. . .

انتشاریافته داستان خواب در واقعیت | آرمیتا حسینی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B9%DB%B1%DB%B7_%DB%B0%DB%B1%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B9_fbg0.png

نام داستان: خواب در واقعیت
نویسنده: آرمیتا حسینی
ژانر: عاشقانه، روانشناختی، معمایی

خلاصه: این همان سناریو‌ای است که خواب و بیداری را ترکیب می‌کند. او بیدار است یا خواب؟ یا شاید، هم بیدار است و هم خوابیده. در این روند، شخصی در زندگی نه بیدار است و نه خوابیده. او پس از بستن چشمانش دیگر مشخص نمی‌شود خواب است یا بیدار! در طی این اتفاق وارد ماجراهای مختلف در حوادثی مختلف می‌شود. انسان‌های مختلف، عصری جدید، عصری قدیمی... و شاید تمام این اتفاقات یک جا شکل دهنده‌ی واقعیتی از جنس افسانه باشند.

سخن نویسنده: این داستان تا حدودی واقعی است. در واقع ایده‌ی اصلی و اساس رمان واقعی است و برای ادامه‌ی روند این ایده، اندکی آب و تاب اضافه کردم؛ ولی به صورت کلی حقایق بیان میشه و تجربیاتی که رخ داده.

مقدمه:
چنان زندگی کردم که گویی مرده بودم
و چنان مردم که گویی تازه زنده شده‌ام!
وقتی می‌خوابیدم احساس می‌کردم تازه بیدار شده‌ام
و وقتی بیدار شده بودم نمی‌دانستم این خواب است یا حقیقت؟
در واقع من دنیای خواب و بیداری را اشتباهی می‌گرفتم؛
نمی‌فهمیدم کدام خواب است، کدام بیداری!
وقتی بیدار می‌شوم واقعاً بیدارم یا این بخشی از خوابم است؟
و وقتی می‌خوابم در واقعیت است یا درون خوابم می‌خوابم؟
کسی به من توضیح بدهد!
من کیستم؟
این‌جا کجا است؟
خوابم یا بیدار؟
کسی کمکم می‌کند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #11
***
با همان حالت نالان به دویدن ادامه دادم تا این‌که با برخورد تیری به پایم، دوباره روی گل افتادم؛ اما این بار راهی برای فرار نبود. اشک در چشمانم حلقه زده بود و پایم با شدت می‌سوخت؛ آن‌قدر درد داشت که حتی این درد در مغزم ویراژ می‌داد. مثل زهری سوزنی بود که به پایم فرو رفته بود و مدام پایم را نیش میزد و فریادم را به گوش آسمان می‌رساند. چانه‌ام از شدت اشک و ضعف می‌لرزید و مدام آب دهانم را قورت می‌دادم. به زمین چنگ زدم و خودم را جلو کشیدم؛ اما این کشان کشان رفتن فایده‌ای نداشت، چون سربازها دورم را احاطه کردند. بی تقلا روی زمین افتادم و دستم را خلاص کردم.
موهایم روی گل چسبیده بودند و پایم داشت خون‌ریزی می‌کرد. با اشک‌هایم گل را بیشتر خیس کردم و دست گلی‌ام را روی قلبم گذاشتم. داشت می‌سوخت، درد می‌کرد. راستش آن‌جایی درد داشت که تو درد بکشی و اشک بریزی و زجه بزنی؛ اما کسی نباشد دردت را بفهمد یا حالت را خوب کند. پشتت باشد و بگوید من هستم! می‌دانم درد می‌کشی. وقتی هیچ‌کس تو را نفهمد و کنارت نباشد، کسی نباشد به صدای هق هقت گوش بدهد، وقتی همه بی‌تفاوت از کنارت رد شوند و تو قلبت بشکند و مچاله شود، آن‌جایش زیادی درد دارد.
حال من پرنده‌ی زخمی‌ای بودم که کسی از دردش با خبر نبود. زیادی تنها بودم، خیلی زیاد. سرباز مرا بالا کشید و دیگران نیز بالای سرم ایستادند و با لبخند ترسناکی به پر پر شدنم چشم دوختند.
- التماس می‌کنم ولم کنین.
دست بردم سمت یقه‌ی مرد و التماس کردم که مرا محکم روی زمین کوبید و با برخورد تیر به زمین و بیشتر فرو رفتنش به پایم، با آخرین توان فریاد کشیدم. باران دوباره شروع کرده بود به باریدن و شدت گرفته بود.
دست روی زمین می‌کشیدم و بی‌پناه آخرین تلاش‌های بی‌فایده‌ام را به رخ می‌کشیدم. آن‌ها قدم به قدم نزدیک‌تر می‌شدند و من بیشتر دستم را روی زمین می‌کشیدم.
یکی از مردها موهایم را کشید و مجبورم کرد که بایستم؛ اما چون پایم تیر خورده بود، دوباره روی زمین افتادم و موهایم کنده شده.
- آخ... تو رو به هر چی که بهش ایمان دارین قسم ولم کنین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #12
***
پدر دستور داد تا مرا به صندلی‌ای ببندند و در پشت قصر بگذارند. همه منتظر و با خونسردی ایستاده بودند و به باغ پشت قصر نگاه می‌کردند. این‌جا بیشتر جهنم بود و دیگر زیبایی‌ای نمی‌دیدم. قلبم با ترس می‌لرزید و کل بدنم یخ بسته بود. اگر بلایی سرش می‌آمد چه؟ من نابود می‌شدم. از خشم و غرورم کنار رفتم و رو به پدر التماس کردم. چشمان لرزان و نگرانم را به نگاهش دوختم و گفتم.
- بابا التماست می‌کنم برو آنا رو نجات بده. اگه چیزیش بشه چی؟ بارون شدیده، هوا بده!
پدر روی صندلی کنارم نشست و پا روی پا گذاشت و بدون نگاه کردن به من مشغول خوردن میوه شد. مادر با لبخند به باران نگاه می‌کرد و هردو برای شنیدن زجه‌های من کر و کور شده بودند. خودم را به صندلی می‌کوبیدم و بالا و پایین می‌رفتم؛ اما این طناب لعنتی باز نمیشد.
حتی دیگر نمی‌توانستم نفش بکشم. دانه‌های اشک روی چشمانم را پوشاندند و با هر پلک زدن احتمال بارششان وجود داشت. مدام لبم را گاز می‌گرفتم و تقلا می‌کردم؛ اما وقتی به نتیجه نمی‌رسیدم غرش می‌کردم. نه نفسی مانده بود و نه قلبی. قلبم آن‌قدر کوبیده شده بود و مشت زده بود که زخمی و خونین در جای خود نشسته بود. چشمانم کاسه‌ی خون بودند، می‌سوختند و کل بدنم منقبض شده بود.
- فکر کردی می‌ذاریم یه دختر دهاتی تو رو از ما بگیره؟
دیگر نایی نداشتم که پاسخی بدهم. سرم به پایین افتاده بود و دهانم باز بود و مدام نفس نفس می‌زدم تا آرام شوم.
- پادشاه آینده نباید به خاطر یه دهاتی گریه کنه؛ البته کمی گریه هم بد نیست، وقتی مُرد دیگه گریه‌ای نداری.
ناگهان سرم را بالا آوردم و به پدر که این سخن را گفته بود، خیره شدم. ترسم آن‌قدر زیاد شده بود که کل وجودم می‌لرزید.
- بابا قسم می‌خورم هر کاری بگین بکنم فقط کاریش نداشته باشین.
- نه.
- التماس می‌کنم.
پدر با تأسف نگاهش را از من گرفت و بلند شد و مرا ترک کرد. مادر هم‌چنان خونسرد تماشایم می‌کرد و من از این همه بی‌خیالیشان به جنون رسیده بودم؛ اما چیزی که مهم‌تر بود، زنده ماندن او بود! اگر چیزی میشد چه؟ وای من بی او چه می‌شدم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #13
پس از گذشت مدتی با شنیدن صدای ناله و فریاد آنا، سریع سر بلند کردم. آنا با پایی خونی که تیر رویش بود و دامن بلند و پاره شده، موهایی شلخته و کثیف و سر و صورتی زخمی و خونی، داشت سمت من می‌آمد. چندین سرباز از بازوان آنا گرفته بودند و او را می‌کشیدند. با دیدن وضعش، اشک‌هایم جاری شدند و بیشتر خودم را بالا و پایین کشیدم.
- ولش کنین آشغال‌ها.
اما انگار همه کر بودند. پسر دوباره بازگشت و طناب را سمت سربازی انداخت و به درخت اشاره کرد. سرباز طنابِ داری درست کرد و کنار ایستاد. حتی نمی‌توانم فکرش را بکنم که او را به دار بکشند. تقلاهایم بیشتر شد و صندلی روی زمین افتاد و من نیز با گونه روی زمین افتادم.
- ولش کنین! التماس می‌کنم کاریش نداشته باشین.
صدای فریادم را آن‌قدر بالا بردم که حنجره‌ام سوراخ شد.
- آنام... آنا... آنا!
چشمان تارم را به صورت نالان و سفید شده‌ی آنا دوختم و بیشتر لرزیدم. چرا باید به خاطر تفاوت طبقات چنین بلایی سرمان بیاید؟ من حق عاشق شدن نداشتم؟ چرا دخترک بی گناه باید کشته میشد؟ اصلاً چه میشد اگر از طبقه‌ی بالا نبودم؟
- آنام رو ول کنید. بابا به خدا قسم اگه یک تار مو از سرش کم بشه خودم رو می‌کشم! فکر نکنین میرم با یکی هم سطحم ازدواج می‌کنم.
پدر بی‌تفاوت به سوی آن‌ها دستی تکان داد که آنا را سمت طناب هل دادند.
- نه... آنا... نه.
- جک کمکم کن، جک!
گویی تازه از خواب بیدار شده بود؛ چون تقلا کردن‌ها و اشک ریختن‌هایش آغاز شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #14
***
طناب دایره‌ای مقابل چشمانم داشت تاب می‌خورد و حال من بد و بدتر میشد. سربازها نیزه را سمتم گرفتند، پس نمی‌توانستم عقب بروم. باید سرنوشت را قبول می‌کردم؟ جلو رفتم و مقابل دار ایستادم. چه شد که شدم آنا؟به قصر رسیدم و همسر جک شدم؟ چه شد که به این دار رسیدم؟ با پای لنگ و لرزانم به حلقه نزدیک‌تر شدم. حال جک بدتر از من بود و داشت جان می‌داد. درحالی که روی زمین افتاده بود و دست و پایش به صندلی بسته بود، مدام تکان می‌خورد و خودش را به زمین می‌کوبید و فریاد میزد.
یک لحظه آرام شد، هم‌چون من. هردو به یک‌دیگر چشم دوختیم و آخرین سخنمان را به زبان آوردیم. آخرین نگاه و احساس. طناب قصد داشت دور گلویم پیچیده شود و جک دوباره دست و پا زد و فریاد کشید.
لرزیدم و تار دیدم و قبل از این‌که طناب به دور گلویم حلقه شود و مرا بکشد، روی زمین افتادم.
دستم به زمین خورد و به هوا بلند شد و با نگاه تاری به چهره‌ی مبهوت اطرافیان خیره شدم.
نفس‌هایم سنگین شده بودند و تمام وجودم یخ بسته بود.
با هین هین و به زور نفس می‌کشیدم.
آخرین نفس را کشیدم و صدایش را با تمام وجود شنیدم:
- ها...هه... هه... آه.
و این‌ها آخرین صداها بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #15
***
دستم را روی خاک کشیدم و چشمان تارم را باز و بسته کردم. همه با هیاهو و ترس به این سو و آن سو می‌دویدند. نیم خیز شدم و با دقت به زمین خاکی و انسان‌های خونین و مالین چشم دوختم. این‌جا کدام جهنمی بود؟
ناله‌ها و فریادها در سرم پرسه می‌زدند. مقابل چشمانم هزاران نفر می‌مرندند و هزاران نفر برای مرگ جلو می‌تاختند. از روی زمین بلند شدم و به مردانی که با ترس و ولوله بی‌سیم به دست یا تفنگ به دست به جلو می‌رفتند، خیره شدم. عجب ترس و وحشتی در همه جا جاری بود.
شخصی که سبیل‌هایش خونی شده بودند، از یقه‌ام گرفت و مرا جلو و عقب برد.
- این تفنگ رو بردار و برو خط. این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
تفنگ سیاهی روی شانه‌ام انداخت و مرا به سمت جلو هدایت کرد. همه روی خاک دراز کشیده و سنگر گرفته بودند و به مقابل خیره بودند. صدای تیر ، تفنگ و بمب کل منطقه را پوشانده بود و گوش‌ها را لحظه‌ای رها نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #16
روی زمین خاکی که به شکل تپه درآمده بود، دراز کشیدم و آرنجم را روی زمین گذاشتم و تفنگ را به سوی آدمک‌های ریز مقابلمان نشانه گرفتم. چشمانم را روی ذره‌بین گذاشتم و با دقت این افراد را زیر نظر گرفتم. با این‌که می‌ترسیدم، اما باید بازی می‌کردم. اگر وارد بازی شوی و بازی نکنی، می‌میری! البته نمی‌دانم راجع به من چه‌قدر صدق می‌کند. آیا برای من مرگی وجود داشت؟
دستم را روی ماشه فشردم و تیراندازی را آغاز کردم. مدام شلیک می‌کردم و نمی‌دانستم چندتایشان به دشمن برخورد می‌کنند و چندتایشان خطا می‌روند. دستانم زیر این نور شدید، سیاه سوخته شده بودند و موهای سیاه روی دستم، خاکی شده بودند. ع×ر×ق از روی پیشانی‌ام سرازیر میشد و لبم برای تمنای یک آب، باز و بسته میشد.
صدای مکرر تیرها و جنگی که پایانی نداشت، مرا کلافه کرده بود. از روی زمین خاکی بلند شدم و سمت چادر بزرگ حرکت کردم.
کسی داخل نبود و همه جا خالی بود. زمین را با گلیم‌های کثیف و کهنه پوشانده بودند و در اطراف چیزی جز تفنگ و چندتا چوب به درد نخور، چیزی به چشم نمی‌خورد. به آیینه‌ی کثیف خیره شدم و خودم را دیدم! این بار خودی جدید؛ احوالم بی نظم و داغان بود. موهای کثیف و خاکی و صورت سیاه سوخته را که کنار بگذاریم، خونی که روی سر و صورتم پاشیده بود، حالم را بدتر می‌کرد.
آهی کشیدم و چندتا تفنگ را که روی زمین افتاده بودند، برداشتم و از چادر خارج شدم. دقیقاً بعد از خروجم از چادر، بمب روی چادر افتاد و انفجار بزرگی باعث پرتاب من شد.
با تلاش از روی زمین بلند شدم و جهنم واقعی را دیدم. افرادی که مرده بودند و یا دست و پایشان قطع شده بود و چادری که در آتش می‌سوخت و گرمایش را پخش می‌کرد.
صدای داد و آه و ناله، بمب و موشک و تفنگ!
همه‌ی این‌ها به خاطر چه بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #17
دستم که توسط شخصی کشیده شد، ناچار به دنبالش شروع به دویدن کردم. گروه‌ها دور هم جمع شدند و یکی از مردهای ریش سفید که سر و صورت تمیزتری نسبت به ماها داشت، گفت:
- فعلاً عقب نشینی می‌کنیم، وگرنه همه رو از دست می‌دیم. بیاین از سمت نهر بریم! زود باشین.
همراه با دیگران، از تونلی که زیر زمین کنده شده بود، عبور کردم و سینه خیز به سمت جلو حرکت کردم. پس از خروجمان از تونل، به نهری بزرگ و سبز رنگی رسیدیم که دور تا دورش را درختان کاج در برگرفته بودند. افراد یکی یکی وارد نهر شدند و به سختی حرکت کردند.
قدم‌های کندم را در نهر حرکت می‌دادم و آب با هر حرکت من، بیشتر بالا می‌آمد و بخش بیشتری از بدنم را در برمی‌گرفت.
همه با دیدن هلیکوپری که بالای سرمان به پرواز درآمده بود، سرهای خود را درون نهر فرو بردند؛ اما دیر شد چون دیده شده بودیم.
بمب‌ها با شدت روی نهر می‌افتادند و آب را دگرگون می‌کردند.
حال رنگ سبز نهر به رنگ قرمز مبدل شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #18
دیگر واقعاً خسته و سرگردان شده بودم. هر بار که چشم باز می‌کردم در یک موقعیت و در یک جای عجیب پیدایم میشد؛ اما برای چه میدان جنگ؟ خودم را به زور از نهر بیرون کشیدم و به صدا زدن‌های گروهبان گوش ندادم. حتی برایم مهم نبود کجا می‌روم و چه زمانی تیر می‌خورم و می‌میرم!
نزدیک به درختی نشستم و سرم را به تنه‌ی درخت تکیه دادم. آسمان خاکستری بود و باد با شدت می‌وزید و گرد و خاک را در چرخش خود سهیم می‌کرد؛ اما من مردی خسته زیر درختی تنومند وسط صدای بمب و موشک، میان جنازه‌های خونی و دقیقاً مقابل نهر قرمز نشسته بودم.
چه‌قدر از همه چیز خسته بودم!
چرا تمام نمیشد؟ چرا نمی‌مردم؟ این یکی قرار بود کجا پایان یابد؟ می‌خواستم زودتر تمام شود؛ خیلی زود.
بلند شدم و خود را به سویی کشیدم، سویی نامعلوم. نه هدفم مشخص بود و نه مقصدم.
چرا باید می‌جنگیدم؟ برای چه کسی می‌جنگیدم؟ اصلاً دشمن کجا بود؟ من در کجا بودم؟
- هی وایستا، دست‌هات رو ببر بالا.
آرام برگشتم و سه سرباز با لباسی سیاه رنگ دیدم. چهره‌هایشان با ماسک پوشیده شده بود و اندام لاغری داشتند. هوا کم کم داشت تاریک میشد و طوفان شدید‌تر. به لباس پاره‌ی سبز رنگم و لباس آن‌ها نگاه کردم و فهمیدم که دشمن هستند؛ البته دشمن من نه. من حتی نمی‌شناختمشان. پوزخندی زدم و به تفنگ سیاهی که در دست داشتند، نگاه دوختم.
- نمی‌برم بالا.
- چی؟
با صدای بلندتری فریاد زدم:
- دستم رو نمی‌برم بالا.
- شلیک می‌کنیم.
- بکنین.
پوزخندم این بار صدادارتر از همیشه و بلندتر بود؛ اما مگر من همیشه چگونه بودم؟
- خم شو و دست‌هات رو بذار بالای سرت.
- نه.
صدای شلیک باعث شد کمی بلرزم؛ اما این تیر به آسمان خورد، نه من! حتی اگر نمی‌مردم با این حال تیر خوردن ترسناک بود! دردی که قرار بود سینه‌ام را پاره کند ترسناک بود؛ اما اگر نمی‌مردم شاید باز ادامه داشت. خسته‌ام، خواب ابدی می‌خواهم یا هم، بیداری ابدی.
- بزن بکش از چی می‌ترسونی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #19
گیج و منگ چشمانم را باز کردم و احساس کردم کل بدنم به تخت چسبیده. سرم به شدت درد می‌کرد و بدنم کرخت و خسته شده بود، گویی که سال‌ها بی‌ حرکت روی تخت افتاده باشد و اکنون حرکت کردن را از یاد برده باشد. چشمانم را در سقف چرخاندم و به دنبال تفنگ و سربازی گشتم، خبری نبود. با دستانم خودم را بالا کشیدم و به میله‌ی سرد و سفید تخت تکیه زدم. اتاق سفید بود با نور چراغ‌های کور کننده. صدای قدم‌های اشخاص و صحبت‌ها در بیرون اکو میشد و ج×ن×س×ی ضعیف از این صدا به گوش می‌رسید. پاهای لختم را درون کتانی سیاه رنگ چپاندم و بدون درست پوشیدن کتانی، لنگ لنگان سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم. راهرو پر ازدحام؛ اما سرد بود و گویی این سفیدی، رنگ مورد علاقه‌ی کل افراد بود؛ چون همه جا سفید بود! سالن، میز، صندلی و همه چیز و همه جا. دستم را مقابل چشمانم زدم و تلو‌تلو خوران حرکت کردم که دکتر به سرعت سمتم آمد. روپوش سفید و بلندی پوشیده بود و موهای پرکلاغیش روی پیشانی و بخشی از چشم و گوش‌هایش را پوشانده بود. اخم ظریف باعث ایجاد شدن هلال ماه وسط دو ابرویش شده بود و او زیادی خسته و کلافه نشان می‌داد؛ اما با دیدن من چشمانش حالتی بین تعجب و شگفتی و لبش در حالت نیمه باز بود، انگار می‌خواست لبخند بزند؛ اما در زدن یا نزدن لبخند، شک داشت.
با دستش مرا سمت همان اتاق هدایت کرد و من مطیع حرکت کردم. به هر حال این یکی از خواب‌هایم بود که قرار بود به زودی تمام شود.
- حالت خوبه؟
- من کجام؟ بیمارستانم؟
- میشه گفت آره؛ ولی نه یه بیمارستان عادی.
- پس؟
- بیمارستان روانی.
- من دیوونم؟ متوجه نمیشم یعنی چی؟
- مگه هر کی روانش مشکل داشته باشه روانیه یا دیوونست؟
- پس؟
کنارم نشست و دستش را روی موهایم به حرکت درآورد. تعجب کرده بودم؛ اما شاید در این خواب او همسرم بود. لبان کوچک و رنگ پریده‌اش را به حرکت در آورد و گفت:
- تو توی خواب‌هات گیر می‌افتی و این یه بیماریه! الان حدود سه ماهه که خوابی.
- خواب توی خوابم! پس این واقعیته؟ این خواب نیست؟ نه، نه امکان نداره! اینم بخشی از خوابمه.
- آه نه لالم! این خواب نیست؛ تو بیداری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #20
دستپاچه شده بودم! او راست می‌گفت. این‌جا دیگر احساس نمی‌کردم باید نقش آن افراد را بازی کنم، این‌جا خودم بودم و هر کاری که می‌خواستم می‌کردم. روی تخت جابه‌جا شدم و با زبان لبم را تر کردم. ترس و وحشت مهم‌تر از همه گیجی، حملات خود را شروع کرده بود و قلبم طاقت رویارویی را نداشت. نفس‌هایی عمیق کشیدم و چشمانم را در اتاق چرخاندم؛ اما بیشتر شبیه لرزش تیله در وسط سفیدی چشمم بود. صدایم را که گویی به زور بلند میشد، به گوشش رساندم؛ اما چه سخت به گوشش رسید! انگار صدایم را گم کرده بودم، جنسش عجیب بود، سخن گفتن و شنیدن کلمات برایم سخت شده بود. آه چه بلایی داشت بر سرم می‌آمد؟
- چه مریضی‌اس دارم؟ میشه توضیح بدی؟
دکتر چرخی زد و پشت میز نشست. با انگشتانش آن‌قدر محکم به خودکار فشار وارد می‌کرد که انگشتش کاملاً قرمز شده بود و دندان‌هایش در اثر این فشار وارد کردن‌ها، سفت‌تر از قبل شده بود.
- به این بیماری حمله‌ی خواب میگن. یه بیماریه که هم روی روح و روانت تاثیر می‌ذاره و هم یه بیماری مغز و اعصبابه.
حال به وضوح اندامم می‌لرزید. دست‌هایم اصلاً ثابت نمی‌ماندند و پاهایم یخ بسته بودند و از شدت ترس و سرما، دندان‌هایم جینگ جینگ صدا می‌دادند. این دیگر چه بلایی بود به سرم آمده بود؟ چرا بیشتر چیزها مربوط به زندگی واقعی را فراموش کرده بودم؟ وای اگر باز می‌خوابیدم و بین خواب‌ها گیر می‌کردم چه؟ نه، نه!
- یعنی چی؟ میشه توضیح بدی راجع بهش؟
- خب این دفتر رو بخون! راجع بهش توضیح داده.
دست یخ کرده‌ام را جلو بردم و دفتر را گرفتم. قلبم به شدت می‌تپید و حالم بد بود، خیلی بد. از فردا می‌ترسیدم؛ از زندگی می‌ترسیدم. قرار بود چگونه از این به بعد زندگی کنم؟ گویی تا این لحظه در خواب بودم و اصلاً از بدبختیم خبر نداشتم.
"حمله خواب: حمله خواب یا Narcolepsy، اختلالی است که در آن شخص مبتلا در زمان‌هایی به صورت تصادفی، به خواب می‌رود. فرد مبتلا غالباً در طی این خواب‌های به خواب REM می‌رود و کم‌تر وارد مرحله خواب غیر REM می‌شود. شخص مبتلا به کرات دچار خواب‌آلودگی شدید می‌شود و نمی‌تواند مدت زیادی خود را بیدار نگه دارد. علامت دیگر این بیماران کاتاپلکسی Cataplexy است. در طی کاتاپلکسی عضلات یک قسمت یا همه‌ی بدن سست می‌شود به این صورت که فقط عضلات صورت، آرواره‌ها و گردن درگیر شود و یا همه‌ی عضلات بدن درگیر شود. در طی حمله کاتاپلکسی توانایی گفتاری و بینایی شخص مختل می‌شود؛ اما شنوایی و هشیاریش باقی می‌مانند. علت این اختلال به درستی شناخته نشده است. درمان شامل دارو‌های ضد افسردگی، محرک‌ها و یا هیپنوتیزم است."
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین