. . .

انتشاریافته داستان چشم آهوی بندر | محمد امین سیاهپوشان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. فانتزی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۱۶_۱۸۴۸۳۱_agy9.png

نام داستان: چشم آهوی بندر

نویسنده: محمد امین (رضا) سیاه‌پوشان

ژانر: عاشقانه، فانتزی، اجتماعی

خلاصه: داستانی از یک عشق تقریباً ممنوعه؛ عشقی که در میانه راه، شاید با شکست روبه‌رو بشود. آسیه، زنی بی‌اعتماد، از دنیا شکست خورده و حسین، پسری از دیار غریب. پایان دفترشان چه خواهد بود؟ خدا داند و بس! پس اگر می‌خواهی بدانی، بهتر است داستان ما را دنبال کنی؛ شاید چهره‌ی واقعی فقر را ببینی.

مقدمه: عشق که از راه برسد، نمی‌داند که تو کجایی! در این سرای خاکی در حال زندگی و زندگانی هستی. عاشق می‌شوید و با خود می‌برد و صیقل می‌دهد روح و جسمت را. حسین، پسری با لباس سربازی، روزی که برگه‌ی سبز اعزام به خدمتش را گرفت، نمی‌دانست چه برنامه‌ای چرخ گردان برای او چیده پس پوتین‌هایش را واکس مشکی کشید و بندهایش را محکم بست تا پیش به سوی آینده برود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #11
دستمال بر دهن گذاشتم و وارد کوره شدم. جنازه‌ی بی‌جان مریم وسط کوره افتاده بود و سرش غرق خون بود. پزشکی بالای سرش به مأمور شهرداری می‌گفت چند روز از مرگش گذشته. پسرش گوشه‌ای از کوره، زانوها رو بغل گرفته بود و به جنازه‌ی مادرش نگاه می‌کرد و پلک هم نمی‌زد. فقط زیر لب چیز‌هایی زمزمه می‌کرد:
- حشمت زد. با آجر به سرش زد. به خاطر تکه نون زد.
بغض گلوم رو گرفت، نزدیکش شدم و پرسیدم:
- اسمت چیه؟
خیره به چشم‌هام نگاه کرد و سرش را نزدیک کرد و شروع به بو کشیدن کرد.
- آدمیزادی!؟ دنیا رو بوی گند برداشته.
جنازه‌ی مریم رو داخل آمبولانس گذاشتند و مأمور شهرداری دست پسر رو گرفت و با خود برد.
گفتم:
- کجا می‌بریش؟
- بهزیستی.
شش روز گذشته بود و از آسیه خبر نداشتم. با بُهت از اتفاقی که برای مریم افتاده بود سرآسیمه خودم رو به کوچه‌ی آسیه رسوندم. شوک دوم رو تجربه کردم.
خونه خالی بود و آسیه رفته بود. روی زمین کاغذی پیدا کردم که آجری روش گذاشته شده بود. با خطی شبیه به کلاس اولی‌هایی که نقطه‌ها رو دونه دونه می‌ذارن و حروف رو با لبه‌های تیز، نوشته بود:
- نه هیچ‌وقت عشق همیشگی است و نه بیزاری!
با زانو خوردم زمین و روی دو زانو نشستم، باورم نمیشد که آسیه به همین راحتی رفت و رهام کرد، نه باورم نمیشد اون رفته بود، همون‌جا تصمیم گرفتم تا ابد توی بندر بمونم، تا اون رو پیدا کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #12
ده سال بعد...‌

از پنجره‌ی دفتر کارم تو شرکت، به غروب آفتاب نگاه می‌کردم، غروب زیبای بندرعباس بزرگ!
در دور دست کشتی غول پیکری در حال ماهیگیری بود و دور نمایی از کشتی‌های نفتی و باری را نگاه می‌کردم، سال‌ها از ماجرای آسیه می‌گذشت؛ ولی هنوز یادش در دلم تازه بود، یاد عشق قدیمی‌ام، چهره‌اش رو دادم با سیاه قلم کشیدن و روی میز کارم دارم؛ ولی هنوز حسرت یه لحظه کنارش بودن تو دلم مونده، نمی‌دونم چرا همیشه عشاق باید از هم دور باشند.
- مهندس احمدی؟
با صدای منشیم برگشتم سمت در، یکمی عصبانی شدم که من رو از افکارم در آورد، با یکمی تشر جوابش رو دادم.
- بفرمائید خانم جمشیدی!
- فردا مصاحبه منشی جدید رو خودتون انجام می‌هید یا مهندس غفاری؟
- نه، میثم فردا داره می‌ره سفر کاری کانادا، خودم انجام میدم.
- باشه مهندس، فقط لیست کسانی که شرایط‌شون خوب بود براتون بیارم؟
- بله‌.
انگاری دو دل بود، چیزی بگه یا نه.
- خانم جمشیدی، حرفتون رو بگید؟
- یه خانم بندری اومدن و اصرار دارن که حتماً باید شما این کار رو بهشون بدید!
- بندری؟
- بله.
- خب، اسم‌شون رو بنویسید تو لیست ایرادی نداره، بگید فردا برای مصاحبه بیاد، این‌جا بندر عباسه، مردم محلیش یه سری مزایا نسبت به بقیه دارن بالاخره.
- چشم مهندس.
جمشیدی در رو بست و رفت بیرون، با شنیدن کلمه زن بندری به عکس آسیه روی میزم نگاه کردم و ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم چکید.
به ساعت لاکچری روی دیوار نگاه کردم، وقت رفتن بود، از دفتر کارم زدم بیرون و به تابلوی مدیر عامل نگاه کردم، جمشیدی بلند شد و رفتم سوار پورشه پانامرا شدم و به سمت باغو حرکت کردم و رفتم سر خاک مریم و فاتحه‌ای خوندم، حیف که خبر دقیقی از پسرش نداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #13
پارت دوازدهم

بندرعباس بدجوری پا گیرم کرد، خونه آسیه رو خریدم و همون‌جوری مثل روز اول حفظش کردم، بعضی موقع‌ها می‌رفتم اون‌جا و نفس می‌کشیدم تا توی هوایی باشم که آسیه توی اون هوا بوده، از باغو زدم بیرون و رفتم سمت خونه، ده سال از اون روزها و بهترین روزهام گذشت، من مهندس حسین احمدی الان مدیر عامل یه شرکت چند ملیتی بودم؛ ولی هنوز چشم‌های چشم آهوی بندر، تنها حسرت من بود.
ریموت رو زدم و وارد خونه شدم و ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل خونه و تنی به آب سپردم، خستگی یه روز کاری از تنم در اومد؛ ولی یه بار بزرگ روی دلم سنگینی می‌کرد، خودم رو با حساب کتاب‌های شرکت مشغول کردم که نمی‌دونم کی خوابم برد.
باز هم همون خواب همیشگی رو دیدم، لذت بخش‌ترین خواب دنیا بود واسم، خواب تنها یک روزی که کنار آسیه بودم و کلاً عمرم یه طرف بود و اون روز هم یه طرف، نمی‌دونم آسیه چی داشت؛ ولی واسه من دوست داشتنی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #14
پارت سیزدهم
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم.
آه ، باز هم یه صبح دیگه شروع شد، بعد از فوت بابا و مامان و از دست دادن آسیه، همه فکر می‌کردن که زندگی برام معنایی نداشت، به زور چند لقمه صبحونه خوردم و سوار ماشین شدم و پیش به سوی شرکت حرکت کردم. صدای ضبط ماشین رو بلند کردم، صدای شاد راننده پیچید تو ماشین و حالم رو عوض کرد.
- تو کی بودی دیگه
دلم رو بردی ای داد

ای دل تیکه پارم
یهو به تپش افتاد

با دستم روی فرمون ضرب گرفتم و حالم شاد شد، قلبم گواهی خوبی می‌داد، امروز روز من بود.
به شرکت رسیدم و بوق زدم، نگهبان در رو باز کرد و رفتم داخل شرکت، از دیدن جمعیتی که داخل بودن وحشت زده شدم، خیلی‌هاشون با لباس بندری اومده بودن، ماشین خوشگلم رو پارک کردم داخل پارکینگ و رفتم به سمت دفتر، به طبقه دوازدهم رفتم که دفتر خودم بود، همه کارها رو درست کردم و خانم جمشیدی رو صدا زدم.
- خانم جمشیدی؟
- بله جناب مهندس!
- با حراست هماهنگ کنید، یکی یکی هر پنج دقیقه بفرستتشون بالا.
- چشم.
جمشیدی رفت و درخواست کننده‌های کار اومدن داخل، خیلی‌هاشون به درد کار ما نمی‌خوردند و خیلی‌هاشون جوون یا پیر بودن، تا بعد از ظهر مشغول‌شون بودم، واقعاً چی می‌کشه میثم، یکی دیگه هم رفت.
- خانم جمشیدی؟
- بله جناب مهندس.
- چند نفر موندن؟
- یک نفر.
- خب بگید بیاد داخل.
- چشم.
یعنی واقعاً مغزم داشت سوت می‌کشید، اندازه یه کوه، کاغذ پر کرده بودم از صبح تا حالا، واقعاً این که نفر آخر شد بالاخره مثل مرغی که از قفس آزاد شده، خوشحال شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #15
پارت چهاردهم
در اتاق زده شد، کسی که زد خیلی نرم، انگار دستی از جنس روح در رو زده باشه.
- بفرمایید داخل.
- سلام آقای رئیس.
سرم پایین بود؛ ولی این زنگ صدا برام آشنا بود، خون توی رگ‌هام منجمد شد، جرئت بلند کردن سرم رو نداشتم، انگار روی مهره‌های گردنم چسب آهن ریخته باشن، به سختی لب‌هام باز شدن.
- بفرمائید بشینید خانم.
اومد و نشست روی یکی از صندلی‌های جلوی میزم، سرم رو به سختی بلند کردم، آن‌قدر سنگین بود که جرثقیل بیست تن می‌خواست تا بلند بشه، نگاهش کردم... خودش بو. گوش‌هام درست شنیده بود، ضربان قلبم رفت روی صد هزار، قلبم به سینه‌ام می‌کوبید، آره خودش بود ، اون چشم‌های مشکیش به من دروغ نمی‌گفتن، اون آسیه بود.
دستم رو آوردم بالا و لیوان آب رو برداشتم و یه قلوپ ازش خوردم، تلاش کردم آرامشم رو بدست بیارم که تونستم.
- خب، خوش اومدید خانوم،‌ به رسم ادب خودم رو معرفی کنم.‌ بنده مهندس حسین احمدی هستم، مدیر عامل شرکت آریا صنعت کیا، ما دنبال منشی می‌گردیم و یه حقوق محدود داریم، یکمی از شرح وظایف منشی براش گفتم و فرم رو گذاشتم جلوش تا پر کنه، باید مشخصات رو می‌گرفتم تا مطمئن بشم، یه چند دقیقه‌ای طول کشید تا پر کنه، فرم رو بهم داد، به فرم نگاه کردم، مثل بچه‌های کلاس اول دبستان فرم رو پر کرده بود، اسم رو که خوندم مطمئن شدم خودشه.
- آسیه زینعلی.
فرم رو یه نگاه انداختم، همه چیز درست بود، فقط جای مجرد و متأهل رو خالی گذاشته بود.
- خانم زینعلی، ننوشتید مجرد یا متأهل!
- من نه مجردم نه متأهل، شوهرم مرده.
- من بهتون خبر میدم.
- می‌دونم که با این سوادم کسی بهم کار نمی‌ده؛ ولی باشه.
چشمم رو دوختم توی چشم‌هاش، همون شکلی بودن، همون قدر سحر کننده و جادویی!
- شما از فردا کارتون رو در دفتر خودم کنار خانم جمشیدی، شروع کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #16
پارت پانزدهم

- فکر نمی‌کنم بخوام یاد گذشته بیفتم سرباز!
یه لحظه چشم‌هام چهار تا شد، یعنی اون من رو شناخته بود؟ ای خدای من، پروردگارا، شکرت!
خوشحالی از چهره‌ام می‌بارید.
- چرا اون‌وقت، نمی‌خوای با من کار کنی؟
- چون یه بار تو قلبم رو شکستی، ولم کردی، تنهام گذاشتی، تو هم مثل خیلی‌ها رفتی حسین.
- نه آسیه من تنهات نزاشتم، هم خدمتیم خودکشی کرد و شش روز اجازه خروج از پادگان رو نداشتم، وقتی اومدم تو رفته بودی.
از پشت میزم اومدم بیرون و رفتم سمتش، بدون هیچ حرفی به هم پیوند خوردیم، خیلی سفت به اندازه این ده سال و دلتنگی که توی این ده سال کشیدم، واکنشی نشون نداد.
- نه آسیه، تو ولم کردی رفتی.
- من به خاطر خودت رفتم، نمی‌خواستم به من وابسته بشی، نمی‌خواستم، من ولت کردم بری پی زندگیت.
- اما من دوستت داشتم، هنوز هم دارم، هیچ چی برام مهم نیست، من وابستت نشدم لعنتی، عاشقت شدم.
- حسین؟
- جان حسین.
- ولی حرف مردم چی؟!
- آسیه، من برای حرف مردم زندگی نمی‌کنم.
گریه آسیه در اومد، باز هم باران سیل آسای اشک شهر چشم‌هاش رو بارونی کرد، چشم دوختم تو چشم‌های جادوی‌اش، این چشم‌ها نابودم کرده بود و شده بود همه چیز من، حاضر بودم همه چیزم رو بدم؛ ولی آسیه فقط و فقط مال من باشه.
- حسین.
- جان حسین.
- ببخش که اومدم تو زندگیت، خودت خواستی!
چشمام رو دوختم به سیاه چاله خوشگل چشم‌هاش، هر جوری نگاه می‌کرد، چشم‌های به نازی چشم‌های آهو داشت، چشم آهوی بندریم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #17
پارت شانزدهم

انگار مثل تشنه‌ای بودم که تو بیابون به چشمه آب گوارایی رسیده باشه، انگار دوباره متولد شده بودم. نگاهم به کهکشان بی بدیل چشمان آسیه دوخته شده بود. دلم می‌خواست جای این ده سال که از آسیه دور بودم نگاهش کنم و در اقیانوس مشکی چشماش غرق شوم.
چه‌قدر لحظه شیرینی‌ست لحظه وصال و رسیدن به معشوق! سرشار از شور و عشق بی نهایت بودم.
- آسیه‌ام؟
- جانم حسینم!
از شنیدن این حرف از زبون آسیه، انگار نیترو زده بودن تو خونم، سرعت گردش خون تو بدنم در حد ماشین فرمول یک بالا رفته بود.
- تو این ده سال که نبودی خونت رو خریدم و مثل روز آخر نگهش داشتم. به عشق تو شب‌هام رو اون‌جا سپری می‌کنم.
آسیه نگاهی بغض آلود به من کرد و من هم چشمانم اشکی شد. زنگارهای دل رو از هم زدودیم و حسابی باهم صحبت کردیم و دفتر رو ترک کردیم.
- خانم جمشیدی؟
- بله مهندس!
جمشیدی از دیدن آسیه کنارم داشت منفجر میشد.
- قرار‌های امروز رو کامل لغو کنید.
با حالت غضب به آسیه نگاه می کرد، آسیه هم یه لحظه شیطونی‌اش گل کرد.
- بریم حسین جان.
فهمیدم که به لج جمشیدی این رو گفت، لبخند رو لب‌هام اومد.
- بریم.
آروم زیر لب زمزمه کردم:
- حسود.
سوار ماشین شدیم. رفتیم در خونه سابق آسیه و از الان به بعد خونه عشقمون و کلید انداختم در رو باز کردم.
آسیه قدم‌های آهسته‌ای بر می‌داشت و بهت زده همه جا رو نگاه می‌کرد.
یک دفعه ایستاد. شونه‌هاش می‌لرزید. رفتم‌ جلو و دیدم گریه می‌کنه.
- چرا گریه می‌کنی دلبرم؟
- هیچی باورم نمیشه.
- آسیه شدی ملکه جزیره من.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، یک ماه بعد من و آسیه باهم ازدواج کردیم، نه من کسی رو داشتم و نه اون و با هم به سراغ خونه و زندگیمون رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #18
پارت پایانی

ولی بالاخره تونستم بهش ثابت کنم که دوستش دارم.
از در دفترخونه بیرون اومدیم، به آسیه نگاه کردم، توی لباس سفید خیلی خوشگل شده بود، ترکیب سفید با مشکی چشمانش هارمونی دلپذیری رو ساخته بود.
- آسیه؟
- جان.
- تو ناخواسته یا خود خواسته اومدی تو زندگیم؛ ولی شدی تموم زندگیم، بی تو جذابیتی نداره برام زندگی.
- می‌دانم سرباز، تو هم‌چون سربازان لشکر به زور وارد قلبم شدی؛ ولی تبدیل شدی به زیباترین اجبار زندگیم!
به آسیه نگاه کردم، به نگاه عاشقانه‌اش، سوار ماشین شدیم و پیش به سوی زندگی عاشقانه و جذابمون رفتیم.


پایان

به پایان آمد این دفتر... عشق هاتون پایدار، جذاب و عاشقانه


عشق دیوونگیه، آخرش زندگیه
به تو عادت کردم، چون تو رو می‌شناسم


محمد امین (رضا) سیاهپوشان

دیماه ۱۴۰۰_ برا آن جنوبی (زیار)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

بخشدار کتاب

رمانیکی فعال
رمانیکی
بخشدار
- کتابدونی
شناسه کاربر
1518
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
209
پسندها
574
امتیازها
113

  • #19


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین