. . .

متروکه داستان قرص انیمه | آرمیتا حسینی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
  2. فانتزی
b97t_668e167c2652f941890798c2f383d97b.gif


اسم: قرص انیمه
ژانر: تخیلی، عاشقانه

نام نویسنده : قلم سرخ(آرمیتا حسینی)

خلاصه: اولش که شبیه اسمارتیس بود، بعد از آن فهمیدم که قرص‌هایی هستند درون جعبه‌های رنگی ، وقتی کنار کتاب پیدایشان شد، آنها را برداشتم. دقیقا هر زمان که آن صدا ظاهر می‌شد، چند جعبه قرص پیدا می‌کردم، اما از وقتی آن را برداشتم، وارد دنیای انیمه شدم، دنیایی که قصد داشت به من چیزی بگوید، اما چه چیزی؟

مقدمه: انگار چشمت جور دیگری می‌دید، می‌شود یک نقاشی زنده شده و راه برود؟
می‌شود کارتن و فیلم تلوزیون واقعی شود و تو با دست بردن به صفحه تلوزیون به درون ماجرا کشیده شوی؟
می‌شود کلمات کتاب‌ها شناور و متحرک شوند؟ می‌شود هر چیز بی جانی جاندار شود؟
می‌شود...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,360
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #2
1568984663533199.jpeg

********************************************************************************

فصل (دهان کتابخانه)

باد در گوشم زنگ می‌زد و سوز گونه‌هایم را احساس می‌کردم. کلاه را بیشتر روی سرم کشیدم تا حداقل بخشی از صورتم را بپوشاند. همان‎‌طور که حیاط دبیرستان را طی می‌کردم تا به کتابخانه برسم، دست‌هایم را با هوهوی گرم دهانم، داغ می‌کردم. قبل از اینکه وارد کتابخانه شوم، یادم افتاد کتابم را در کلاس جا گذاشته‌ام. کلافه دستی به سرم کشیدم و درحالی که غر می‌زدم، عقب گرد کردم اما وقتی هسو را دیدم، متوقف شدم و لبخند روی لب‌هایم نشست. مثل همیشه او کسی بود که خراب‌کاری‌های مرا پشت سرم درست می‌کرد و در آخر فقط لبخند مضحک نشانم می‌داد تا مرا مسخره کرده باشد. دستم را جلو بردم تا کیف را بگیرم اما کیف را بالا برد و هردو ابرویش را به نشانه ، نخیر از این خبرها نیست، بالا انداخت.
- تو چرا خودتو جا نمی‌ذاری؟
- خودم همیشه با خودمم.
- به هرحال کیف برای کسی میشه که پیداش کرده، دیگه نمیدم بهت.
باور نکردنی نبود. دست‌های درازش کیف را بالا نگه داشته بودند و قد او کم کم ده یا بیست سانت از من بلندتر بود. جلوتر رفتم و پاهایم را کشیدم تا کیف را بگیرم اما دستم فقط کمی از شانه‌اش بالاتر رفت. کلافه پوفی کشیدم و دستم را پایین آوردم. می‌دانستم در آخر قرار بود کیفم را بدهد فقط فعلا قصد داشت با من بازی راه بیندازد، باید اول به کتابخانه می‌رفتم و کتاب تحقیق را برمی‌داشتم، بعد هم می‌توانستم به هسو برسم. چشمان سیاهش را منتظر به من دوخت اما بی تو جه به چهره متعجبش، او را ترک کردم و با قدم‌هایی محکم، پله را بالا پریدم.
- هی الان فکر کردی من برات کیف نگه می‌دارم؟ برای همینه نگرانش نیستی؟ من نبودم که بدو بدو اومده بودی کلاس.
- کم حرف بزن هسو.
خود را داخل کتابخانه‌ای انداختم که بوی ورق‌های فرسوده سرتاپایش را دربرگرفته بود. کلافه دستی به صورتم کشیدم و به آخرین قفسه‌ها نگاهی انداختم. هوای گرم کتابخانه مرا ترغیب می‌کرد پشت یکی از میزهای چوبی بنشینم و بخوابم. امروز روز خسته کننده‌ای بود. اول که با افتادن از روی تخت بیدار شدم، بعد درحالی‌که به سمت مدرسه می‌دویدم کفش‌هایم را پوشیدم. در کل کلاس هم فقط یک معلم حضور داشت و دیگر معلمان نبودند، گویا امروز روز جهانی این درس مزخرف بود. فقط می‌توانستم به پنجره نگاه کنم و اگر قرار بود کسی از من چیزی بپرسد، ضایع می‌شدم. اکنون هم باید تحقیق بی ربط را برای آخر کلاس تهیه می‌کردم واقعا باید کل زنگ را در کتابخانه می‌ماندم برای پیدا کردن چنین چیزی؟ چرا همیشه تنبیه شدن‌های من به کتابخانه ختم می‌شد؟ روش دیگری برای شکنجه دادن نبود؟ مثلا من حاضر بودم از اول تا آخر زنگ روی یک پا بمانم یا هم با آن خط کش فلزی کتک بخورم اما تحمل گشت زدن بین این همه کتاب را نداشتم. کم کم میلیون‌ها کتاب درون این کتابخانه قدیمی بود، قدمت تمام کتاب‌ها به سالیان پیش بازمی‌گشت. با آه سنگینی، قدم‌هایم را به انتهای قفسه هدایت کردم. هیو جو مشغول نگاه کردن قفسه‌ها بود و با غرور ایستاده بود، این حالتش مرا یاد بچه‌های درس‌خوان زرنگ می‌انداخت اما اصلا اینطور نبود. احتمالا از دیدن نقاشی کتاب‌ها لذت می‌برد. بی توجه به او مسیرم را کش دادم و بالاخره به آخر رسیدم. چه کسی حاضر شد این بلای آسمانی را به این بزرگی درست کند و ما را در مکافات بیندازد؟
روی نوک پا ایستادم و دستم را بالا گرفتم. مطمئنم این کتاب هشت‌هزار صفحه‌ای باید یک چیز به درد بخوری داشته باشد. لی جونگ سوک کتاب را برداشت و به راحتی به من داد، چه می‌شد اگر کمی بیشتر قدم بلند بود؟ کتاب‌ را به سینه‌ام چسباندم و به چهره ساکت و منتظرش خیره شدم. اکنون باید تشکر می‌کردم که قد بلندش را به رخم کشید؟
با ژشت خاصی موهای قهوه‌ایش را عقب داد و با پوزخند ترکم کرد.
- هی لیسا
با تعجب از لایه کتاب‌ها به پشت قفسه خیره شدم اما کسی نبود.
- لیسا
سریع برگشتم اما باز کسی نبود. افراد حاضر زیادی از من دور بودند اما این صدا نزدیک بود. یعنی توهم زده‌ام؟ آه می‌دانستم این کتابخانه یک چیز خرابی دارد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #3
Original-Anime-Wallpaper-19-1024x640.png

*************************************************************************************


***
قسمت 2(معشوق مخفی)

دیگر به صدا توجهی نکردم. می‌دانستم از شدت خستگی و کلافگی دیوانه شده بودم. کتاب را نزدیک به خود نگه داشتم و سمت میز بزرگ کنار پنجره رفتم. نور با شدت از پنجره به داخل می‌تابید و حیاط شلوغ مدرسه به نمایش گذاشته شده بود. تعدادی به این سو و آن سو می‌دویدند و برخی آرام مشغول راه رفتن بودند. چشم از برگ‌هایی که در هوا شناور بود گرفتم و دستم را روی چانه گذاشتم. باید سعی می‌کردم حداقل چند نکته مهم از این کتاب خارج کنم، حتی اگر پنج مورد پیدا می‌شد کارم تمام بود اما مگر یافتن یکی از این موردها آسان بود که به عدد پنج دلخوش کنم؟ از طرفی من هیچ‌گاه نمی‌توانم روی نوشته‌ای مترکز شوم مدام ذهنم دنبال چیزهای دیگر می‌رود و در آخر می‌فهمم فقط کتاب را ورق زده‌ام. دقیقا مثل الان که حواسم به دنبال همان صدا بود که نامم را تکرار کرد و البته در صفحه سوم کتاب بودم. سرم را به کتاب نزدیک‌تر کردم تا حواسم متمرکز شود. تارموی افتاده روی ورق را کنار کشیدم و ناخنم را روی نوشته‌ها به حرکت درآوردم. نمی‌دانم چرا ناخنم بلند نمی‌شد، خیلی وقت بود زده بودمشان، باید یک فکری به حالشان می‌کردم. دوباره با کلافگی دستی به سرم کوبیدم تا از فکر ناخن خارج شوم. به نظرم حرکت دادن انگشت روی نوشته‌ها کار اشتباهی بود.
- لیسا
خشمگین از جا پریدم و به دقت اطراف را ورانداز کردم. همه متعجب و با خشم نگاهم می‌کردند و درواقع کسی صدایم نزده بود. صندلی‌ای که افتاده بود را برداشتم و دوباره رویش نشستم. کتاب را به سینه‌ام نزدیک‌تر کردم و قبل از اینکه دوباره شروع به خواندن کنم یک ورق اسمارتیس کنار کتاب دیدم. مطمئنم قبلا اینجا نبود. یعنی واقعا بود؟ احتمالا همان شخص که مرا صدا زد دزدکی اسمارتیس را روی میز گذاشت. یعنی کسی مخفیانه عاشقم بود؟ می‌خواست اینگونه ابراز محبت کند؟ یک لحظه دست‌هایم را روی گونه ملتهب و سرخم کشیدم و لبخندم عریض شد! وای من یک شخص را دارم که مخفیانه عاشقم است. احتمالا وقتی در کلاس می‌نشینم و بی حوصله خودکار می‌خورم مرا می‌بیند و در دل قوربان صدقه‌ام می‌رود. از این به بعد باید روی حرکات و رفتارم بیشتر مراقب باشم تا مرا درحال خمیازه کشیدن نبیند، آن وقت‌ها دهانم زیادی باز و زشت دیده می‌شود. حتی گاهی آب دهانم سرازیر می‌شود و این فاجعه است. اما او با تمام این‌ها عاشقم مانده و برایم هدیه آورده؟ احتمالا الان پشت یکی از قفسه‌ها ایستاده و مرا تماشا می‌کند. نباید انقدر ضایع بازی در بیاورم.
دستم را از روی گونه‌هایم برداشتم و ورق رنگی اسمارتیس را سمت خود کشیدم. یکی از آنها که به رنگ قرمز بود را برداشتم و در دهانم انداختم. طعم بدی نداشت، شیرین بود و البته کمی پودر مانند، بعد هم آب شد و درون حلقم فرو رفت. فقط نمی‌دانم چرا داغ کردم، همه جا گرم شده، نکند او عاشقم نبود؟ شاید شخصی با من دشمنی داشت و این‌ها سمی بودند به شکل اسمارتیس! وای من چرا فکر همه جای ماجرا را نکردم؟
با وحشت از روی میز بلند شدم و دستم را روی حلق داغم کشیدم. سرم گیج می‌رفت و انگار کسی متوجه من نبود، خوابم می‌آمد. وای نه باید اطلاعات را از کتاب برمی‌داشتم اما خوابم می‌آمد، حتی حاضر بودم روی میز دراز بکشم. خسته خودم را روی صندلی انداختم و سرم پایین افتاد، دیگر نمی‌توانستم اوضاع را کنترل کنم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #4
1596189891240034172.jpg

*************************************************************************************

***
قسمت 3(متوهم شدن)
سرم را از روی میز برداشتم و نفس عمیقی کشیدم! همه چیز خوب بود دیگر احساس بدی نداشتم، آری احتمالا به خاطر ترس توهم زده بودم. نگاهم را در کتابخانه چرخاندم و با وحشت چندبار پلک زدم. دستم ناخودآگاه مقابل دهانم قرار گرفت. چطور می‌شد؟ یعنی این قرص توهم‌زا بود؟ آن فردی که این قرص را به من داد می‌خواست مرا دیوانه نشان دهد؟ نه نه ! باید عادی برخورد می‌کردم ، اما اگر مثل دیوانه‌ها بالا و پایین می‌پریدم و می‌گفتم کتابخانه‌ انیمه‌ای شده، هیچ ابرویی برایم نمی‌ماند. فقط باید این مسیر نفرین شده را طی کنم و بعد از اینکه مدتی گذشت همه چیز درست می‌شود، اثر آن قرص لعنتی از بین می‌رود. دستم را روی میز به حرکت در آوردم اما خبری از کتاب نبود. همین را کم داشتم، فقط کافی بود کتابم نباشد. احتمالا کتاب را هم برای خودش برداشته بود تا پیش معلم مرا خراب کند. واقعا نمی‌دانم بعضی‌ها هدفشان از آزار و اذیت دادن چیست.
به کتاب‌خانه‌ای که سرتاسرش شکل انیمه به خود گرفته بود و حتی آدم‌هایش موهای رنگی با چشمانی بزرگ و خوشگل داشتند، خیره شدم. خدای من چقدر همه چیز شبیه انیمه بود! یعنی اکنون من خودم را وسط کارتن ژاپنی می‌دیدم؟ قدم‌هایم را به سرعت برداشتم تا از کتابخانه خارج شوم، احتمالا بیرون این شکلی نبود، نباید چنین می‌شد. وقتی کامل خارج شدم، چشمانی که بسته بودم را آرام باز کردم و ابتدا فقط متوجه هجوم نور خورشید شدم. از شدت هیجان ع×ر×ق کرده و قلبم می‌تپید. وقتی تصاویر واضح شد، ناامید و ناباور ، به حیاطی چشم دوختم که حال اصلا شبیه دنیای واقعی نبود. برگ‌های صورتی درختان، دانش‌آموزانی با چهره انیمه‌ای، و حتی ساختمان مدرسه که با چوب قهوه‌ای و سرخابی تشکیل شده بود. جالب‌تر از همه تمام این چهره‌ها را می‌شناختم، این‌ها واقعی بودند و همه انیمه‌ای شده بودند. یعنی آنها نیز از این قرص خورده بودند؟ فقط باید آرام باشم و منتظر شوم تا اثر این قرص برود همین. تنها کاری که باید بکنم تظاهر به عادی بودن همه چیز است. اما این کار بسیار مشکل بود.
چند قدم برداشتم و با دیدن کیفم که به درخت تکیه زده بود، سریع سمتش رفتم. یعنی چه؟ احتمالا او در دنیای واقعی کیفم را اینجا گذاشته بود و حال کیف را چنین می‌دیدم. کیف را برداشتم و روی شانه‌هایم انداختم و وارد مدرسه شدم. راهرو شلوغ بود و تعدادی دختر مقابل پنجره نشسته و صحبت می‌کردند. باورم نمی‌شد، هه سو زیباتر از آن چیزی شده بود که فکرش را می‌کردم. چشمان گشاد و آبیش برق می‌زد و نور پنجره را منعکس می‌ساخت، حتی صورت سفیدش زیادی می‌درخشید. البته از زلالی موهای آبیش نمی‌شد گذشت. در انیمه واقعا یک چیز دیگر شده بود. اما آنها که نمی‌دانستند من همه جا را انیمه‌ای می‌بینم، پس نباید انقدر به او زل می‌زدم. نگاهم را گرفتم و دوباره شروع کردم به قدم زدن. نیاز داشتم به اتاق موسیقی بروم و کمی استراحت کنم، احتمالا بعد وقتی بیدار می‌شدم همه چیز عادی شده بود. اما آن قرص واقعا چه بود؟ قرص توهم‌زدا؟ قرص دیوانه‌کننده؟ چه کسی چنین چیزی را اختراع کرده بود؟ حتما باید بعد درست شدن حالم می‌رفتم و پرس و جو می‌کردم. یعنی اینترنت چیزی درباره چنین قرصی می‌دانست؟
پله‌ها را دوتا یکی طی کردم و مقابل درب ایستادم اما قبل از آنکه بتوانم در را باز کنم، دختری مرا از پشت صدا زد. باید کاملا طبیعی برخورد می‌کردم. آرام برگشتم و به چشمان عسلیش خیره شدم. موهایش به رنگ برگ پاییزی بود و لبانش غنچه. چقدر زیبا! تا به حال چنین دانش‌آموزی در کلاس ندیدم. شاید او یکی از اعضای واقعی انیمه بود اما نه نمی‌شد. من که در انیمه نبودم فقط توهم زده و همه را عجیب می‌دیدم. لبخند زدم و گفتم.
- با من کاری داشتی؟
دختر لبخند ریزی تحویلم داد و گفت.
- عجیبه که خیلی عادی رفتار می‌کنی!
نکند او همان کسی بود که آن‌قرص را به من داده بود؟ احتمالا همه چیز زیر سر همین دختر بود، او برای من نقشه کشیده بود همین است! باید به حسابش می‌رسیدم. سریع دستش را کشیدم و او را به داخل اتاق موسیقی انداختم و در را بستم.
- تو اون قرصو بهم دادی؟ علیه من توطئه کردین که توهم بزنم؟
دختر دوباره خندید و گفت.
- لیسا این حقیقته! اینجا دنیای انیمه‌هاست. چه توطئه‌ای؟
- چ... چی میگی؟ چه بلایی سرم اومده؟
- مگه نمی‌خواستی از کتاب اطلاعات جمع کنی؟ کارتو راحت کردم توی این تاریخ و این دنیای انیمه می‌تونی اطلاعاتت رو به دست بیاری.
- اما همه مثل قبلن، زمان عوض نشده. داری بازیم میدی.
- نه لیسا


  1. ~Romaysa_paX~


  2. tor.anj.o.o


  3. .Mahdieh


  4. ملیکا√


  5. Nil@85

  6. لیانا مسیحا


  7. تیام



  8. fatemeh1382


  9. آلباتروس


  10. پیتر ساندرلی

 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #5
images


فصل چهار ( خبری از توهم نیست)

دخترک روی میز نشست و گفت.
- اینجا جهانیه که می‌تونی توش به سوالاتت برسی. من جای تو بودم از قرص‎‌ها خوب مراقبت می‌کردم. می‌تونی با اون قرص به انیمه بیای و جواب همه سوالاتو به دست بیاری، یا حتی می‌تونی به هرچیز دیگه‌ای بری. اما خب هر شخص در ذهنش یک چیزی پرورش میده و قرص اونو به اونجا می‌بره.
لبخندش را وسیع‌تر کرد و درحالی که سمت تخته می‌رفت، گفت.
- اگر من ذهن جنگجو داشته باشم به زمان جنگ و فیلم‌های جنگی یا هرچی درباره جنگ باشه میرم، و اگر ذهن تخیلی داشته باشم در رابطه با رنگین کمون، شهر خیالی، خب به اونجا میرم. اما ذهن تو برای انیمه و اتفاقات انیمه‌ای تنظیم شده پس هر وقت از این قرص استفاده کنی به دنیای ما پا می‌ذاری.
- نمی‌تونم ذهنم رو عوض کنم؟
- نه. این یک چیز درونی و ذاتیه. عوض نمیشه.
میز را تکیه گاهم قرار دادم و در اتاق چشم چرخاندم. تارهای گیتار در انیمه به رنگ صورتی شده بودند و نور خورشید روی چوب‌های شکلاتی رنگش، آن گیتار را تبدیل به استوره جذاب کلاس کرده بود. اما واقعا اکنون درحال فکر کردن به زیبایی‌های این انیمه هستم؟ من باید از این دختر بیشتر سوال می‌پرسیدم. یعنی چطور باید به شهر خود برمی‌گشتم؟ اصلا جواب سوالم را باید پیش چه کسی پیدا می‌کردم؟ نمی‌شد یک این بار را بیخیال من شوند و به شهر خود برگردم؟ درست است همیشه آرزو داشتم عضوی از یک انیمه باشم اما حال که واقعی شده احساس پشیمانی می‌کنم. یک احساس ترس و وحشت دارم انگار هنوز در خوابم. اگر تا ابد اینجا بمانم چه می‌شود؟ تکلیف مادر و برادرم چه می‌شود؟ کلاسم و یا حتی امتحانی که در این ساعت داشتم! من متعلق به اینجا نیستم، یک غریبه به تمام عیارم و نه، نمی‌توانم در این محیط حتی یک صدم ثانیه دوام بیاورم. اکنون که همه چیز انیمه‌ای شده واقعا ترسیده‌ام و حتی دیگر به قدرت بینایی چشمانم اعتماد ندارم. سریع سمت آن دختر رفتم و از هردو شانه‌اش محکم گرفتم.
- من باید برگردم.
- اوه متاسفم. تا جواب سوالت رو پیدا نکنی نمی‌تونی برگردی، حتی اگر یک سال طول بکشه.
- چی؟ تو نمی‌تونی کاری کنی؟
- نه.
متفکر دستم را لایه موهای طلایی و بلندم فرو کردم، تلاشم برای اینکه چشمان آبیم خیس نشوند، واقعا ستودنی بود. احساس می‌کردم نیاز دارم با صدای بلند اشک بریزم. اما حال که بحث از ظاهرم شد، یعنی من اکنون چهره انیمه‌ای داشتم؟ بسیار کنجکاو شدم برای دیدن خودم، حتما این نزدیکی‌ها باید یک آیینه باشد. به اطراف کلاس چشم دوختم اما خبری از آیینه نبود، شیشه پنجره هم تصویرم را درست منعکس نمی‌کرد. با بی قراری به دست و پای سفید دخترک خیره شدم تا ببینم اثری از آیینه هست یا نه. او حتما باید یک آیینه داشته باشد.
- آینه داری؟ بهم آینه بده.
- تو نمی‌خوای بدونی جوابتو چطور به دست میاری؟ یا حتی اسمم چیه؟
- خب...
- این آدرسی که میدم رو بگیر. باید به اینجا بری احتمالا جواب همونجاست و البته اسمم... 떨어지다
قبل از اینکه فرصت کنم و از او آیینه‌ای بخواهم، سریع از کلاس خارج شد و در را پشت سر خود بست. برای چند لحظه در همان‌جا ایستادم و سعی کردم موقعیت خودم را درک کنم. اصلا نباید هل می‌کردم و از چیزی می‌ترسیدم، فقط کافی بود پاسخ را پیدا کنم و برگردم. اتفاقا آن وقت استاد نیز شگفت‌زده می‌شد و همه تشویقم می‌کردند. دیگر شاگرد تنبلی نبودم که کسی مرا مسخره کند. شاید اصلا این قرص‌ها برای نجاتم آمده بودند، آری احتمالا می‌خواستند مرا از این زندگی عادی و کسل کننده خلاص کنند. خب این یک تجربه بود، اما اگر هیچ چیز را حل نمی‌کردم چه؟ اگر جواب پیدا نمی‌شد؟ اگر موفق نمی‌شدم؟ آن وقت قرار بود تا ابد در همین‌جا بمانم؟
با دقت خطوط درون ورق مچاله شده را ورانداز کردم، خیله خب همه چیز آسان بود. من نام تمام مناطق را می‌شناختم، انگار فقط دنیای من رنگ و بوی انیمه گرفته بود اما همه چیز سرجای خود بود. آری نباید خودم را می‌ترساندم من که در محیط کاملا غریبه نبودم. اینجا لی سانگ، مدرسه من بود. خودم را جمع و جور کردم و موهای بلندم را از بالا بستم. کاغذ را در جیب شلوارم گذاشتم و با برداشتن کیفم از روی میز، کلاس را ترک کردم. راهرو خلوت بود و صدای بچه‌ها و معلم‌ها از پشت درهای بسته به گوش می‌رسید. به گمانم من تنها فرد حاضر در سالن بودم، باید آرام از مدرسه خارج می‌شدم و به مقصد می‌رفتم. همین و بس! هیچ مشکلی نبود و هیچ مانعی سر راهم قرار نداشت. همه این‌ها مثل خواب می‌گذشتند.
- لیسا وایسا. چرا سر کلاس نیستی؟
با تعجب برگشتم و دختری را دیدم که اصلا نمی‌شناختم. در اولین نگاه می‌شد موهای آبی و چشمان بزرگ و براق آبیش را رویت کرد. او چه کسی بود؟ من را چرا می‌شناخت؟ اصلا چه کلاسی مگر من در انیمه کلاس داشتم؟ با وحشت دستم را درون جیبم فرو بردم تا مطمئن شوم ورق محو نشده است. ای کاش از آن دختر می‌پرسیدم که اینجا چه خبر است. قبل از اینکه فرصت کنم حرفی بزنم، او دست مرا کشید و درحالی‌که سمت کلاس شماره هشت می‌رفت، گفت.
- تا همین الانشم خیلی دیر کردی آقای لو شینگ گفت بیام دنبالت.
- اما...
قبل از اینکه چیزی بگویم در کلاس باز شد و هردو درون کلاس بودیم. آقای شینگ، درحالی که روی تخته چیزی می‌نوشت، نگاهش را به من دوخت و دوباره به کارش ادامه داد. همان دختر مو آبی مرا سمت یکی از میزها هل داد و خودش نیز کنارم نشست. در کلاس همه سکوت کرده بودند و نوشته‌های آقای شینگ را دنبال می‌کردند اما من فقط می‌خواستم هرچه سریع‌تر بروم و جواب را پیدا کنم. دیگر تحمل نداشتم تمام این اتفاقات را به دوش بکشم و سکوت کنم. چطور می‌توانستم مثل همه عادی برخورد کنم و در کلاس انیمه‌ای بنشینم و فریاد نکشم! فریادم داشت گلویم را می‌سوزاند و لب‌هایم را به زور از هم جدا می‌کرد تا با آخرین توان، از لابه‌لای دندان‌هایم عبور کرده و گوش همه را به بند بکشد. چشمانم را محکم روی هم فشردم و خشمگین سرم را پایین انداختم. نباید فریاد می‌زدم، نباید مثل دیوانه‌ها عمل می‌کردم، صبور بودن بهترین کار بود.
- خانم لیسا شما خوب هستین؟ هم دیر کردین هم حواستون سر کلاس نیست.
همین بود! این بهترین فرصت بود. بلند شدم و با خوشحالی گفتم.
- نه خوب نیستم باید برم بیرون.
- بسیار خب آقای سوجو، لطفا خانم لیا رو ببرین بیرون کمی هوا بخورن.
اما برای چه با او؟ با وحشت سرم را به عقب برگرداندم و چهره پسر بی حوصله‌ای را دیدم که می‌خواست مرا بکشد. احتمالا از شخصیت انیمه‌ای من ناراضی بود و نمی‌خواست وقت با ارزشش را برایم هدر دهد. قبل از اینکه اعتراض بکنم سوجو بلند شد و زودتر از من و حتی بدون نیم نگاهی به من، از کلاس خارج شد. حداقل این نیز یک فرصت برای بیرون رفتن از مدرسه بود. اینطور که معلوم است این پسر با من کاری ندارد و می‌توانم از مدرسه بیروم بروم. پس سریع کیفم را برداشتم و از کلاس خارج شدم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #6
images
-%D8%B4%D8%AF%D9%86-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D8%AA%D9%88%D8%B3-e1619032776253.jpg

فصل 5 (فرار از دست سوجو)
وقتی وارد حیاط شدیم، با خیال راحت مسیر بیرون را در پیش گرفتم. مطمئن بودم او دنبالم نمی‌آید و من به راحتی از شر این انیمه مزاحم خلاص می‌شوم. یادم باشد دیگر قرصی را که نمی‌دانم چیست نخورم البته مقصر هم نبودم این قرص‌ها بیشتر شبیه اسمارتیس رنگی و خوش طعم بودند تا قرص، هرچند مزه پودر ته مانده‌اش تلخ بود. کیف را روی شانه‌هایم محکم جا دادم و قبل از اینکه از مدرسه خارج شوم، صدای قدم‌هایی را شنیدم که به سرعت سمتم می‌دوید. سوجو از هردو بازوئم گرفت و مرا به عقب هل داد. چنان خشمگین ابرو در هم پیچانده بود که انگار مال پدرش را خورده بودم.
- کجا؟ می‌خوای بری گم شی مقصر من شم؟
- بچه که نیستم گم شم. بهشون بگو رفتم دست شویی و دیگه منو ندیدی.
- اعع نه بابا؟
- بکش کنار پسرک من کلی کار دارم نمی‌تونم وقتمو پیش تو تلف کنم.
- نه از این خبرا نیست.
سوجو محکم یقه‌ام را در مشت گرفت و مرا دوباره به عقب هل داد. اشتباه فکر می‌کردم این شخص آب زیرکاه‌تر از آنها بود که نشان می‌داد. پس می‌خواست مانع راه من شود؟ واقعا در شرایطی که من با جان و دل می‌خواهم از این خراب شده بروم چه کسی می‌تواند مقابلم استقامت کند؟ اصلا من برای این مدرسه و این شهر نبودم. نه او را می‌شناختم نه درس‌هایی که می‌خواندند. چه دلیلی داشت درون انیمه به من یک نقش بدهند؟ نمی‌خواهم! باید بروم به دنبال پاسخ. با خشم مشتم را بلند کردم و مقابل صورتش گرفتم. او با این ظاهر جذاب و چشمان گیرا نمی‌توانست چیزی را تغییر دهد.
- بکش کنار.
- نمی‌کشم.
مشتم را محکم روی گونه‌اش کوباندم که به سرعت صورت سفیدش سرخ شد. با خشم سمتم برگشت و مشت بعدی را او محکم‌تر از من کوبید. دستم را روی لبم کشیدم که احساس می‌کردم خونی شده. واقعا چگونه موجود وحشی‌ای بود؟ اصلا به او چه ربطی داشت که من می‌خواستم بروم؟ مطمئنم در مدرسه ما و دنیای واقعی چنین اوضاعی برپا نبود. هیچ کس کاری به کار دیگری نداشت معلم هم برای کسی مراقب نمی‌گذاشت. شاید مدرسه ما بیخیال بود اما درکل خیلی خشمگین می‌شدم وقتی این پسرک مغرور نمی‌گذاشت کارم را انجام دهم. الان باید به جواب این سوال مزخرف برسم تا اثر قرص بخوابد. اصلا ای کاش سرکلاس تنبلی نمی‌کردم و تنبیه نمی‌شدم. من از همان اول هم نسبت به کتابخانه مدرسه احساس بدی داشتم. کلافه دستم را روی لباس سوجو کوبیدم و پارچه سفید لباس را سمت خود کشیدم.
- من یک کار خیلی مهم دارم و باید برم! خیلی خیلی خیلی مهم. اگر بهش نرسم بدبخت میشم.
- منم فعلا مسئول تو هستم.
با صدای بلندی فریاد زدم .
- هیچ‌کس مسئول من نیست! بکش کنار دیگه پسرک.
سوجو نیشخندی زد و درحالی که هردو دستم را در مشت خود گرفته بود، مرا سمت مدرسه هدایت کرد.
- فکر کنم حالت خوب شده بهتره بریم سرکلاس.
- هی تو نمی‌تونی به من زور بگی ولم کن.
صاف ایستاد درحالی که هنوز دستانم را محکم در چنگالش اسیر کرده بود، دهانش را کج کرد و گفت.
- می‌تونم.
وقتی دوباره شروع کرد به هل دادنم سمت مدرسه، فهمیدم بدبختی تازه در راه است. اگر طبق برنامه کلاس ما پیش بروند چهار ساعت دیگر کلاس تمام می‌شود و این یعنی چهار ساعت باید در اینجا منتظر باشم و وقتی بخواهم از مدرسه به آن مسیر بروم، تقریبا همه جا تاریک می‌شود و آن مسیر هم پر از خلافکار. البته در دنیای ما که چنین بود. و بگذار بگویم بعد چه می‌شود، من نمی‌توانم به پاسخم برسم و باید تا ابد این بدبختی را تحمل کنم. آن دخترک پاییزی چه گفت؟ گفت برخی‌ها حتی چندین سال اینجا مانده‌اند. آه نه! نه نه نه! نباید اینگونه می‌شد. حتما باید این پسر را از سرم باز می‌کردم مگر اصلا او کیست که بتواند مانع من شود و مقابلم ایستادگی کند؟ او در مقابل من هیچ قدرتی ندارد. وقتی به درب مدرسه نزدیک شدیم، برگشتم و سریع، به اویی که حواسش سمت کتابخانه پرت شده بود، لگدی زدم. لگدم به شکمش چنان محکم بود که روی دو زانوی خود افتاد و با دو دستش شکمش را محکم گرفت. صورتش جمع شده بود و از شدت درد حتی نمی‌توانست مرا ببیند. فرصت را غنیمت شمردم و با آخرین سرعت سمت در دویدم. داشتم آزاد می‌شدم آری داشتم خلاص می‌شدم. سرعتم را بیشتر کردم و از مدرسه کاملا دور شدم. حال در پارکی که خلوت بود و گاهی ماشین‌ها از کنارش عبور می‌کردند، درحال حرکت بودم. اگر کمی دیگر حرکت کنم و این کوچه را مستقیم بروم، به پیچ می‌رسم. بعد از آن پیچ یک راه باریک می‌ماند تا مقصد اصلی. اما در اصل چطور باید به داخل قصر بروم؟ یعنی مردم عادی را می‌گذارند؟ حتما باید یک نقشه‌ای جور کنم. آن دختر چرا زود غیبش زد؟ من کلی سوال دارم برای پرسیدن.
- هی لیسا... می‌کشمت.
کمی گردنم را چرخاندم و سوجو را دیدم که با شتاب سمتم می‌آمد. این پسر چرا ول کن ماجرا نبود؟ با سرعت شروع کردم به دویدن و به امید اینکه خسته شود و رهایم کند، مسیر را پیچ و تاب دادم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #7
500x500_1605875059216874839.jpg


فصل 6( تو انیمه‌ای نیستی؟)
نفس‌هایم به تقلا افتاده بودند و دهانم قدرت باز و بسته شدنش را از دست داده بود. دستی به دماغم کشیدم که از شدت نفس کشیدن‌های طولانی و بلند، می‌سوخت. حال دیگر می‌توانستم آرام‌تر راه بروم. دستم را روی قلبم گذاشتم و قدم‌های سستم را سمت خیابان اصلی پیچ دادم. سرم را با وحشت به چپ و راست حرکت دادم تا موقعیت را بررسی کنم. سوجو وحشتناک‌ترین پسر جذاب انیمه‌ای بود که دیدم. جذاب که بود درست، اما وحشتناک روی اعصابم رژه می‌رفت. بالاخره بعد از کلی دویدن دست از سرم برداشت و راهش را کج کرد. هرچند از او بعید نیست از راه دیگری وارد شود و ناگهان خودش را مقابلم بیندازد. نفس عمیق دیگری کشیدم و با دستم، دانه‌های ع×ر×ق روی پیشانیم را، پاک کردم. بالاخره این مسیر هم به پایان رسید و حال مقابل بزرگ‌ترین و مجلل‌ترین ساختمان بودم. سرتاسرش با گل و گیاه پوشیده شده بود و یک راه باریک سنگ‌فرش، به دهانه این قرص کشیده می‌شد. باید یک نقشه‌ای می‌کشیدم تا به داخل قصر راه پیدا کنم. صددرصد باید خیلی تیزهوشانه حرکت می‌کردم، آنها درست بود که انیمه‌ای بودند اما ابله که نبودند. برای خودشان قصر و مقامی داشتند. یعنی هوا در حدی گرم بود که لباسم کامل خیس شده بود؟ این گرما احتمالا گرمای ترس و وحشت بود! استرس چنان تمام وجودم را به دندان کشیده بود که دیگر هیچ‌گونه راه خلاصی نداشتم.
پاهای لرزانم را به سوی قصر هدایت کردم و مقابل درب بزرگ و طلاییش ، ایستادم. دو نگهبان در دو سوی درب ایستاده بودند و قبل از اینکه بخواهم دلیلی جور کنم، یکی از آنها گفت.
- اوه خانم لیسا. شما همتون عکاسی هستین که برای گرفتن عکس از قصر اومدین؟ بفرمایین تو.
- عکاس؟
- بله مگه قرار نیست عکس جاهای مختلف قصر رو توی افتتاحیه نمایش بدین؟
- آهان بله بله... ممنون.
سریع وارد قصر شدم و مشکوک به نگهبان‌ها، نگاهی انداختم. یعنی آن دختر پاییزی زمین را برایم باز کرده بود؟ یا شاید آنها عمدا مرا وارد کردند تا مرا بکشند. احتمالا فهمیده باشند که از شهر دیگری آمده‌ام و برای انیمه نیستم. اگر حکم اعدامم را بدهند چه؟ نه فکر نکنم انقدرها هم تابلو باشد. اگر من در انیمه هستم صددرصد چهره‌ انیمه‌ای باید داشته باشم. دستی به کیفم کشیدم و دوربین نقره‌ای را بیرون آوردم. پس یعنی من نقش یک عکاس را باید بازی می‌کردم؟ حتما باید جوری برخورد می‌کردم تا چیزی نفهمند. اگر متوجه می‌شدند قصدم جمع‌آوری اطلاعات درباره چه چیزهایی است، مرا زنده به گور می‌کردند. حیاط طویل را پشت سر گذاشتم و وارد قصر شدم. فضا به صورت کلی تاریک به نظر می‌رسید، مقابل تمام پنجره‌ها را گرفته بودند و خدمه‌ها با سرعت از این سو به آن سو می‌رفتند. پایم را روی زمین چوبی کوبیدم و کمی جلوتر رفتم. چند مجسمه سیاه که به مجسمه بزرگ سجده کرده بودند، در انتهای سالن قرار داشتند. چشمم را در سرتاسر قصر چرخاندم. به نظرم بهترین چیزی که ارزش عکس گرفتن داشت، تابلوی چهره پسر انیمه‌ای در دیوار بود. این چهره چقدر شبیه چهره فرشتگان بود. چشمان بزرگ و کشیده و اما توسی، موهای همرنگ چشمانش که پراکنده شده بود روی پیشانیش. البته از کت و شلوار و کراواتش نمی‌شد گذشت. در انیمه همه چیز زیبا بود، اما این یکی شاهکار زیبایی بود. خدمه‌ای درحالی‌که دامن بلند و سیاهش را با خود می‌کشید، له له کنان نزدیک شد و گفت.
- شما عکاسین؟
- بله
- پس چرا اینجا وایسادین؟ خانم و آقا گفتن شمارو ببرم و جاهای خوب قصرو نشون بدم.
نگاهم را از روی تابلوی زیبا گرفتم و گفتم.
- بله. این آقای توی عکس کی هستن؟
- آقای واتارو.
همراه با خدمه از راهروی بلندی عبور کردم و از پله‌ها به پایین رفتم. بیشتر دوست داشتم درباره کتابخانه‌اش بپرسم. یا حتی می‌خواستم ملکه را ببینم، این عکاسی و کارهای دیگر وقت تلف کردن بود. اصلا چرا اینجا هم یک مراقب برایم گذاشته بودند؟ از افرادی که به دست و پایم می‌پیچیدند متنفر بودم. نفسم را پر صدا بیرون دادم و گفتم.
- کتابخونه کجاست؟ یک عکسم باید از اونجا بگیرم.
- خب اون طبقه بالاس. بالاترین طبقه کنار اتاق آقای واتارو
- چرا اونجا؟
- چون آقا عاشق مطالعن... من باید برم بعدا میام دوباره پیشتون
با رفتنش به سویی، لبخندم پهن‌تر شد. برای تظاهر دوربین را مقابل صورتم گرفتم و دو سه تا عکس انداختم اما بعد سریع از پله‌ها بالا رفتم. نه تنها تعداد پله‌ها زیاد بود، بلکه پهن نیز بود. خسته دستی به کیفم کشیدم و سالانه سالانه به بالا رسیدم. راهروی بلند و بسیار بزرگی مقابلم قرار داشت. لازم ندیدم بمانم و تک تک جاها را رصد کنم. با اینکه انیمه‌ای بود، با اینکه قصر انیمه‌ای بود و با اینکه من عاشق انیمه بودم، اما احساس می‌کردم وحشتم نمی‌گذاشت به چیزی جز رفتن از اینجا فکر کنم. زمان کمی داشتم و اگر در این زمان کم نمی‌توانستم اطلاعات را به چنگ بیاورم، مرا از قصر بیرون می‌کردند و دیگر بهانه‌ای برای آمدن به اینجا و به دست آوردن اطلاعات نداشتم.
به سرعت قدم‌هایم افزودم و وارد کتابخانه شدم. یعنی در این کتابخانه می‌توانستم اطلاعات مربوط به زن‌های مفقود شده پادشاه را پیدا کنم؟ اصلا چرا چنین موضوع سختی؟ حتی خود اشخاص بزرگ این دلیل را پیدا نکردند، شاید هم کردند به خاطر ترس از پادشاه چیزی نگفتند. اما درکل در هیچ کتاب و سایتی پاسخ این سوال نیست. اصلا مگر در کتابخانه می‌توانم کتابی بر علیه پادشاه این زمانه پیدا کنم؟ پادشاه کاتب را نمی‌کشد؟ کتابخانه را به آتش نمی‌کشد؟ من بی چاره شدم.
- شما تو کتابخونه من چی کار می‌کنی؟
با وحشت دستم را از روی کتاب‌ها برداشتم و سریع برگشتم. همان پسر بود! واتارو! دستی به موهایم کشیدم و سعی کردم مقابلش منظم‌تر جلوه کنم. اصلا آبروی هرچه دختر انیمه‌ای بود به باد دادم.
- من عکاسم
- خب؟
- و می‌خوام از اینجا عکس بگیرم.
دست به سینه جلوتر آمد و گفت.
- از اینجا؟ اصولا باید از اشیای تزئینی و زیبا عکس بگیرین نه کتاب‌ها
- کتاب‌ها رو دوست دارم
مشکوک نگاهم کرد و دوربین را از دستانم گرفت.
- میگم تو دنیای انیمه الان تو دوران قدیم نیستیم که درسته؟ یعنی گوشی دارین دیگه؟
- شبیه‌سازی از زمان گذشته هستیم. ما فقط یک خانواده اصیل قصرنشینیم خبری از پادشاه و ملکه قدیمی نیست.
- آهان پس پادشاهو ملکه نیست
- تو ... تو انیمه‌ای نیستی؟
وای من چه گفته بودم؟ همه دودمانم را بر باد دادم. با وحشت تلو تلو خوران به قفسه کتاب‌ها چسبیدم و چشمانم را گشاد کردم. باید یک جوری همه چیز را ماست مالی می‌کردم. نباید این چنین تمام می‌شد. اصلا او از کجا می‌داند انیمه و غیر انیمه چیست؟ برای او در اینجا همه چیز شکل و شمایل واقعی دارد. او انگار در واقعیت زندگی می‌کند و اصلا از دنیای ما باخبر نیست. پس چطور شد که چنین سخنی گفت؟ نکند او هم... با تعجب دستم را بالا آوردم تا سوالی بپرسم که او نیز همین کار را کرد.
 
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #8
cec155f1f3aab8cf3e3c8da2ef451db1_pijb.jpg

فصل7( گوشی لمسی در انیمه)
- تو انیمه‌ای نیستی؟ از کره اومدی؟ از کجا اومدی؟ چطور شد اومدی اینجا؟
او فهمیده بود! فکر نمی‌کردم انقدر باهوش و زیرک باشد، اما همه چیز را فهمیده بود. اگر قصد و هدفم از آمدن به اینجا را هم کشف کند زندگیم تمام می‌شود. اگر بفهمد به خاطر ماجرای به قتل رسیدن عجیب و غریب زن‌های پادشاه آمده‌ام و می‌خواهم بر علیه پادشاه اطلاعات جمع کنم رسماً نابود می‌شدم. هنوز دیر نبود، همین الان می‌توانستم گم و گور شوم و در زمان مناسب درباره بدبختی خود، خوب فکر کنم. دستانش را کنار کشیدم و به سرعت از کتابخانه فرار کردم. صدای قدم‌های محکمم روی زمین چوبی طنین می‌انداخت و تابلوها را می‌لرزاند. وقتی حیاط را هم طی کردم ، یک نفس عمیق کشیدم. نمی‌دانم توهم زده بودم یا نه، فقط احساس می‌کردم او دنبالم است. نالان و خسته روی صندلی افتادم و چشمانم را برای لحظه‌ای، بستم. روی گونه‌ام برگی خاردار افتاد، شاید هم خاردار نبود و فقط پوسته ضبری داشت. چشم باز کردم و برگ ارغوانی رنگ را روی زمین انداختم. نمی‌دانستم هم اکنون باید کجا بروم، چه کنم و یا چطور پاسخ این معما را به دست بیاورم. به مدرسه که نمی‌شد برگشت و احتمالا وقت کلاس تمام شده بود، و به خانه... نمی‌دانم خانه‌ام اکنون کجا است. یعنی همان جای قبلی در دنیای واقعی یا جایی دیگر؟ اگر رک می‌رفتم و درباره ماجرای شاه و ملکه‌های مرده می‌پرسیدم چه می‌شد؟ حال که دیگر شاه و ملکه‌ای نبود. اما نه شاید هنوز پیرو آنها بودند چون پسر گفت ما از نسل اصیل آنهاییم. یعنی خدمتکارهای آن قصر چیزی از ماجرا می‌دانستند؟ می‌شد در زمانی مناسب به شکلی غیرمستقیم سمت آنها رفت و اوضاع را بررسی کرد البته اگر آن پسر نباشد. واقعا خیلی باهوش بود، اصلا ماندم در کف ماجرا. وحشت کردم... یعنی می‌خواست چه بلایی سرم بیاورد؟ اگر به قصر بروم باید حتما تغییر چهره بدهم در غیر این صورت همه چیز در هم پیچ می‌خورد.
بلند شدم و بی هدف مسیری طی کردم. پارک انیمه‌ای به وقت غروب خورشید چقدر زیبا رخ نمایان می‌کند. تصور این پارک آن هم به این شکل برای من دور از تمام منطق‌ها بود و به راستی مگر اوضاع الانم منطقی بود؟
- هی لیسا کجا بودی پس؟
به رو‌به رو خیره شدم. دختری اقیانوسی دیدم که سمتم می‌آمد. آری بهترین تشبیه برایش همین بود. موهای آبی همچو امواج و دو تیله آبی رنگ در چشمانش. می‌توانستم او را در قلب دریای طوفانی با دامانی آبی رنگ تصور کنم که باد او را به روی امواج پرت می‌کرد. لبخندی زدم و جلو رفتم. چقدر دیدن این دختر آرامش را به وجودم می‌داد. یعنی دوستم بود؟
- اومدم مدرسه نبودی...
- آره خب کار داشتم.
- مامان نگرانت شد.
پس یعنی خواهرم بود؟ سعی کردم دلیل قانع‌ کننده‌ای بیاورم اما هیچ‌گاه سعی نمی‌کردم دروغ بگویم اکنون باید چه می‌گفتم؟ فقط حتما باید دروغ می‌گفتم چون لازم بود.
- فقط حالم بد بود کمی گشت می‌زدم.
با نگرانی سمتم آمد و شانه‌هایم را گرفت.
- چرا حالت بد بود؟
- اوه نگران نباش.
- خب باید بریم خونه. سوار ماشین شو، می‌خوای اصلا بریم بیمارستان؟
به ماشین سیاهی که کنارمان پارک شده بود، چشم دوختم. عجیب است که آن ماشین را تا به الان ندیده بودم.
- نه من خوبم.
- بسیارخب سوار شو. دیگه هم مارو بی خبر نذار اون گوشی پس واسه چیه؟
احتمالا در دنیای بسیار پیشرفته‌ای هستم. فکر کردم آنها نامه‌نگاری می‌کنند و چیزهایی شبیه به این. پس گوشی هم بود؟ دست بردم سمت جیب کیف و درحالی که سمت ماشین می‌رفتم، گوشی کوچک دکمه‌دار و صورتی رنگی دست گیرم شد. نه آنچنان هم پیشرفته نبودند اما باز بهتر از نامه‌نگاری بود. سوار ماشین که شدیم او کلافه ماشین را به حرکت درآورد و من خیلی سعی کردم چنین سوالی نپرسم اما پرسیدم.
- گوشی لمسی نیست؟
- چی میگی لیسا؟ می‌دونی که پول بابا به گوشی لمسی نمیرسه خواهشاً باز بحث نکن.
نه پس دنیا پیشرفته بود خانواده ما فقیر بودند. خیالم راحت شد. نفس عمیقی کشیدم و سمت پنجره نگاه دوختم. دکه‌ها، خطوط خیابانی، درختچه‌ها، ماشین‌های ریز و درشت، مردمانی در حرکت، همه با سرعتی به پنجره می‌رسیدند و بعد پشت سر ماشین می‌ماندند
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #9
10531469373205015028.jpeg

فصل 8( تنهایی میمیری)

در کشویی را محکم در هم کوبیدم و خودم را روی تخت مچاله کردم. نمی‌فهمیدم چه می‌گویند، بدهکار چه هستند و برای چه از من خشمگین‌اند؟ من اصلا اهل انیمه نبودم، هیچ‌کس را نمی‌شناختم و فقط باید برمی‌گشتم. مگر نه؟ اگر آن پسر زشت آنجا نبود اکنون در خانه خودمان بودم. کلوچه مادرم را می‌دزدیدم و با شیرکاکو می‌خوردم. شاید هم زیر تخت مخفی می‌شدم و تا صبح در گوشی مشغول چت در انواع گروه‌ها بودم. من زندگی خوبی داشتم، اصلا خوب نبود، اما انقدر بد هم نبود. غریب بودن زیادی بد است، حتی اگر در بهترین جا باشی. هرکجا را تماشا می‌کنی می‌فهمی هیچ‌کس را نمی‌شناسی. انگار آلزایمر ابدی دامنت را گرفته و همه تو را می‌شناسند، دوستت دارند اما برعکس، تو اصلا نمی‌دانی برای چه اینجایی! فردا باید مدرسه بروم؟ روند عادی زندگی را طی کنم؟ نه! اصلا به قصر می‌روم و دوباره اطلاعات را جمع می‌کنم. شورش به پا می‌کنم، دعوا راه می‌اندازم. مهم نیست دیگر چه می‌شود اینجا که دنیای واقعی نیست. مثلا می‌خواهند مرا بکشند؟ خب اگر می‌توانند همین کار را بکنند. آری آری آری! همین است لیسا. تو نباید بترسی باید تمام تلاشت را بکنی. از این خواب بیدار می‌شوی، اینجا جای تو نیست.
سرم را روی بالشت انداختم و چشمانم را آرام بستم. به گمانم بین خواب و بیداری بودم. مادرم را می‌دیدم، خواهرم هم بود، داشتم سمت مدرسه می‌رفتم، او می‌گفت باید بیشتر بخوانم. من فقط زبانم را برایش بیرون آوردم و سریع دویدم، ماشین... به گمانم یک ماشین بود. داشت سمتم هجوم می‌آورد، آنقدر محکم به پهلویم برخورد کرد که بالا پریدم و روی زمین افتادم. خون از سر تا پایم فوران می‌کرد، دهانم سرچشمه خون بود، ناخنم را روی سنگ خونی زمین کشیدم... درد داشتم. پاهایم بی حس و کرخت بودند، پلک‌هایم سنگین، نفس‌هایم خش‌دار. احساس مردگی می‌کردم، می‌خواستم نجات پیدا کنم، می‌خواستم زنده بمانم. نفسم بالا نمی‌آمد، راهش را خون بسته بود، دیر می‌کردند. آدم‌ها همیشه دیر می‌کردند، صدای آژیر می‌آمد اما زیادی دور بود، کسی کمکم نمی‌کرد. اگر جای من بودند چه می‌شد؟ به گمانم باید میمردم اما فقط درد می‌کشیدم و توان فریاد زدن نداشتم. مرگ داشت کل وجودم را لیس می‌زد اما هنوز زنده بودم. چرا پس تمام نمی‌شد؟
***
- هی دختر حواست کجاست؟
به زنی خشمگین که مدام بر سرم فریاد می‌کشید، کمک کردم تا وسایل خود را جمع کند. دستپاچه نگاهی به اطراف کوچه انداختم. می‌ترسیدم با صدایش همه را متوجه کند و خواهرم دوباره برگردد. آن وقت می‌فهمید مدرسه را می‌خواهم دور بزنم و به قصر بروم. اگر می‌فهمید باید این زندگی عادی که برایم نبود را قبول می‌کردم. چقدر خوب می‌شد اگر محکم به دهان گوشتالویش می‌کوبیدم و می‌گفتم بس است دیگر! خوب شد با چاقو سر و ته نکرده‌ام گوشت‌های آویزانت را.
- خب خانم معذرت می‌خوام.
- جووانی امروزی دیوونن.
محکم به پهلویم ضربه‌ای زد و راهش را کشید و رفت. با خیالی آسوده نفسم را بیرون فرستادم و دستم را سمت پهلویم سوق دادم. چرا احساس می‌کنم قبلا هم چیزی به پهلویم خورده بود... یک موضوع مهمی هست که فراموشش کرده‌ام؟ نه فکر کنم فقط دیوانه شده باشم. احتمالا زن درست می‌گفت، من دیوانه‌ام. کیف سنگینم را روی شانه‌ام صاف کردم و مسیرم را در پیش گرفتم. خوب می‌شد اگر این کیف را مثل توپ شوت کنم به دورترین نقطه. آنقدر سنگین بود که شانه‌هایم داشتند به پایین‌ترین درجه خود می‌رسیدند. از طرفی یک بار اضافه بود! باید یک جایی می‌گذاشتم و برگشتنی او را برمی‌داشتم. توقف کردم و با چشمانم اطراف را زیر نظر گرفتم. سمت سطل آبی‌ای که انواع کاغذها درونش جای گرفته بودند، رفتم. کیف را زیر ورق‌ها گذاشته و با سرعت دویدم. اکنون آزادتر بودم.
حال یا آنها مرا می‌کشتند که بی شک مرگی وجود نداشت، اینجا شهر انیمه است. اصلا هیچ چیزش واقعیت ندارد، چرا باید بمیرم؟ نه نمیمردم... احتمالا یک بازی کودکانه راه می‌انداختند. آری چرا از یک مشت چیزهای غیرواقعی که اصلا وجود ندارند باید بترسم؟ فقط اطلاعات را برمی‌دارم و هرکس جلو آمد می‌کشمش. کسی که واقعی نیست، همه دروغینند. یک کارتن ژاپنی، آه یادم رفته بود گفتن کارتن به انیمه تعصب انیمه دوستان را برهم می‌ریزد. خب درکل انیمه بود دیگر، واقعی که نبود.
با همه این حرف‌ها پر انرژی جلو رفتم.
- هی خانم بدون اجازه نمی‌تونی وارد بشی. وقت قبلی که نداشتی.
- ایشون همون عکاسن.
- درکل عکاسی امروز اجازه ورود نداره.
دستم را جلو بردم تا به صورتش بکوبم اما ناگهان همه تصاویر تکرار شدند. اگر واقعی بودند چه؟ اگر میمردم و هیچ‌گاه به واقعیت نمی‌رفتم چه؟ تنهایی میمردم، بدون آنکه مادرم بالای سرم اشک بریزد ... کسی نبود برایم نگران شود، از دوریم غم بخورد... تنهایی میمردم. در یک انیمه هزارتویی که مثل زندان بود، میمردم.
 
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #10
1611170028810374170.jpg

فصل 9( تار موهای یخ زده)
دستم را پایین آوردم و تصمیم گرفتم به شکل بسیار مضحکی منطقه را ترک کنم، یا شاید بهتر بود بگویم می‌خواستم از ساختمان قصر عکس بگیرم. همین را کار را کردم و با این بهانه، دوربین به دست در کنار بنای بزرگ، چرخ خوردم. ای کاش تنابی داشتم و مثل لاک‌پشت‌های نینجا از ساختمان بالا می‌پریدم. آمدنم به اینجا فقط مرا به دردسر انداخت. اگر مجبور می‌شدم در همین موقعیت زندگی کنم، باید یک جوری مدرسه را می‌گذراندم. اصلا شاید بهتر بود برمی‌گشتم و به درس می‌رسیدم.
ناامید دوربین را درون کیف انداخته و قدم‌هایم را در جهت مخالف قصر برداشتم اما نمی‌دانم چرا به عقب پرت شدم. یعنی فهمیده بودند از جای دیگری آمده‌ام؟ شاید هم به رفتار عجیبم مشکوک شده بودند. اصلا یادم رفت عکسی بگیرم فقط الکی دوربین را مقابل چشمانم گرفتم.
- من این خانمو می‌شناسم اجازه بدین بیاد تو.
چه کسی مرا می‌شناخت؟ سرم را برگرداندم و همان پسر را دیدم. اگر همین الان پا به فرار می‌گذاشتم خیلی کار ابلهانه‌ای بود، انگار که رسماً به گناه نکرده اقرار می‌کردم. واتارو آستین لباسم را کشید و مرا همراه با خود وارد قصر کرد. در تمام این مدت ساکت بودم و می‌ترسیدم چیزی بگویم تا باز موقعیت خود را لو بدهم. نکند از وجود قرص هم باخبر بود؟ البته اگر می‌فهمید چنین قرصی هست همه چیز خوب می‌شد، احتمالا می‌توانست به بازگشتم کمک کند، پس باید یک جوری می‌فهمیدم او در کجای ماجرا قرار دارد. می‌خواهد مرا زندانی کند و به جرم جاسوسی بگیرد، یا کمکم کند؟ وقتی فهمیدم داریم مدام پایین و پایین‌تر می‌رویم و فضا تاریک‌تر می‌شود، پاهایم را مردد نگه داشتم. شاید هم می‌خواست مرا بی سر و صدا بکشد و از شرم خلاص شود. آن چشم‌های تیز و برنده، و آن موهای سفید، همه وحشتناک بودند. موهایی سفید و یخ‌زده که از قلب سردش خبر می‌داد و چشمانی که انگار سخنان زیادی برای گفتن داشتند. مثلاً یکی از حرف‌هایش این بود که، تو را می‌کشم. آب دهانم را قورت دادم و دستم را روی دیوار کشیدم. باید به سرعت فرار می‌کردم، فقط بالا رفتن از این همه پله ممکن بود کمی دشوار شود، و اگر در نیمه راه نفس کم می‌آوردم کارم ساخته بود.
- چرا نمیای؟
- با من چی کار داری؟
- بهتره بیای پایین
حتی خودش را لو نمی‌داد. اینطوری ترسم بیشتر و بیشتر می‌شد، تمام مویرگ‌هایم را می‌خورد و قلبم را به دندان می‌کشید و از گوش‌هایم بیرون می‌زد. حتی مغزم را در کاسه داغی می‌گذاشت که سوت کشیده و سکوت می‌کرد.
- امم... نه... من کار دارم یعنی مدرسه دارم باید برم.
- بهت نیاز دارم.
آرام سخن گفت، اما شنیدم . لحنش دستوری نبود، انگار خواهش می‌کرد. گویا واقعا به کمکم احتیاج داشت و چیزی او را از درون غمگین می‌کرد. اما خب شاید این هم یک ظاهرسازی بود، همه خلافکار و جنایت‌کارها از این کلک‌ها در کارشان دارند. نفسم را پر صدا بیرون دادم و راضی شدم با او پایین بروم. دستم را محکم گرفته بود و مرا می‌کشید، انگار می‌ترسید به سرم بزند و فرار کنم. هرچند این احتمال هم وجود داشت. وقتی کامل پایین آمدیم، دستش را روی پریزی کشید و کل شمع‌های بالای سقف روشن شدند. ابروانم را بالا انداختم و قبل از اینکه سوالم را بپرسم، او خودش را سمت صندلی کشید و گفت.
- تو از کجا اومدی؟ ژاپن؟ اما شبیه کره‌ای‌هایی.
- مگه چهرم انیمه‌ای نیست؟
- نه مثل انیمه‌های دیگه. حالتت کمی متفاوته. اهل کجایی؟
- کره جنوبی.
- کلی سوال دارم ازت.
موهایم را در دستم پیچ دادم و رها کردم. فقط می‌خواستم وحشتم را از بین ببرم.
- تو چطور می‌دونی؟
- من...
به جایی دور خیره شد. این محل که چندان بزرگ نبود. فقط چند قفسه در سر و ته‌اش بود که تعدادی کاغذ رویشان چپیده شده بود. خبری از پنجره و چیزهای دیگر هم نبود، یک میز و صندلی چوبی. اما او انگار به یک چیز مهم و بسیار دور خیره بود. به چیزی که باعث شد حرکت تند پاهایش را متوقف کند و حتی نفهمد تارموی سفیدی روی چشمانش ریخته. انگار محو شده بود. جلو رفتم و تار موی سفیدش را کنار کشیدم. سرش را بلند کرد اما موضوع را کاملاً عوض کرد و پاسخ سوالم را نداد.
- چطور شد اومدی اینجا؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین