. . .

مذهبی داستان زیبای سفر بی بازگشت

تالار داستان‌های پیامبران و امامان

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #1
داستان سفر بی بازگشت یکی از زیباترین قضاوت های حضرت علی (ع) است که در زیر میخوانیم :>
 

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #2
اميرالمومنين عليه السلام وارد مسجد گرديد، ناگهان جوانى گريه كنان در حالى كه گروهى او را تسلى مى دادند، جلوى آن حضرت آمد.
امام عليه السلام به جوان فرمود: چرا گريه مى كنى ؟
جوان : يا اميرالمومنين ! سبب گريه ام حكمى است كه شريح قاضى درباره ام نموده ، كه نمى دانم بر چه مبنايى استوار است ؛ و داستان خود را چنين شرح داد: پدرم با اين جماعت به سفر رفته و اموال زيادى به همراه داشته و اينها از سفر بازگشته و پدرم با ايشان نيامده است ، حال او را از آنان مى پرسم ، مى گويند: مرده است . از اموال و دارايى او مى پرسم ، مى گويند: مالى از خود برجاى نگذاشته است . ايشان را به نزد شريح برده ام و او با سوگندى آنان را آزاد كرده ، با اين كه مى دانم پدرم اموال و كالاى زيادى به همراه داشته است .
اميرالمومنين عليه السلام به آنان فرمود: زود به نزد شريح برگرديد تا خودم در كار اين جوان تحقيق كنم ، آنان برگشتند و آن حضرت نيز نزد شريح آمده به وى فرمود: چگونه بين ايشان حكم كرده اى ؟
شريح : يا اميرالمومنين ! اين جوان مدعى بود كه پدرش با اين گروه به سفر رفته و اموال زيادى با او بوده و پدرش با ايشان از سفر بازنگشته است . و چون از حالش جويا شده ، به وى گفته اند: پدرش مرده است . و من به جوان گفتم : آيا بر ادعاى خود گواه دارى ؟ گفت نه ، پس اين گروه منكر را قسم دادم و آزاد شدند.
اميرالمومنين عليه السلام به شريح فرمود: بسيار متاسفم كه در مثل چنين قضيه اى اين گونه حكم مى كنى ؟!
شريح : پس حكم آن چيست ؟
امام عليه السلام فرمود: به خدا سوگند اكنون چنان بين آنان داورى كنم كه پيش از من جز داود پيغمبر كسى به آن حكم نكرده باشد.
اى قنبر! ماموران انتظامى را حاضر كن ! قنبر آنان را آورد. آن حضرت هر مامورى را بر يك نفر از آنان موكل ساخت و آنگاه به صورتهايشان خيره شد و فرمود: چه مى گوييد آيا خيال مى كنيد كه من از جنايتى كه بر پدر اين جوان آگاه نيستم ؟! و اگر اطلاع نداشته باشم نادانم . سپس به ماموران فرمود: صورتهايشان را بپوشانيد و آنان را از يكديگر جدا سازيد پس ‍ هر يك را در كنار ستونى از مسجد نشاندند در حالى كه سر و صورتشان با جامه هايشان پوشيده شده بود، آنگاه امام عليه السلام منشى خود، عبدالله بن ابى رافع را به حضور طلبيده به او فرمود: قلم و كاغذ بياور! و خود در مجلس ‍ قضاوت نشست و مردم نيز مقابلش نشستند. و آن حضرت عليه السلام به مردم فرمود: هر وقت من تكبير گفتن شما نيز تكبير بگوييد و سپس مردم را از مجلس قضاوت بيرون نمو و يكى از آن گروه را طلبيده مقابل خود نشانيد و صورتش را باز كرد و به عبدالله بن ابى رافع فرمود: اقرار اين مرد را بنويس و به باز پرسى او پرداخت و پرسيد: در چه روزى شما و پدر اين جوان از خانه هايتان خارج شديد؟
در فلان روز.
در چه ماهى ؟
در فلان ماه .
در چه سالى ؟
در فلان سال .
در كجا بوديد كه پدر اين جوان مرد؟
در فلان محل .
در خانه چه كسى ؟
در خانه فلان .
به چه بيمارى ؟
با فلان بيمارى .
مرضش چند روزى طول كشيد؟
فلان مدت .
در چه روزى مرد؛ چه كسى او را غسل داده كفن نمود و پارچه كفنش چه بود و چه كسى بر او نماز گزارد و چه كسى با او وارد قبر گرديد؟
و چون بازجوئى كاملى از او به عمل آورد صدايش به تكبير بلند شد، و مردم همگى تكبير گفتند، سايرين كه صداى تكبيرها را شنيدند يقين كردند كه آن يكى سر خود و ديگران را فاش ساخته است ، آن حضرت عليه السلام دستور داد مجددا سر و صورت او را پوشانده وى را به زندان ببرند.
سپس ديگرى را به حضور طلبيده مقابل خود نشانيد و صورتش را باز كرده به وى فرمود: آيا تصور مى كنى كه من از جنايت و خيانت شما اطلاعى ندارم ؟
در اين هنگام كه مرد شك نداشت كه نفر اول نزد آن حضرت به ماجرا اعتراف كرده چاره اى جز اقرار به گناه خويش و تقرير داستان نديد و عرضه داشت : يا اميرالمومنين ! من هم يك نفر از آن جماعت بوده و به كشتن پدر جوان ، تمايلى نداشتم ؛ و اين گونه به تقصير خود اعتراف نمود.
پس امام عليه السلام تمام شهود را پيش خوانده يكى پس ‍ از ديگرى به كشتن پدر جوان و تصرف اموال او اقرار كردند، و آنگاه مرد اول هم كه اقرار نكرده بود اعتراف نمود، و آن حضرت عليه السلام آنان را عهده دار خونبها و اموال پدر جوان گردانيد. در اين موقع كه خواستند مال مقتول را بپردازند باز هم اختلافى شديد بين جوان و آنان در گرفت و هر كدام مبلغى را ادعا مى كرد، پس اميرالمومنين انگشتر خود و انگشترهاى آنان را گرفت و فرمود: آنها را مخلوط كنيد و هر كدامتان كه انگشتر مرا بيرون آورد در ادعايش راست گفته است ؛ زيرا انگشتر من سهم خداست و سهم خدا به واقع اصابت مى كند.
پس از فيصله و اتمام قضيه شريح گفت : يا اميرالمومنين ! حكم داوود پيغمبر چه بوده است ؟
آن حضرت عليه السلام فرمود: داوود از كوچه اى مى گذشت ، اتفاقا به چند كودك برخورد نمود كه سرگرم بازى بودند، و شنيد كودكى را به نام مات الدين ؛ مرد دين صدا مى زنند، داوود كودكان را به نزد خود فراخواند و به آن پسر گفت : نام تو چيست ؟
گفت : مات الدين .
داوود گفت : چه كسى اين نام را براى تو معين كرده ؟
گفت : پدرم .
داوود پسر را به نزد مادرش برده پرسيد اى زن ! اسم فرزندت چيست ؟
گفت : مات الدين .
داوود: چه كسى اين نام را بر او نهاده است ؟
زن : پدرش .
داوود: به چه مناسبت ؟
زن : زمانى كه اين فرزند را در شكم داشتم ، پدرش با گروهى به سفر رفت ، ولى با آنان بازنگشت ، احوالش را از ايشان جويا شدم گفتند: مرده . گفتم : اموالش چطور شده ؟ گفتند: چيزى از خود برجاى ننهاده ! گفتم : پس هيچ وصيت و سفارشى براى ما به شما نكرد؟ گفتند: چرا تنها يك وصيت نمود، وى مى دانست كه تو باردارى ، سفارش نمود به تو بگوييم فرزندت پسر باشد يا دختر، نامش را مات الدين بگذارى .
داوود گفت : آيا همسفرهاى شوهرت مرده اند يا زنده ؟
گفت : زنده .
گفت : مرا به خانه هايشان راهنمايى كن .
زن ، داوود را به خانه هاى آنان برد، داوود همه آنان را گردآورده به همان ترتيب از ايشان بازجويى نمود و چون جنايت ايشان برملا گرديد خونبها و مال مقتول را بر عهده آنان گذاشت و به زن گفت : حالا نام پسرت را عاش الدين ؛ زنده است دين بگذار
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین