. . .

انتشاریافته داستان خواب در واقعیت | آرمیتا حسینی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B9%DB%B1%DB%B7_%DB%B0%DB%B1%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B9_fbg0.png

نام داستان: خواب در واقعیت
نویسنده: آرمیتا حسینی
ژانر: عاشقانه، روانشناختی، معمایی

خلاصه: این همان سناریو‌ای است که خواب و بیداری را ترکیب می‌کند. او بیدار است یا خواب؟ یا شاید، هم بیدار است و هم خوابیده. در این روند، شخصی در زندگی نه بیدار است و نه خوابیده. او پس از بستن چشمانش دیگر مشخص نمی‌شود خواب است یا بیدار! در طی این اتفاق وارد ماجراهای مختلف در حوادثی مختلف می‌شود. انسان‌های مختلف، عصری جدید، عصری قدیمی... و شاید تمام این اتفاقات یک جا شکل دهنده‌ی واقعیتی از جنس افسانه باشند.

سخن نویسنده: این داستان تا حدودی واقعی است. در واقع ایده‌ی اصلی و اساس رمان واقعی است و برای ادامه‌ی روند این ایده، اندکی آب و تاب اضافه کردم؛ ولی به صورت کلی حقایق بیان میشه و تجربیاتی که رخ داده.

مقدمه:
چنان زندگی کردم که گویی مرده بودم
و چنان مردم که گویی تازه زنده شده‌ام!
وقتی می‌خوابیدم احساس می‌کردم تازه بیدار شده‌ام
و وقتی بیدار شده بودم نمی‌دانستم این خواب است یا حقیقت؟
در واقع من دنیای خواب و بیداری را اشتباهی می‌گرفتم؛
نمی‌فهمیدم کدام خواب است، کدام بیداری!
وقتی بیدار می‌شوم واقعاً بیدارم یا این بخشی از خوابم است؟
و وقتی می‌خوابم در واقعیت است یا درون خوابم می‌خوابم؟
کسی به من توضیح بدهد!
من کیستم؟
این‌جا کجا است؟
خوابم یا بیدار؟
کسی کمکم می‌کند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #21
آه! نمی‌توانستم نفس بکشم. یعنی باید تمام زندگی و عمر خود را صرف خواب کنم و از این رویا به آن رویا بروم؟ زندگی واقعی‌‌ام چه؟ اصلاً چرا حافظه‌ام مختل شده بود؟ تازه، اکنون به زور توانستم به یاد بیاورم این دکتر مهربان و اخمو، کلافه و زیبا، نامزد من است؛ اما ذهنم برای پیدا کردن اسمش یاری نمی‌کند. هزاران اسم در ذهنم چرخ می‌خورد و نمی‌توانم اسم او را به یاد بیاورم.
- خیلی می‌ترسم.
بلند شد و سمتم آمد و صورتم را قاب گرفت. آرام و شمرده گفت:
- درمان میشی، خب؟
- چه زمانی به خواب رفتم؟
- توی تراس بودی که اومدم و دیدم روی صندلی خوابی.
- توی این سه ماه اصلاً بیدار شدم؟
نفس عمیقی کشید و همان‌‌طور که نوازشم می‌کرد به پایین چشم دوخت و با صدای آرامی گفت:
- آره گاهی یکی-دو ساعت بلند می‌‌شدی؛ اما کامل هوشیار نبودی. انگار منگ بودی، انگار اصلاً بیدار نشده بودی.
سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و آه عمیقی کشیدم. او مرا از بیمارستان خارج کرد و با خود سمت خانه برد. حال تقریباً کم کم داشت همه چیز یادم می‌آمد. تا حدودی احساس می‌کردم هنوز در خوابم و بیدار نشده‌ام. نمی‌دانم اصلاً کسی تا به حال چنین چیزی را احساس کرده که هیچ بیداری‌ای برایش وجود نداشته و همیشه در خواب زندگی کرده است؟! معلوم نیست چه زمانی واقعاً بیدار می‌شود و همیشه جسمش روی تخت است، درحالی‌‌که حالت نیمه فلج مثل یک بختک دارد و نمی‌تواند بلند شود و چندان هوشیار نیست؛ زیرا نمی‌داند که اصلاً دارد خواب می‌بیند! انگار حقیقت است، خواب نمی‌بیند. وای چه وحشتناک! زندگی در خواب است یا بیداری؟ تو خوابی یا بیدار؟ حقیقت است یا رویا؟ کل زندگی را در خواب سپری می‌کنی و از این رویا به آن رویا می‌روی و نمی‌فهمی واقعاً کدام حقیقت دارد. تو خودت کیستی؟ آن‌‌قدر میان رویا گم شدی که زندگی واقعی و اسم و رسمت را فراموش کرده‌ای. حال ناگهان بیدار می‌شوی و می‌فهمی یک بیماری عجیب و غریب داری! بدتر از همه، من نمی‌دانم اکنون بیدارم یا خوابم؟ شاید در رویا بیماری خاصی دارم نه؟ یا نه؟
وارد خانه شدیم، چراغ‌ها را روشن کرد و گفت:
- عشقم، چی می‌خوری برات بپزم؟
- تو چرا هنوز باهام زندگی می‌کنی؟ با من خوش‌‌بختی؟
- من عاشقتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #22
شب از نیمه گذشته بود و همه‌‌جا غرق در سکوت بود. پلک‌هایم آرام آرام داشتند بسته می‌شدند و من هم‌‌چنان بر بیدار بودن خود تأکید می‌کردم تا دوباره دچار حمله‌ی انواع خواب‌ها نشوم. کنارم زانو زد و دستانم را آرام فشرد. می‌توانستم رگ‌های قرمز و خونین روی چشمانش و گود سیاه زیر چشمش را ببینم. بی‌‌شک زیادی محتاج خواب بود و پی در پی خمیازه می‌کشید؛ اما به‌‌خاطر من بیدار مانده بود. کنارم جای گرفت و سرم را به سینه‌اش تکیه داد و آرام شروع کرد به بوسیدن موهایم؛ اما این کارهایش بیشتر مانند خواب‌آور عمل می‌کرد تا چیزی دیگر. خود را عقب کشیدم و صدای آه مانندم را بیرون راندم. او آهنگی روشن کرد و دستم را کشید تا برقصیم و این چنین با هزاران مکافات تا صبح بیدار ماندم؛ اما وقتی سر کارش رفت و من همراه شدن با او را رد کردم، بالاخره این حمله دوباره دست داد و چشمانم بسته شد. این‌‌بار رویایی در کار نبود. روی هوای تاریکی شناور بودم و به زندگی‌ها و آدمک‌های مختلف نگاه می‌کردم. هر چه دست و پا می‌زدم نمی‌توانستم کاری کنم و در سیاهی معلق بودم. در این خلع و بی‌‌کاری ذهنم به دنبال خود حقیقی‌‌ام بود، می‌خواستم جسمم را پیدا کنم و بیدار شوم، می‌خواستم زندگی کنم. می‌خواستم از این بدبختی رها شوم! تقلا می‌کردم، داد می‌زدم و در آخر چشمانم باز شدند. او بالای سرم بود، نگران، خسته و ع×ر×ق کرده. موهایش شلخته روی پیشانی‌‌اش ریخته بود و فکش از شدت فشار منقبض شده بود و چشمانش نگران می‌چرخید. دستم را روی صورتش به حرکت در آوردم و لبخند زدم.
- خوبی؟
- آره خوبم. وای من هیچی نپختم!
- پاشو بریم ناهار بخوریم.
دستم را کشید و مرا سمت آشپزخانه برد. بوی شیرینی به مشامم رسید. با دقت که نگاه کردم توانستم غذای خوش‌مزه‌ای که پخته بود را ببینم.
- خودت پختی؟
دستانش را به کمر چسباند و با این‌‌که هنوز ترسیده و مضطرب بود؛ اما لبخندی روی لبانش جای داد و گفت:
- صد در صد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #23
بعد از تمام شدن غذا همه ظرف‌ها را جمع کرد و سمتم آمد. دستانم را گرفت و به من خیره شد. می‌دانستم هنوز نگران است؛ چون چشمانش این را فریاد میزد؛ اما لبخندش می‌خواست نگرانی را رد کند؛ اما از نگرانی و مراقبتش خوشحال نمی‌شدم، فقط ممنون بودم. آن‌‌قدر گیج بودم و از این بیماری خود می‌ترسیدم که هیچ احساس عاشقانه‌ای دیگر در وجودم باقی نمانده بود. فقط ترس بود، گنگیت، نگرانی. در حال خود نبودم، گویی در خوابم و اصلاً نمی‌توانم چیزی احساس کنم. شاید هم شبیه فردی بودم که رفته رفته بیشتر به زیر آب کشیده می‌شود و نگاه خاموشش به سطح آب و خورشید رقصان دوخته شده و بی‌‌حس، بی‌‌نفس، پایین می‌رود و در آخر می‌‌میرد. او مرا در آغوش گرفت و لباس‌هایم را پوشاند و مرا با خود سمت پارک بزرگی برد که شور و غوغا درونش بیداد می‌کرد. من فقط توسط دستش به این سو و آن سو چرخ می‌خوردم و انگار آنجا نبودم. کنار درختی ایستادم که با بستنی برگشت و بستنی را مقابلم گرفت.
- بگیر بخور عشقم، یکمم بخند.
لبم را کش دادم و بستنی را گرفتم و آرام لیس زدم.
- حالت بهتره؟
هیچ حس نمی‌کردم؛ اما فقط سرم را به نشانه تأیید تکان دادم.
- با قرص‌هات خوب میشی.
دوباره سرم را تکان دادم. بستنی که تمام شد، درون سطل پرتش کردم که دستی دستم را محکم گرفت.
- می‌خوای چه کار کنیم؟
نمی‌دانم. در ناامیدی کامل به سر می‌بردم، بی‌‌احساس، مرده یا زنده، خواب یا بیدار؟!
- بریم پیش خانواده‌‌ام!
شاید فضای خانه مرا یاد قدیم‌ها بیندازد و حالم را کمی خوب کند. از این آینده نامعلوم و تاریکی، بیرونم بیاورد.
- باشه فردا می‌‌ریم؛ اما الان تو پارک چه کنیم؟
- بگردیم.
- نه دیگه، سوار کشتی‌ت می‌کنم.
- کشتی؟
مرا همراه با خود سمت قایق کوچک و سفیدی که روی دریاچه شناور بود، برد. پاهای مردد و لرزانم را رویش گذاشتم و به درون قایق پرت شدم؛ اما آن‌‌قدر ناامن بود و تکان می‌خورد که ناخودآگاه لرزیدم. او باز لبخند زد، آمد سمتم و دستم را محکم گرفت و کنارم نشست. موهایم را نوازش داد و پارو زد تا قایق حرکت کند. مطمئنم تنهایی پارو زدن سخت بود. سرم را از روی شانه‌اش برداشتم و تصویرم را روی آب را تماشا کردم.
- من می‌ترسم.
- خوب میشی عزیزم، باور کن.
- از آب.
او به آب خیره شد و مطمئن، دستم را فشرد.
- قایق داریم گلم.
- ناامنه. سفت و محکم نیست، می‌لرزه. خودش هم از آب می‌ترسه!
- کی می‌ترسه؟
- قایق.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #24
چشمانش را آرام باز و بسته کرد تا بهتر بتواند تمرکز کند. برای لحظه‌ای پارو را رها کرد و مرا محکم گرفت. چشمانش داشت چیزی را فریاد میزد، انگار از من چیزی می‌خواست، التماس می‌کرد؛ اما من هم‌چنان مبهوت تماشایش می‌کردم. لبانش را تر کرد و چشمانش را به دستانم سوق داد که روی پاهایم افتاده بود و به شکل مشت در آمده بود.
- دوست دارم.
این سخن زیادی غمگین و زمزمه‌وار بود. خوب شنیدمش؛ اما غم عمیق درونش را نفهمیدم. سکوت کرد و پارو زدن را از سر گرفت. صدای برهم خوردن آب و صدای برخورد پارو به تنه قایق، تنها صدای ممکن در این قایق کوچک بود. او زیادی پژمرده نشان می‌داد، انگار با صدای هر موج، صدای آهش از میان گلویش بیرون می‌جست و من سریع می‌شنیدم. نمی‌دانستم چه بگویم که حالش را خوب کنم، او خیلی با من مهربان بود؛ اما من حالم خوب نبود. در خلع بی‌‌حسی و پوچی گیر کرده بودم. باور نداشتم که اکنون خوابم یا بیدار؛ اما چرا باید حال او را خراب می‌کردم؟ کمی با دستانم بازی کردم و صدای خرچ خروچ انگشتانم را در آوردم و با نگاه گرفتن از آبی زلال، لب باز کردم.
- این‌‌جا خیلی زیباست.
- همین‌‌طوره!
- تو هم زیبایی.
نگاهش رنگ شوق گرفت و پارو زدن را متوقف کرد.
- نه به زیبایی تو!
دستم را پر از آبی زلال کردم که انعکاس صورتم را نشان می‌دادند. آب را روی صورتش ریختم و لبخند زدم. اکنون، من بیدار بودم و می‌خواستم بیدار بمانم.
پارو را پر از آب کرد و روی صورتم ریخت و گفت:
- باید تلافی کرد!
- این‌‌طوره؟
و این شروعی شد برای پرتاب آب. در آخر هردو خیس بودیم و نفس نفس می‌زدیم؛ اما لبخند داشتیم، یک چیز مهم. او آدم خوبی بود، می‌خواستم شاد باشد و بخندد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #25
***
روزهای بدی نبود. همه‌‌چیز در کنارش خوب پیش می‌‌رفت؛ اما من حالم چندان خوب نبود. در ظاهر سعی می‌کردم شاد جلوه دهم؛ اما می‌دانستم حالم آن‌چنان که دیده می‌شود، نیست. فقط داشتم به خودم زمان می‌دادم و سعی داشتم بگویم که می‌توانم دوباره زندگی کنم و شاید اصلاً حالم خوب شود؛ اما داشتم می‌دیدم که مثل شمعی درحال سوختنم و این مرد عاشق تماشاگر شمع روشنش بود و امیدوار بود چون شمع هنوز روشن بود؛ اما مگر تا چه زمانی قرار بود روشن بمانم؟ تا همین‌ جای‌اش هم زیادی زور زده بودم. او روزهای خوبی برایم به وجود آورد و حتی باعث شد از ته دل بخندم. آن روز را خوب یادم است، نشسته بودیم پشت میز غذاخوری و او داشت از ناهاری که پخته بود تعریف می‌کرد و می‌گفت یک آشپز توانا است. ماکارانی را روی لبانش گذاشت و گفت:
- به نظرت سیبیل بذارم جذاب میشم؟
چنگال را درون ماکارونی فرو کردم و چرخاندم و سپس با لبخند کوچکی گفتم:
- الان جذاب‌تری!
دست از غذا خوردن کشید و چشم به من دوخت.
- من همیشه جذابم. چیه، چشمت جوون مردم رو گرفته؟
با شنیدن این سخن از زبانش، قهقهه‌ای سر دادم که باعث شد تکه دراز ماکارونی درون گلویم گیر کند و به سرفه بیفتم. با یک پارچ آب به من نزدیک شد و آب را درون دهانم ریخت و مدام به کمرم ضربه زد. هر چند کم مانده بود بمیرم؛ اما حال خوبی داشتم.
- باز هم زنده موندم که!
با اخم نگاهم کرد و سرش را سمتم خم کرد و گفت:
- جرئت داری بمیر!
- چه‌‌کار می‌کنی؟
- می‌‌میرم.
این سخنش را غمگین؛ اما جدی گفت. پس نمی‌توانستم شکی داشته باشم.
- خیلی خوشمزه بود.
دوباره بحث را شاد کردم، چون همیشه کارم همین بود! قصد نداشتم اوقات او را تلخ کنم. میز را بدون کمک گرفتن از من جمع کرد و نگذاشت کمکی کنم. بعد به سویم آمد و با خنده گفت:
- حالا من تعارف کردم، تو چرا کمک نکردی؟
- که یاد بگیری تعارف نکنی.
- چشم چشم.
چشم چشم گویان سمتم آمد و گونه‌ام را کشید.
- مراقب من باش.
ابرویم را بالا انداختم و گفتم.
- چی؟ من مراقب خودم به زور هستم.
- تو منی، پس مراقب خودت باشی مراقب منی!
این سخنان پرمحبتش باعث میشد هم شاد شوم، هم غمگین. از این‌‌که قدرنشناس بودم متنفرم؛ اما خوب، احساس می‌کردم بودنم کنارش او را بیشتر زجر می‌دهد تا این‌‌که بخواهد حالش را خوب کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #26
هوا سرد بود و تاریکی، چترش را روی سر شهر انداخته بود. ماشین‌ها با صدای بوق و لاستیک گوش‌خراشی عبور می‌کردند و فقط بوی دود باقی می‌ماند. خیابان خلوت و هیچ رهگذری نبود. و این چراغ‌ها آن‌‌قدر تیک می‌زدند که گمان می‌کردم کم کم داشتند خاموش می‌شدند. بیشتر خودم را به آغوش کشیدم تا از این سرما در امان بمانم؛ اما چنان هوا سرد بود که نمی‌شد حتی کمی طاقت آورد. حالم مثل حال پرنده بال شکسته در وسط برف و باران بود. نفسم را که بیرون فرستادم، مدتی به دود رقصانش خیره شدم و بعد باز به او فکر کردم! به اویی که حتی جرئت نداشتم نامش را به زبان بیاورم.
احساس شرمندگی می‌کردم، انگار جواب همه‌‌ی خوبی‌هایش را با بدی دادم، هر چند بدی نکردم! مثل این بود کسی مدام به تو پیام عاشقانه بدهد، نگرانت باشد و دوستت داشته باشد، آن‌گاه تو نگاه کنی و پاسخی ندهی! بدی بدتر از این مگر بود؟ اما انگار چاره‌ای نداشتم. باید می‌رفتم، نمی‌دانم چرا؛ اما همین بهترین راه بود! اصلاً بهترین راهی وجود داشت؟
آن روز ظهر کنار پنجره نشسته بود و ورق‌های مقابلش را بالا و پایین می‌کرد. ابروانش درهم پیچیده بود و بسیار ساکت بود. نه مثل هر روز، بلکه یک‌‌جور دیگری بود. سعی نداشت خوشحالم کند و انگار اصلاً مرا نمی‌دید. این باعث ناراحتی‌‌ام نشد، فقط نگران او شدم. کنارش که نشستم، باز سرش را بالا نگرفت و خودکار را روی ورق کوبید. دستم که روی پایش نشست، کمی مکث کرد و گردنش را بالا گرفت. انگار آن‌قدر سرش پایین بود که گردنش خشک شده بود. کمی که گردنش را با انگشتانش ماساژ داد، گفت:
- چی شده؟
- این سوال منه.
- هیچی دارم روی پرونده مریضم کار می‌کنم.
- همیشه روی پرونده مریضت کار می‌کنی.
این‌بار خودکار را محکم به سویی پرت کرد که به آینه خورد. دست بردم تا ورق را بردارم و دلیل آشفتگی‌‌اش را ببینم؛ اما دستم را محکم کشید و مرا روی تخت انداخت.
- به وسایل من دست نزن!
بهت‌زده روی تخت نشسته بودم و به چشمان خونینش نگاه می‌کردم. می‌دانستم از دست من دل‌‌خور نیست و این فقط یک بهانه‌جویی برای خلاصی از غم است. می‌دانستم حالش خوب نیست و دلیل محکمی دارد؛ چون او همیشه در آرامش بود و همیشه کمکم می‌کرد و پا به پای من تمام شب را بیدار می‌ماند و هر کاری می‌کرد که خوابم طولانی نشود یا دچار حمله نشوم. او تمام تلاشش را می‌کرد و من همه این‌ها را می‌دانستم. پس چه‌‌طور می‌توانستم بابت یک خشم آن‌‌قدر از دستش دلخور شوم؟ نه، این درست نبود؛ اما بغضم گرفت و احساس کردم تنها کسی که دوستم داشت را از دست دادم.
- باشه، من میرم!
- وایستا! ببین، من نمی‌خوام بگم ببخشید چون بی‌‌فایده‌‌ست. بریم جبران کنم برات؟
- نه، خسته‌ای!
- نوچ، نیستم.
و این چنین شد که مرا مجبور کرد لباس‌هایم را بپوشم و همراهش به گردش بروم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #27
در ماشین سعی می‌کردم لبخند بزنم؛ چون او بیش از این‌‌که به خیابان نگاه کند، به من نگاه می‌کرد تا از حال درونم با خبر شود. ظاهرم آفتابی، درونم سرد و یخ‌‌زده وسط مه‌‌ای دردناک، میان رعد و برق و وحشت. آخ! درونم آشوبی به پا بود که بیا و ببین. با خود فکر می‌کردم دلیل اصلی این بیماری‌‌ام را حال می‌فهمم. اول که از خواب بیدار شدم گیج بودم و گمان می‌کردم این یکی از خواب‌هایم باشد؛ اما اشتباه فکر می‌کردم، خواب نبود و یک حقیقت دردناک بود. نمی‌خواهم بگویم ای‌‌کاش خواب بود؛ چون از خواب خسته شده‌ام. در خواب انگار دست و پایم بسته بود و زندانی می‌شدم و مجبور بودم طبق برنامه پیش بروم. در حقیقت، خودم بودم! حداقل شاید می‌توانستم چیزی را عوض کنم یا کمی بهترش کنم. حقیقت، زندگی من بود که می‌ساختمش و همه‌‌چیز با دلیل وجود داشت؛ اما دنیای خواب دلیلی نداشت، عجیب بود.
اصلاً از خواب که بگذریم، برخی چیزهایی که در حقیقت دست من نبود، زیادی سخت شد. خانواده‌ام آن‌‌قدر مرا تحت فشار گذاشتند که در اثر ترس و استرس زیاد، بیمار شدم؛ اما اوایل نمی‌دانستم، انگار طبیعی بود؛ اما با این فاجعه تازه فهمیدم وای! چه به روز زندگی‌‌ام آمده! آن شب ترسناک را خوب یادم است که بیشترین ترس و استرس را کشیدم. چه خوب میشد اگر فقط آن قسمت، یک کابوس بود.
- عزیزم، چرا ساکتی؟
- همین‌‌طوری.
و با گفتن آخرین کلمه، به آن شب ترسناک رفتم. همان شب که سیلی محکمی به گوشم خورد و برای چند دقیقه گوشم زنگ خورد. آن‌‌قدر صدای زنگش بلند و کر کننده بود که گوشم را گرفتم و با وحشت فریاد کشیدم، فریاد کشیدم و باز فریاد کشیدم. به دیوار پشت سرم خوردم و محکم روی زمین افتادم و محکم به گوشم دست کشیدم تا ببینم سرجای‌‌اش است یا نه. پدرم دستی به سیبیلش کشید و کمی ابروان کلفت و پیوندی سیاه خود را درهم کشید. او یک مرد پر مو بود. موهای سر و صورتش و حتی بدنش او را شبیه یک حیوان وحشی کرده بود. چشمانش ترسناک بود و میان لایه‌ای از چربی پوست گم شده بود. او یک مرد معتاد بود که مجبورم می‌کرد برایش مواد جور کنم و وقتی بی‌‌مواد به خانه آمدم، به جانم افتاد و مرا زد. حتی مادری نبود که از من حمایت کند، البته نمرده بود؛ ولی ای‌‌کاش می‌‌مرد. او نیز معتاد بود و گوشه‌ای روی تخت افتاده بود و درد می‌کشید. صدای فریاد و ضجه‌هایش کل ستون خانه را به لرزه در می‌آورد و من در این خانه یک تک فرزند بی‌‌چاره بودم. یک نوجوان خسته. میشد اسم این مکان را خانه گذاشت؟ در و دیوارش ترکیده بود و همه‌‌جا آب می‌داد و مثل لانه موشی بود، کوچک و بدبو؛ اما قصد داشتم آن شب به تمام این زندگی رقت‌‌انگیز پایان دهم . یعنی یتیم‌خانه بدتر از این خانه و زندگی بود؟ حتی شاید می‌توانستم درس بخوانم و دیگر به خاطر خواندن کتاب، کتک نخورم.
- چرا بدون مواد اومدی، ها؟ بچه بزرگ کردم برای چی؟ نمک‌‌نشناس!
نمی‌دانم چگونه بزرگ شدم. احساس می‌کردم مرا در یک گوشه پرت کردند و خود به خود رشد کردم. واقعاً چه‌‌طور این‌‌جا سالم رشد کردم؟ می‌توانستم سالم باشم؟ البته اگر غش کردن‌هایم را ندید می‌گرفتیم، زبانم لکنت پیدا کرد و دستانم لرزید؛ چون او سمت آشپزخانه رفت و با چاقو برگشت.
- غلط کردم، بابا غلط کردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #28
تمام وجودم مثل زلزله شده بود و حتی بدتر از آن! ساختمان بدنم بالاخره سقوط کرد و روی زمین افتادم و چشمانم را به سختی باز نگه داشتم تا از خود دفاع کنم و چاقو به بدنم برخورد نکند. وقتی چاقو را بالا برد و پایین آورد، عین بره‌ای بودم با چشمانی لرزان که التماس می‌کرد تا زنده بماند؛ اما چه کسی حاضر به خواندن نگاهم بود؟ پدرم انگار انسان نبود، عین گرگی شده بود با دندان‌هایی تیز. پلکانم را بستم تا دیگر نبینمش، صدای قلبم، بلند بود، ع×ر×ق کرده بودم و توان بلند شدن نداشتم، انگار خوابم می‌آمد. وقتی صدای آژیر بلند شد، چاقو روی زمین افتاد و پدرم دست‌‌پاچه شد و با سرعت به سوی پنجره دوید و پرده رنگ و رو رفته و سوخته‌ی سفید را کنار کشید.
- پلیس!
این بهترین چیزی بود که می‌توانستم بشنوم! هراسان به سوی اتاق رفت و ساکش را برداشت و با عجله وسایل را درونش ریخت و بدون توجه به مادرم که داشت درد می‌کشید و فریاد میزد، سمت پله دوید تا از پشت بام فرار کند؛ اما مامورهای پلیس زودتر از چیزی که فکرش را میشد کرد، وارد شدند و پدرم را تسلیم کردند. من لبخند زدم، انگار کابوسم داشت تمام میشد. درست است قبل از این‌‌که به خانه بیایم خودم با پلیس تماس گرفتم و با صدای لرزانی همه‌چیز را گزارش کردم؛ چون می‌داستم بی‌‌مواد رفتن به خانه یعنی حکم اعدام من! تعدادی پدرم را دستگیر کردند که از لابه‌لای پلک‌هایم توانستم زهرخندش را ببینم و تعدادی به اتاق رفتند. دیگر طاقت نیاوردم و خوابم برد. خوابم می‌آمد، آن هم خیلی. چشمانم که آرام باز شد، اولین چیزی که دیدم چراغ‌های سفید و کور کننده بود! آن‌‌قدر بزرگ بودند که تصمیم گرفتم چشم ببندم و دیگر بازش نکنم؛ اما با صداهای مبهم کنجکاو شدم چشمانم را باز کنم؛ اما این بار دستم را محافظ قرار دادم. یک خانم با چادر سیاه و عینک مربعی شکل و پوستی با جوش‌های ریز، کنار تختم ایستاده بود.
- بیدار شدی عزیزم؟
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- بله، شما؟
- من پلیسم.
هیچ‌‌چیز از یادم نرفته بود که به یادم بیاید؛ چون انگار خوابم خیلی کوتاه بود، یک چشم بستن و باز کردن. اخم کردم و پرسیدم:
- این‌‌جا کجاست؟
- اتاق استراحت!
- خانواده‌‌ام... .
- نگرانشون نباش.
از این‌که نگذاشت سخنم را تمام کنم، خشمگین شده بودم. بنابراین با صدای بلندی که رگه غم درونش بود، گفتم:
- برام مهم نیستن! نمی‌خوام ببینمشون.
او ترسیده بلند شد و سمتم آمد که دستش را پس زدم و از روی تخت پایین آمدم و سمت در دویدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #29
صدای فریاد زن از پشت سرم به گوش می‌رسید؛ اما من دیگر آن‌‌قدر دویدم و میان جمعیت گم شدم که اثری از او باقی نماند. راهی خیابان شدم و آن شب هم، هوا سرد و بارانی بود. با شدت می‌دویدم و نفس نفس می‌زدم، حتی به سرفه افتاده بودم! آن‌‌قدر دویدم و کوچه‌ها را رد کردم که بالاخره خسته شدم. دست به زانو باقی ماندم و نفس کشیدم؛ اما سینه‌ام از شدت نفس نفس زدن می‌سوخت. روی زانوانم افتادم و چشمانم را چندبار باز و بسته کردم. سردم بود و گوش‌هایم می‌سوخت. جای سیلی هنوز درد می‌کرد و باور این‌‌که دیگر مجبور نبودم برایش جنس جور کنم، سخت بود؛ اما نه، باید باور کنم! حال آزاد شده بودم، تنهای تنها. حتی سایه‌ی اندک آن مادر خمار و پدر زورگو هم دیگر نیست. تنها، تنهاتر از همیشه. آه از نهادم بلند شد و یخ بستم. دست و پایم می‌لرزید و باز می‌خواستم بخوابم. شاید خوابم می‌برد، آن هم کنار پیاده‌روی خیابان. سرم را روی زمین سنگی گذاشتم که موهای سیاهم از لابه‌لای شال بیرون جستند و چندبار پلک زدم و چشمانم بسته شد. صدای یک مرد را می‌شنیدم که به من نزدیک میشد و نگران چیزی می‌گفت، او شد پدرم. دقیقاً از روزی که مرا پیدا کرد، شد پدرم و پسرش شد، عشقم. عشقی که حال در ماشین کنارم نشسته و کلافه، دنده عوض می‌کند و با هاف هوف و صداهای مختلفی که در می‌آورد، سعی دارد مرا به حرف زدن وادار کند. بالاخره طاقت نیاورد و گوشه‌ای نگه داشت.
- چی کار کنیم؟ بریم سینما، پارک یا کجا؟
- سیرک!
- سیرک؟
لبخندی زد و با گفتن البته، پایش را روی گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد. می‌دانستم روزهای جمعه کنار دکه بستنی فروشی خیابان آزاد، سیرکی در چادری بزرگ بر پا می‌شود و عجیب دلم می‌خواست آن شور درون چادر را احساس کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #30
دستم را محکم در میان دستانش فشرد تا اطمینان را به قلبم هدیه کند. همراه با او به درون چادر کشیده شدم. جمعیت اندکی درون سالن حضور داشتند و با فاصله روی صندلی‌های چوبی دور چادر نشسته بودند و زمین خاکی و خالی آن وسط، بدجور خودنمایی می‌کرد. مرا به سمت صندلی بالاتر برد و کنارم نشست. پس از اندکی گذر زمان، درون چادر کاملاً تاریک شد و آن وسط آتشی روشن شد و تعدادی افراد برای هنرنمایی حاضر شدند که لباس عجیب و جالبی داشتند. لباسی با خط‌های قرمز و بنفش و کلاهی با موهای فرفری و قرمز. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و چشم دوختم به وسط زمین. با این‌که خیلی پر شور و هیجان بود؛ اما خوابم می‌آمد.
- خسته‌‌کننده‌‌ست؟
- نه، خیلی هم عالیه!
با پرش خرگوش از وسط حلقه آتشین، همه دست زدند و سوت کشیدند. حال نسبت به اول جمعیت بسیار زیادی حاضر بودند و با شور و غوغا همراهی می‌کردند. سرم را از روی شانه‌اش برداشتم تا خوابم بپرد و از گیجی خلاص شوم. آرام شالم را بوسید و گفت:
- فقط دلم می‌خواد به تو نگاه کنم، بهتر از هر اجرایی هستی.
- عه؟ حالا که این‌جوریه پس باید به سوالم جواب بدی.
کمی اخم کرد؛ اما باز لبخندی زد.
- چی؟
- صبح چرا پریشون بودی؟
آهی کشید و به نمایش خیره شد. حال فردی با پای بـر×ه×ن×ه روی میخ‌های تیزی راه می‌رفت و لبخند میزد. انگار هیچ دردی احساس نمی‌کرد! یعنی واقعاً این‌گونه بود یا به خاطر پول درد را تحمل می‌کرد؟ دستم که سرد شد، متوجه رها شدن دستم از میان دستان گرمش شدم.
- پرونده تو بود، می‌خواستم کاری کنم تا زود خوب شی، یعنی...
- می‌دونم درمان کامل وجود نداره و پیشگیری، تنها راه چاره‌ست.
- تو خوب میشی، باید بشی، یعنی خیلی برام مهمی!
- باشه قول میدم!
اما قولم کاملاً دروغ بود؛ چون اکنون نه در کنارش هستم و نه خوبم؛ اما خوب، تا زمانی که پیشش بودم سعی داشتم او را خوشحال کنم. بعد از خروج، هجوم سرما را با پوستم احساس کردم که شال سیاهش را از دور گلویش بیرون کشید و روی گونه‌های من گذاشت.
- بدو بریم توی ماشین.
- میشه راه برم؟
و او فقط لبخند زد. باهم که سوار ماشین شدیم در راه نسکافه‌ای گرفت و همانطور که به جاده و عبور دیگر ماشین‌ها نگاه می‌کردیم در سکوت هورت می‌کشیدیم تا حداقل صدای هورت کشیدن باشد.
- داغه؟
لبخندی زدم و گفتم.
- نه، خیلی هم خوبه!
- می‌دونی داشتم به چی فکر می‌کردم؟
- نه، به چی؟
- که ای‌‌کاش از اول مال من بودی! از روزی که به دنیا اومده بودی، ای‌کاش از اون موقع پیشم بودی!
اگر واقعاً از آن موقع کنارش بودم، حال کاملاً سالم بودم و همه‌‌چیز خیلی بهتر بود؟ اما نمیشد و باید آن سال‌های تاریک را طی می‌کردم!
- ای‌‌‌کاش... .
- اما دیگه هستی، مگه نه؟
این‌‌بار دروغی نگفتم، فقط حقیقت را نگفتم و سکوت کردم. خیلی‌‌وقت بود در ذهنم نقشه رفتنم را چیده بودم. احساس می‌کردم برای من زندگی به آخر خط رسیده! در هرحال او باید خوشحال می‌بود؛ اما کنار من نمی‌توانست، پس اگر می‌رفتم دیگر راحت بود! ماشین را روشن کرد و سمت خانه رفتیم؛ اما آن شب به ناچار خوابم برد؛ اما خوشبختانه هیچ خوابی ندیدم و زود بیدار شدم. شاید هم زود نبود فقط من احساس کردم با بستن چشم و باز کردنش، بیدار شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین