند.
به دختران اشاره می‌کند کنار بکشند تا آنان بتوانند وارد شوند. فریکسوس، رئیس سانتورها پیش از همه از روی رودخانه می‌پرد و باقی نیز از او تبعیت می‌کنند.
راه رسیدن به یولا را با عجله طی می‌کند و وقتی مقابلش می‌ایستد، هر دو همزمان تعظیم می‌کنند. یولا خیره به سیاهی‌ها و سوختگی‌های روی بازوان فریکسوس می‌ماند. آن نگاه جدی و نگران فریکسوس، از نزدیک حتی آشفته تر به نظر می‌رسد و یولا دیگر مطمئن می‌شود که آنان برای جنگ این‌جا نیستند.
جو متشنج و نگران کننده‌ای در فضا پیچیده و مشخصاً روی لحن صدای یولا نیز تأثیر گذاشته است.
- فریکسوس، چی شده؟ سر و وضعتون خیلی خرابه!
فریکسوس همان‌طور که عجول و ترسان نگاهش را در اطراف می‌چرخاند، تا امنیتشان را چک کند، دم قهوه‌ای رنگش را تند تند تکان می‌دهد و می‌گوید:
- بخش غربی آتیش گرفته! بهمون حمله شد. می‌خوان جنگل مونا رو از بین ببرن. به گمانشون می‌تونن با انجام این کار، ما و شما رو نابود کنن تا راه خودشون واسه نگهبانی گوی رو باز کنن.
یولا که کم مانده چشمانش از حدقه بیرون بزنند، نگاهی به آن سوی رودخانه می‌اندازد. به آن‌جا خیره می‌ماند و وقتی با لبان لرزان و رنگ پریده اش سخن می‌گوید، فریکسوس قادر به تشخیص ترس نهفته در صدایش می‌شود.
- بعدشم می‌خوان برن سراغ جنگ با بقیه‌ی موجودات؟
- احتمالاً آره.
یولا سریع به سوی فریکسوس می‌چرخد و این امر موجب تکان خوردن موهایش روی شانه‌اش می‌شود. صدای بلند و ترسانش به گوش همه می‌رسد، لیکن وقتی پاسخ سؤالش را می‌فهمد، صدایش در سینه خفه می‌شود.
- ولی این‌ها کی هستن؟ کیا به جنگل حمله کردن؟
صدای جدی و آرام فریکسوس چشمانش را گرد می‌کند.
- فوریمیاها. (ارواح طبعیت در جسم انسان و تشکیل یافته از چهار عنصر آب، آتش، خاک و باد)
 
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #8
یولا دندان‌هایش را از سر خشم روی هم می‌ساید. خشمی که در قلبش نمایان شده، گویا نگرانی و ترس را به گوشه‌ای هل داده تا فقط خود روی سن بماند. ابروانش دست به دست هم می‌دهند و تا می‌خواهد حرفی بزند، یکی از سانتورها فریاد می‌کشد:
_ آتیش داره به این سمت هم میاد!
همگی رد اشاره‌ی آن سانتور را با نگاهشان دنبال می‌کنند و سفر چشمانشان با دیدن دودهای خاکستری خاتمه‌ می‌یابد؛ دودهایی که از سر و کول درختان بالا می‌روند و خودشان را به آسمان می‌رسانند.
سانتورها نگاه نگران و هراسانشان را به سوی فریکسوس می‌چرخانند و در انتظار راه چاره یا دریافت دستوری به او می‌نگرند. زخمی زیاد دارند و تعدادی از همنوعانشان را از دست داده‌اند! دیگر توان رویارویی با یک حمله‌ی دیگر را ندارند.
دختران قبیله همگی کنار یکدیگر ایستاده‌اند و دستان لرزان چند نفرشان، به خوبی نمایان‌گر نگرانی و ترسشان است. یولا همان‌طور که تند تند نفس‌ می‌کشد و قلبش به قصد سوراخ سینه‌اش محکم به این سو و آن سو خود را می‌کوبد، از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش فریاد می‌زند:
- باید فرار کنیم! باید از جنگل بریم!
آتش به سرعت پیشروی می‌کند و به درختان جلویی می‌رسد. یولا روبه فریکسوس که سعی در آرام کردن مردمش دارد، می‌چرخد و با لحنی دستوری و جدی می‌گوید:
- فریکسوس، شما جلوتر از ما برید! هم زخمی هستید و هم می‌تونید به خروجمون از جنگل کمک کنید، درسته؟
لحن صدای صادق و مطمئن فریکسوس یولا را خوشحال می‌کند.
- مطمئن باش کمک می‌کنیم.
سپس دستور داده می‌شود و سانتورها ابتدا شروع به فرار و ورود به بخش شرقی می‌کنند. به دنبال آنان دختران دوان دوان از تپه‌ها بالا می‌روند و راه سریع‌تری برای رسیدن به بخش داخلی را انتخاب می‌کنند.
یولا آخر از همه آن‌جا را ترک می‌کند و همان‌طور که میان درختان تنومند و بزرگ می‌دود، سر می‌چرخاند و به آتش چشم می‌دوزد. نمی‌تواند نگاهش را از آن شعله‌های رقصان نارنجی بردارد! نمی‌تواند این فاجعه‌ را باور کند! واقعاً جنگل مونا دارد نابود می‌شود و درختانش دارند می‌سوزند؟ آن شعله‌های بی‌رحم واقعاً دارند سویشان هجوم می‌آورند، یا همه‌اش توهمی بیش نیست؟
همان لحظه فریکسوس نزدش می‌آید. از سرعتش می‌کاهد تا با یولا هم سرعت شود و ب حالتی جدی می‌گوید:
- به عقب نگاه نکن، سرعتت کم می‌شه.
یولا آهی می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد.
اما هنوز هم نمی‌تواند نابودی خانه‌اش را باور کند!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #9
(مرز خارجی سرزمین هایل، 300 مایل دورتر از سرزمین)
پسرک جوان دوان دوان و با عجله، همان‌طور که نفس نفس می‌زند و ع×ر×ق از صورتش چکه می‌کند، نزد لاریسا و ارتشی از جادوگرانی که پشت سرش ایستاده‌اند، می‌آید و مقابل لاریسا و ماریسا می‌ایستد. از فرط نفس نفس زدن به سختی حرف می‌زند، اما با این حال ترس صدایش عیان و آشکار است.
- بانوی من، شياطين دارن می‌رسن! فاصله‌ی زیادی تا این‌جا ندارن.
ماریسا یک قدم جلو می‌آید و وارد بحث می‌شود.
- هادس هم بینشونه؟
پسرک که موهای قرمز فِرَش روی پیشانی‌اش ریخته، سری به نفی تکان می‌دهد و این پاسخی که داد، پوزخندی روی لب لاریسا می‌نشاند.
- فکر نمی‌کردم اون‌قدر ترسو باشه که خودش نیاد و مردمش رو برای جنگ بفرسته!
ماریسا نگاهی نگران و جدی به خواهرش می‌اندازد و همان‌طور که دستانش را مطابق حرفش تکان می‌دهد، می‌گوید:
- ولی خواهر، می‌دونی شیاطین همين‌طوریش هم قدرت زیادی دارن!
لاریسا دستانش را مشت می‌کند و چشمانش ریز شده‌اش را که نگاه جدی و مصممی درون آنان شعله‌ور است، به ماریسا می‌دوزد. صدای شجاعش که از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش در گوش ماریسا می‌پیچد، انگیزه‌ی خفته در دلش را با ب×و×س×ه‌ای بیدار می‌کند.
- پس مام تمام تلاشمون برای جنگیدن و پیروزی رو انجام میدیم. نمی‌تونیم سرزمین رو به اون موجودات عجیب غریب ببازیم.
به سوی جادوگران پشت سرش می‌چرخد.
صدای رسا و لحن دستوری اش وقفه‌ای میان پچ پچ جادوگران ایجاد می‌کند و گوش همه را به حرف لاریسا گره می‌زند.
- همگی! آماده‌ی انجام جادوی دفاعی باشید! سعی می‌کنیم سپر درست کنیم تا مانع نزدیک شدن شیاطین بشیم. جنگمون زمانی شروع میشه که سپرمون شکست بخوره.
سپس به روبه رو می‌چرخد و دستانش را روبه آسمان بالا می‌برد.
- شروع کنید!
همه‌ی جادوگران به تبعیت از او، دستانشان را بلند کرده و شروع به خواندن ورد می‌کنند. صدای زمزمه‌شان میان ذرات هوا می‌چرخد و سفرش برای رسیدن به دوردست‌ها را آغاز می‌کند. هر چه طلسم را پیش می‌برند، سپر سفیدی خودشان و کل سرزمینشان را احاطه می‌کند. همه‌شان می‌دانند این سپر جهت وقت کُشی است و نمی‌توانند تا مدت زیادی پشت این طلسم پنهان شوند. اما همین که بتوانند اندکی مانع کشت و کشتار شوند خودش کلی است!
چندی بعد، شیاطین از پشت تپه‌های شنی و ماسه‌ای بیرون می‌آیند و در دیدرس قرار می‌گیرند.
لاریسا و ماریسا ابتدا نیم نگاهی مضطرب و نگران میان هم رد و بدل می‌کنند. یک موضوع یکسان ذهن هر دو را به خود اختصاص داده و خودشان نیز از نگاهشان به این مسئله پی می‌برند.
نگاهشان معطوف شیاطین می‌شود.
اکثرشان یا به شکل انسانی، اما حاوی دم و گوش‌های دراز و پنجه هستند، برخی بال دارند و برخی شکل‌های عجیب و غریبی که نمی‌توان شناخت! اما در چهره‌ی همه‌شان تنها چند چیز قابل مشاهده است؛ وقاحت، قدرت، بی‌رحمی و غرور!
با سرعت و دوان دوان سویشان می‌آیند و دیدن پیش‌روی آنان، ترسی بر وجود تمامی جادوگران می‌اندازد.
لاریسا همان‌طور که سعی می‌کند سپر را حفظ کند، نفس حبس شده در سینه‌اش را ناامیدانه بیرون می‌دهد.
به این‌که چطور می‌توانند پیروز شوند، می‌اندیشد و در گوشه به گوشه‌ی ذهنش برای جوابی جست و جو می‌کند.
(کلمنتور)
دیمیتری که آن لحظه را از گوی کوچکش مشاهده می‌کند، ناگهان وحشت زده خود را عقب می‌کشد و با نگاه نگرانی به هلنوس، لبان لرزانش را تکان می‌دهد.
‌‌‌- نباید بذاریم شیاطین و جادوگرا با هم بجنگن! جنگ جهانی به پا می‌شه! هادس تا هایل رو خورد و خاکشیر نکنه، دست برنمی‌داره و بعد جادوگرا میره سراغ انسان‌ها و خون آشام ها، سراغ فوریمیاها، گرگینه ها، مالسیپِل ها، تغییر شکل دهنده‌ها و همه‌ی دنیاها رو نابود می‌کنه. هلنوس، خودت می‌دونی هادس چقدر حریص و ظالمه. همین‌طوریش هم جنگل مونا سوخت! نباید بذاریم یه فاجعه‌ی دیگه رخ بده. ما فقط بخشی از دنیاها رو نگاه انداختیم. دلم نمی‌خواد حتی وضعیت باقی موجودات رو تصور کنم.
هلنوس سرش را با ناامیدی پایین می‌اندازد و یک بار چشمانش را باز و بسته می‌کند. دیمیتری راست می‌گوید و بیش از این دیگر نمی‌توانند دست روی دست بگذارند. شرایط ایجاب می‌کند دست به عمل زنند اما چه کار می‌تواند انجام دهد؟
حداقل شاید بتواند وقت کشی کند و مانع این‌که موجودات یکدیگر را نابود کنند، شود. سرش را سوی دیمیتری می‌چرخاند و نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌اش می‌اندازد. دستش را روی گونه‌ی سرد او می‌گذارد و می‌گوید:
- مطمئن باش درستش می‌کنم.
سپس از روی زمین بلند می‌شود و دستانش را از هم باز می‌کند. چشمانش را می‌بندد و با تمرکز کردن روی جادویش، ابتدا زمان را در همه‌ی ابعاد و جهان متوقف ساخته و سپس به رهبری از تمام موجودات، یک یا چند نفر را به نزدش احضار می‌کند.
در کسری از ثانیه همه‌ی موجودات که در سویی از جهان مشغول جنگ، اتحاد، فرار یا پناه بردن به جایی بودند، خود را در یک سالن بزرگ و متشکل از مرمر و طلا می‌یابند. سالنی زیبا و نورانی که سکوتش آرامشی عجیب دارد.
لاریسا و ماریسا، یولا، فریکسوس، بنجامین، هادس، هکتور و گروهش و فرماندهانی از قبایل و سرزمین‌های دیگر دور گوی بزرگ به شکل گِردی ایستاده و هر کدام با تعجب اطرافشان را می‌نگرند.
چشمانشان روی گوی درخشان قفل شده است و باور نمی‌کنند اکنون به آن چیزی نگاه می‌کنند که به خاطرش کشتند! مردند! باختند! بیشترشان برای صاحب شدن به این گوی، دست به کارهای وحشتناکی زدند و باور نمی‌کنند همینک مقابلش ایستاده باشند!
 
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #10
بیشترشان هنگامی که به نور سفیدش نگاه می‌کنند، تنها نفرت در قلبشان طغیان می‌کند و روح و روانشان را به بازی می‌گیرد. از جمله یولا و فریکسوس! آنان به خاطر این گوی، خانه‌شان و نیمی از مردمشان را از دست دادند.
آریادنه، آلفای زن قبیله‌ی گرگینه‌ها به خاطر اختلال گوی، قدرت‌هایشان از کنترل خارج شده و بیشتر مردمش به حالت گرگ باقی مانده‌اند! نمی‌توانند به حالت انسانی برگردند و این موضوع او را آزار می‌دهد.
لاریسا و ماریسا نگاهی نگران میان هم رد و بدل می‌کنند. آنان از وسط میدان جنگ به این‌جا منتقل شدند و حال که جادوگران رهبر ندارند، چگونه قرار است در برابر شیاطین دوام آورند؟ یعنی شکست می‌خورند و سرزمینشان نابود می‌شود؟
لاریسا با خشم به هادسی که روبه روی آنان ایستاده، چشم می‌دوزد. هادس با جاه‌طلبی به گوی نگاه می‌کند و رویای فرمانروایی در سر می‌پروراند.
همگی خیلی سردرگم و متعجب شده‌اند که آن‌جا چه کار می‌کند؟ چطور شد که یک آن در یک مکان و آنی دیگر در مکانی دیگر خود را دیدند؟
پیش از این‌که کسی چیزی بگوید و سؤالی بپرسد، دیمیتری و هلنوس چند قدم جلو می‌آیند و وسط همه و کنار گوی می‌ایستند. چشم‌ها روی آن دو خیره می‌مانند و هلنوس یک آن از این همه نفراتی که آن‌جا ایستاده و چشم انتظار پاسخ هستند، مضطرب می‌شود.
اما خیلی سریع شجاعتش را به دست می‌گیرد و درحالی که صدای رسایش میان ستون‌های بزرگ سالن اکو می‌شود، می‌گوید:
- از بدو آفرینش جهان، این گوی سفید آراستگی میون دنیاهای ما رو رقم زد. این گوی، ابعاد فضا_زمان رو تنظیم کرد و به هر موجودی، سرزمینی تقریباً مختص خودش رو داد. اما گوی به تنهایی قادر به نظاره کردن به موجودات و مشکلات و زندگی‌هاشون نبود. گوی فقط می‌تونست موجب تداوم حیات، سحر و جادو و زندگی بشه. گوی فقط مرز بین دنیاهای هر کدومتون رو توی یک اندازه‌ی مشخص نگه می‌داره و مانع نابودی و ادغام دنیاها می‌شه. کسی نبود که به موجودات پاسخی بده و زندگی در هر دنیا رو کنترل کنه و ببینه همه چیز به طور منظم پیش میره یا نه. این‌جا بود که اجداد هر کدوممون دور هم جمع شدن و شورای اعظم رو تشکیل دادن که مسئولیت شرکت توی شورا، الان هم نسل به نسل بین خاندان‌ها می‌گذره. اون‌ها دو نگهبان برای گوی درخشان انتخاب کردن و این مکان کلمنتور رو به عنوان خونه‌ی نگهبان ها و محلی برای نگه داری از گوی ساختن! هیچ کدوممون نمی‌دونیم کلمنتور کجاست! توی کدوم بُعده؟ کدوم دنیاست؟ زیر زمینه یا بالای آسمون؟ نمی‌دونیم! اما با این حال، الان هممون اين‌جا جمع شدیم تا راجع به آیندمون صحبت کنیم.
هلنوس نگاهی میان همه که با دقت به حرف هایش گوش سپرده‌اند، می‌چرخاند. امیدوار است بتواند نتیجه‌ی مثبتی به دست آورد، در غیر این صورت قرار است فاجعه به بار آید. او با این‌جا آوردن دیگر موجودات، ریسک کرده و قوانین را زیر پا گذاشته. هیچ نگهبانی حق دعوت دیگران به کلمنتور را ندارد، اما اکنون مجبور است این قانون را رد کند.
نفس عمیقی می‌کشد و سعی می‌کند لحن جدی و صلح آمیز مذکورش را حفظ کند.
- همتون می‌بینید نور گوی چقدر کمتر شده! تقریباً روبه خاموشیه. وقتی بی‌دلیل نورش شروع کرد به خاموش شدن، و وقتی من نتونستم دلیلش رو بفهمم، شورای اعظم من و دیمیتری رو از نگهبانی برکنار کرد و فقط به من فرصت پیدا کردن نگهبان جدید رو داد، تا بلکه نگهبان جدید گوی رو درست کنه. موضوع اینه که من نمی‌تونم از بین شما و مردمتون کسی رو انتخاب کنم، چون به محض انتخاب یه نفر، باقی قبایل قراره به جونش بیفتن و شورش کنن.
هادس که دیگر از شنیدن این حرف ها سرش به درد آمده است، ناگهان وسط حرف هلنوس می‌پرد و توجه همگان را به خود جلب می‌کند. هادس چشمان قرمز خشمگینش را که همچو آتش هستند، روی هلنوس می‌دوزد. دیگر برای مردی که نتوانسته وظیفه‌اش را درست انجام دهد و اکنون نیز قادر به گرفتن یک تصمیم نیست، احترام قائل نمی‌شود که با صدایی تمسخر آمیز می‌گوید:
- ما رو جمع کردی اين‌جا این‌ها رو بگی؟ مجبوری یکی رو انتخاب کنی! دست خودت نیست!
آریادنه با خشم یک قدم جلو می‌آید و سرش را به چپ می‌چرخاند تا بتواند هادس را ببیند. موهای بلند قهوه‌ای اش روی شانه‌هایش ریخته شده‌اند. او از نژاد گرگ‌های اصیل قبیله اش می‌آید و هر چقدر هم درندگی و میل به ریختن خون دشمن در چشمانش نمایان باشند، باز به پای بی‌رحمی چشمان هادس نمی‌رسند.
- هادس! بذار ببینیم نتیجه چی می‌شه. به جای فکر کردن به نگهبانی، به دنیایی فکر کن که داره نابود می‌شه.
 
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین