. . .

متروکه داستان شاه بابا | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر رمانیک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بسم الله
نام داستان کوتاه: شاه بابا
نام نویسنده: پوررضا آبی‌بیگلو
ژانر: طنز
لحن گفتار: اول شخص
بافت اثر: محاوره‌ای
خلاصه:
این داستان کوتاه در خصوص خاطراتی است، که من از کودکی تا به این سن، از پدر بزرگم که چند ماه پیش عمرش رو داد به شما نوشتم.
پیرمردی که از داشتن و فهم و شعور زبان زد همه بود.
البته نوه‌اش که من باشم خیلی سعی می‌کردم، مثل اون باشم امّا نمی‌شد.
پس بشنو از من... .
 

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
946
پسندها
7,566
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
t4vp_screenshot_666.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

و اگر درخواست تگ برای داستان داشتید، میتوانید بعد از خواندن قوانین و درنظر گرفتن شرایط، در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست تگ برای داستان کوتاه

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #2
شاه بابایم... .
«نگاهت پر معنا بود،
سخنت پر بها بود،
رفتارت گنج تجربه‌ها بود،
اگر بودی، می‌گفتی برایم حکم‌رانی نکن
زیرا که من سلطنتی افراشته‌ام
اگر که بودی...
می‌گفتی خودت را با ارزش بدان، با هر اشتباهی نلرز و جبران کن
امّا حالا که نیستی...
عمه‌ام جانشینت شده
با یک تفاوت که او زخم زبان می‎زند
تو دُرِّ کلام می‌گفتی.»

خشم حاجی
یادم میاد وقتی من و داداشم بچه بودیم؛ پدربزرگم الان نیست که دوستمون داشته باشه، خیلی دوستمون داشت. از کارهایی که می‌کردیم تعریف می‌کرد. همیشه پشت‌مون بود و هیچ‌وقت از گل نازک‌تر، بهمون چیزی نمی‌گفت. خیلی آروم بود و بزرگ خاندان بودنش، به ابهتش می‌افزود؛ امّا این آرامی و از گل نازک‌تر نگفتن؛ توی یک روز تبدیل به از گل نازک‌تر گفتن و ناآرامی شد!
من و داداشم جلوی تلویزیون رنگی کوچیکی که داشت جومونگ رو می‌داد، نشسته بودیم و همین‌طور که نگاه می‌کردیم، از توی قابلمه‌ی بزرگی که اون رو به دوقسمت تقسیم کرده بودیم؛ برنج می‌خوردیم.
این تقسیم غذا، چیزی بود که باید بهش پا قرص می‌کردیم (باید بهش عمل می‌کردیم). من مراقب بودم داداشم با قاشقش از خط وسط این‌طرف نیاد و داداشم هم همین‌کار رو می‌کرد. اگه یک‌ دانه برنج هم به ‌سمت من می‌اومد؛ جزئی از میراث غذاییم حساب می‌شد و قابل برگشت نبود.
من عاشق جومونگ بودم و وقتی نگاهش می‌کرد، فقط با چشم‌هایم نگاه نمی‌کردم؛ پای گوش و دماغ و دهن و گردو و... هم وسط بود! اصلاً متوجه داداشم که در حال قاچاق برنج، از زمین من به زمین خودش بود هم نشدم. وقتی جومونگ تموم شد و سر برگردوندم که بقیه‌ی غذام رو بخورم؛ می‌دیدم نیست!
از یقه‌ی داداشم گرفتم و شیش پنج‌ تا چک زدم تو صورتش. هرچند ازم بزرگ‌تر بود؛ امّا قدرت من بیشتر بود. شروع کرد به گریه‌کردن! حاج بابام هم روی تشک کنار بخاری نشسته بود و نگاهمون می‌کرد. بعد از اینکه داداشم گریه کرد؛ رفت دراز کشید و پتو رو هم روی خودش کشید. حاج ‌بابام سریع نازش رو می‌کشید و وعده‌ی رشوه‌های قلنبه‌ سلمبه بهش می‌داد، مثلاً:
- بیا بغل آقاجون ببینم! وایستا الان پا میشم می‌زنمش حالش جا بیاد!
یا:
- گریه نکن بچّه‌ی گلم! بیا بهت پول میدم به اون نمیدم.
هرقدر حاج ‌بابام نازش رو می‌کشید، صدای گریه‌ی داداشم بیشتر می‌شد... تا این‌که حاج ‌بابام توی جاش جا به ‌جا شد و با صدای بلند و عصبی گفت:
- هر دوتون هم یکی هستید!
نه تنها گریه‌ی داداشم کم شد، بلکه صدای همه‌ی اهل خونه بریده شد و صدای نفس‌هامون هم درنیومد. ضایع‌شدن جلو فامیل‌ها، حس خیلی بدی داره که من اون‌ روز تجربه‌ش کردم.
 

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #3
با مهر و محبت عظیم
بزرگ شدیم، بزرگ شدیم و بزرگ شدیم... خیلی هم نه ها، فقط چهارده سال داشتیم که بین من و داداشم، جدایی افتاد. بین من و اونی که سر غذا با هم دعوا می‌کردیم و خودمون رو جای سوباسا و کاکرو جا می‌زدیم، امّا خوب نکته‌ی مثبتش این‌جاست! من باز هم پیش حاجیم موندم. شب‌ها طبقه‌ی پایین، پیش پدربزرگ و مادربزرگم می‌خوابیدم که اگه اتفاقی افتاد یا چیزی لازمشون شد؛ به‌دادشون برسم.
اون ‌شب مثل همیشه رفتم مسواکم رو زدم و دستشویی هم رفتم و جاهامون رو انداختم و رفتم زیر پتو. یه‌رفیق خنگ داشتم که عاشق جن و این‌ چیزها بود و هر روز ذهن ما رو با این حرف‌هاش شکوفا می‌کرد. اون‌شب از ساعت یازده تا ساعت دو از فکر حرف‌های اون چشم‌هایم رو هم نذاشتم، ولی یه ‌مدت بعد بالأخره خوابم برد... .
با صدای داد یه ‌نفر از خواب بیدار شدم. همه‌جا رو با چشم‌هایی که از جاش بیرون زده بود؛ برانداز می‌کردم؛ اما اصلاً نمی‌تونستم چیزی ببینم. صدا بود اما تصویر نبود!
ناگهان جلوی روم، یه‌نفر رو دیدم که روی خودش یه چادر سیاه انداخته بود. حس بدی داشتم. انگار روم بختک افتاده و مثل کنه بهم چسبیده بود؛ و هرقدر هم حرکت می‌کردم، ول نمی‌کرد!
خلاصه بعد کلی وحشی ‌بازی رفتم جلو و با دست، اون نفر رو که من رو ترسونده بود؛ هُل دادم که یه‌دفعه با صدای خیلی بلند، افتاد زمین! شیش پنج دور سکته زدم و عقب پریدم و کمرم خورد به دیوار، و دیگه از جام بلند نشدم.
بعد افتادن اون شخص یا چیز روی زمین، نور جلوی چشمم فوران کرد. دقت کردم دیدم تلویزیونه، که حاجیم ساعت سه صبح باز کرده بود و به‌قول خودش منتظر اذان بود. صدای تلویزیون نود‌ و ‌نه بود و به‌گفته‌ی پدربزرگم، صداش رو زیاد بالا نبرده بود؛ تا من اذیت نشم.
من هم اصلاً اذیت نشدم. فقط کم مونده بود ایست قلبی کنم و جن ‌زده بشم و برم پی کارم، مغزم هم سکته کنه. فقط همین!
دیگه از سر عصبانیت رفتم زیر پتو و تا صبح از زیرش جم نخوردم.
صبح وقتی داشتم صبحونه می‌خوردم؛ موضوع رو به‌ حاجیم گفتم و اون هم گفت:
- دیدم نور تلویزیون می‌افته رو صورتت، گفتم اذیت نشی، رو صندلی پارچه انداختم تا نور آزارت نده.
خوشحالی من اون‌موقع وصف ‌نشدنی بود لامصب!
 

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #4
کمد بی‌مذهب
ماجرای بعد، مدتی بعد از ماجرای صندلی و چادر اتفاق افتاد. باز هم مثل همیشه، من طبقه‌ی پایین خوابیده بودم و امّا این‌ سری دیگه خبری از جن و مهربونی پدربزرگم نبود.
تازه از دانشگاه اومده بودم و ساعت ده بود. حاجیم جای من و خودش و مامان ‌بزرگم رو انداخته بود و من خیلی ازش ممنون بودم. وقتی هم اومدم کلی قربون ‌صدقه‌م رفت، مثلاً:
- ماشاءالله چه‌قدر بزرگ شدی!
یا:
- آفرین! بزرگ شو، دَرسِت رو بخون و وقتی پول‌ لازم شدی، فقط بهم بگو!
من هم که از خوشی داشتم کف می‌کردم! بعد از کلی حرف زدن، بالأخره گرفتیم خوابیدیم. البته در کمد رو که حاجیم از توش جاها رو ورداشته بود؛ یادم رفته بود ببندم و در کل، اصلاً به‌روم نیاوردم که بازه.
نصف‌شب بود؛ دیدم یکی داره حرف می‌زنه. چشم‌هام رو یه‌کم باز کردم. همه‌جا تاریک بود؛ اما یه‌سایه‌ای رو دیدم که روبه‌روم تکون می‌خورد و حرف می‌زد. می‌گفت:
- پدرسوخته، می‌میری در این کمد رو ببندی؟ کله‌ا‌م پوکید. چیزیش بشه تو رو لای در می‌ذارم. پسره‌ی خر!
بلند شدم و گفتم:
- جونم، چی شده حاجی؟ کی رو داری فحش میدی؟
دیگه چشم‌هام به تاریکی عادت کرده بود و می‌تونستم حاجیم رو ببینم. صورتش عصبانی بود و اخم‌هاش، به هم دست داده بودن و داشتن روبوسی می‌کردن. یه‌لحظه ترسیدم، گفتم نکنه چیزی شده باشه. یه‌دفعه با صدای بلند گفت:
- خاک تو سر احمقت کنم که به‌جز چی شده، چیز دیگه‌ای بلد نیستی! پس آخه تو به چه دردی می‌خوری؟ پول مدرسه‌ت رو از جیب شپش ‌زده‌ات درمی‌اری یا من میدم؟
با ناراحتی گفتم:
- حاجی چرا نصف ‌شبی داری رو سرم منت می‌ذاری؟ خوب بگو چی شده!
- در کمد رو باز گذاشتی. ندیدمش، صورتم خورد، کبود شد.
- حاجی تو خودت جاها رو انداخته بودی. من نبودم که... یادت نیست؟
- رو حرف من زر نزن! یه ماه شهریه‌ا‌ت رو نمیدم، ببینم باز هم می‌تونی در کمد رو باز بذاری.
دیگه چیزی نگفتم و رفتم زیر پتو، تا یک ‌هو به‌ سرش نزنه پول دو ماه شهریه‌م رو نده. اون‌لحظه فکر می‌کردم تو این‌مواقع، من چه‌قدر به درد می‌خورم؟! در کل من رو برای به‌گردن گرفتن تقصیرها به دنیا آوردن.
 

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #5
زولیخا به یوسیف چی چی خواهد گفت؟
حاجی عاشق فیلم و سریال بود و کلاً روز و شب هم نمی‌شناخت. اون‌شب من و حاجیم جمعمون جمع بود و داشتیم یَک سریال خفنی می‌دیدیم، که حاجیم عاشقش بود. سریالی به‌نام "یوسف پیامبر". پس چی فکر کردین؟ فکر می‌کنین ما می‌نشستیم عصر جدید نگاه می‌کردیم؟ نه عزیز من، یوسف و مختار دیگه جزئی از زندگیمون شده بود. تلویزیون هم نمی‌داد می‌رفتیم سی.دیا‌ش رو می‌گرفتیم و می‌نشستیم می‌دیدیم حال می‌کردیم.
خلاصه که حد علاقه‌ی نوه و بابابزرگ به این دوتا زن‌هامون نبود.
حاجیم گفت:
- بشین یاد بگیر!
گفتم:
- چی رو؟
- دلبری کردن رو دیگه! والله قیافه‌ی خوبی که نداری، ولی اخلاقت یه کوچولو خوبه. از نعمت خدا استفاده کن، برو دلبری کن! مگه نمی‌بینی یوسف چه عاشق‌های خوشگلی داره؟
- حاجیم من این‌قدر عاشقتم! همیشه‌ی خدا بهم امید زندگی میدی. بعدش هم، نسیم چشه؟ تازه دختره نوه‌ت هم هست؛ خیلی هم خوشگله. دیگه چی از این بهتر؟
- اون که سلیقه‌ی تو نبود، من بهت گفتم بگیریش.
دیدم دارم هعی ضایع میشم، تصمیم گرفتم بشینم فیلم رو ببینم. این‌قدر محوش شدم که نفهمیدم کی تموم شد؛ امّا بالأخره شد و دهن من روی خوشِ ساکت ‌بودن رو به‌خودش دید... .
شب شد! بابابزرگم علاقه‌ی شدیدی به شب زنده‌داری و یاد کردن از تلویزیون داشت و چون روش نمیشد بگه فیلم دوست دارم، از ساعت سه بلند می‌شد و همون‌طور که شبکه‌ی نمایش رو نگاه می‌کرد، می‌گفت:
- منتظر اذانم که بگه، برم نمازم رو بخونم.
درست مثل همون ‌شب که من رو با اون صندلی و چادر لامصب، سکته داد. آخه قربونت برم، فدات بشم، اذان ساعت سه میده که تو پا میشی دهن من رو هم سرویس می‌کنی؟ امّا گوشش از این حرف‌ها پر بود و به کتفش هم، حساب نمی‌کرد.
نصف‌ شب دیدم صدای تلویزیون که می‌زنش نود و نه بود و به گفته‌ی خودش خیلی صداش رو زیاد نمی‌کرد تا اذیت نشم، در‌ اومد. سرم رو زیر بالش بردم و با دستم روش فشار دادم تا صداش به‌گوشم نرسه، این‌کار هم شد.
خوابم برده بود که دیدم دارم تکون‌ تکون می‌خورم. چشم‌هام رو باز کردم و دیدم حاجیم داره با پاهاش قلقلکم میده که بلند بشم. از این ‌کارش خندها‌م گرفت. گفتم:
- جونم حاجی، اتفاقی افتاده؟ حاج ننه چیزیش شده؟
همین که دید بلند شدم؛ رفت تو جاش نشست و گفت:
- نه بابا! دختر اسماعیل که مثل خرس خوابیده. گوش‌های من کره، امّا اون بدتره، هرقدر صداش زدم بیدار نشد.
- آهان! خوب، حاجی کارم داشتی؟
مشتاق گفت:
- آره پسر گلم! بیا بگو این یوسیف به زلیخا چی داره میگه.
- حاجی، من که همین سه ساعت پیش داشتم برات تعریف می‌کردم آخه!
- یادم نمونده. حالا بیا بازم بگو، مگه جونت درمیاد؟
- نه... حاجی اصلاً تو جون بخواه.
نشستم و سریال یوسف پیامبر رو برای سومین‌ بار در طول امروز، واسش ترجمه کردم و بعد از تموم‌شدن، بالأخره بهم اجازه‌ی خوابیدن داد.
***
روز بعد، دانشگاهم دیر شده بود و خواب مونده بودم. حاضر شدم و همین که در رو بستم، سکوت همه‌ جا رو فرا گرفت. پدربزرگم به صدای زیاد در حساس بود. خوب، شما نگران نباشین؛ چیزی نشد! فقط یه‌ماه دیگه هم شهریه‌م افتاد گردن خودم...!
 

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #6
پاشو نون بخر
چند روز بعد باز هم یه بساط دیگه و یه بی‌خوابی دیگه داشتم؛ امّا متفاوت‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کنین.
حاج‌بابام با چشم‌هایی ریز شده و حواس جمع، روبه‌روم نشسته بود و چنان زل زده بود به من که پلیس به یه خلافکار حرفه‌ای این‌قدر زل نمی‌زنه! منتظر یه‌حرکت کوچیک از من بود، که زود دست به‌کار بشه و بگه:
- اِ... هامان بیدار شدی؟ برو نون بخر، بقیه‌ی پول هم بیار.
امّا اصلاً دلم نمی‌خواست این اتفاق بیفته. دیروز از بس قالب زده بودم و کار کرده بودم؛ جونم داشت از گوشم در می‌اومد و به هیچ ‌وجه به خودم اجازه‌ی بیدار شدن نمی‌دادم، ولی خطر بیخ گوشم بود و نباید تکون می‌خوردم.
تکون نخور هامان، تو می‌تونی! به خدا توکل کن...
چندتا آیت‌الکرسی خوندم و ثوابش رو به خودم فرستادم.
- خدایا، ای پروردگار روز روشن و ظلمت تاریکی! ای تویی که آفریدگار جهان و گیتی هستی! مرا یاری دِه، تا از این خواب مصلحتی سر افراز بیرون آیم. آمین یا رب الشاغلین.
گفتم نذر پنج‌تن بکنم، فکر کردم شاید جواب نده؛ به ‌خاطر همین نذر دوازده‌تن و هفتاد و دو شهید در صحرای کربلا کردم و مثل مجسمه، اصلاً از جام تکون نخوردم. تو بگو یه میلی‌متر! امّا من رو بکشن هم تو این‌ وقت، نیم میلی‌متر هم تکون نمی‌خورم.
خیلی خیلی نامحسوس، به‌طوری که دیده نشه، چشم‌هام رو باز کردم و دیدم حاجیم به جلو خم شده و همون‌طور که دست‌هاش رو روی هم گذاشته و با چشم‌های کاوش‌گر من رو دید می‌زنه، یواش یواش داره جلوتر هم میاد!
زود بستم. ای خاک بر سرت! اگه ببیندت چی کار می‌کنی خوب لامصب؟!
نفس تو سینها‌م حبس شده بود. یک‌ دفعه کناره‌ی دماغم خارش‌ لازم شد. چین انداختم تا حداقل کم بخاره.
- دِ حاجی، جون هر کی دوست داری یه پلک بزن، من نگران خودتم به مولا. آخه به‌خدا من خوابم! چرا نمی‌خوای باور کنی؟
ولی خوب... این حرف‌ها که به گوشش نمی‌رسید.
- اِ هامان... می‌بینم بیدار شدی! پا شو برو نون بگیر، بقیه‌ی پولم هم بیار.
چه جالب! احساس می‌کنم قدیم‌ها، نذرها بیشتر جواب می‌داد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین