(کلِمِنتور)
هِلِنوس دستی به موهای بلند طلایی رنگش میکشد و نگاه کلافه اش را به سوی گوی عظیم الجثه ی وسط سالن میچرخاند؛ گویی که از آن نور درخشان پررنگش، تنها نور ضعیف سفید رنگی باقی مانده و اگر به همین روال پیش برود، به زودی خاموش میشود.
آهی میکشد و شقيقه هایش را میمالد. رجوع این فکر به ذهنش، کلافه اش کرده است. نه میتواند به چیز دیگری جز این موضوع فکر کند، و نه میتواند فکرش را درگیر این حادثه بکند.
هر دو حالت آزارش میدهند.
اخم روی ابروانش با صدای همسر عزیزش دیمیتری، از بین میرود و هلنوس نگاهش را به سوی چشمان نارنجی رنگ دیمیتری میچرخاند.
- مطمئن باش يه راهی براش پیدا میکنیم.
دستی به پشت گردنش میکشد و به زمین مرمر خیره میشود.
- مجبوریم پیدا کنیم، دیمیتری. عالم و آدم به ما چشم دوخته و نابودی یا تداوم جهان، به قدم بعدی ما بستگی داره.
- هلنوس، مطمئن باش راهی هست. نظرت چیه یه نگاهی بندازیم ببینیم وضعیت جهان در چه حاله؟ شاید با دیدن وضع اوضاشون تونستیم راهی پیدا کنیم.
هلنوس نفس عمیقی میکشد و سری به معنای تایید حرفش تکان میدهد.
از وقتی گوی درخشان شروع به از دست دادن نورش کرده و شورای اعظم نیز او را از نگهبانی برکنار کرده، همه چیز خیلی خراب و پیچیده شده است! فشار این اتفاقات قدری دارند روی شانههایش سنگینی میکنند که بیشک اگر دیمیتری نبود، تا کنون دوام نمیآورد.
همانطور که او در میان امواج افکارش غرق شده، دیمیتری شروع به خواندن ورد میکند.
_ جیکانو مرلیوو.
گوی کوچکی درون دستش پدید میآید. اما این گوی، یک گوی معمولی است، نه یک گوی درخشان غول پیکر درست مانند آنی که مراقبشان هستند.
دیمیتری دستی روی گوی میکشد و تصاویر مبهم و تاری شروع به شکل گیری روی گوی میکنند. تصاویری که رفته رفته واضحتر میشوند و به آن دو، اتفاقاتی از جنگل هایل را نشان میدهند. در سکوت، مشغول تماشای اتفاقاتی میشوند که هم اکنون در جنگل مونا اتفاق میافتد.
(جنگل مونا)
زن همانطور که تار موهای بافته شده روی شانههایش تکان تکان میخورند، چوبهای جمع کرده را درون آتش میاندازد و مقابل رئیس قبیلهشان میایستد.
یولا؛ رئیس قبیله، هیچگاه فکر نمیکرد بخواهد از روی ترس دست به دعا بزند. هيچگاه فکر نمیکرد در این حد بدبخت شوند!
اما همین امروز صبح، وقتی از خواب بیدار شده و در تلاش برای پیشگویی کردن آینده شکست خورد، فهمید دنیا دارد نابود میشود! فهمید به نقطهی اوج رسیدهاند و دیگر قدرتهایشان دست خودشان نیست. آنجا نقطهای بود که فهمید پیشگوییشان راجع به برکناری هلنوس و همسرش درست بوده!
آنان پیشگویان جنگل مونا هستند، جنگلی که در نزدیکی سرزمین جادوگران واقع شده.
در واقع پس از انقلاب جادو بود که پیشگویان تصمیم به جدا کردن راهشان کردند. از آن روز به بعد، همیشه آینده را دیدند و ساکت ماندند، زیرا قوانین ایجاب میکرد.
چند روز پیش وقتی شکست هلنوس و نابودی دنیا را پیشبینی کرد، علیرغم قوانین خواست به هلنوس هشدار دهد، اما دیر کرد! دیر کرد و پیشگویی او به حقیقت پیوست.
حال هم که قدرتهایشان از دست رفته است. آهی میکشد و درحالی که دختران کنارش، روی چمنها نشسته مشغول نواختن فلوت میشوند، خود دستانش را سوی آسمان دراز میکند.
هنگام غروب خورشید است و شبتاب ها در اطراف اهالی قبیله پرواز میکنند.
یولا، به امید موفقیت و پیروزی دعا میخواند و نمیداند این کارش چقدر تاثیر گذار ممکن است باشد.