- شناسه کاربر
- 185
- تاریخ ثبتنام
- 2020-12-02
- آخرین بازدید
- موضوعات
- 378
- نوشتهها
- 1,696
- راهحلها
- 3
- پسندها
- 12,456
- امتیازها
- 639
- سن
- 20
- محل سکونت
- باشگاه پنج صبحی ها
به نام خدای مهربون
یکی بود یکی نبود، در یک روستای سرسبز، مردی زندگی میکرد که خروس کوچکی داشت. وقتی شب فرا میرسید، مرد خروس را میگرفت و در خانه مرغهایش میگذاشت تا از چنگ روباه مکار در امان باشد. مرد گفت: آه، چقدر خستهام. بهتره امشب خوابی طولانی داشته باشم. بعدش به تخت خوابش رفت و خوابید. فردای آن روز، خروس و کوچک خیلی زود از خواب بیدار شد از خانه مرغها به بیرون پرید و بر روی نردهای کنار اتاق خواب مرد نشست. بالی به هم زد، سینهاش را جلو آورد، چشمهایش را بست و با تمام قدرت خواند: ” قوقولی قوقو – قوقولی قوقووووووو ”
مرد با صدای بلند خروس بیدار شده بود با عصبانیت به خروس گفت: ” از این جا بروای خروس بیمحل “. خروس وقتی عصبانیت مرد را دید تا میتوانست تند تند از آن محل دور شد
مرد که از خواب بیدار شده بود و دیگر خوابش نمیبرد به خودش گفت:” بهتر است به مزرعهام بروم و آن جا کشاورزی کنم امان از دست این خروس، بیشتر از این نمیتوانم بخوابم ” بیلش را برداشت و به طرف مزرعه به راه افتاد
شب بعد مرد خروس را در طویله گوسفندها گذاشت. با خود گفت: ” خیلی خستهام، یک خواب طولانی خستگی من را برطرف میکند. ” خروس باز هم صبح خیلی زود از خواب بیدار شد. از طویله گوسفندها به بیرون پرید و روی نرده کنار خانهی مرد نشست.
بالی به هم زد، چشمهایش را بست و با صدای بلندی شروع به خواندن کردقوقولی قوقوووووووو – قوقولی قوقووووووووو “
مرد باز هم با صدای خروس از خواب بیدار شد و با عصبانیت فریاد زد:” از این جا بروای خروس بیمحل من از دست تو خواب راحتی ندارم. ” خروس هم که خیلی ترسیده بود با قدرت هر چه تمامتر فرار کرد
مرد به تخت خواب رفت، اما هر کاری کرد خوابش نبرد. تصمیم گرفت که به مزرعه برود و کشاورزی کند. علفهای هرز را هرس کند. توت فرنگیها را بچیند
شب بعد خروس را در انبار علوفه گذاشت. با خودش گفت: ” خیلی خستهام، امشب دیگر با خیال راحت تا صبح میخوابم و از خروس بدصدا هم خبری نیست ” باز هم صبح خیلی زود خروس از خواب بیدار شد و از پنجره انبار به بیرون پرید. روی نرده کنار خانه مرد نشست، بالی به هم زد، چشمهایش را بست و شروع به خواندن کرد: ” قوقولی قوقوووووووو – قوقولی قوقوووووووو “
مرد که این بار خیلی عصبانیتر از قبل شده بود تصمیم گرفت خروس را بفروشد
صبح زود خروس را به بازار برد و به کشاورزی دیگر که مرغ و خروس زیادی داشت فروخت. آن شب مرد با خیال راحت تا ظهر فردا خوابید و دیگر خروسی نبود که او را صبح زود از خواب بیدار کند
مرد دیگر سراغ مزرعهاش نمیرفت. علفهای هرز تمام مزرعه را فرا گرفته بودند. آن سال مزرعه محصول خوبی نداد و مرد به خاطر خوابیدنش هیچ سودی نبرد.
یکی بود یکی نبود، در یک روستای سرسبز، مردی زندگی میکرد که خروس کوچکی داشت. وقتی شب فرا میرسید، مرد خروس را میگرفت و در خانه مرغهایش میگذاشت تا از چنگ روباه مکار در امان باشد. مرد گفت: آه، چقدر خستهام. بهتره امشب خوابی طولانی داشته باشم. بعدش به تخت خوابش رفت و خوابید. فردای آن روز، خروس و کوچک خیلی زود از خواب بیدار شد از خانه مرغها به بیرون پرید و بر روی نردهای کنار اتاق خواب مرد نشست. بالی به هم زد، سینهاش را جلو آورد، چشمهایش را بست و با تمام قدرت خواند: ” قوقولی قوقو – قوقولی قوقووووووو ”
مرد با صدای بلند خروس بیدار شده بود با عصبانیت به خروس گفت: ” از این جا بروای خروس بیمحل “. خروس وقتی عصبانیت مرد را دید تا میتوانست تند تند از آن محل دور شد
مرد که از خواب بیدار شده بود و دیگر خوابش نمیبرد به خودش گفت:” بهتر است به مزرعهام بروم و آن جا کشاورزی کنم امان از دست این خروس، بیشتر از این نمیتوانم بخوابم ” بیلش را برداشت و به طرف مزرعه به راه افتاد
شب بعد مرد خروس را در طویله گوسفندها گذاشت. با خود گفت: ” خیلی خستهام، یک خواب طولانی خستگی من را برطرف میکند. ” خروس باز هم صبح خیلی زود از خواب بیدار شد. از طویله گوسفندها به بیرون پرید و روی نرده کنار خانهی مرد نشست.
بالی به هم زد، چشمهایش را بست و با صدای بلندی شروع به خواندن کردقوقولی قوقوووووووو – قوقولی قوقووووووووو “
مرد باز هم با صدای خروس از خواب بیدار شد و با عصبانیت فریاد زد:” از این جا بروای خروس بیمحل من از دست تو خواب راحتی ندارم. ” خروس هم که خیلی ترسیده بود با قدرت هر چه تمامتر فرار کرد
مرد به تخت خواب رفت، اما هر کاری کرد خوابش نبرد. تصمیم گرفت که به مزرعه برود و کشاورزی کند. علفهای هرز را هرس کند. توت فرنگیها را بچیند
شب بعد خروس را در انبار علوفه گذاشت. با خودش گفت: ” خیلی خستهام، امشب دیگر با خیال راحت تا صبح میخوابم و از خروس بدصدا هم خبری نیست ” باز هم صبح خیلی زود خروس از خواب بیدار شد و از پنجره انبار به بیرون پرید. روی نرده کنار خانه مرد نشست، بالی به هم زد، چشمهایش را بست و شروع به خواندن کرد: ” قوقولی قوقوووووووو – قوقولی قوقوووووووو “
مرد که این بار خیلی عصبانیتر از قبل شده بود تصمیم گرفت خروس را بفروشد
صبح زود خروس را به بازار برد و به کشاورزی دیگر که مرغ و خروس زیادی داشت فروخت. آن شب مرد با خیال راحت تا ظهر فردا خوابید و دیگر خروسی نبود که او را صبح زود از خواب بیدار کند
مرد دیگر سراغ مزرعهاش نمیرفت. علفهای هرز تمام مزرعه را فرا گرفته بودند. آن سال مزرعه محصول خوبی نداد و مرد به خاطر خوابیدنش هیچ سودی نبرد.
نام موضوع : داستان خروس بیمحل
دسته : داستانهای کودکانه