. . .

انتشاریافته داستان چشم آهوی بندر | محمد امین سیاهپوشان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. فانتزی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۱۶_۱۸۴۸۳۱_agy9.png

نام داستان: چشم آهوی بندر

نویسنده: محمد امین (رضا) سیاه‌پوشان

ژانر: عاشقانه، فانتزی، اجتماعی

خلاصه: داستانی از یک عشق تقریباً ممنوعه؛ عشقی که در میانه راه، شاید با شکست روبه‌رو بشود. آسیه، زنی بی‌اعتماد، از دنیا شکست خورده و حسین، پسری از دیار غریب. پایان دفترشان چه خواهد بود؟ خدا داند و بس! پس اگر می‌خواهی بدانی، بهتر است داستان ما را دنبال کنی؛ شاید چهره‌ی واقعی فقر را ببینی.

مقدمه: عشق که از راه برسد، نمی‌داند که تو کجایی! در این سرای خاکی در حال زندگی و زندگانی هستی. عاشق می‌شوید و با خود می‌برد و صیقل می‌دهد روح و جسمت را. حسین، پسری با لباس سربازی، روزی که برگه‌ی سبز اعزام به خدمتش را گرفت، نمی‌دانست چه برنامه‌ای چرخ گردان برای او چیده پس پوتین‌هایش را واکس مشکی کشید و بندهایش را محکم بست تا پیش به سوی آینده برود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,281
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #2
کوله‌پشتی رو از روی زمین برداشتم؛ چیز زیادی داخلش نبود‌. یه یغلوی، دو‌تا کتاب، یه پاکت خوراکی و چند دست لباس.
به پشت سرم نگاه کردم. مادرم که همیشه قبل از رفتن با کاسه‌ی آب منتظر بود تا پشت سرم بپاشه و چشم‌های نگرانش که من رو بدرقه کنه.
بعد از آموزش، ما رو تقسیم کردن و من توی یگانِ پیاده‌‌ی یکی از شهر‌های جنوبی افتادم. بند پ هم نداشتم و تنها دلگرمیم همون بود که می‌گفتن بالای سره و ستاره‌ای که از صدقه‌ی سر مدرک کارشناسی بهم داده بودن.
دو ماه بود که داخل یگان مشغول به خدمت شده بودم. شانسِ من و کَرَم بالایی و قسمت روزگار، توی بدترین قسمت پادگان یعنی دژبانی افتادم. مدرک موسیقی هم به کارم نیومد که بتونم توی یگان موزیک مشغول به خدمت بشم.
می‌گفتن فعلاً ظرفیت تکمیله و پذیرش نداریم. دژبانی یعنی مسئولیت هر اتفاقی که داخل پادگان می‌افتاد پای ما بود. مثل همون هفته‌ی اول که یه سرباز خودش رو از برجک حلق آویز کرده بود و کاغذی از جیبش پیدا کردن؛ با خطی شبیه به کلاس اولی‌ها که نقطه‌ها رو دونه دونه و حروف رو با لبه‌های تیز می‌نوشتن، نوشته بود:
- گفته بودم اگر صبر نکنی خودم رو از برجک حلق آویز می‌کنم.
آخر سر هم دژبانی باید پاسخگو می‌بود که اون سرباز، طناب از کجا گیر آورده! حتماً زمان ورود خوب نگشتین. دیواری از دژبانی کوتاه‌تر نبود و یک هفته اضافه خدمت برای هممون می‌زدن!
هفته‌ی چهارم، بعد از برگشتنم از مرخصی بود که مرخصی ساعتی گرفتم و به شهر رفتم.
هدفی نداشتم؛ فقط می‌خواستم برای چند ساعت هم که شده از پادگان بیرون باشم. رفتم بازار قدیم، حس آزادی داشتم. حجره‌های میوه فروشی که میوه‌های رنگارنگ روی هم چیده بودن، صدای فریاد حراجِ حراج، کشک و تلف‌های بریده شده توی سینی‌های بزرگ و نور مایل آفتاب که زیر طاق‌های بزرگ بازار رو روشن کرده بود؛ همه‌ی روحیه‌ی خستم رو که چند وقت به‌ غیر از محیط نظامی چیزی ندیده بودم؛ سر حال می‌آورد. در حال گشت‌ و گذار توی بازار بودم که به یه حجره‌ی پارچه فروشی رسیدم. گفتم شاید بد نباشه چند متر پارچه‌ی گل‌‌‌دار سفید چادری برای مادرم بگیرم.
سرم رو که بالا آوردم از فروشنده قیمت رو بپرسم نگاهم به چشم‌های مشکی دختری دوخته شد که در حال خارج شدن از مغازه بود. دختری چادر مشکی با لباس محلی منجوق‌دوزی شده‌ی قرمز رنگ و نقابی که به چهره داشت. زیبایی اون چشم‌های مثل آهو به اندازه‌ای بود که بدون دیدن چهره‌ی کامل دختر، محو چشم‌هاش موندم.
- به چه نگاه می‌کنی سرباز؟ اگر دلت خواست، پلکی هم بزن. بازار به این بزرگی دور و برت را نگاه کن و جلوی پایت را که زمین نخوری. حالا هم راه باز کن تا بروم.
زبونم قفل شد و نتونستم جوابش رو بدم. آهسته یه قدم به سمت عقب برداشتم و اون دختر از جلوم گذشت و خودش رو توی جمعیت غرق کرد.
به خودم اومدم و دنبالش دویدم؛ اما هر چی گشتم، اثری از اون پیدا نکردم. به چهار‌ سوق بازار رسیدم، چهار طرف راهرو‌های بازار مملو از جمعیت بود و آن دختر رفته بود.
مشغول قدم زدن توی بازار شدم. غروب که شد خودم رو به تاکسی‌های خطی‌ای که به سمت پادگان می‌رفتند رسوندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #3
اون‌ شب خوش‌بختانه پاس نبودم. بی میل به شام، به سمت خوابگاه رفتم؛ پوتین‌هام رو در آوردم و خودم رو روی تخت ولو کردم. پتو رو کشیدم روی سرم، چشم‌های اون دختر هنوز از ذهنم نرفته بود و هر لحظه به خاطرم می‌اومد، انگار یه جورایی شیفته و مجنون چشم‌های سیاهش شده بودم. باز هم به چشم‌هاش فکر کردم؛ واقعاً شبیه آهو بودن. تنها امتیازی که دژبان بودن برامون داشت این بود که می‌تونستیم از گوشی اندرویدمون که داخل پادگان ممنوع بود، استفاده کنیم. خودمون از همه گوشی می‌گرفتیم؛ ولی کسی نبود از ما گوشی بگیره! گوشی رو از جیبم درآوردم و اینترنتش رو روشن کردم. داخل کادر گوگل نوشتم "دختر جنوبی با نقاب".
همین‌طور که صفحه‌ی گوشی رو بالا و پایین می‌کردم خواب به چشم‌هام اومد.
صبح روز بعد، ارشد خوابگاه بیداری زد و من چشم‌هام رو باز کردم و گوشی رو که از دیشب توی دستم بود، داخل جیبم گذاشتم و پتو رو کنار زدم و بلند شدم.
اون‌ روز از تهران بازدید داشتیم و اگه سوتی می‌دادیم یک‌ ماه اضافه خدمت روی شاخمون بود. دَمِ در، به خط شدیم و با لباس تشریفات، منتظر خیر مقدم عرض کردن و احترام نظامی گذاشتن بودیم. از دور دیدم چندتا تویوتا شاسی بلند به پادگان نزدیک می‌شن و بعد از گذشتنِ بی‌تفاوت از جلوی ما وارد پادگان شدن و به ما آزاد باش دادن. خوش‌بختانه چهار نفر دیگه از بچه‌ها مأمور همراهی امیر فرماندهی شدن و من و دو نفر دیگه از بچه‌ها داخل دژبانی موندیم. در حال قدم زدن روی محوطه‌ی جلوی دژبانی بودم که چهارتا سازه اون طرف جاده، روبه‌روی پادگان توجه من رو به خودش جلب کرد. قبلاً هم اون‌ها رو دیده بودم؛ اما هیچ‌وقت بهشون دقت نکرده بودم. چهارتا سازه‌ی خشت و گلی بلند که به فاصله‌ی چند صد‌ متر از هم قرار داشتن و قسمت بالاییشون به رنگ سیاه در اومده بود.
میثم که از من پایه‌ی خدمتیش بالاتر بود رو صدا کردم تا در موردشون بپرسم.
- میثم؟ یه لحظه بیا.
- جونم حسین؟
- اون سازه‌ها چی هستن اون طرف جاده؟ چرا چهارتا هستن و با فاصله از هم قرار دارن؟
- اون‌ها کوره‌ی آجر‌پزی هستن. قدیم داخلشون آجر می‌پختن؛ برای مصرف ساختمون سازی.
- قدیم؟!
- آره، الان متروکه شدن یا بهتر بگم محل زندگی.
برگشتم و یه نگاه متعجب به میثم کردم.
- یعنی الان کسی داخل این خرابه‌ها زندگی می‌کنه؟
با چشم‌هاش به پشت سر من و دیوار کناری پادگان خیره شد و به من هم اشاره کرد به پشت سرم نگاه کنم.
وقتی برگشتم، یه زن سالخورده رو دیدم که با کمر خمیده، لباس مندرس و یه گونی سفید رنگ پشتش، خم شده و داره پلاستیک و بطری از کنار دیوار پادگان جمع می‌کنه. یه پسر بچه هفت_ هشت ساله هم از پشت، گوشه‌ی چادر سورمه‌ایِ پیچیده شده به کمرش رو گرفته بود. همین‌طور که داشتم نگاهشون می‌کردم، زن لنگان لنگان به سمت من شروع به دویدن کرد. نزدیک من که رسید چهره‌ی سیاه و دوده گرفتش رو نزدیک کرد و شروع به بو کشیدن کرد. کمی ترسیده بودم.
به چشم‌هام خیره شد و گفت:
- آدمیزادی؟ دنیا رو بوی گند گرفته.
دستش رو گرفت سمت من و گفت:
- چیزی بذار کَفِش تا دعا کنم. من که دعا کنم اوضاعت خوب میشه و آدمیزاد میشی.
میثم صداش رو بلند کرد و گفت:
- مریم، جناب سروان بهت نگفت اطراف پادگان پیدات نشه؟! دیشب هم نزدیک برجک رفتی، سرباز ایست داده؛ اما اعتنا نکردی می‌خواسته بزنتت؛ شانس آوردی پسرت شروع به گریه کرده.
مریم که از صدای بلند میثم ترسیده بود گوشه‌ی دستش رو با دهن گاز گرفت و زیر لب چند‌بار تکرار کرد:
- آدمیزاد نیستین؛ دنیا رو بوی گند برداشته. آدمیزاد نیستین.
و بعد با چند خنده‌ی بلند و دیوونه‌وار دست پسر‌بچه رو گرفت و به سمت کوره‌ها شروع به دویدن کرد.
میثم که علامت سوال بزرگ رو از چشم‌های من می‌خوند، به من گفت:
- تا حالا اسم کارتن‌ خواب به گوشِت خورده؟
- آره؛ اما تا حالا از نزدیک ندیده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #4
- مریم کارتن خوابه؟
- مریم یکی از کارتن‌ خواب‌های این منطقه‌ است. شب‌ها اون چهار‌تا کوره پر از کارتن‌خواب میشه. هر‌چند وقت یک‌بار شهرداری میاد جمع‌شون می‌کنه؛ اما دوباره پیدا میشن. این چهارتا کوره شده مثل خونه براشون.
سرم رو پایین انداختم به سمت دفتر دژبانی حرکت کردم. وارد دفتر شدم پارچ آب رو برداشتم و یک لیوان آب خوردم. به اون طرف جاده نگاه کردم؛ دو‌تا نقطه سیاه به سمت یکی از کوره‌ها نزدیک میشد. مریم و پسرش بودن.
اون‌روز بازدید انجام شد و ما هم روز رو به شب رسوندیم. شب، شام کوکو سبزی بود. با کمی نون، شام خوردم و به سمت آسایشگاه رفتم. فکر و خیال چشم‌هایی که دو روز پیش توی بازار دیده بودم و بدجوری توی دلم نشسته بودن و حال عجیب مریم و پسرش، ذهنم رو آشفته کرده بود و مثل یک اتوبان چهارده باند، دو طرفه مشغول کرده بود. باز گوشی رو برداشتم و زیر پتو از داخل گوگل به دنبال چشم‌هایی گشتم که دو روز قبل داخل بازار دیده بودم.
روز‌های تکراری و خسته‌کننده‌ی پادگان رو یکی بعد از دیگری پشت سر می‌ذاشتم.
تماس‌های چند روز در میون خانواده، باعث دل‌گرمیم بود. یک‌روز عصر که شبش آزاد بودم و کشیک نداشتم، باز دلم هوای بیرون پادگان رو کرد.
مرخصی ساعتی گرفتم و از پادگان زدم بیرون. بی‌هدف می‌رفتم؛ کجا؟ نمی‌دونم!
بعد از یکی‌ دو ساعت خودم رو جلوی همون مغازه‌ی پارچه‌فروشی دیدم. اصلاً نفهمیدم خودم رو چطور به اون مغازه رسونده بودم. وقتی به خودم اومدم دیدم پیرمرد فروشنده با یه لبخند به من گفت:
- بفرما داخل جناب سروان. برای مادر می‌خواهی یا برای همسر؟ پارچه‌های گل‌دار دارم برای خواهر.
با خنده گفتم:
- این ستاره‌ سوریه. داخل اون چهار‌‌دیواری هممون سربازیم و از ما بی‌گاری می‌کشن!
- اشکال نداره جوون! می‌گذره.
- حاج‌ آقا! من یه سوال می‌تونم از شما بپرسم؟
- بپرس جانم!
- دو هفته پیش من این‌جا بودم. وقتی که می‌خواستم بیام داخل مغازه، یه دختر خانم رو دیدم از شما مشغول خرید کردن بود. چادر مشکی داشت و لباس محلی منجوق‌دوزی قرمز با نقاب روی چهره‌اش؛ شما نمی‌شناسین و نمی‌دونین کجاست؟
پیرمرد با صدای بلند خندید:
- جوون! این‌جا بازاره. من روزی صد‌تا مشتری دارم که ده‌ تاشون این مشخصات دارن. از منِ پیرمرد انتظار داری یادم بمونه؟
با لبخندی از پیرمرد تشکر کردم و توی بازار مشغول قدم زدن شدم. به چهار سوق که رسیدم، یه حجره‌ی سیار، مشغول فروش ذرت مکزیکی بود. یه ظرف ذرت سفارش دادم و روی یکی از پله‌ها نشستم و مشغول خوردن ذرت داغ شدم. صدای همهمه‌ی مردم و فریادهای فروشندگان که اجناس‌شون رو تبلیغ می‌کردن، توی بازار برام مثل صدای حیات و صدای زندگی بود که بعد‌ از چند روز تحمل کردن سکوت و خلوتی جان‌کاه پادگان، می‌شنیدم. با در آغوش کشیدن پاهام، دست‌هام رو قفل کردم و سرم رو بین زانو‌هام گذاشتم و بی‌تفاوت به صدای اطرافم چشم‌هام رو بستم و مشغول شنیدن صدای بازار شدم.
همیشه وقتی چشم‌هام رو می‌بستم، بهتر می‌شنیدم.
وسط اون هیاهو، یه صدا من رو هوشیار کرد و شاخک‌های حس ششم رو بلند کرد؛ صدایی شبیه همون صدایی که چند هفته قبل شنیدم.
سرم رو از زانوهام برداشتم و اطراف رو نگاه کردم. در راه‌روی اون‌طرف، یه دختر چادر مشکی در حال دور شدن بود. شبیه همون دور شدنی که چند هفته قبل دیدم.
از سر جام بلند شدم و سریع به دنبالش راه افتادم. حتی اسمش رو نمی‌دونستم که صداش کنم. داد می‌زدم:
- خانم! خانم!
وقتی به یه کوچه فرعی در بازار رسیدم، کسی نبود. دوباره گمش کرده بودم. از ورودی یه حجره‌ی دو طرفه دیدم که از فرعی اون طرفی رد شد.
بلا‌فاصله خودم رو به اون‌جا رسوندم و دیدم انتهای کوچه پیچید و رفت. شروع به دویدن کردم و کوچه به کوچه و فرعی به فرعی تعقیبش می‌کردم. به کوچه‌ای بن‌بست و قدیمی رسیدم و دیدم درِ خونه‌‌ای رو باز کرد و وارد شد. نفس‌نفس‌زنان دستم رو به دیوار کوچه تکیه دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #5
مشغول سر حال آوردن خودم شدم. وقتی که کمی رمق به جونم برگشت، به سمت در خونه حرکت کردم‌.
درِ خونه، چوبی و قدیمی بود. حلقه‌ی فلزی در رو کوبیدم و بعد از چند لحظه، در باز شد. همون چشم‌ها بود.
- بفرمایید.
- اِه! سلام.
- سلام بفرمایید؛ با که کار داشتین؟
- من چند هفته قبل شما رو دم مغازه پارچه فروشی دیدم.
- سرباز تویی؟ دست‌بردار نیستی؟ آدرس را از کجا پیدا کردی؟ تعقیب کردی؟!

مشغول جفت‌و‌جور کردن حرف‌هام بودم که بگم قضیه جوری نیست فکر می‌کنه که یک‌دفعه ضربه‌ای به سرم خورد. چشم‌هام تار شد و تعادلم رو از دست دادم و به زمین افتادم.
بعد از چند لحظه که گوش‌هام سوت می‌کشید، انگار شکسته بسته متوجه حرف‌هاش می‌شدم.
- دیگه تعقیبم نکن و این‌جا نیا!
چوبی که تو دستش بود رو دیدم که توی هوا تکون می‌داد و دری که محکم و با شدت بسته شد.
با اتکا به دست و عضلات کمرم، خودم رو به کنار دیوار رسوندم و مشغول ماساژ دادن سرم شدم. چند قطره‌ی کوچک خون، کف دستم دیدم. انگار گوشه‌ی سرم زخم شده بود. حالم که کمی بهتر شد، بلند شدم و آروم شروع کردم به رفتن که صدای در رو شنیدم که پشت سرم باز شد.
دختر با سینی که یه پارچ آب و لیوان و چند دستمال کاغذی روش بود، ایستاده بود و اون‌ها رو به سمت من تعارف می‌کرد:
- خانم! دوربین مخفیه؟!
- ببخش از برخورد تندم!
- نه خواهش می‌کنم. یه ضربه‌ی خفیف بود. حالا یه سر بیمارستان میرم. مدتی بود می‌خواستم سرویس کنم خودم رو. احتمالاً هاردم یکم مشکل داشته باشه، میگم برام با اس اس دی جابه‌جا کنن. شما افتادین به زحمت، کارم رو جلو انداختین.
دختر که لبخندی به چهره‌اش نشسته بود و مشخص بود نصف حرف‌هام رو نمی‌فهمه، قیافه‌ی جدی گرفت و گفت:
- بفرما آب و دستمال. گوشه سرت رو هم پاک کن؛ کمی زخمی شدی. لطفاً دیگه این‌جا نیا.
- دست شما درد نکنه! نه چیزی نیست این یکم روغن‌ریزی داره درست میشه.
به داخل خونه رفت و در رو بست و من دیگه صداش رو نشنیدم. دستمال‌ها رو داخل جیبم گذاشتم و از داخل جیب دیگه چند تا دستمال برداشتم و گوشه‌ی سرم رو پاک کردم‌.
شب بعد، زمانی که داشتم جلوی دژبانی کشیک می‌‌دادم، دستمال‌ها رو از جیبم بیرون آوردم و به اتفاقات دیروز فکر کردم؛ به حماقتی که کرده بودم و دم خونه‌‌ی اون دختر رفته بودم.
اگه متأهل بود چی؟ اصلاً مجرد هم بود؟ اگه توی خونه‌ی پدر بود و چهارتا داداش گردن کلفت می‌ریختن سرم و من رو توی شهر غریب تا سر حد مرگ می‌زدن، چه کار می‌کردم؟ تنها منطقی که برای رفتار خودم پیدا کردم، جمله شکسپیر بود:
« ترسو قبل از مرگش بارها می‌میرد؛ دلیر فقط یک‌بار طعم آن را می‌چشد»
غرق در افکارخودم، دستمال‌ها رو به بینیم نزدیک کردم و بوشون کشیدم. سلول به سلولش رو به داخل بینیم کشیدم و باز هم چهره همون دختر جلوی چشم‌هام اومد.
تو تاریکی، کنار دیوار پادگان، صدایی به گوشم می‌خوره. اون‌شب باز با میثم هم‌شیفت بودم. سرم رو برگردوندم و دیدم آقا روی صندلی نشسته داره خواب آسمان هفتم می‌بینه.
آهسته نزدیک شدم و پرسیدم:
- کسی اون‌جاست؟
جوابی نگرفتم و صدا ساکت شد. نزدیک‌تر شدم. مریم بود؛ از اون حالات عجیب دفعه‌ی قبل خبری نبود و پسرش هم همراهش نبود. آروم گوشه‌ی دیوار کز کرده بود. نزدیک شدم و گفتم:
- مریم! تویی؟!
آهسته، بدون هیچ حرف اضافه‌ای، گفت:
- سیگار داری؟
- سیگار نمی‌کشم.
سرش رو پایین انداخت و ساکت شد. یادم اومد میثم گاهی دستی به آتیش داره.
برگشتم سمت اتاق دژبانی و بیدارش کردم و یه نخ سیگار همراه با فندک ازش گرفتم. وقتی که برگشتم، هنوز همون‌جا نشسته بود و سرش رو بین زانو‌هاش گذاشته بود.
آروم گفتم:
- مریم! سیگار.
سرش رو بالا آورد و توی چشم‌هام نگاه کرد؛ بد غمی توی چشم‌هاش بود.
- تو که نمی‌کشیدی؟ چی شد؟
نمی‌دونم اون لحظه چرا دوست داشتم اعتمادش رو جلب کنم. انگار دوست داشتم سر صحبت رو باهاش باز کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #6
از زندگیش سر در بیارم و بپرسم.
- خودم نمی‌کشم، از دوستم گرفتم.
سیگار رو زیر لب گذاشت و روشن کرد. گفت:
- چند ماه دیگه داری؟
- من تازه چهار‌ماهه شروع کردم.
- پس موتوری هنوز!
خندیدم:
- آره توی پادگان هم همین رو میگن!
مریم، اون مریم دفعه‌ی قبل نبود. خیلی آروم‌تر بود. برای این‌که احساس راحتی بیش‌تری با من بکنه، چهار زانو کنارش روی زمین نشستم.
- پسرت کجاست؟
همین‌جور که دود رو بیرون می‌داد، سرش رو برگردوند و به تاریکی اشاره کرد:
- اون‌جا توی کوره‌ی چهارم خوابیده.
به سمت تاریکی نگاه کردم؛ هیچی نمی‌دیدم؛ اما انگار مریم ان‌قدر چشمش به تاریکی عادت کرده بود که بتونه تشخیص بده کوره‌ی چهارم دقیقاً کجاست.
- تنها گذاشتیش اون‌جا؟
- چند تا زمین‌خورده‌ی دیگه مثل خودم اون‌جا هستن، ‌گذاشتمش پیش اون‌ها. چیزی واسه خوردن داری؟
بلند شدم رفتم سمت اتاق دژبانی. سهمیه شامم رو که کنار گذاشته بودم تا قبل از خواب بخورم رو آوردم و به مریم دادم.
دو تا کوکو سیب زمینی رو پیچید لای نون و گذاشت توی جیبش. دوباره کنارش نشستم.
- چند سال داری مریم؟
- حسابش از دستم در رفته. الان نمی‌دونم دقیق چند سالمه! سی… سی و خوردی باید داشته باشم.
حرف مریم مثل پتک توی سرم فرود اومد. زنی که روز اول به چشم پیرزن با اون کمر خمیده بهش نگاه می‌کردم، فقط سی‌سال داشت. زندگی باهاش چی‌کار کرده بود؟ نمی‌دونم! چند لحظه سکوت بین ما برقرار شد. انگار این سکوت یه اطمینان برای مریم فراهم کرده بود که بیش‌تر با من حرف بزنه.
- توی یه روستا زندگی می‌کردم سرسبز. درخت چنار داشت که غروب‌هاش می‌رفتم زیرش می‌نشستم و موهام رو می‌بافتم. یه روز آقام پاش رو کرد توی یه کفش که می‌خوام عروست کنم!
یه مکثی کرد؛ انگار می‌خواست بغض توی گلوش رو بده پایین.
- خواستگارِ پشت در، مردی بود که همه‌ی زن‌ها و دختر‌های روستا ازش بدشون می‌اومد. یه مرد که سه تا زن داشت و من قرار بود چهارمی باشم. دست بزن داشت و دعوایی بود. وعده‌ی زمین داده بود، آقام هم می‌خواست با من تجارت کنه. من عاشق مرد دیگه‌ای بودم. مرتضی پسری بود که من دوست داشتم، کشاورز بود؛ ملّاک نبود؛ اما قلب پاکی داشت. چند‌باری از علاقه‌اش بهم گفته بود و مهرش رو توی دلم کاشته بود. تصمیم گرفتیم دوتایی با هم از روستا فرار کنیم و بیایم شهر. مرتضی می‌گفت یه دوست دارم شهر بهم کار میده. اومدیم این‌جا! مرتضی چند‌ماه بود که مشغول به کار شده بود. رفتیم محضر و ازدواجمون رسمی کردیم و من بعد از چند وقت شکمم جلو اومد. مرتضی کار می‌کرد و اوضاعمون خوب بود. بچه از راه رسید و چراغ خونه رو روشن کرد.
بارش ریز اشک‌هاش از ابر چشم‌هاش شروع به باریدن دوباره کرد:
- بعد از چند وقت مرتضی رفتارهاش عوض شد. شب‌ها دیر می‌‌اومد و بی‌حوصله بود و بعضی وقت‌ها فحاشی می‌کرد. یه شب آستین حیا رو چید و گفت « دو‌تا از دوست‌هام میان این‌جا. » منقل رو بساط کرد و نشستن به کشیدن. روز به‌روز رفتارش بدتر میشد. با خون دل این بچه رو بزرگ کردم تا از شیر گرفته شد. یه روز مرتضی اومد خونه؛ حالش، حال همیشگی نبود. از کار اخراجش کرده بودن! آخر هم به من نگفت چه غلطی کرده؛ اما چند‌ماه که بی‌کار، پول می‌آورد توی خونه، فهمیدم دستش کج شده و دزدی می‌کنه. حتماً علت اخراجش هم همین بوده. رفتار‌های مرتضی روی من هم اثر گذاشت. زیر گوشم می‌خوند از این‌ها بزن دیگه هیچی از سختی زندگی نمی‌فهمی. یکی‌دوبار امتحان کردم. نفهمیدم چی بود حالم رو ساخت. گشنه با مرتضی وسط خونه می‌نشستیم و می‌خندیدیم. یه روز شد، همون‌روز که دیر یا زود میشد. مرتضی نیومد؛ دیگه نبود! دیگه ندیدمش.
مریم توی چشم‌های من نگاه کرد:
- موتور! باقیشم بگم یا می‌دونی؟
لبخند تلخی زدم و ساکت شدم. مریم از سر جاش بلند شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #7
پارت ششم

نون و کوکو رو از جیبش در آورد:
- می‌دونی موتور؟ واسه این، توی اون کوره‌ها آدم می‌کُشن!
حرف‌های سرد مریم سردی هوا رو بیش‌تر می‌کرد.
مریم به سمت جاده و کوره‌ها حرکت کرد و بیش‌تر و بیش‌تر توی تاریکی حل شد تا وقتی که من دیگه ندیدمش.
فرداش با حال و هوای پریشون از احوالات زندگی مریم، باز از پادگان بیرون زدم.
آن‌قدر حالم بد بود که فقط می‌خواستم یک‌جور این همه حس منفی رو از خودم دور کنم. هوا ابری بود، آورکت هم برداشتم.
بدون فکرِ پیش به سمت خانه‌ی دختر حرکت کردم. تنها جمله‌ای که با خودم تکرار می‌کردم "هر چه بادا باد"
وقتی به داخل کوچه رسیدم بارون شدت گرفته بود. با مچاله کردن سرم توی آورکت حلقه در رو زدم؛ اما کسی جواب نداد. شاید خانه نبود، شاید بازار بود. اگر خانه نیست نشونه‌ی خوبیه که کس دیگه‌ای جواب نمیده. تصمیم گرفتم منتظر بمونم.
رو به روی خانه دختر، یک خانه قدیمی دیگه بود که ورودی‌اش مسقف بود. گفتم همون‌جا منتظر باشم تا دختر بیاد. از این‌که فشار روحی داشتم تحمل می‌کردم و من رو دوباره به اون‌جا کشیده بود حس خوبی نداشتم. در فکر و خیال خودم بودم و از سرما سرم رو بیشتر داخل آورکت فرو کرده بودم و چشم‌هام رو بسته بودم. وقتی که یک لحظه چشم‌هام رو باز کردم دختر رو دیدم که رو به روی من ایستاده و با یه کوزه بالای سرش به من خیره نگاه می‌کنه.
سرم رو به نشونه سلام پایین بردم. باز هم بی‌جواب در خانه رو باز کرد و داخل رفت و در رو بست.
دستم رو که درون جیب آور‌کت بود از عصبانیت کمی فشردم؛ اما این عصبانیت از دست خودم بود. آرام شروع به قدم برداشتن کردم که برم‌. ناگهان در باز شد و دختر رو دیدم که فانوس به دست، در پاشنه در ایستاده و به من نگاه می‌کنه. نقاب نداشت و حالا زیبایی چهره‌ی کامل‌اش رو در نور فانوس می‌تونستم تشخیص بدم.
چشم‌هایی سیاه مثل آهو، بینی کشیده و خوش فرم و لب‌هایی که دقیقاً همان بودند که باید باشند، ترکیب صورتش یه لحظه دلم رو لرزوند، فکر کنم دلم رو باختم به چشم‌های مثل آهوش، چون یه زلزله کوچک سمت چپ قلبم رو تکون داد، به داخل خانه رفت و در را باز گذاشت. آهسته به ورودی نزدیک شدم. پوتین‌ها رو در آوردم و در را بستم.
خانه بدون حیاط بود و یک راهروی فرش شده بود که مستقیم به اتاقی بزرگ وصل می‌شد. دور‌تا‌ دور اتاق با فانوس نفتی روشن شده بود. آهسته به سمت اتاق قدم برداشتم و آورکتم که کاملاً خیس شده بود و گاهی ازش قطرات آب می‌چکید به دست داشتم. به وسط اتاق رسیدم. اتاقی گنبدی و قدیمی با وسایل ساده، یه میز کوچک با چند صندلی و چند پشتی دور تادور اتاق بود. آورکت رو از دستم گرفت و گفت:
- برو آن‌جا روی صندلی بنشین.
- ببخشید قصد مزاحمت نداشتم. می‌تونم اسمتون رو بپرسم؟
- آسیه.
لبخندی زدم و گفتم:
- اسم من هم حسینه.
آسیه بی توجه رفت و آورکت من را روی یک صندلی کوچک کنار بخاری نفتی گذاشت تا خشک بشه و به اتاق دیگه رفت. از داخل اتاق صدای استکان می‌شنیدم. کتری و قوری روی بخاری نفتی توجهم رو جلب کرد. آهسته روی صندلی نشستم و منتظر موندم.
آسیه از اتاق بیرون اومد و یه سینی به دست داشت که دو‌تا استکان کوچک به همراه نعلبکی و چند خرما داخلش بود. سینی رو، روی میز گذاشت و بعد کتری و قوری را آورد و چای ریخت. من هم برای احترام از صندلی بلند شدم و ایستادم که آسیه گفت:
- بنشین.
- آسیه خانم ببخشید من واقعاً نمی‌خواستم زحمت درست کنم. من فقط داشتم می‌چرخیدم رسیدم این‌جا. الان خانواده میان، من برم آورکتم رو بردارم، زحمت دادم.
خودم متوجه حال پریشونم و مقطع مقطع صحبت کردنم بودم و همین‌طور دستپاچگی که داشتم و می‌خواستم دوباره از اون خانه بیام بیرون.
آسیه که متوجه حال من شد با لبخند گفت:
- راحت باش من تنها زندگی می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #8
پارت هفتم

این جمله‌ی آسیه کمی آرومم کرد و روی صندلی توی سکوت خودم فرو رفته بودم و دست‌هام رو به هم می‌مالیدم.
آسیه استکانم رو جلوم گذاشت و نعلبکی هم که چند خرما داخلش بود تعارف کرد و پرسید:
_چند سال داری؟
در حالی که یک خرما برمی‌داشتم گفتم:
- بیست و چهار سال.
صمیمیت آسیه باعث شده بود کمی از استرس من کم بشه. انگار تازه تونستم خصوصیات ظاهری‌اش رو توی اون فضای سایه روشن دلچسب از نور فانوس ببینم. این‌بار هم لباس منجوق‌دوزی شده‌ی محلی به تن داشت؛ اما رنگ آبی. چادری به سر نداشت و شال آبی که به صورت عربی دور سرش پیچیده بود جلوه چهره‌اش رو بیشتر می‌کرد.
- شما چند سالتون هست آسیه خانم؟
چند لحظه سکوت کرد و جوابی نداد. بعد از چند لحظه متوجه اشتباهم شدم که نباید سن خانوم‌ها رو پرسید، یه جوری خواستم جمعش کنم:
- عذر می‌خوام. سن خانم‌ها رو نباید پرسید.
آسیه زیر لب زمزمه کرد:
- العمر لا يهم الحياة تجعلك شيخا!
متوجه نشدم چی زیر لب گفت چون اصلاً عربی بلد نبودم.
- ببخشید متوجه نشدم.
خندید و گفت:
- سن مهم نیست‌، زندگی زود پیرت می‌کنه؛ اما اگر سن عددیم رو می‌خوای بدونی بیست و هفت سال دارم.
به چهره‌اش نگاه کردم، شدیداً با لبخند زیبا و دیونه‌وار میشد.
آسیه یک خرما برداشت و داخل دهن گذاشت و مشغول خوردن چایی شد.
- شما اصالتاً عرب هستین؟
آسیه بعد از این‌که یه قلپ چایی خورد و خرما رو داخل دهن جوید و فرو داد گفت:
- پدرم فارس بود، مادرم اصالتاً عرب. جنوب زندگی می‌کردیم.
لحظه به لحظه آسیه رو بیشتر می‌شناختم. چی می‌تونست دلچسب‌تر از آشنایی باشه که با نوشیدن چای و خرما شکل می‌گیره. بلافاصله بحث رو با یه سوال ادامه دادم، انگار دلم با ضمیر ناخوداگاهم دست به یکی کرده بودن که باعث بشن من لحظه به لحظه مشتاق تر به حرف زدن با اون بشم.
- منظورت از این‌که زندگی پیرت می‌کنه چی بود؟
- دوست داری داستان زندگی من رو بشنوی؟
- اگر خودت مایل باشی!
آسیه جلو اومد و آرنجش‌هاش رو روی میز گذاشت و شروع کرد بدست‌هاش با استکانش بازی کردن.
- جنوب زندگی می‌کردیم، عاشق دریا بودم. همیشه می‌رفتم کارگاه لنج‌سازی بابام، ساحل اون‌جا پاهای من رو می‌شناخت. اگه یه روز نمی‌رفتم دلتنگ هم می‌شدیم. ساحل رو می‌گم؛ نصیر رو همون‌جا دیدم. توی کارگاهی کنار کارگاه لنج‌سازی بابام شاگردی می‌کرد.
استکان چایش رو آورد بالا و یه قلوپ دیگه خورد و لبی تازه کرد و ادامه داد:
- چند‌باری که من رو دیده بود بهم خیره نگاه می‌کرد که بهش بی‌توجه بودم. یه روز دیدم توی مسیر ساحل به خونه کنار کوچه با یه شاخه گل ایستاده و منتظر من بود، هیچی نمی‌گفت.
مهرش به دلم افتاده بود؛ اما اعتنا نکردم. اگر مهرم به دلش بود باید حرف دلش رو میزد.
یه روز صبح که لی‌لی‌کنان داشتم می‌رفتم سمت کارگاه آقام دیدم نصیر داره با آقام صحبت می‌کنه... حیا کردم و جلو نرفتم. روز بعد اومد خواستگاری.
تنها بود… خانواده‌اش را در زلزله از دست داده بود. قبولش کردم و به عقدش در اومدم و به ماه نکشید بساط عروسی را جور کردیم. زندگی ساده و شیرینی داشتیم. تا روزی که اوضاع کاسبی لنج خراب شد.
از صدقه‌ی سر چینی‌ها بود. صید کم شده بود و کسی هم طالب لنج نبود. کاسبی خوابید. آقام که به‌غیر از ساختن لنج کار دیگه‌ای نمی‌دانست از غصه به سال نکشید سکته کرد و مرد.
یه قطره اشک راه خودش رو از چشم‌هایش پیدا کرد و روی گونه آسیه روون شد، خیلی ناخودآگاه دست بردم و پاکش کردم.
- آسیه، میخعای ادامه ندی؟!
- تا این‌جا رو گفتم، بزار بقیه‌اش رو هم بهت بگم بدونی.
باز هم مکثی کرد و آب دهنش رو پایین داد.
- با نصیر راهی این‌جا شدیم. گفت آشنا دارم روی ماشین سنگین کار می‌کند. نصیر هم تصدیق رانندگی‌اش را داشت. باز هم زندگی‌مان می‌چرخید. نصیر نصف هفته را در راه بود و نصفش را خانه. نصفش مال من بود و نصفش مال جاده؛ اما همین را شکر می‌کردم و می‌گذراندیم. تا این‌که یک‌روز در خانه بودم و بادمجان را روی اجاق بار گذاشته بودم که وقتی نصیر می‌رسد، کشک بادمجان بدهم بخورد، سمانه زن رحیم؛ شریک نصیر سرآسیمه از در خانه آمد داخل و وحشت زده بود:
- چپ کرده‌اند. دیشب رحیم پشت ماشین خوابش برده و چپ کرده‌اند. نصیر رفت و رحیم ماند.
با صدای بلند زد زیر گریه، دلم بدجوری درد گرفته بود، بعد از فوت نصیر، رحیم و سمانه دیگر با من قطع رابطه کردند و نه کَرم‌شان رسید و نه مهرشان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #9
پارت هشتم

- ماندم خودم، تک و تنها و بی پناه و بی پشتیبان و شروع کردم در‌ به‌ در دنبال کار گشتم. همه کار انجام می‌دهم و زندگی را می‌چرخانم. سبزی پاک کردن، پتو شستن، رفو کردن و... .
نگاهی دقیق‌تر به دستان آسیه کردم. زبری پوستش همه‌چیز رو به من می‌گفت. آسیه دوباره باران سیل‌آسای گریه از چشمان سیاه و وحشی‌اش
باریدن گرفت.
انگاری این داستان زندگی سال‌ها روی دلش مونده بود که برای کسی بگه.
مدتی به سکوت گذشت. یک بار دیگه به آرامی صدایش کردم و گفتم:
- آسیه؟ اگر دردت هنوز تو رو به خودت برنگردونده یعنی هنوز معنی‌اش رو پیدا نکردی!
با چشم‌های نمناک از اشک به سمت من نگاه کرد و
گفت:
- یعنی چی؟
- درد ما رو به درون‌مون بر می‌گردونه و با انسان گمشده‌ای که درون ما زندگی می‌کنه آشتی می‌ده. اون موقع تازه شروع به مشاهده زندگی می‌کنیم.
- حرف‌هات قشنگ هستند؛ اما زیادی شعارگونه هستن، در چهارچوب زندگی جایی برای این حرف‌ها نیست.
- قبول داری که زندگی غیرقابل پیش‌بینی هست؟
- با تمام وجود این غیر‌قابل پیش‌بینی بودن رو حس کردم.
- زندگی غیر‌قابل پیش‌بینی یه درد رو به تو هدیه داده.
- همیشه همین حس رو دارم.
- خوب پس هر دو رو برای خودت تبدیل به فرصت کن. هم غیر‌منتظره بودن زندگی، هم دردی که به تو هدیه داده.
- چطوری؟
- این غیر‌منتظره بودن زندگی به ما کمک می‌کنه که دوباره برگردیم به جریان زندگی و اگر این برگشتن‌ها به جریان زندگی نباشه هممون در یک تکرار ملال آور خواهیم مرد. رابطه‌ها محل تجربه کردن احساسات ما هستن و چیزی که در مورد احساسات باید بدونی اینه که احساسات همیشه ناپایدارن. نه هیچ‌وقت قراره عشق همیشگی باشه و نه بیزاری. برای همین انسان‌های صبور، روابط عمیق‌تر و پایدار‌تری تجربه می‌کنن.
- جوری با من صحبت می‌کنی انگار من توی رابطه‌ام مشکل پیدا کردم. نه این‌که یک طرف رابطه‌ام رو از دست دادم و دیگه وجود خارجی نداره برام. نه می‌تونم لمسش کنم و نه ببینمش و نه صداش رو بشنوم و نه در آغوش بگیرمش!
- آسیه جان! زمان برای ما موجی از به دست آوردن‌ها و از دست دادن‌ها رو رقم می‌زنه. اگر زندگی رو با تمام ناتمام‌هاش بپذیریم اون وقت حس آرامش رو خواهیم داشت.
از تمام حرف‌هایی که به آسیه زده بودم حس خوبی داشتم. احساس می‌کردم در اون لحظه زمان برای من به همون لحظه‌ی حال خلاصه می‌شد، نه به گذشته فکر می‌کردم و نه آینده، فقط توی زمان حال و حال آسیه فکر می‌کردم و دنبال این بودم که یه ذره از غم توی دلش کم بشه، دوست داشتم سهم خودم از آرامش رو همراه با آسیه از زندگی بگیرم؛ اما باید از این‌که آسیه هم دوست داره با میل شخصی خودش با من همراهی کنه مطمئن می‌شدم. به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- الان چه احساسی داری؟
- حس می‌کنم یه بار سنگین روی دوشم بوده و زمین گذاشتم. می‌خوام با آرامش اوج بگیرم و بالاتر برم.
آهسته از سرِ جام بلند شدم، به صورت زیباش نگاه کردم، شاید سخت بود برام اعتراف بهش، نور فانوس با صورت آسیه هارمونی زیبایی رو مثل یه نقاشی زیبا ترسیم کرده بود.
- آسیه؟
- بله.
- دوستت دارم!
- حسین، نمی‌تونم بگم دوستت دارم؛ ولی علاقه‌ات به خودم رو می‌ستایم، اگر من رو دوست داری ثابت کن.
نمی‌دونستم چطوری ثابت کنم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #10
به چشم‌های آهو گونه و شهلاش نگاه کردم، چهره‌اش واقعاً دوست داشتنی بود، من عاشق آسیه شده بودم، آره عاشق و مجنونش شده بودم. عاشق چشم‌های مشکی، وحشی و غزال گونه‌اش شده بودم، عاشق ترکیب صورت خواستنی‌اش شده بودم. چیزی که بیش‌تر برای من لذت‌بخش بود کنتراست نوری بود که نور فانوس، روی صورت و چشم‌های آسیه درست کرده بود. به ساعتم نگاه کردم، وقت رفتن بود، باید می‌رفتم پادگان... بلند شدم و غم عمیقی به تنم اومد. به چهره‌اش نگاه کردم، غم عمیق و ژرفی توی چشم‌هاش بود، اگه من حسین احمدی بودم این چشم‌ها رو باید شاد می‌کردم ، باید این چشم‌ها تا ابد می‌خندیدن، این چشم‌ها باید تا ابد مال من باشند. چشمم رو توی چشم‌هاش دوختم.
- آسیه، من بر می‌گردم، منتظرم باشی‌ها!
- باشه.
پوتین‌هام رو پام کردم و به سمت پادگان راهی شدم. نمی‌دونستم قراره اتفاقی عجیب در پادگان باز ماجرای غیر منتظره‌ای برای من و آسیه رقم بزنه.
روزی که به پادگان برگشتم یه اسلحه گم شد و به مدت شش روز کل پادگان بازداشت بودند و اجازه خروج نداشتند تا اسلحه پیدا بشه. روز ششم صدای شلیک گلوله از سرویس بهداشتی شنیده شد و دومین سرباز هم در طول خدمت من خودکشی کرد. زمانی‌که به بالای سرش رسیدند اسلحه در دستش بود و همه‌جا غرق خون بود. در تمام مدت شش روز بازداشت، قسمتی از ذهنم پیش خانواده بود، قسمتی با آسیه و قسمتی هم پیش مریم و پسرش. این چند‌ روز مریم به اطراف پادگان نیامده بود.
همون روز ششم دیدم از سر جاده چند وانت بار آبی رنگ آژیر‌دار شهرداری، با سرعت به سمت کوره‌ها نزدیک می‌شدند. جمعیتی از داخل کوره مشغول فرار بودند؛ اما فاصله آن‌قدر زیاد بود که نتونستم مریم رو تشخیص بدم. دل‌نگران مریم بودم. بازداشت پادگان لغو و شرایط عادی شد و چون اسلحه با یه جنازه پیدا شده بود؛ دیگه دلیلی نداشت کسی بازداشت باشه. دنبال مرخصی بودم که به سمت کوره‌ها برم و از مریم خبر بگیرم. ارشد صدام زد.
- فرمانده کارت داره.
به اتاق فرمانده رفتم و بعد از ادای احترام سری تکون داد و گفت:
- برو شیرینی بخر بیا.
بهت زده داشتم نگاهش می‌کردم.
خندید و گفت:
- با کسری خدمتت بخاطر جبهه‌ی بابات موافقت شده. وسایلت رو جمع کن و برو تسویه.
آزادی از اون چهار‌دیواری آن‌قدر لذت‌بخش بود که در لحظه چیز دیگه‌ای به غیر از خروج از پادگان به ذهنم نمی‌رسید.
وقتی که کار‌های ترخیص رو انجام دادم نزدیک ظهر بود که با همه خداحافظی کردم و از پادگان خارج شدم. هنوز دو ماشین گشتی شهرداری اطراف کوره‌ها کشیک می‌دادند. ناگهان قلبم ایستاد.
کوره‌ی چهارم! یک ماشین نعش‌کش سفید‌رنگ ایستاده بود. به سمت کوره شروع به دویدن کردم؛ وقتی که به نزدیک کوره رسیدم بوی تعفن به مشامم رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین