«سفر به تهران»
#پارت۱
جریان از آنجایی شروع شد که قرار بود ما به دیدار عموی تهرانیمان برویم.
چشمتان روز بد نبیند آخر ما را چه به این کار ها؟
از همین اول که سوار اتوبوس از مبداء اصفهان به مقصد تهران شدیم و از وقتی که استارت اتوبوس زده شد استارت زبان مادرم هم زده شد.
مادرم تمام سفارشات لازم را به ما کرد و هر پنج دقیقه یک بار نیز دوباره گوشزد میکرد.
و به حرفهای بابا و این که میگفت:
خانم بچهی آدمن هستن چرا اینقدر تکرار میکنی. خودشون فهم دارند.
اما مادرماصلا توجه نمیکرد و گوشش بدهکار نبود و هر چند دقیقه لباس مرا از لا به لای صندلی میکشید، تا من سرم را به عقب برگردانم و شروع کند:
-پسرم دیگه بهت سفارش نکنمها با دهان باز غذا نخورید، باده گلو درکنید، با برادره کوچکترت دعوا نکنید.
بعد از اینکه من برای بار هزارم قسم میخوردم، کههیچ کدوم از این کارها انجام نمیدهم سراغ میلاد برادر کوچک میرفت و شروع میکرد او را نصیحت کردن.
- میلاد خدا را شاهده اگر ببینم که دستترو کردی توی دماغت میزنم دستت رو قلم میکنم.
آبروی مان را جلو زن عموتون نبرید، سر سفره هم کم غذا بخورید و بگید ما رژیم گرفتیم تا بفهمن ماهم با کلاسیم.