. . .

در دست اقدام داستان سفر به تهران | ققنوس

تالار داستان / داستان کوتاه
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. طنز
عنوان: سفر به تهران
نویسنده: ققنوس
ژانر: طنز

خلاصه: داستان در مورد یک خانواده اصفهانی است که قصد سفر به تهران را دارند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
946
پسندها
7,566
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در تاپیک زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.

چگونگی درخواست منتقد

برای داستان کوتاه شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، مدیران هر تالار تاپیک‌های مربوطه رو ایجاد و نظر شما رو در پایان میپرسند و نیازی به ایجاد تاپیک‌های مختلف نمیباشد.

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.

درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

|با تشکر از شما نویسنده گرامی
کادر ارشد رمانیک|



 

ghoghnoos

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
7802
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
25
پسندها
55
امتیازها
103

  • #3
«سفر به تهران»
#پارت۱
جریان از آن‌جایی شروع شد که قرار بود ما به دیدار عموی تهرانی‌مان برویم.
چشمتان روز بد نبیند آخر ما را چه به این کار ها؟
از همین اول که‌ سوار اتوبوس از مبداء اصفهان به مقصد تهران شدیم و از وقتی که استارت اتوبوس زده شد استارت زبان مادرم هم زده شد.
مادرم تمام سفارشات لازم را به ما کرد و هر پنج دقیقه یک بار نیز دوباره گوشزد می‌کرد.
و به حرف‌های بابا و این که می‌گفت:
خانم بچه‌ی آدمن هستن چرا این‌قدر تکرار می‌کنی. خودشون فهم دارند.
اما مادرم‌اصلا توجه نمی‌کرد و گوشش بدهکار نبود و هر چند دقیقه لباس مرا از لا به لای صندلی می‌کشید، تا من سرم را به عقب برگردانم و شروع کند:
-پسرم دیگه بهت سفارش نکنم‌ها با دهان باز غذا نخورید، باده گلو در‌کنید، با برادره کوچک‌ترت دعوا نکنید.
بعد از این‌که من برای بار هزارم قسم ‌می‌خوردم، که‌هیچ کدوم از این کار‌ها انجام نمی‌دهم سراغ میلاد برادر کوچک می‌رفت و شروع می‌کرد او را نصیحت کردن.
- میلاد خدا را شاهده اگر ببینم که دستت‌رو کردی توی دماغت می‌زنم دستت رو قلم می‌کنم.
آبروی مان‌ را جلو زن عموتون نبرید، سر سفره هم کم غذا بخورید و بگید ما رژیم گرفتیم تا بفهمن ماهم با کلاسیم.
 

ghoghnoos

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
7802
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
25
پسندها
55
امتیازها
103

  • #4
«سفر به تهران»
#پارت۲
بعد از اتمام حرف مادرم ناخواسته فکری که در ذهنم بود را به زبان آوردم:
- آخه مادر من هرکس شما رو ببینه متوجه‌ی دروغتون میشه دیگه.
- ور پریده می‌خوایی بگی من چاق و زشتم؟ آقا مسعود تحویل بگیر، خاک بر سرم کنن پسر بزرگ کردم عصای دستم باشه… «صدای گریه»
بابا که دیگر حالش داشت از این شامورتی بازی ها بهم می‌خورد برای آرام کردن جو یک پس گرنی جانانه حواله‌ی گردن من کرد و رو به مادرم گفت:
- صفیه جان فدای تو بشم، این بچه یه حرفی زد ناراحت نشو شما چاق نیستی ماشالا تو پری و یک لبخند ملیح تحویل داد که، بله جواب داد و مادرم دست از گریه کردن برداشت دو سه باری پلک هایش رو به حالت عشوه بهم زد و گفت:
- وای راست میگی آقا مسعود؟
- بله خانمم.
و این گونه بود که مادرم جای من را با خودش عوض کرد و خودش پیش پدرم نشست و من پیش این میلاد خیکی، خلاصه ی مطلب را برایتان بگویم که تا خود تهران مادرم مخ پدر را زد که بگذارد آنجا به آرایشگاه برود و موهایش را رنگ و مش کند و پدرم هم که یک اصفهانی اصیل بود و مخالف سر سخت ولخرجی سعی در منصرف کردن مادرم داشت که آخر حریفش نشد و مادرم حرفش را به کرسی نشاند.
 

ghoghnoos

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
7802
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
25
پسندها
55
امتیازها
103

  • #5
«سفر به تهران»
#پارت۳
و اما قسمت سخت و بسیار تلخ ماجرا البته قطعا برای مادرم بعد از رسیدن به تهران شروع شد.
با اطمینان می‌گویم پدرم در سفر تهران شقیقه‌اش را سفید کرد از دست مادرم…
خلاصه که بعد از چند ساعت طاقت فرسا در آن اتوبوس قراضه به ترمینال تهران رسیدیم.
بعد از پیاده شدن پدرم تلفنش را برداشت و به برادرش زنگ زد:
- الو دادا کجایی؟
-« پاسخ عمو»چیه نکنه انتظار دارید بشنوم عمو چی گفته و بگم؟
- بله ماهم تازه رسیدیم ترمینال
-«پاسخ عمو»
- یه وقت زحمت نشه
- دوباره عمو
- خب پس منتظریم خداحافظ.
در همین هنگام مادرم جست و خیزی زد سمت پدرم و گفت:
- زلیل مرده مگه بهت نگفتم اگر گفت می‌خوام بیام دنبالتون بگو نه خودمون می‌آییم.
- عه خانم جلو بچه ها این حرف‌ها زشته ها، بعدشم منو داداشم این حرف هارو باهم نداریم که…
- آره میدونم، اما اون عفریته خانم حالا چقدر مارو منع کرده؛ ای خدا منو بکش از دست مسعود.
و این جا بود که میلاد از مادرم پرسید:
- مامان اسم زن عمو عفریته خانمه.
مادرم که در حال گریه و نفرین و ناله بود اصلا متوجه حرف میلاد نشد و من و پدرم هم اصلا این موضوع را جدی نگرفتیم.
یک ساعتی گذشته بود و عمو هنوز پیدایش نشده بود و ماهم سرگردان در آن گرمای طاقت فرسا، مادرم دیگر آن قدر ناسزا بار پدر کرد تا پدر قهر کرد و از ما دور شد.
 

ghoghnoos

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
7802
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
25
پسندها
55
امتیازها
103

  • #6
«سفر به تهران»
#پارت۴
بعد از دو ساعت طاقت فرسا توی آفتاب ترمینال گذراندن آخرش عمو جانمان رسید.
یک مرد فربه با ریش پرفسوری از یک شاسی بلند سفید پیاده شد، و شروع کرد با ما احوال پرسی کردن.
بعد از چند دقیقه‌ای سوارمان کرد پدر جلو و من و مادر و برادرم هم عقب ماشین.
وای نگویم از داخل ماشین که چقدر زیبا بود وای کولرش که دیگر حریف نداشت انگار که پارچ آب یخ روی سرت می‌ریخت، وقتی به ساختمان عمو جان رسیدیم با یک آسمان خراش مواجه شدیم به چه زیبایی این میان هم مادرم پنجه به پدرم می‌زد و زیر لب می‌گفت :
- خاک برسرت کنم مسعود برادر هستید اما برابر نیستید. نگا عفریته رو کجا ها که نیاورده...
پدرم هم یواشکی می‌گفت:
- خانم این ها همه حرومه این مال بابا مونو بالا کشید آبش در میاد.
داخل آپارتمان شدیم واقعا مجلل بود و زیبا وقتی به آسانسور رسیدیم عمو طبقه‌ی پنج را زد به طبقه‌ی پنجم که رسیدیم دوباره مادرم داغ دلش تازه شد و چند تا حرف کلفت و زمخت نثار روح پر فتوح پدرم کرد.
عمو جان در را باز کرد و کنار ایستاد و همسرش را صدا زد:
- خانمم، زهرا خانم، عشقم کجایی؟ بیا که مهمونات رسید.
بعد از چند دقیقه خانم بسیار شیک پوش و زیبایی دم‌در آمد،معلوم بود از آنهاییست که توی فخر فروشی حرف اول را می‌زند.
وقتی با مادرم احوال پرسی کرد، بیشتر انگوهایش را نشان می‌داد.
مادرم همان اول کار با دیدنش یک سکته‌ی خفیف را رد کرد، خدا از این به بعدش را بخیر بگذراند.
 

ghoghnoos

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
7802
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-21
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
25
پسندها
55
امتیازها
103

  • #7
«سفر به تهران»
#پارت۵
وقتی که داخل شدیم با یک خانه‌ی زیبا و به قول مادرم عیانی رو به رو شدیم همان اول کاری میلاد خیز برداشت روی مبل و جیغ زن عمو را در آورد.
پدرم هم چشمش به خانواده اش افتاده بود و دوتا پس گردنیه جانانه حواله ی کله‌اش کرد و میلاد را به گریه انداخت.
مادرم هم که خیلی اعصبانی بود با این کار پدرم فوران کرد و گفت:
- مگه مریضی بچه رو کبود می‌کنی حالا چشمت به داداشت افتاده مارو یادت رفته، آره دیگه نو آمده به بازار…
همه این ها به صورت پچ پچ بود وزن عمو و عمو از این قضیه بویی نبرند.
زن عمو با یک سینی شربت آمد به همه مان تعارف کرد میلاد که حسابی گریه کرده بود و آب چشم و دماغش راه افتاده بود وقتی سینی شربت جلویش رفت در یک حرکت انتهاری دماغش را با آستین لباسش پاک کرد که صدای‌فوق‌العاده چندشی ایجاد شد، اما او دیگر به غیر از سینی وشربت داخلش چیزی را نمی دید.
زن عمو بعد از اینکه نگاه کاملا بدی به میلاد انداخت سراغ من آمد و گفت:
-چه پسر خوبی حالا اسمت چیه چقدر کم حرفی؟
من هم بدون هیچ حرف اضافه‌ای گفتم:
- اسمم میثاقه
- به به چه پسر مودبی
در همین حین میلاد به من خندید و ادایی برایم درآورد که من بدون در نظر گرفتن زمان و مکان بلند گفتم:
- ببند گاله رو چاقال…
هنوز حرفم تمام نشده بود که مادرم که کنار دستم نشسته بود یک نیشگون حسابی از پهلویم گرفت که اشک توی چشم هایم حلقه‌زد.
و گفت:
- آقا میثاق خجالتم خوب چیزیه میلاد فقط هشت سالشه اما تو پسر بزرگی سیزده ساله شدی.
من هم سری به نشانه‌ ی تایید تکان دادم و از مادرم عذر خواهی کردم.
میلاد که طاقت نیاورد و دلش برایم سوخت و آمد وضعیت را بهتر کند گفت:
- مامان تو که هیچ‌وقت مارو نمی‌زدی الان بخاطر این عفریته خانمه
من که خودم برای میلاد داخل فاتحه شدم و از خدا برایش طلب آمرزش کردم.
یک دفعه زن عمو رو به عمو گفت:
- عزیزم این الان با من بود. من رو میگن عفریته، صدبار بهت نگفتم این گداهارو برندار بیار این‌جا حسادت می‌کنند چشممون می‌زنن.
مادرم برای این که کم نیاورد گفت:
- مسعود عشقم اینا نمی‌دونن ما این‌قدر داریم که نمی‌دونیم چطوری بخوریم و بپوشیم و خرج کنیم.
و جالب ترینش این بود که پدرم از لحن عشقم گفتن مادرم آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود و کلا از دست رفته بود...
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین