. . .

انتشاریافته داستان خواب در واقعیت | آرمیتا حسینی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B9%DB%B1%DB%B7_%DB%B0%DB%B1%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B9_fbg0.png

نام داستان: خواب در واقعیت
نویسنده: آرمیتا حسینی
ژانر: عاشقانه، روانشناختی، معمایی

خلاصه: این همان سناریو‌ای است که خواب و بیداری را ترکیب می‌کند. او بیدار است یا خواب؟ یا شاید، هم بیدار است و هم خوابیده. در این روند، شخصی در زندگی نه بیدار است و نه خوابیده. او پس از بستن چشمانش دیگر مشخص نمی‌شود خواب است یا بیدار! در طی این اتفاق وارد ماجراهای مختلف در حوادثی مختلف می‌شود. انسان‌های مختلف، عصری جدید، عصری قدیمی... و شاید تمام این اتفاقات یک جا شکل دهنده‌ی واقعیتی از جنس افسانه باشند.

سخن نویسنده: این داستان تا حدودی واقعی است. در واقع ایده‌ی اصلی و اساس رمان واقعی است و برای ادامه‌ی روند این ایده، اندکی آب و تاب اضافه کردم؛ ولی به صورت کلی حقایق بیان میشه و تجربیاتی که رخ داده.

مقدمه:
چنان زندگی کردم که گویی مرده بودم
و چنان مردم که گویی تازه زنده شده‌ام!
وقتی می‌خوابیدم احساس می‌کردم تازه بیدار شده‌ام
و وقتی بیدار شده بودم نمی‌دانستم این خواب است یا حقیقت؟
در واقع من دنیای خواب و بیداری را اشتباهی می‌گرفتم؛
نمی‌فهمیدم کدام خواب است، کدام بیداری!
وقتی بیدار می‌شوم واقعاً بیدارم یا این بخشی از خوابم است؟
و وقتی می‌خوابم در واقعیت است یا درون خوابم می‌خوابم؟
کسی به من توضیح بدهد!
من کیستم؟
این‌جا کجا است؟
خوابم یا بیدار؟
کسی کمکم می‌کند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #31
به گمانم داشتم کم کم از ترک کردنش منصرف می‌شدم؛ اما آن روز صبح یک اتفاقی افتاد که مصمم شدم. وقتی صبح از خواب بیدار شدم، با آبی سرد صورتم را شستم و با شادی سمت آشپزخانه رفتم تا صبحانه گرم و خوش بوی‌ش را بخورم. او دست پخت عالی‌ای داشت و هر روز صبح قبل از بیدار شدنم صبحانه خوش طعمی آماده می‌کرد و اصلاً مرا بیدار نمی‌کرد. مطمئن بودم آن روز صبح بهترین روزم میشد؛ اما خوب، نشد. به کنار آشپزخانه که رسیدم صدای هق هق خفه‌ای را شنیدم. گوشه‌ای ایستادم و تماشایش کردم. چهره مردانه‌اش حال شکسته‌تر به نظر می‌رسید. سرش را روی میز گذاشته بود، شانه‌هایش بالا و پایین میشد و پوستش قرمز قرمز بود. خواستم سمتش بروم و دلداری‌اش بدهم. می‌دانستم قلب مهربان و لطیفی دارد و به فکر تمام بیمارهایش هست؛ اما وقتی نام مرا به زبان آورد، باز هم باقی ماندم. مدام چیزهای نامعلوم و نامفهومی زیرلب زمزمه می‌کرد و با انگشترش به میز می‌کوبید؛ اما بالاخره توانستم یکی از سخنانش را بشنوم.
- چرا این‌‌طوری رفتار می‌‌کنه؟! انگار اصلاً هیچی قرار نیست خوب شه، نمی‌تونم کاری کنم، توقع هم دارم بیاد بغلم! اون خوب نیست، چرا نمی‌فهمی دل لامصب؟
سریع سمت اتاق رفتم و روی تخت افتادم. انتظار داشت کنارش باشم و با مهربانی برخورد کنم و انتظار درستی بود. همان‌‌طور که من دوست داشتم هر روز مراقبم باشد و بگوید دوستم دارد؛ اما حالم بد بود و با بودنم او را هم بد می‌کردم. پس موهایم را شانه زدم و یک مانتوی نازک سیاه با شلواری که نمی‌دانم اصلاً چه رنگی بود، پوشیدم. حتی برای لحظه‌ای به صورتم نگاه نکردم؛ اما مثل روز روشن بود که پوستم از شدت ترس و هیجان، سفیدِ سفید شده، دقیقاً مثل گچ. نوک انگشتانم یخ زده بود و احساس می‌کردم هم‌‌ اکنون عطسه می‌کنم؛ اما به زور خودم را نگه داشتم و سمت در رفتم. نامه را روی میز گذاشتم و از آن روز به بعد تا به الان، دیگر ندیدمش. دروغ است بگویم دلم برایش تنگ نشده؛ اما پشیمان نیستم. به نظرم هم‌‌ اکنون بی‌‌من زندگی بهتری دارد. شاید دوباره ازدواج کند و شایدهایی دیگر.
دوباره یک ماشین از جاده عبور کرد و همه‌‌جا ساکت شد. ساعتی نداشتم؛ اما گمان می‌کردم از دوازده شب گذشته باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #32
***
آرتا

- هی عشقم این‌‌جا چی کار می‌کنی؟
- اومدم ببینمت دیگه! بیشتر از دو روزه ندیدمت.
- وای وای چه‌‌قدر زیاد!
- مسخرم می‌کنی؟
ریز خندید و دستش را مقابل دماغش نگه داشت تا سکوت کنم. می‌دانستم که زیادی وابسته‌اش شده بودم با این‌‌که تمام سعی‌‌ام را همیشه می‌کردم تا احساساتی نشوم و عاشق کسی نشوم؛ اما انگار این بار نتوانستم موفق شوم. دو روز بود که به‌‌خاطر سفر تخصصی و کاری‌‌ام ندیده بودمش و دیگر نمی‌توانستم طاقت بیاورم. لحظه‌ای که هواپیما فرود آمد، با این‌‌که بسیار خسته بودم و یک تخت‌‌خواب و خوابی طولانی تمنا می‌کردم؛ اما با تمام این‌ها سریع راندم و به خانه لاله آمدم. کارم کاملاً بی‌‌عقلی بود؛ چون پدرم اگر مرا در حیاط پشتی خانه می‌دید بی‌‌شک فکرهای بدی می‌کرد که چرا نصف شب ساعت سه آمده‌ام تا لاله را ببینم؟ نکند بین ما رابطه دیگری هم هست؟ اما اصلاً این فرضیه‌ها چه اهمیتی داشتند وقتی قلبم بی‌‌تاب دیدنش و به آغوش کشیدنش بود. لاله که با طناب از پنجره اتاقش پایین پریده بود تا مرا ببیند، یک لباس نازک سفید برای خواب پوشیده بود، با شلوار پفی. پوستش در این تاریکی از شدت روشنایی می‌درخشید و چشمانش پر از شیطنت بود. موهای پریشان‌اش را فوت کردم تا کنار بروند.
- دلم برات خیلی تنگ شده بود لاله‌ی من.
- منم! اما بهتره بریم توی اتاقم، چون خیلی سردمه.
- باشه، اول تو برو من هم میام.
لاله از طناب گرفت و با کوبیدن پاهای لختش روی دیوار، آرام آرام بالا رفت و به من اشاره کرد که بیایم. هرچند بالا و پایین رفتن از این طناب چندان سخت نبود؛ چون پنجره ارتفاع کمی داشت. دستم را روی طناب پلاستیکی و سبز کشیدم و آن را محکم در مشتم نگه داشتم. زمانی که به بالا رسیدم، لاله سریع پنجره را بست و با خیالی راحت روی تختش افتاد.
- کله‌‌شق! صبح می‌‌اومدی، راحت‌تر حرف می‌زدیم.
کنارش نشستم. دستم را نزدیک موهایش بردم.
- نشد، یعنی خواستم؛ ولی دلم مخالفت کرد!
سرش را نزدیک شانه‌ام آورد و گفت:
- همیشه دوستت خواهم داشت!
- حتی اگه فراموشی بگیری؟
- حتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #33
زندگی‌‌ام شده بود لاله! لاله، لاله و باز هم لاله. پدرم کم کم داشت مشکوک میشد، چون در هرحال که بودم، حتی اگر درس می‌خواندم، باز سریع یک زنگ به لاله می‌زدم تا از حالش باخبر باشم و اگر بی‌‌کار بودم، کل زمانم را با لاله سپری می‌کردم. آن روز ظهر، به خاطر نگاه‌های پدرم و اینکه گفت باید صحبت کنیم، کمی استرس داشتم. ورق مقابلم بود؛ اما مدام ع×ر×ق می‌ریختم و با خود می‌گفتم یعنی قرار است راجع‌به چه‌‌چیزی سخن بگوییم؟ در آخر سریع بلند شدم و ورق‌ها را جمع کردم. قبل از این‌‌که از اتاق بیرون بروم، برای یک لحظه نگاهم روی صورتم میخکوب شد. باید به صورتم می‌رسیدم، نمی‌شد این‌‌گونه مقابلش ظاهر شد. عینک را از چشمانم بیرون گذاشتم و موهایم را سمت راست شانه زدم. کمی به صورت سفیدم دست کشیدم و نفسم را بیرون فرستادم. حال کمی بهتر شده بودم. چشمان کشیده‌ام و پوست سفیدم می‌توانست دلهره‌ام را مخفی کند. نقاب زیبایی بود واقعاً! سمت در رفتم و با باز کردنش، لاله را دیدم. دوباره همه‌‌ی آرامش ظاهری‌‌ام از بین رفت. لاله یک مانتوی قرمز براق با شلوار لی پوشیده بود و موهایش را خرگوشی از بالا بسته بود. حتی یک شال هم روی موهایش نبود تا کمی خوددار باشم. این همه زیبایی را مگر میشد دید و کاری نکرد؟ لبان غنچه مانندش لبخندی زد و گفت:
- عه شازده خوشگل کردی واسه کی؟
- زبون نریز.
- نه آخه باید بدونم واسه کی خوشگل کردی یا نه؟
- نه!
- نه؟ نه دیگه؟ باشه باشه!
قبل از این‌‌که بخواهد قهر کند و برود، سریع او را سمت خود کشیدم. چه‌قدر دوستش داشتم و او چه‌‌قدر بی‌‌رحم بود که این‌‌گونه مرا دیوانه خود می‌کرد. قبل از این‌که بتوانم هرگونه واکنشی داشته باشم و چیزی بگویم، پدرم را دیدم که مقابل‌مان ایستاده بود. سریع لاله را از خود دور کردم و صاف ایستادم. به وضوح ترسیده بودم! لاله مبهوت به پدر خیره شد و سرش را پایین انداخت. صدای عصای پدر روی سرامیک، بند بند وجودم را می‌لرزاند.
- توی خونه‌‌ی من، جلوی چشم من، کارهای حرومی می‌کردین؟
به گمانم لاله حتی نفس نمی‌کشید؛ چون قرمز قرمز شده بود و لبانش به شکل عجیبی به یک‌دیگر دوخته شده بودند.
- بابا من عاشق لاله‌‌ام، قصدم هم ازدواجه؛ اما فعلاً چون دارم درس می‌خونم و شاغل نشدم، گفتم بهتره بعد از شاغل شدن ازدواج کنیم.
اما برعکس تصورم پدر لبخند زد. عصایش را به کنار پایش گذاشت و گفت:
- پس قبل از ازدواج حق نداری بهش دست بزنی!
هرچند برایم سخت بود قبول کردنش؛ اما سرم را به نشانه‌‌ی موافقت تکان دادم و چشمی زیر لب زمزمه کردم. چشمی که بسیار ضعیف بود و من نمی‌توانستم لاله را بغل نکنم!
- دخترم، تو نظرت چیه؟
این بار سر لاله بالا آمد و با لبخندی گفت:
- مگه داریم عشقی بزرگ‌تر از این؟ من دیوونش هستم!
اگر بگویم در آن لحظه مردم باور می‌کنید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #34
دیگر حتی نمی‌توانستم درسی بخوانم. کل فکر و ذکرم مشغول او بود. با دادن آخرین امتحان برای قبولی روانشناسی، به سرعت دویدم و به خانه آمدم. انگار آزاد بودم که او را داشته باشم. در اتاقش را که باز کردم لاله را دیدم، درحالی‌‌که روی صندلی نشسته بود، گردنش پایین خم شده بود و در خواب سپری می‌کرد. با لبخند جلو رفتم و با این‌‌که قول داده بودم در آغوش نگیرمش؛ اما او را روی تخت گذاشتم و پتو را تا روی گردنش بالا بردم. خواستم برگردم و از اتاق خارج شوم که پدرم را دیدم! نمی‌دانم واقعاً چرا باید در چنین صحنه‌هایی حاضر می‌شد؟ خواستم دلیل بیاورم و توضیح دهم هر چند هیچ‌ چیز به ذهنم نمی‌رسید؛ اما قبل از این‌‌که چیزی بگویم او اندوهگین بالای سر لاله ایستاد و موهایش را نوازش کرد.
- روی صندلی خوابش برده بود؟
- آره!
نمی‌دانستم چرا با چنین لحن متأسف و غمگینی سخن می‌گفت. روی زمین زانو زد و درکمال ناباوری برای اولین بار اشک پدرم را دیدم و نابود شدم! تکه تکه شدم و مردم. جلوی زانوی‌اش افتادم و با نگاهم التماس کردم تا اشک نریزد. او قهرمان قدرتمند من بود و اگر این‌‌گونه می‌دیدمش، نابود می‌شدم. اما بدتر از همه این بود که دلیل اشک‌هایش را نمی‌دانستم. ما که اگر ازدواج می‌کردیم باز هم در خانه‌ی او بودیم، پس چرا باید غمگین میشد؟
- بابا چی شده؟
- لاله یک مشکلی داره. انگار این بیماری از اول هم باهاش بود؛ اما روز به روز داره قوی‌تر میشه!
قلبم هری ریخت! من که همیشه کنارش بودم و از همه‌‌ چیزش باخبر بودم. پس چه‌‌طور ممکن بود او بیمار باشد و من چیزی ندانم؟
- اما من که از همه‌‌ چیزش باخبر بودم!
- آره تو هم می‌دیدی، ولی متوجه نمی‌شدی. اوایل من هم توجهی نکردم؛ اما وقتی دیدم این‌قدر شدید شده شک کردم و پیش دکتر بردمش.
- چه بیماری‌ای؟
- لاله ناگهان می‌خوابه. در هر شرایطی باشه، ناگهانی خوابش می‌بره و این روزها، این حمله خواب بیشتر هم شده. خیلی خسته‌‌ست و مدام خواب‌آلوده؛ اما خودش هم حتی از بیماری‌‌اش اطلاعی نداره. نمی‌خوام بفهمه! دوست دارم فکر کنه این خواب ساده‌ست. اگه بفهمه مثل من نابود میشه.
- حم... له خواب؟
- تو که دیگه درسش رو خوندی، باید بدونی.
آری می‌دانستم؛ اما چه بد که می‌دانستم. حالم آن‌‌قدر خراب بود که نمی‌توانم حتی شرح بدهم . بدتر از همه می‌دانستم درمانی ندارد و فقط چند قرص جلوگیری هست. راستش فکرش را می‌کردم زندگی با آن خانواده و چنین کودکی تلخی، صد در صد عواقب بدی دارد؛ اما باز آن روزها همه‌‌چیز خوب بود! لاله دوستم داشت و به من عشق می‌وزید. شاداب بود و خیلی شیطان. خوابیدن‌هایش را هم پای خستگی می‌گذاشت. فکر می‌کردم همه‎‎ چیز خوب پیش می‌رود و بدون این‌که او بداند، هرروز قرص را در آب مخلوط می‌کنم و به خوردش می‌دهم تا حالش بهتر شود و بتواند زندگی عادی بکند؛ اما همه‌‌چیز آن‌‌قدر ساده نبود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #35
***
- آرتا، می‌زنمت‌ها!
- جون! خانمم می‌خواد من رو بزنه.
- دارم میگم اون زن کی بود؟
- اون زن دومم بود.
لاله خشمگین بستنی را روی صورتم خالی کرد و با حالتی قهر مانند، از روی مبل بلند شد و روی مبل دورتری نشست. بعد از این‌‌که با دستمال صورتم را پاک کردم، بلند شدم و مقابل پاهایش زانو زدم. دستانش را آرام بوسیدم.
- خب، اون زن یه فرد مشکل‌دار بود، اومد مطب، منم کمکش کردم.
- آخه خیلی خوشگل بود!
- اما عشق من تویی! خیلی هم خوشگل‌تر از همه‌ هستی، غیر از اینه؟
- نه دیگه!
او نیز کنارم نشست و سرش را روی شانه‌ام گذاشت و دوباره خمیازه‌ای کشید. گویی بسیار خوابش می‌آمد. درحالی‌‌که دستم را نوازش می‌داد، گفت:
- میرم بخوابم.
- میشه نری؟
- نه، آخه خوابم میاد!
از لحظاتی که می‌خوابید، متنفر بودم. او مدت زمان زیادی را مشغول خواب میشد و وقتی هم که بیدار بود، سر کار بودم و نمی‌توانستم خوب ببینمش. او زیادی می‌خوابید و این مرا کلافه می‌کرد. حتی دیگر به زور می‌توانستم قرص‌هایش را بدهم، چون شک کرده بود و دیگر آبی از دستم نمی‌گرفت. حالم داشت از زندگی با او؛ اما نبودنش به هم می‌خورد. انگار داشتمش؛ اما خواب او را بیشتر داشت. با تلخی و خشم گفتم:
- تو همش می‌خوابی! برای منم وقت بذاری بد نیست. اگه البته نخوای مال یکی دیگه بشم!
زمانی که این سخن را گفتم تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم. او بیمار بود! دست خودش نبود. من با این‌‌که می‌دانستم، چنین سخنی گفتم و دلش را شکستم. لاله بی‌‎‌صدا اشک ریخت. گونه‌هایش خیس شده بود از قطراتی که هر کدام قلبم را هزار تکه می‌کردند. از من دور شد و در حالی‌‌که لبش را گاز می‌گرفت و اشک‌هایش بیشتر سرازیر میشد، بریده بریده گفت:
- خب دست... خودم... خودم... نیست. من نمی‌دونم... نمی‌دونم چی شده! همش خوابم میاد، حتی سر کنفرانس هم خوابم برد!
بلند شدم و به سرعت سمت او دویدم. در آغوش کشیدمش و موهایش را نوازش کردم. قلبم مثل کاغذ دستمالی خیس و مچاله شده ته پیاده‌رویی بود که به خود می‌لرزید. آه! من می‌دانستم لاله کوچک من بیمار است و چنین حرفی زدم. نمی‌دانم این روزها چه مرگم شده که این‌‌قدر تخس و عصبی هستم و فقط می‌خواهم صبح تا شب کنارم باشد.
- ببخشید عزیزم، این روزها اصلاً بد اخلاق شد!
چون دهانش روی لباسم چسبیده بود فقط توانست کلمات ناواضحی بگوید. دست لاله را کشیدم و سمت تخت بردم و درحالی‌‌که او آرام چشمانش را می‌بست، موهایش را نوازش می‌کردم و آهنگ می‌خواندم.
- نمی‌خوابم دیگه.
- اتفاقاً من هم از سرکار اومدم، خوابم میاد، پس بخواب، باشه؟
- باشه.
کنارش دراز کشیدم و چشمانم را بستم؛ اما خوابم نمی‌آمد. حالم افتضاح بود و از آینده زندگیمان می‌ترسیدم. نمی‌دانستم قرار است چه کنیم و این خواب‌ها تا کجا ادامه خواهند داشت؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #36
هیچی چیز بهتر نشد، بلکه بدتر شد! او مدام خواب بود و من درگیر کارم. اصلاً این زندگی را نمی‌خواستم! من باید او را هرطور که شده بیدار می‌کردم و او مال من بود، مگر نه؟ اما باز هم با تخسی و عصبانیتم کاری کردم که نباید. رفتم و بیدارش کردم و او با بی‌‌حالی روی تخت نشست. داد و فریاد کشیدم و شیشه را شکستم.
- چه‌‌قدر می‌خوای بخوابی، هان؟ از این زندگی خسته شدم! بیا طلاق بگیریم.
- ط... ط... ط...
- آره طلاق.
دلم به حالش سوخت! کارم دیوانگی بود. اشک‌هایش با شدت می‌ریختند و او با صدای بلندی هق هق می‌کرد. روی تخت مچاله شد و زیرلب زمزمه کرد که چرا این‌‌گونه‌ است؟ نکند مریض شده‌ و هزاران حرف دیگر. می‌ترسید و می‌لرزید و من فقط به پدر زنگ زدم و بدون توضیحی گفتم لاله را طلاق می‌دهم، بیا و دخترت را ببر. حلقه را روی میز پرت کردم و از اتاق خارج شدم. با همان پالتوی سیاهی که از سرکار آمده بودم، از خانه خارج شدم. در راهرو مدام دکمه را فشار می‌دادم، به خودم لعنت می‌فرستادم. نمی‌دانستم دقیقاً داشتم چه کاری می‌کردم؛ اما فقط دیگر تحمل این چنین زندگی کردن را نداشتم. لاله بدون پوشیدن لباسی با همان لباس نازک سبز و آستین کوتاه و با همان شلوارک، بدو بدو کنان سمتم آمد و دستم را گرفت و التماس کرد.
- توروخدا نرو، آخه مگه من چی کار کردم؟
واقعاً مگر او چه کرده بود؟ با دستم محکم به دهانش کوبیدم و دیوانه‌وار فریاد زدم:
- هیس! گمشو فقط.
- آرتام... آرتای من!
- نه نه! دیگه آرتای تو نیستم.
- خواهش می‌کنم!
چانه‌اش می‌لرزید و مظلومانه اشک می‌ریخت و التماسم می‌کرد؛ اما انگار من مجنون شده بودم. با شدت به صورتش کوبیدم که روی زمین افتاد و بلند نشد. نماندم ببینم چه شد فقط سوار آسانسور شدم و خانه را ترک کردم. بعد از آن چند روز در هتل ماندم. پدر پیامک‌های زیادی می‌داد و مرا نفرین می‌کرد؛ اما من حاضر نشدم با او تماس بگیرم؛ اما نمی‌دانم آن شب چه شد که به سرعت از هتل خارج شدم و زیر باران شدید شروع کردم به رانندگی کردن. هوا سرد بود و باران با شدت می‌بارید. حتی دیدن مقابل هم کار سختی بود. از ماشین که پایین آمدم سمت در رفتم و با مشت محکم به در کوبیدم. بعد بارها کوبیده شدن مشت به در، بالاخره در باز شد. پدرم سراسیمه مقابل در ایستاده بود و تا مرا دید، در را محکم به رویم بست. ناچار سمت دیوار رفتم و با دست گذاشتن لایه آجرها، بالاخره خودم را بالا کشیدم و پایین پریدم. حال کل لباس و شلوارم گلی شده بود و تا ته درون گل باغچه فرو رفته بودم؛ اما این‌ها اهمیتی نداشت. با بدبختی خود را سمت خانه کشیدم که ناگهان سیلی‌ای مرا از توهم بیدار کرد. انگار داشتم در خواب راه می‌رفتم و این سیلی مرا وارد واقعیت کرد.
- با چه رویی اومدی پسره‌‌ی ع×و×ض×ی؟ این بود پسری که من بزرگ کردم؟
خواستم چیزی بگویم که سیلی بعدی را محکم‌تر زد.
- این بود عشقی که ازش حرف می‌زدی؟ چی شد؟ چرا دووم نیاوردی؟ مگه بهم قول ندادی از پسش بر بیای! مگه نگفتی دیوونشی؟
- دیوونشم.
- دیوونش بودی که اون‌‌طور کتکش زدی؟ گمشو و دیگه توی خونه من پیدات نشه!
- نمی‌تونم.
- گفتم گمشو برو بیرون!
با دستش به در اشاره می‌کرد؛ اما این تنها باری بود که مجبور شدم پدر را هل بدهم و وارد خانه شوم. انگار واقعاً مجنون شده بودم و اصلاً نمی‌دانستم چه می‌کنم و یا چه می‌خواهم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #37
پدر با صدای بلندی فریاد میزد و قصد داشت مرا از خانه بیرون کند؛ اما من مثل دیوانه‌ها خانه را زیر و رو می‌کردم تا لاله را پیدا کنم. وقتی او را دیدم که مقابل در اتاقش ایستاده بود، با سرعت به سمت او دویدم و خواستم او را به آغوشم بکشم؛ اما نتوانستم. کنار لاله ایستاده بودم و بلند بلند اشک می‌ریختم. می‌خواستم موهایش را نوازش کنم و همیشه همراهش باشم و او تا ابد برای من باشد. روی زانوهایم افتادم و اشک ریختم و وقتی پدر مرا دید، هیچ نگفت. لاله خم شد و خود را به من نزدیک کرد. حال آرام بودم! وقتی احساس می‌کردم او یک قدم نزدیک‌تر است، آرام‌تر می‌‌شدم، انگار نمی‌خواست از من جدا شود و چه بهتر. حالم بد بود، شکسته بودم و مدام اشک می‌ریختم. احساس می‌کردم هم‌‌اکنون خفه می‌شوم و می‌‌میرم. من که مقصر نبودم، بودم؟ فقط می‌خواستم لاله‌ام را داشته باشم، می‌خواستم کنارم باشد.
- لاله‌ی من.
- اما من که لاله‌‌ی تو نیستم!
- خیلی عاشقتم لالم.
انگار اصلاً حرف‌های او را نمی‌شنیدم و فقط حرف‌های خودم را می‌زدم. با هزاران سختی لاله را به خانه برگرداندم و شب و روز کنارش ماندم. حتی وقتی می‌خوابید هم کنارش دراز می‌کشیدم و به صورت مظلوم و زیبایش نگاه می‌کردم. با این‌‌که خیلی او را عذاب داده بودم؛ اما چون او نیز عاشقم بود با من راه می‌آمد. آن روزها فکر می‌کردم هیچ‌‌ چیز بدتر از این نمی‌تواند شود، اما شد. آن موقع حداقل می‌دانستم لاله عاشقم است و دوستم دارد؛ اما وقتی خوابش آن‌‌قدر طولانی شد و ذهنش دچار اختلال شد و اختلال خلق و خوی و مشکل در حافظه ایجاد شد، تازه فهمیدم نه، می‌توانست بدتر هم شود! بدترینش هم همین بود که او دیگر عاشقم نباشد و این یک درد بزرگ برایم بود! این‌‌که عشق من، دنیای من، لاله‌‌ی من، عاشقم نباشد، بدترین درد زندگی‌‌ام بود.
بعد از آن روز کارم شد لبخند زدن و شاد کردن لاله و مخفیانه اشک ریختن. تا این‌‌که باز هم بدتر از شرایط قبلی‌‌ام شد! یعنی حال نه او مرا دوست داشت و نه حتی کنارم بود. صبح که دیدم خوابش طولانی شده، بلند شدم و سمت اتاق رفتم تا بیدارش کنم؛ اما نامه‌ای دیدم و قلبم فرو ریخت. نامه را برداشتم و خواندم، خواندم و دوباره مردم!
"آرتای من!
شخص بی نام زندگی‌‌ام!
من باید بروم.
طاقت ندارم بمانم و غم تو را ببینم.
درهرحال که من یک بیمارم و به درد زندگی با تو نمی‌خورم.

امیدوارم در آینده با شخص لایقی ازدواج کنی و خوش‌‌بخت باشی!

از طرف همسر سابقت، لاله."
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #38
***
لاله

صبح شده بود بی‌‌آنکه من بدانم چگونه شب را در خیابان سر کردم، از روی صندلی بلند شدم و بدنم را کش دادم، اما گویی بدنم کلاً خشک شده بود. نمی‌دانستم بلند شوم و کجا بروم. هدفم مشخص نبود و من در وسط زندگی‌ام دراز کشیده بودم تا بخوابم. نه شغلی داشتم، نه درسی می‌خواندم و نه حتی می‌توانستم با این خواب گاه و بی‌‌گاه، کار خاصی انجام دهم. خانه‌ای نداشتم و پولی هم نداشتم. خودم بودم و خودم و فقط لباس‌های تنم. قرار بود کجا بروم و اصلاً چگونه زندگی کنم؟ عجیب بود؛ اما تنها فکر ممکن همین بود که روی صندلی بنشینم و تا آخر عمرم همان‌‌جا بمانم و بمیرم. دوباره دراز کشیدم که با دیدن آرتا بالای سرم، ترسیده سریع از جا پریدم. آرتا پریشان بود و هیچ‌گاه در این حد نابود ندیده بودمش. ته‌ریش‌هایی که روی چانه‌اش مانده بود و چشمان قرمز که زیرشان گود افتاده بود و حتی موهای پریشان. انگار یک حالت گیجی داشت، چون گیج و منگ سمتم هجوم آورد و مرا میان آغوش درد و غم بیشتر فشار داد و گلبرگ‌هایم را بیشتر نگران و پژمرده کرد. کارهایش عادی نبود، بیشتر شبیه یک جنون بود.
- که زن سابقم آره؟
- آرتا... .
- می‌خوای ازدواج کنم، هوم؟
دیگر ترجیح دادم چیزی نگویم؛ چون اصلاً گوش نمی‌داد. او واقعاً دچار جنون شده بود. محکم از آستین لباسم کشید و صورتش را جلوتر آورد و با فریاد گفت:
- من عاشقتم، می‌فهمی؟ اگه بخوابی باهات می‌خوابم، اگه بمیری باهات می‌میرم! هر کاری می‌کنی من هم با خودت ببر، تنهام نذار!
حال می‌فهمیدم قلبم چه‌‌قدر مملو از احساس بودنش بود. دوستش داشتم؛ اما نمی‌خواستم به پای من تباه شود.
- نه، تو باید زندگی کنی! نباید به‌‌خاطر من نابود بشی.
- من خیلی وقته نابود شدم. فقط فعلاً زنده‌ام که اگه ولم کنی، می‌‌میرم.
- اما تو باید... .
- به من نگو باید و نباید! میگم عاشقتم و انگار اصلاً معنی عشق رو نفهمیدی.
- اما من نمی‌خوامت، برو و زندگیت رو بکن!
سخنم بی‌رحمانه بود و می‌دانستم بدون او، من نیز می‌‌میرم؛ اما نمی‌خواستم بگذارم به پایم بماند و خود را تباه کند. هیستریک‌وار خندید و خندید تا این‌‌که با صدای جدی‌ای گفت:
- خودت خواستی‌ها!
- چی رو؟
به سرعت سمت ماشینی که داشت می‌آمد دوید. او نباید خود را می‌کشت، نباید. با قدرت دویدم و در آخرین لحظه توانستم صدای بوق ممتد ماشین و فریاد "نه" گفتن آرتا را بشنوم. او را با دستانم سمت دیگری هل دادم و با برخورد ماشین به پهلویم، به هوا برخاستم و با شدت روی زمین کوبیده شدم، طوری که احساس کردم سرم شکافته شد. دستم را روی سر خونینم کشیدم و تار به تصویر آرتا خیره شدم. مقابلم زانو زده بود و هق هق می‌کرد. با صدای بلندی فریاد می‌کشید و آن‌‌قدر اشک می‌ریخت که می‌ترسیدم از شدت گریه کردن بمیرد.
دستم را بالا بردم و گونه‌اش را نوازش دادم.
- به بیمارها کمک کن! یک درمان قطعی براشون پیدا کن! تو روانپزشک خوبی میشی.
- لالم... لاله‌ی من...
لاله
مظهر شهادت
و گلی خونین!
گلی که روی گلبرگ‌هایش،
سخنان عاشقانه زیادی حک شده.
لاله،
بیا بخوابیم!
آرام بخوابیم!
دنیا جای ما نیست.
ما زیادی مظلومیم!


پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #39


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت تالار رمان|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین